[email protected]
دی ۱۳۸۶ – ژانويه ۲۰۰۸
آشنايی با فيلسوف معاصر آلمانی آکسل هونِت Axel Honneth
درآمد و توضيح
از يونانيان و بحران پوليس و پوليتيای(۱) آنان تا به امروز، فلسفه، همواره، با «بحران شهر» و آگاهی يافتن از آن، گشودن دريچه ای به روی «سياست» را بر خود روا داشته است. «سياستی» که تعريف نخستين و بنيادين آن، نزد بنيان گذاران اش، يعنی باز همان يونانيان، «مشارکت شهروندان در امور شهر» است. بدين سان، فلسفه ی سياسی - فلسفه ای انتقادی - عملی در جهت تغيير و دگرسازی «شهر» و دنيا - هميشه پيامد «بحران شهر و سياست» يا برآمدی از آن بوده است و بس(۲).
امروزه، در عصری که می زيئيم، عصر مدرنيته و جهانی شدن پرسش انگيز، عصر به تاريخ سپرده شدن «سوسياليسم های واقعاً موجودِ» سده ی بيستم، عصر تحولات بسيارگونه و ژرف در حيات اجتماعی، فرهنگی، سياسی، اقتصادی و در مناسبات ميان انسان ها با خود و با زمين خود... بحران، هر سه عرصه ی تئوری، پراتيک و گفتمان دگرسازانه ی اجتماعی- سياسی را فرا گرفته است.
اين بحران - در کلی ترين و اساسی ترين نمودش - بحران در مفهوم ها، مقوله ها و فرمول هايی است که طی دو سده ی اخير راهنما، تميزدهنده و نشانگر کنش دگرسازانه بوده اند: «پروژه»، «اُتوپی(آرمان شهری)»، «ترقی»، «دموکراسی»، «سوسياليسم/کمونيسم» «طبقه ی انقلابی»، «سوژه ی تاريخی» «ايدئولوژی»، «انقلاب»، «رهايی»(۳)... اين ها همه به دلايلی چون بُريدگی از ريشه های عينی و تاريخی شان، مسخ شدن در آن جا که به عمل در آمدند و سرانجام در پی فروپاشی آن چه که، با حرکت از هگل و روحی از مارکس، فلسفه ی تاريخ و سوژه ی تاريخی نام گرفته است ... معنا و مفهوم سابق خود را به کل از دست داده اند. اين بحران، در عين حال، بحران در عمل مشارکتی دگرسازانه در جهات مختلف، در شکل ها، سازماندهی ها و ساختارهای شناخته شده ی تا کنونی و در شرايط نوين زمانه ای است که روال عمومی به سوی رشد تمايزها، ويژگی ها، فرديت ها، هويت ها، خودمداری ها(۴) و رقابت ها می رود.
در همين حال، در براير چنين بحرانی و با آگاهی يافتن از آن، به نظر می آمد و همواره تا حدودی نيز می آيد که فلسفه ی سياسی مداخله گر در «امر شهر» که نام ديگرش، با وام گرفتن از مارکس، و بازهم از روحی از او (در تزهايی در باره ی فوئرباخ)، نمی تواند چيزی جز نقدِ عملی critique pratique يا عملِ انتقادی pratique critique باشد، مفهوم هايی ديگر برای پاره ای از آن مقوله ها و فرمول ها، بر پايه ی نقد و ساختارشکنی بنيادهای متافيزيکی و ترافرازنده، دينی و مسيحا باورانه ی آن ها، با ارايه ی درون مايه ای مثبت و ايجابی و بدون افتادن مجدد در سيستم سازی و ماهيت باوری(۵)، پيدا کرده است. از آن جمله است: «دموکراسی مشارکتی»(۶)، «جنبش گرايی»(۷)، «فضای تنازعی»(۸) پلوراليته(۹)، بسيارگونه(۱۰)، دگربودگی(۱۱)، تمايز(۱۲)، «امر عمومی»(۱۳)، «به رسميت شناختن»(۱۴)، «ساختارشکنی»(۱۵) «مسير»(۱۶)، «پيشامد احتمالی»(۱۷)، «لحظه ی مناسب»(۱۸)، «شرطبندی»(۱۹)، «بغرنجی»(۲۰)...
با اين حال، اين گفتمان(ديسکور) ديگر و به پيرو آن، اين عمل (پراکسيس) ديگر، با وجود گشودن افق هايی تازه و ترسيم مسير هايی بديع در انديشه و عمل اجتماعی- سياسی، اما هم چنان در ايجاد معنا، مفهوم و دورنمايی برای «سياستِ دِگر»، در طرح «اُتوپيايی(آرمان شهری) ممکن» که قابل شرطبندی و برانگيزنده ی جنبش اجتماعی برای تغيير و دگرگون ساخنن وضع موجود باشد، در ايجاد بديلی در برابر نظم حاکم و مسلط کنونی که «سياست واقعاً موجود» می ناميم - که همانا نظمی بر بنياد مناسبات بازار، جهانی شدن سرمايه دارانه و سيستم فکری و سياسی به ظاهر «مسلم» و جا افتاده ی ناظر بر آن است – ناتوان و عاجز می باشد.
حال در برزخی که قرار داريم، در فضای تنگ ميان کهنه ای که فرو ريخته، کنونی که دِگر بايد شود و دِگری که بر نيآمده، که جوانه هايش متزلزل، ناپايدار، معمايی، نامسلم و پرسش انگيز اند... هستند، در اين جا و آن جا، تلاش گرانی که انديشه هايی پرمايه و بديع - هر چند بحث انگيز - دارند. فيلسوف و جامعه شناس معاصر آلمانی، آکسل هونت Axel Honneth، بلکه، يکی از آن ها باشد.
آکسل هونت را عموماً از طريق تفسير هايش می شناسند. حد اقل نزد کسانی که چند مقاله ای از او، چون تفسير هايی در باره ی هابرماس، آدورنو، هورکهامر يا آرنت...، به فارسی خوانده اند. اما ويژگی و اهميت متنی که در زير می خوانيد اين است که در اين جا بيشتر با نظرات ويژه ی هانت در اختلاف ها و تمايزهايش با ديگران، از جمله با هابرماسی که هانت همواره خود را «شاگرد» او می داند، آشنا می شويم. در اين گفتگو، نزد هانت سه نظريه ی اصلی را می توان برجسته کرد. اين ها، سه محور فکری در بازنگری تئوری انتقادی نخستين و به طورکلی تئوری های اجتماعی- سياسی از عصر روشنگری Aufklarung تا به امروز (با گذز از مارکس و تجربه ی مکتب فرانکفورت..) هستند که هم مورد توجه هانت قرار دارند و هم، به ديده ی من، از نقطه نظر گُسَست از تئوری های کلاسيک، دارای اهميت به سزايی اند. در چند کلمه و با استناد به هانت، آن ها را چنين فرموله می کنم:
۱- نظريه ی اول، در تأييد و در ادامه ی سير و تحولی که هابرماس در فلسفه ی سياسی ايجاد می کند، نقدی بر تئوری انتقادی نخستين يا مکتب معروف به فرانکفورت است که هورکهايمر، در تئوری سنتی و تئوری انتقادی، بانی آن می شود. هانت بر اين نظر است که اين تئوری، با وجود گسست هايی که انجام می دهد، اما چون همواره تحت تأثير تقليل گرايی اکونوميستی(۲۱) مسلطِ زمانه ی خود است، هيچ گاه قادر به تشخبص و تبيين ويژگی های «امر اجتماعی» در ابعاد خودمختارانه اش نسبت به تأثير پذيری های مستقيم و «کارکردی»(۲۲) از توليد و مناسبات توليدی، نمی گردد:
« من به سهم خود فکر می کنم که خطای تعيين کننده ی نخستين تئوری انتقادی بيش از همه در کسری جامعه شناسيک آن می باشد... به نظر من، اين تئوری در چشم انداز هنجارين خود، بسيار محدود و در عين حال نيز به گونه ای غير جامعه سناسيک بود. بزرگترين دستاورد هابرماس در زمينه ی تئوری انتقادی دقيقاً در همين دگرسازی است. يعنی در فرارفتن از پاراديگم توليد و يا از ميراث تاريخی – فلسفی ای که ريشه هايش را نزد مارکس می يابيم. »
۲- نظريه ی دوم، نقدی بر پاراريگم ارتباطی هابرماسی است. به عقيده ی هانت، اين پاراديگم از کمبود نظريه ای اجتماعی بر مبنای تعارض به سختی رنج می برد. در نظريه ی هابرماسی، امکان رسيدن به ادغام (انتگراسيون) طبقاتی و نظامی مبتنی بر تفاهم در سرمايه داری پيشرفته از طريق کنش ارتباطی... نه تنها وجود دارد بلکه در فرايند متحقق شدن است. اما نزد هانت که معتقد به واقعيت «تفاهم در تعارض» است، جنين تصوری از تفاهم در جامعه های سرمايه داری، «توهمی» بيش نيست:
«... آيا کسری اجتماعی در اولين تئوری انتقادی توسط هابرماس برطرف شده است؟
آکسل هونت: بله اين کمبود به شکلی برطرف شده است، اما به معنايی که من آن را کاملاً موفق ازريابی نمی کنم. ... دليل آن اين است که هابرماس پاراديگم توليدی موجود تا آن زمان در تئوری انتقادی را با پاراديگم ارتباطی جايگزين می کند و در نهايت، به نظر من، جای بسيار کوچکی به پديده تعارض در امر اجتماعی می دهد و يا، در بيانی ديگر، برای واقعيت اساسی مبارزه و نزاع نزد انسان های مجتمع اهميت کوچکی قائل می شود. در اين رابطه، تلاش ويژه ی من عبارت از تعريض و تصحيح راهی بود که توسط هابرماس گشوده شد، يعنی پيشروی به سوی مفهومی از امر اجتماعی که همواره بر مناسبات ارتباطی استوار است، اما با چشم اندازی که بيشتر تحت تأثير تئوری تعارض قرار می گيرد».
۳- نظريه ی سوم را خود هانت بدين صورت بيان می کند: «بدين ترتيب، پاراديگمی که من می خواستم جانشين پاراديگم پيشين کنم و يا آن را چون تعميق نمونه ی تفاهم ارتباطی درک کنم، پاراديگم مبارزه برای به رسميت شناخته شدن Anerkennung بود».
Anerkennung و معادل های انگليسی Recognizing و فرانسوی Reconnaissance آن، در واژه های مختلفی به فارسی ترجمه شده اند:
- برشناختن: اديب سلطانی در سنجش خرد ناب و جستارهای فلسفی؛
- برشناخت،ارج شناسی: ش. والامنش در واژه نامه ی کوچک فلسفه و منطق آلمانی - فارسی؛
- شناسايی، بازشناخت، بازشناسی، به رسميت شناختن: داريوش آشوری در واژه نامه ی انگليسی – فارسی برای علوم انسانی؛
- به رسميت شناختن، قبول کردن، پذيرفتن و تأييد کردن، تقدير کردن، ارج نهادن، تعريف و تمجيد کردن، ستودن: حسين پنبه چی در فرهنگ آلمانی فارسی؛
- بازشناختن: فولادوند در جامعه؛
- تصديق: ابراهيم زاده در اقتصاد.
- بجا آوردن، تشخيص دادن، مورد تأييد قرار دادن، قبول داشتن، دريافتن، قدردانی کردن، ارج نهادن، گرامی داشتن: علی محمد حق شناس، حسين سامعی و نرگس انتخابی در فرهنگ معاصر هزاره انگليسی – فارسی.
- قبول، قبول کردن، قبول داشتن، باز شناختن،: ترجمه ی اثر آندره لالاند – مترجم: غلامرضا وثيق.
اما هيچ يک از معادل های نامبرده در بالا و حتا معادل های فرانسوی و انگليسی حق مطلب را به راستی ادا نمی کنند. با اين همه، من در ترجمه ی اين متن به فارسی از اصطلاحاتی چون ارج شناسی، به رسميت شناختن (که از همه بيشتر با مفهوم Anerkennung هگلی نزديک است) و بازشناسی استفاده کرده ام.
در توضيح کوتاه و موجز نظريه ی ارج شناسی نزد هانت، به نقل از اُليويه وُارول در پيشگفتار کتاب جامعه ی تحقير – به سوی يک تئوری انتقادی نوين، می توان گفت که فيلسوف آلمانی با حرکت از ايده ی بنيادين هگلی (مبارزه برای به رسميت شناخته شدن در نوشتارهای ایِنا Iena و در پديدار شناسی روح...)، آلترناتيوی در برابر مُدل مسلط در فلسفه ی سياسی- از هابز و ماکياول تا کنون - که «مبارزه برای بقأ» ست، قرار می دهد. در اين بديل، هدفِ مبارزه نه حفظ اتوم وار خود بلکه استقرار مناسباتی ميان سوژه های اجتماعی بر مبنای قبول و به رسميت شناختن يکديگر است.
هانت، با اتکأ به آموخته های فلسفه ی اجتماعی، علوم اجتماعی و روانشناسی، معتقد است که تحقق بخشيدن به خود چون فرديتی خودمختار منوط به بازشناسی متقابل افراد جامعه در سه حوزه ی هنجارين چون عشق و علاقه(در روابط دوستی و خانوادگی..)، حقوق (براير حقوقی) و همبستگی( در حوزه ی اجتماعی، کار و اشتغال) است.
بدين سان، در تئوری ارج شناسی هانِتی با تمايزی دو گانه روبه رو هستيم. از يکسو، گُسست از تئوری انتقادی نخستين در مکتب فرانکفورت که عمل رهائی بخش را در پراکسيس مولد productif پرولتاريا می دانست و از سوی ديگر فاصله گرفتن از نظريه ی هابرماسی که نقطه ی اتکأ عملی در نقد هنجارين را در تفاهم ميان- هنی intersubjectif برخاسته از کنش ارتباطی بين افراد می داند. آکسل هانت، بر عکس آن دو، لحظه ی پراتيک را در آن جا می داند که سوژه های اجتماعی احساس بی عدالتی می کنند و اين احساس بی عدالتی زمانی بروز می کند که انتظارات افراد در به رسميت شناخته شدن شان توسط ديگران در محيط زندگی، کار، اجتماع... نفی يا جريحه دار يا سرکوب می شود. پس برای دست رسی به شرايطی که در آن به طور برابر مورد قبول واقع شوند، به رسميت شناخته شوند (در آن سه حوزه ای که در بالا نام برديم)، دست به مبارزه می زنند.
هانت معتقد است که امروزه و بيش از گذشته، در کشورهای سرمايه داری، جنبش های اجتماعی را می توان و بايد در راستای مبارزه برای به رسمت شناخته شدن تعريف و توضيح داد. اما در عين حال او واقف است که اين تئوری در برابر چالش سخت و بغرنجی قرار دارد و آن ارج شناسی دروغين غير واقعی، ابزاری، ناحق و ايدئولوژيکی است. پس در اين جا قضاوتی بايد کرد، ملاکی بايد داشت که البته کار ساده ای نيست اگر نخواهيم دچار ماهيت باوری گرديم:
«اما در اين جا ما از لحاظ مفهومی با مسأله ای بسيار بغرنج رو به رو می شويم، چون از معيارهای لازم برای انجام چنين قضاوت هايی برخوردار نيستيم. نظريه هايی که من می شناسم، چون تئوری ايدئولوژی آلتوسر، بطور يقين نتوانسته اند مشکل را حل کنند. اغلب کسانی که فکر می کنند رهيافتی پيدا کرده اند، پيش فرض را بر وجود هسته ای از هويت، بر وجود منافع مسلم گروه ها يا افراد و يا بر شکلی از ماهيت باوری essentialisme که به رسميت شناختن درست از به رسميت شناختن دروغين را تميز می دهد، قرار داده اند. اما امروز ما فاقد چيزی چون ماهيت باوری هستيم و اين امر دلايل بر حق خود را دارد. ما بيشتر بر اين اعتقاديم که هويت سوژه ها و گروه های اجتماعی تنها در فرايند ارج شناسی اجتماعی شکل می گيرد. و مسأله بر سر اين است که ما بتوانيم بگوييم فردی «به رسميت شناخته نمی شود» و يا به صورت «نادرست» و «فريبنده ای» مورد ارج قرار می گيرد، بدون آن که به مفهومی ماهيت باورانه توسل جوييم. با اين حال به نظر من بطور طبيعی راه حلی وجود دارد که در حال حاضر من تنها می توانم طرح اوليه آن را به دست دهم».
---------------------------
آکسل هونت متولد ۱۹۴۹در شهر اِسِن(۲۳) آلمان است. او از سال ۱۹۹۶ استاد فلسفه در دانشگاه گوته فرانکفورت و از آوريل ۲۰۰۱ جانشين يورگن هابرماس در رياست مؤسسه ی تحقيقات اجتماعی für Sozialforschung Institut وابسته به همان دانشگاه است (فعاليت های نظری و پژوهشی اين مؤسسه، از سال ۱۹۳۱ که ماکس هورکهايمر به رياست آن می رسد، به نام مکتب فرانکفورت شهرت يافته اند). در سال های اخير، در خارج از آلمان و به طور ويژه "در دنيای فرانسوی زبان فلسفه ی سياسی و جامعه شناسی"(۲۴)، کارهای فلسفی و جامعه شناسی آکسل هونت بيش از پيش مورد توجه قرار گرفته اند.
آکسل هونت رساله ها و مقاله های بسياری به رشته ی تحرير درآورده است. پاره ای از تأليفات مهم و اصلی او که به زبان های خارجی نيز ترجمه شده اند، عبارت اند از:
-نقد قدرت (تز دکترا).
Kritik der Macht (Suhrkamp, ۱۹۸۶)
- نبرد برای به رسميت شناخته شدن.
Kampf um Anerkennung (Suhrkamp, ۱۹۹۲)
- شئی کردن- رساله ای در حوزه ی تئوری ارج شناسی (عنوان نخست) يا تئوری انتقادی (عنوان بعدی).
Verdinglichung. Eine anerkennungstheoretische studie (Suhrkamp, ۱۹۹۲)
- سرمايه داری و خود تحقق بخشی، ناسازه های فردگرايی.
Organisierte Selbstverwirklichung. Paradoxien der Individualisierung, ۲۰۰۲
- ناسازه های سرمايه داری.
Paradoxien des Kapitalismus. Ein Forschungsprogramm, ۲۰۰۴
- مجموعه مقالاتی از آکسل هونت تحت عنوان: جامعه ی تحقير – به سوی يک تئوری انتقادی نوين.
به فرانسه : La société du mépris - Vers une nouvelle Théorie critique
تا کنون، بنا بر شناخت احتمالاً ناقص نگارنده سه مقاله از آکسل هونت به فارسی ترجمه شده اند که عنوان و نام مترجم هر يک را در بخش يادداشت ها آورده ايم(۲۵).
آن چه که در زير می خوانيد ترجمه ی بخش هايی از مصاحبه و گفت و گوی مفصل مترجم فرانسوی آثار آکسل هونت، اُليويه وُارول Olivier Voirol، با فيلسوف آلمانی در باره ی تئوری انتقادی و تئوری ارج شناسی است که در سال ۲۰۰۱ در فرانکفورت انجام پذيرفت. اُليويه وُارول، خود، محقق در فلسفه و جامعه شناس است. حوزه ی اصلی کار او مسأله ی ارج شناسی است. گفت و گوی او با آکسل هانت به زبان آلمانی صورت می گيرد و اُليويه وُارول متن آن را در مجموعه ای از تأليفات هونت تحت عنوان جامعه ی تحقير – به سوی يک تئوری انتقادی نوين(۲۶) منتشر می کند. از آن جا که ترجمه ی متن از آلمانی به فرانسه توسط خود مصاحبه کننده ی فرانسوی زبانی که به آلمانی کاملاً مسلط است انجام گرفته، می توان نسبت به دقت و اعتبار آن آرامش خيال داشت. ترجمه ی فارسی را من از روی متن فرانسوی انجام داده ام.
در آخر لازم به تأکيد نيست که برای آشنايی بيشتر و ژرفتر با نظرات آکسل هونت، بايد به مطالعه ی آثار او پرداخت، بويژه سه کتابی که در بالا نام برديم يعنی جامعه ی تحقير ...، مبارزه برای به رسميت شناختن و شيئی کردن... اميد است که در پی آشنايی هرچه بيشتر با اين فيلسوف معاصر آلمامی، کتاب های او به زبان فارسی و ديگر زبان های مردمان ايران ترجمه شوند تا در دست رس تلاشگران اجتماعی- سياسی قرار گيرند.
-------------------------------------------------
گفتگويی پيرامون
تئوری انتقادی و تئوری ارج شناسی Anerkennung
بنياد هنجارين تئوری انتقادی اجتماعی
اُليويه وُارول: شما، از سال ۱۹۹۶، استاد فلسفه در دانشگاه فرانکفورت هستيد. اين کرسی را پيش از شما يورگن هابرماس احراز کرده بود. هم چنين از آوريل ۲۰۰۱، مدير موئسسه ی پژوهش های اجتماعی شده ايد. اين ها همه دو جايگاه مهم در تاريخ تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت به شمار می روند. شما در باره ی تئوری انتقادی مقاله های بسياری نوشته ايد. در اين مورد، هم بحث های فراوانی کرده ايد و هم اين تئوری را به نقد کشيده و آن را با فرمولبندی های جديدی بازگو کرده ايد. بدين سان، می توان گفت که شما يکی از مهمترين نمايندگان معاصر تئوری انتقادی هستيد.
حال، پرسش اول من از شما اين است که آيا امروزه می توان از وجود سنتی فکری در رابطه با تئوری انتقادی سخن گفت؟ آيا اصولاً چنين سنتی وجود داشته است که نوسازی و امروزی شده باشد؟ سرانجام، وضعيت اين تئوری امروز، هر قدر هم اندک باشد، چيست؟
آکسل هونت: به معنايی پيش پا افتاده خواهم گفت که آری، سنت فکری نسبتاً زنده ای امروزه ادامه دارد. با طرح پيش پا افتاده می خواهم بگويم که تنها نشان شاخص ما اين است که سنتی را انديش مندان گوناگون به وجود آورده اند که چون وجودی گويا قابل درک است. کار ها و پژوهش هايی نيز وجود دارند که رجوع به اين سنت فکری می کنند. اين ها، نه تنها در فرانکفورت بلکه در ديگر نقاط آلمان نيز انجام می پذيرند. تعداد کثيری از افراد، حتا در بين جوانان، خود را پيوسته به اين سنت فکری می دانند. آن را چون واحدی در می يابند و در تداوم آن تلاش می ورزند. من می توانم برای شما از يک رشته گروه های پژوهشی، البته کمتر در فرانکفورت و بيشتر در ديگر نقاط آلمان، نام ببرم که می پندارند، با کارهای خود، در حال تداوم آن سنتِ فکری هستند. پس بدين معنای پيش پا افتاده می توان گفت که سنتِ تئوری انتقادی نه تنها همواره وجود داشته بلکه بطور نسبی نيز سرزنده است.
اما اين پرسش، به يقين، از منظر تجربی(۲۷) طرح نشده، بدين معنا که کار هايی انجام می پذيرند که خود را ادامه دهنده ی آن سنت فکری می شناسند، بلکه در مفهوم ديگری مورد نظر است. بحث بر سر اين است که آيا می توان از سنت فکری مستمر در رابطه با تئوری انتقادی سخن راند؟ به عقيده ی من، پاسخ به اين پرسش بسی دشوار تر است. در اين جا از همان ابتدا با مانعی رو به رو می شويم. هنگامی که در صدد فهم اين موضوع برآييم که آيا خود پروژه ی هابرماسی، يعنی تئوری کنش ارتباطی و تئوری حقوق، واقعاً می تواند ادامه دهنده ی آن سنت فکری باشد؟ و اين نکته ما را به پرسش ديگری ارجاع می دهد: ملاک های لازم، نه تنها به مفهوم اثباتی (۲۸) يا تجربی بلکه در معنايی پرتوقع برای ادامه ی اين سنت فکری کدامند؟ در اين جا ست که پاسخ من، البته با ترديد هايی، در مجموع مثبت خواهد بود.
ترديدها بدين خاطر اند که سنت تئوری انتقادی، مسلماً، تجسم نوعی خاص از رفتار، فضا و تجربه ی تاريخی بوده است. تجربه ی تاريخی، تجربه ی ناسيونال- سوسياليسم است. تئوری انتقادی بطور کلی چنان طراحی شده بود که اين پديدار را هم در دوران قبل از تصرف قدرت و هم پس از بريدگی تمدنی ای که به وجود می آورد، درک و مطالعه کند. بدين معنا، هر آن چه که پس از اين تجربه می آيد تئوری ديگری است زيرا ديگر به مطالعه و فهم اين تجربه ی تاريخی نمی پردازد. از اين منظر می توان گفت که هابرماس اندکی ادامه دهنده ی اين سنت فکری است. البته می توان از تداوم صحبت کرد، زيرا او نقشه ی بنيادين تئوری انتقادی يعنی درک مدرنيته چون فرآيند عقلانی سازی(۲۹) ناقص را دنبال می کند.
اما، همان طور که گفتم، اين که آيا امروز تئوری انتقادی انسجام يافته ای وجود دارد، پرسشی است که پاسخ به آن بسی دشوار است. من، به شخصه، تلاش می کنم که گونه ای تداوم را با اين سنت برقرار سازم. اما از جهاتی، پيش فرض ها و امکانات لازم برای پی گيری عملی و خلاق اين سمت گيری اساسی را در اختيار ندارم. منظورم سمت گيری اساسی در جهت تجزيه و تحليل از جامعه ی معاصر ما می باشد که امروزه در معرض شکلی از خردگرايی شکافته، بُريده و ناتمام قرار دارد.
پاسخ دشوار است. اما اگر می خواستم در يک جمله خلاصه کنم، می گفتم که کوشش می کنم – و در اين جا تنها نيستم – تئوری انتقادی را در جهتی منطقی ادامه دهم، يعنی، همان طور که هابرماس نيز در اين جهت تلاش کرده است، وظايفی نظری به تئوری انتقادی بسپارم، با اين هدف که وضعيت معاصر را تحت شکل بنيادينی از نقد قرار دهد.
اُليويه وُارول: مسأله ی ايجاد بنيادی هنجارين نقش بسيار مهمی در کارهای شما ايفا می کند. در کتابی که تحت عنوان مبارزه برای به رسميت شناخته شدن(۳۰)، نوشته ايد، شما در پی ايجاد بنيادی هنجارين و استوار برای تئوری اجتماعی هستيد. در اين مورد، کار شما دستاورد بزرگی به شمار می آيد. شما کمبودی در نخستين تئوری انتقادی در رابطه با بنياد هنجارين تشخيص می دهيد و براين عقيده ايد که بنيادها را بايد به صورت منطقی تری توجيه کرد. چرا مسأله ی ايجاد بنيادی هنجارين برای تئوری انتقادی چنين اهميتی نزد شما پيدا کرده است؟
آکسل هونت: من به سهم خود فکر می کنم که خطای تعيين کننده ی نخستين تئوری انتقادی بيش از همه در کسری جامعه شناسيک آن می باشد تا در کمبودهايش در زمينه ی بنيادهای هنجارين. تئوری انتقادی نخستين، چه قبل از پيدايش ناسيونال – سوسياليسم و چه در مرحله ی بررسی اين پديدار پس از پايان آن، هيچ گاه قادر به پروراندن دريافتی منسجم از امر اجتماعی نشد. اين را من سعی کردم در رساله ی دکترای خود موسوم به نقد قدرت(۳۱) نشان دهم. اين کسری جامعه شناسيک در تئوری انتقادی، به نظر من، مسأله انگيز(پروبلماتيک) تر از کسری هنجارين آن به شمار می آيد.
علاوه بر اين، علاقه ی فراوان من به تئوری اجتماعی فرانسوی از همين جا ريشه می گيرد. من فکر می کنم که ويژگی امر اجتماعی، به ويژه در سنت دورکهايم، بسی پيش تر مورد بررسی قرار گرفته است. اين مسأله البته با هابرماس، که در اساس تمام تئوری خود را بر توضيح مرکزی بنياد هنجارين امر اجتماعی يعنی تفاهم مراوده ای(۳۲) قرار می دهد، تغيير بسيار می کند. اما، به باور من، تئوری انتقادی ماقبل هابرماس با کسری جامعه شناسيک مواجه است. اين کسری جامعه شناسيک با کسری در تبيين بنياد هنجارين همراه می شود، چون نخستين بانيان مکتب فرانکفورت نتوانستند در حوزه ی خاص امر اجتماعی اصول هنجارينی را به اثبات رسانند که برای توجيه درونی خود تئوری استناد پذير باشد.
در ادامه ی هابرماس و با حرکت از تئوری امر اجتماعی، کار من در جهت بسط و گسترش معيار هايی برای نقد روند های آسيب شناسانه ی امر اجتماعی و يا، به عبارت ديگر، نقد تحقق يافته های ناتمام امر اجتماعی است. راهی که برای انجام چنين پروژه ای پيش نهاد کرده ام را تئوری ارج شناسی ناميده ام. در اين جا، نظر بر اين است که اصل ارج شناسی، به صورتی، قلب مسئله ی اجتماعی را تشکيل می دهد. بنابراين، در اين جاست که پيوند ميان تئوری امر اجتماعی و بنياد هنجارين برقرار می شود. من فکر می کنم که هر تئوری انتقادی بايد پيوند نامبرده را حفظ کند تا بتواند معيارهای هنجارين خاص خود را، با حرکت از يک تئوری کامل امر اجتماعی، بسط و گسترش دهد. در اين جاست که اختلاف اساسی با سنت کانتی شکل می گيرد. ملاک های هنجارين، که نزد ما در بنياد نقد اجتماعی يا اشکال اجتماعی کردن(۳۳) قرار می گيرند، نبايد صرفاً از طريق کار فکری يا ساختارهای خردمندانه به دست آيند بلکه بايد بخش تفکيک ناپذيری از امر اجتماعی باشند. من کار خاص خودم را در چهارچوب چنين پروژه ای طرح ريزی کرده ام و تئوری ارج شناسی را تلاشی در اثبات پيوند ميان امر اجتماعی و اصول هنجارين درونی آن می دانم.
اُليويه وُارول: فکر تبيين بنيادی هنجارين برای تئوری انتقادی با توانايی های رهايی بخش و تشخيص پذير در پراتيک اجتماعی رابطه ای فشرده دارد. در تئوری انتقادی، اين ايده وجود دارد که اين نظريه قادر به فرموله کردن اصول هنجارينی است که با رجوع به آن ها، کُنش گران اجتماعی می توانند در جنبش های اجتماعی پراتيک رهايی بخش و قابل تحققی را به پيش رانند. تئوری بايد به صورتی هنجارين(ايجابی) بر پتانسيل های موجود در پراتيک عادی استوار گردد. اين ايده را هم در رويکرد شما و هم در نگرش هابرماس مشاهده می کنيم.
اگر نقادی اکثر جنبش های اجتماعی را بررسی کنيم، متوجه می شويم که اغلب آن ها نقدی منفی در افشای شکل هايی از سلطه می باشند. پس مسأله بر سر اين است که تئوری انتقادی ای که می خواهد با جنبش های اجتماعی پيوند برقرار سازد، چه شکلی را بايد کسب کند. آيا اين تئوری بايد مکانيسم های سلطه و يا فرايند های منفی را نشان دهد و از اين طريق تجزيه و تحليلی منفی از نظام مستقر ارائه دهد و يا اين که اين تئوری می خواهد خود را به صورت هنجارين (ايجابی و مثبت) در پراتيک اجتماعی بنياد نهد. در حقيقت، مطالبات جنبش های اجتماعی غالباً ريشه در نقد منفی دارند، بی آن که از پيش بنيادهای هنجارين خود را توضيح دهند. البته روشن است که سرانجام بايد دلايل خواسته های خود را مستدل سازند. اما به هر حال اين مسأله باقی می ماند که نقش تئوری انتفادی در رابطه با جامعه چه می تواند باشد: آيا وظيفه اش صرفاً تشريح فرايند های منفی است و يا اين که قبل از هر چيز بايد اصول هنجارين نقد خود را بنا سازد؟ در سطح تئوريک، از يکسو شايد فوکو قرار می گيرد که در پی ايجاد بنيادهای هنجارين نبود و از سوی ديگر، بی ترديد، هابرماس را داريم که قوياً بر روی بنيادهای هنجارين و رهايی بخش در تئوری انتقادی تأکيد می ورزد.
آکسل هونت: چنين دريافتی از جنبش های اجتماعی، چون بيشتر به معنای پيوند احساس ها و توصيف های منفی است، منطقی به نظرم می آيد. در واقع به ندرت اتفاق می افتد که اين جنبش ها با اهدافی مثبت يکباره ظاهر شوند زيرا بيشتر اوقات آن ها واکنشی در مقابل تجارب منفی اند. جنبش های اجتماعی بيش از همه بيانگر اوضاعی منفی هستند تا اهدافی مثبت.
حال پرسش اين است که در مناسبت ميان تئوری انتقادی اجتماعی و جنبش های اجتماعی، نزديکی اين دو تا چه اندازه است. در اين جا، من ترديدهايی دارم که اين مناسبت بسيار فشرده باشد. علت اين است که ما با کثرت جنبش های اجتماعی رو به رو هستيم. در ميان آن ها برخی را از نقطه نظر هدف های شان می پسنديم و برخی را نمی پسنديم. ما جنبش های پوپوليستی داريم، جنبش های افراطی راست داريم، جنبش هايی در ضديت با خارجی ها و از اين قبيل چيزها را داريم. همه ی اين ها در جرگه ی «جنبش های اجتماعی» قرار می گيرند. به نظر من، قبل از هر چيز ما بايد در چشم انداز خود شکلی از سمت گيری هنجارين در دست داشته باشيم که قادر باشد به ما نشان دهد چه جنبش های اجتماعی به اصطلاح مترقی و يا تحويل پذير به جنبش های ترقی خواهانه بر اصولی منطقی و موجه اند، و به عکس، همين جهت يابی هنجارين بتواند به ما نشان دهد که چه جنبش هايی واپس گرا و يا به معنايی غير اخلافی اند. از اين روست که به نظر من، هر تجزيه و تحليل انتقادی از جامعه که سوی به مطالعه ی جنبش های اجتماعی داشته باشد، بدون تبيين سمت گيری های هنجارين خود، از همان ابتدای کار ناممکن می گردد.
شايد بتوان گفت که تأکيد بيش و کم در اثبات سمت گيری های هنجارين چون شرط اوليه، نهايتاً بستگی به علائق و طبايع مختلف افراد دارد. نزد هابرماس و فوکو، اين سمت گيری های هنجارين اوليه و مقدم احتمالاً چندان متفاوت نبودند. اما اولی، بخش اصلی تلاش خود را بر بنياد آن ها اختصاص می دهد در حالی که دومی معنای چندانی در اين کار، به صورتی واضح و بَرين(۳۴)، نمی بيند. فوکو، بی شک، علايق ديگری را دنبال می کرد و مشغله اش اين نبود که چشم انداز هنجارينی را به صورت واضح نشان دهد تا با رجوع به آن جنبش های اجتماعی چون جنبش در رندان ها و جنبش ضد روانپزشکی را بررسی کند. بنابراين اختلاف ميان فوکو و هابرماس شايد بيشتر حاصل علاقه های متفاوت در جهت گيری های فلسفی باشد تا اختلافی سيستماتيک. من فکر نمی کنم که بر سر اين موضوع، بين فوکو و هابرماس، اختلاف ژرف و سيستماتيکی وجود داشته باشد. فطعاً اختلاف بزرگی در سبک تجزيه و تحليل و در حوزه ی اُبژه(۳۵)(موضوع) وجود دارد. يکی سعی در پی ريزی هنجاری برای تئوری خود می کند در حالی که ديگری دلمشغولی فوق را ندارد. ليکن هر دو در ضرورت سمت گيری اوليه برای تشخيص جنبش های اجتماعی، آن هايی که عقب گرايند و آن هايی که زيان بار، هم عقيده اند.
پاسخ من به پرسش شما البته هم چنان ناتمام می ماند. اما همين پاسخ بايد ما را متوجه اين نکته سازد که هنگامی که می پذيريم که جنبش های اجتماعی قبل از هر چيز شکل های واکنشی منفی در برابر ناحقی اند، در نتيجه سمت گيری آن ها نمی تواند از شالوده ای هنجارين و نيازمند اثبات، چشم پوشی کند.