یکشنبه 27 آبان 1386

فيلسوفی شوخ و طناز، به‌بهانه هشتادسالگی لِشِک کولاکوفسکی، شهروند امروز، خسرو ناقد

مارکسيسم بزرگترين خيال‌پردازی قرن بيستم ميلادی بود. با پايان گرفتن اين خيال‌پردازی، وظيفه‌ای نيز که ايدئولوژی مارکسيسم برای روشنفکران در نظر گرفته بود، پايان گرفت. روشنفکران در آستانه هزاره سوم ميلادی، نه برای تغيير جهان، نه برای رهبری طبقه‌ای خاص، نه برای حکومت کردن و نه برای خدمتگزاری به‌حکومتگران فراخوانده شده‌اند. آنان اکنون فراخوانده شده‌اند تا با حفظ ذخيره عظيم فرهنگی و فکری بشری، به‌سهم خود بر اين ثروت همگانی بيفزايند و اين مجموعه را به‌نسل‌های آينده واگذار کنند. به‌عبارتی ديگر، وظيفه آنان تنها زمانی دارای معنا و اهميت می‌شود که به‌رغم تمام جنگ‌ها و اختلاف‌ها و مبارزه‌ها، در سهيم کردن همه انسان‌ها در ساختار فکری نسبتا يکسان سهيم شوند تا تمام اختلافات جهانی و درگيری‌ها و کشمکش‌ها نيز نتواند تداوم کارايی فکر و پيوستگی دستاوردهای فرهنگی و معنوی انسان را نابود کند.

پيش از هر چيز اما اين اصل ساده و بديهی را که «انسان جايزالخطاست»، بايد روشنفکران همواره پيش روی خود داشته باشند و اين سخن ولتر را آويزه گوش کنند که می‌گويد: «مدارا و تساهل پيامد ضروری اين بينش است که ما انسان‌ها خطاپذيريم. انسان جايزالخطاست و مدام در معرض خطا قرار دارد. از اين‌رو بگذاريد تا نادانی‌های يکديگر را ببخشاييم. اين اصل شالوده قانون طبعيت است که در خرد انسان پايه دارد.»

آری، دليری می‌خواهد و صداقت و تواضع روشنفکرانه تا به‌‌خطاهای خود و به‌خطاپذيری و نادانی خود آگاه بود و به‌آن اذعان داشت. لِشِک کولاکوفسکی (Leszek Kolakowski)، متفکر و متکلم لهستانی چنين شجاعت و صداقتی را از خود نشان داده است و نه تنها بر خطاپذيری خود تأکيد دارد و پيامد‌های ناخوشايند و ناگوار آن را نيز پذيرا شده، بلکه کوشيده است تا فرآيند شکل‌گيری اين خطای تاريخی را نيز ترسيم کند و در اختيار ما قرار دهد. او در دورانی پُرتلاطم و زمانی که هنوز بسياری از روشنفکران، شيفته ايدئولوژی‌های مختلف بودند، عشق به‌حقيقت و دليری در اعتراف به‌خطا را پيشه خود ساخت و مسير انديشگی پُر فراز و نشيبی را طی نمود: از عضويت در حزب کمونيسم تا ايستادگی در برابر ايدئولوژی مارکسيسم و از مشارکت در جنبش همبستگی لهستان تا استادی در دانشکده فلسفه و معارف دينی دانشگاه آکسفورد.

زندگی و حيات فکری لِشِک کولاکوفسکی شباهتی بسيار به‌سرنوشت آن بخش بزرگ از روشنفکران جهان در قرن بيستم دارد که در آغاز با شور و هيجانی توصيف‌ناپذير، مجذوب و مسحور ايدئولوژی‌‌های اتوپيايی و آرمانگرايانه شدند و در جست‌وجوی ناکجاآباد، چنانکه کارل پوپر می‌گويد، «سرمست از رويای عالمی زيبا»، سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ويرانی فرهنگی و از هم پاشيدگی اجتماعی در پيش چشمانشان ظاهر شد.

در ميان انديشمندان معاصر اروپايی که در نيمه دوم قرن بيستم ميلادی کوشيدند تا با آرا و افکار خود بر تفکر فلسفی و حيات اجتماعی مغرب‌زمين تأثيرگذارند، نام لِشِک کولاکوفسکی از جايگاهی خاص برخوردار است. او در گستره بينش فلسفی و انديشه سياسی، در شمار آن دسته از انديشمندان اروپايی قرار دارد که به‌طور فعال در فرآيند تغيير و تحولاتی که در ايدئولوژی مارکسيسم و نظام کمونيستی به‌وجود آمد، نقشی مهم و کارساز داشته است؛ به‌ويژه در جنبش‌های اصلاح‌طلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزديک به‌نيم قرن، به‌فروپاشی نظام کمونيستی در اين کشورها انجاميد و دگرگونی‌‌های بنيادينی را در جهان پديد آورد که دامنه تأثيرات و تبعات گوناگون آن، هم اکنون از مرزهای جغرافيايی و سياسی سرزمين‌های اروپايی نيز فراتر رفته است.

کولاکوفسکی در سال ۱۹۲۷ ميلادی در شهر «رادوم» در مرکز لهستان کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نيروهای ارتش هيتلری و ارتش سرخ استالين از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بين خود تقسيم کردند. پدرش را پليس مخفی هيتلر (گشتاپو) دستگير کرد و به‌قتل رساند.

او پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که بيست سال بيش نداشت، به‌عضويت حزب کمونيست لهستان درآمد و در دانشگاه «لوچ» به‌تحصيل در رشته‌های فلسفه و روزنامه‌نگاری پرداخت. بديهی است که در دوران اوج استالينيسم، تحصيل فلسفه در واقع به‌معنای فراگيری «علم مارکسيسم» و ضديت با انديشه ليبراليسم بود و روزنامه‌نگاری نيز جز آموزش و آماده سازی دانشجويان جوان برای تهييج و تحريک توده‌ها مفهومی نمی‌توانست داشته باشد.

کولاکوفسکی جوان مصمم بود تا با مطالعات گسترده و همه‌جانبه ‌در الهيات مسيحی، تاريخ کليسا، فلسفه قرون وسطی و نهضت اصلاح‌طلبی دينی در کليسای عيسوی، خود را آماده مبارزه با «نماد ارتجاع» سازد. برای او تکرار اين شعار مارکس که «دين افيون توده‌هاست» کافی نبود و درصدد بود که به‌گونه‌ای بنيادين، دين را به‌چالش بطلبد. او از اين طريق، افزون بر تأمل و تعمق در کتاب مقدس مسيحيان، ناگزير با شخصيت و آثار و افکار کسانی چون توماس داکن (آکوئيناس)، ارِاسموس رُتردامی، مارتين لوتر و باروخ اسپينوزا نيز آشنا شد.

پس از پايان تحصيلات دانشگاهی، بين سال‌های ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۸ ميلادی، به‌تدريس در رشته فلسفه تاريخ در دانشگاه ورشو مشغول شد. کولاکوفسکی تا اواخر دهه ۵۰ ميلادی يکی از نظريه‌پردازان و مدافعان سرسخت مارکسيسم و در زمره روشنفکران طرفدار نظام حاکم در کشورهای اروپای شرقی بود. او را شايد بتوان تا سال ۱۹۶۱ ميلادی فيلسوفی مارکسيست‌مشرب ناميد که جزم‌انديشی نهفته در ايدئولوژی به‌ظاهر مترقی مارکسيسم از چشم او پنهان مانده بود.

کولاکوفسکی که از سال‌ها پيش تحت تأثير سخنرانی نيکيتا خروشچف در کنگره بيستم حزب کمونيست روسيه قرار داشت، رفته‌رفته نه تنها توانست خود را از وسوسه توتاليتاريسم برهاند، بلکه به‌مطالعات و تحقيقات دامنه‌دار در زمينه‌های گوناگون دست زد و در اولين قدم با استفاده از بورس تحصيلی، به‌مدت يک سال در هلند به‌بررسی همه جانبه افکار و آثار باروخ اسپينوزا پرداخت و از آن زمان بود که در محافل دانشگاهی به «شاگرد اسپينوزا» شهرت يافت.

در سال ۱۹۶۶ ميلادی به‌جرم دفاع از آزادی بيان و انتقاد علنی از کمونيسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سياست «کمونيستی کردن دانشگاه‌ها» که بر اساس آن منتقدان و معترضان نظام، از کار برکنار و «پاکسازی» می‌شدند، او نيز از تدريس در دانشگاه محروم و کرسی درس فلسفه تاريخ از او گرفته شد. با تشديد فشارهای روانی و افزايش تضييقات عليه او سرانجام در سال ۱۹۶۸ ميلادی به‌ناچار لهستان را ترک گفت و به‌کانادا رفت و در دانشگاه مک گيل مونترال به‌تدريس مشغول شد. او در چهار دهه گذشته در دانشگاه‌های مختلف کانادا و آمريکای شمالی و اروپا و از آن جمله دانشگاه برکلی در کاليفرنيا، ييل در کانکتيکت، آکسفورد در انگلستان و دانشگاه شيکاگو به‌تحقيق و تدريس اشتغال داشته است.

کولاکوفسکی يکی از تحليلگران بنام مارکسيسم است و کتاب «جريان‌های اصلی مارکسيسم: تکوين، توسعه و تباهی مارکسيسم» که در سه جلد منتشر کرد، يکی از جامع‌ترين و معتبرترين تحقيقات در اين زمينه به‌شمار می‌آيد. شايد بتوان گفت که او در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسيسم به‌عاريت گرفت: از آنجا که «مارکس جوان» بيش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسش‌های خود را درباره انسان و درباره معنا و مقصود زندگی، در اين محدوده تنگ جست‌وجو می‌کرد. اما کولاکوفسکی با نگارش کتاب «جريان‌های اصلی مارکسيسم: تکوين، توسعه و تباهی مارکسيسم»، با کارل مارکس، «پدرمعنوی خود» وداع کرد، پدری که به‌رغم شناخت و درک بسياری از پديده‌ها، عشق را کم داشت؛ عشق به‌حقيقت و دليری در اعتراف به‌خطا.

می‌دانيم که تقريبا در تمام طول قرن بيستم و به‌ويژه در ميان روشنفکران لائيک و غير مذهبی، اين تصور ريشه دوانده بود که آزادی و عدالت اجتماعی و همبستگی، ارزش‌هايی منبعث از ايدئولوژی مارکسيسم‌اند. شايد علت اين برداشت را بتوان چنين خلاصه کرد: در نوشته‌های اوليه مارکس، اين انسان بود که می‌توانست و می‌بايست جهان را تغيير دهد و تاريخ را بسازد و فقط مهره‌ای در ماشين عظيم تاريخ نبود که خواهی نخواهی مسير حرکتش طبق قانون از پيش تعيين شده بود. «مارکس جوان» طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد ديالکتيکی ابطال‌ناپذيری با «مارکس پير» طرفدار تاريخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسياليسمی نيز بود که در روسيه شوروی و ديگر کشورهای بلوک شرق کاربرد داشت.

با اين همه بايد در نقد مارکسيسم جانب اعتدال را رعايت کرد و برای مثال به اين نکته اشاره کرد که تصور مارکس از کمونيسم به‌هيچ عنوان گولاک و اردوگاه‌های سيبری را تداعی نمی‌کند. هر چند که ميان نظريه‌های مارکس و سوسياليسم لنينی- استالينی پيوندی وجود دارد که چندان اتفاقی نيست. اما جريان‌های سوسياليستی نيز در ميانه قرن نوزده ميلادی سراغ داريم که جهت‌گيری توتاليتری نداشتند و ما دست کم ايده و نهادهای «دولت رفاه» را مديون آنهائيم. متأسفانه مفهوم «سوسياليسم» را مارکس و بعدها لنين و استالين به‌انحصار خود درآوردند.

در کنار نقد مارکسيسم، بی گمان تحليل کولاکوفسکی از سوسياليسمی که بيش از هفتاد سال در اتحاد جماهير شوروی و ديگر کشورهای کمونيستی، واقعا موجود بود و مقدرات ملت‌های اين سرزمين‌ها را در دست داشت، از اهميتی بسيار برخوردار است.

کولاکوفسکی را نمی‌توان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسيست است و نه ضد مارکسيست، نه ايده آليست است و نه ماديگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظريه‌های او می‌کوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکنده‌گزين معرفی کنند؛ اما چنين نيست. در ميان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، به‌آسانی می‌توان نوشته او را بازشناخت.

وی در کنار انتقاد از کليسای کاتوليک، از پيگيرترين منتقدان ليبراليسم است و «بی‌خدايی ظاهری» و عدم اعتماد به‌زندگی و گسترش نيست‌انگاری (نيهيليسم) را در جوامع غربی، بزرگ‌ترين خطر برای فرهنگ و تمدن مغرب‌زمين می‌داند. به‌باور او، قرن بيستم با پيشرفت سريع در علوم طبيعی جديد و گسترش ايدئولوژی‌ها و مکتب‌های فلسفی منکر خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و ديگر فجايع عظيم ادامه يافت و اکنون در آغاز قرن بيست و يکم، جهان با بحران خرد انسانی و جست‌وجو برای يافتن معنای واقعی زندگی، روبه‌رو است.

کولاکوفسکی در آثارش کوشيده است تا تاريخ تفکر فلسفی را از ديدگاه‌های مختلف نظاره و بررسی کند. پشتيبان او در اين راه مطالعات و تحقيقات گسترده‌ای است که در زمينه‌های گوناگون انجام داده است: فلسفه يونانی، فلسفه قرون وسطی، دين‌پژوهی، الهيات مسيحی، عرفان، اسطوره‌شناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانيسم، مارکسيسم، سکولاريسم و مدرنيسم؛ و همچنين نقد و بررسی آثار و افکار انديشمندانی چون اراسموس رُتردامی، باروخ اسپينوزا، بلز پاسکال، ايمانوئل کانت، کارل مارکس، ادموند هوسرل و هانری برگسون.

شفافيت انديشه و روشنی نظرات او، آثارش را از پيچيدگی‌های متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشته‌های او، و نيز طنز گزنده و تعريض و کنايه‌های نيشدارش، چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور می‌کند که نويسنده دچار نقيضه‌گويی شده است. شايد بتوان گفت که سبک نوشته‌های او يادآور آثار اخلاق‌گرايان فرانسوی است.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

کولاکوفسکی خود را عارف نمی‌داند، ولی معتقد است که تجربه عرفانی، به‌رغم آنکه در همه حال پديده‌ای پيرامونی بوده، بر تاريخ اديان بزرگ تأثيری پايدار و دامنه‌دار داشته است. او به ‌اين نکته مهم نيز اشاره می‌کند که تشابهاتی حيرت‌انگيز و باورنکردنی ميان مکاتب عرفانی و عارفان سرزمين‌ها و فرهنگ‌های گوناگون می‌توان نشان داد؛ مثلا ميان مايستر اکهارت آلمانی و شانکارای هندی. کولاکوفسکی عرفان را يکی از صور مهم ولی کم‌پيدای دينداری می‌داند و معتقد است که پيروان اين نوع دينداری به‌خوبی می‌توانند بدون قيود جزم‌انديشانه، زندگی دنيوی و حيات معنوی خود را سامان دهند و رابطه‌ای مستقيم با خدای خود برقرار کنند. ناگفته پيداست که درک و دريافت او از عرفان، پديده‌ای زنده و پوياست که در ميانه زندگی می‌جوشد و می‌کوشد، و نه آن عرفان دروغين و بی‌روح که با گوشه‌نشينی و عزلت‌گزينی انديشه را به‌فساد و زندگی را به‌تباهی می‌کشاند.

کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بی‌حاصل و علم‌زده شده است، بازگشت به‌سرچشمه فلسفه و منشاء زبان فلسفی را توصيه می‌کند. او انديشمندی است که نيکويی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصيرت را بدون یأس و اميدواری را بدون چشم‌بستن بر روی واقعيت‌ها می‌خواهد. او استادی است سرزنده و بانشاط و فيلسوفی شوخ و طناز که شاگردی و دانش‌آموزی را منزل هميشگی خود می‌داند.

* اين نوشته بخشی کوتاه از پيشگفتاری است که خسرو ناقد بر کتاب «زندگی به‌رغم تاريخ» نوشته است. اين کتاب که مجموعه‌ای از گفتارها و گفتگوهای لِشِک کولاکوفسکی است، در آينده‌ای نزديک منتشر خواهد شد.

Copyright: gooya.com 2016