علی مليحی - شهروند امروز: «يک اقليت روشنفکر اگر در سربازخانه ای که برايش فراهم ساخته اند محبوس بماند و دلخوش باشد کاملا بی تاثير خواهد بود» اين جمله، عبارت پايانی بيانيه معروف رهبران دانشجويی حوادث می ۱۹۶۸ معروف به بيانيه«نانتر» است. دانشجويان فرانسوی در طول بهار سال ۶۸ ميلادی با اشغال دانشگاههای خود، حرکتی عظيم و منحصر به فرد را آفريدند که ابعاد مختلف آن فرانسه،اروپا و حتی دنيا را تحت تاثير قرار داد. در خصوص جنبش «می ۱۹۶۸» با «شيدان وثيق» نويسنده و مترجم ايرانی ساکن پاريس که خود در جريان حوادث آن روزها حضوری فعالانه داشته است به گفتگو نشستيم.
حوادث سال ۶۸ را اساسا بايد چه بناميم؟ آيا جنبش بود؟يعنی واجد آن مواردی بود که به آن جنبش بگوييم؟آيا يک رويداد سياسی بود؟آيا يک شورش بود؟آيا يک انقلاب برای تسخير دولت بود؟
به نظرم حادثه ی می ۱۹۶۸ در فرانسه واجد همه ی مفاهيمی که نام برديد هست، چرا که به مراتب بيشتر و کامل تر از آنچه در ساير کشورها مثل آلمان يا آمريکا و ايتاليا اتفاق افتاد از اين خصوصيات برخوردار بود.
می ۶۸ جنبش بود و شرايط يک جنبش را دارا بود. حوادث می ۶۸ به دانشجويان محدود نشد بلکه اقشار و طبقات شهری و حتی روستايی، نهادهای دولتی،خصوصی، مدنی و فرهنگی و هنری به آن وارد شدند و با آن خصوصيات منحصر به فرد اعتصاب می کردند و محل کار خود را اشغال می کردند. اما معنای اعتصاب اين نبود که در جنبش های اعتصابی مرسوم شاهد آن هستيم، يعنی اين که کارگران به سر کار نمی روند. در آن روزها همه بر سر کار خود حاضر می شدند، اما به بحث و گفتگو در خصوص وضعيت موجود می پرداختند و اينکه چه بايد کرد و چه تغييرات و مناسبات نوينی بايد ايجاد گردد.
اتفاقات می۶۸ يک رويداد سياسی بود چرا که کاخ اليزه به لرزش در می آيد. بخاطر می آورم که در آن دوران که من ۱۷ سال داشتم و مدرسه خود را تعطيل و اشغال کرده بوديم در ميان توده های دانشجويی به سمت بورس پاريس که يک مرکز اقتصادی و دولتی بود حرکت کرديم در آنجا دانشجويان با کوکتل مولوتف بورس را به آتش کشيدند. در پی اين وضعيت ژنرال دوگل به آلمان می رود، از نيروهای فرانسوی مستقر در آلمان بازديد می کند، سپس بازمی گردد و مجلس را منحل می کند و انتخابات انجام می شود و احزاب سياسی هم می پذيرند.
حوادث می ۶۸، در عين حال، شورش بود چرا که دانشجويان و مردم شبها در خيابانها حضور داشتند و تا صبح سنگفرشهای پاريس را از جا در می آورده به شکل سنگر درست می کردند تا در در درگيری با پليس از آن استفاده کنند.
و در نهايت می ۶۸ يک انقلاب بود چرا که محدود به خواسته های مشخص اقتصادی، اجتماعی يا سياسی نبود. انقلاب می ۶۸ خواستار يک دگرگون سازی بنيادين اجتماعی بود. البته از جهاتی با انقلاب های تا کنونی و مرسوم و شناخته شده فرق داشت. مثلا مرجع و ايدئولوژی خاصی نداشت، سازماندهی و رهبری نداشت و يا در پی تصرف قدرت سياسی نبود.
ما در آن روزها نمی خواستيم اليزه را اشغال کنيم. در همان شبی که به مقابل بورس پاريس رفتيم، به راحتی می توانستيم بورس را نيز مانند سوربن اشغال و تعطيل کنيم چرا که پليسی از آن حفاظت نمی کرد. اما چنين ديدگاهی وجود نداشت. بنابراين انقلابی با ويژگی های خاص خود بود.
«ريمون آرون» با وجود اينکه منتقد جنبش می ۶۸ بود اما حرف درستی می زند وقتی که از «انقلاب ناپيدا» سخن می گويد. يعنی انقلابی که نمی توانيم نمونه آن را در ميان انقلابهايی که تا آن زمان اتفاق افتاده بود پيدا کنيم. انقلابی که نمی خواهد انقلاب کند. چون وقتی شما انقلاب می کنيد، انقلاب يک آغاز و پايانی دارد. اما انقلاب مه ۶۸ نمی خواست بدان معنا انقلاب کند، می خواست ادامه دار باشد، موردی نباشد که آغاز و پايانی داشته باشد.
يعنی دانشجويان قصد ايجاد تغييرات مورد نظرشان از طريق تصرف قدرت سياسی را نداشتند؟
ببينيد اصالت انقلاب می ۶۸ به خودش بود. می ۶۸ نمی خواست الگو داشته باشد و اگرنه الگوهايی چون انقلاب فرانسه، روسيه و چين پيش روی او بود. اتفاقا يکی از دلايلی که احزاب سياسی در برابر اين حرکت غير عادی،خود انگيخته و نابهنگام نتوانستند برخورد مثبتی داشته باشند اين بود که آنها الگوهای مشخصی داشتند، از جمله اينکه تغيير مناسبات اجتماعی بايد از طريق تصرف قدرت سياسی انجام شود و چون جنبش می ۶۸ خلاف الگوهای آنان بود نتوانستند آن را بپذيرند. نقطه شروع می ۶۸ تلاش برای تغيير در قدرت سياسی نبود که مثلا با يک کودتا ،شورش يا مانند آن خواسته هايش براورده شود. می ۶۸ خواستار تغيير در مناسبات اجتماعی در همه ی سطوح، از محيط کار و توليد تا مدرسه، دانشگاه، راديو و تلويزيون و ديگر نهادها بود. اينکه چه مناسبات نوينی بايد برقرار شود؟ مثلا کارمندانی که بيمارستانها رااشغال کرده بودند در اين خصوص بحث گفتگو می کردند که مناسبات در بيمارستان ميان پرستاران ،دکترها و بيماران چگونه بايد باشد؟ چه ساختار درونی بايد حاکم شود؟
در مدرسه و دانشگاه مسائلی همچون نوع آموزش و تدريس و اينکه چه هدفی را مدرسه يا داشگاه بايد دنبال کند، مورد بحث قرار می گرفت. اينکه نحوه اداره کلاسها و رابطه قيم مابانه و پدرسالارانه معلم و شاگرد، استاد و دانشجو، زير سوال می رفت و تغيير آن يکی از خواسته ها بود.
اين اتفاقات در چه وضعيت اجتماعی ايجاد شد؟ يا به عبارتی چه ريشه ای داشت؟ چه تضاد بين ساختار سياسی و اجتماع بود که منجر به اتفاقات مه ۶۸ شد؟
۳ دهه پس از جنگ در فرانسه را دهه های شکوهمند می نامند که تا دهه هفتاد طول می کشد. در اين دوران شکوفايی اقتصادی حاکم بود و هنوز آن بحران اقتصادی که در دهه هفتاد در غرب ايجاد شد پديدار نشده بود.
بنابراين رونق نسبی اقتصادی حاکم بود و اين را بسياری هم اشاره کرده اند. مثلا ما در فرانسه چيزی به نام بيکاری امروزی را نداشتيم. کار حتی برای ما جوانان ايرانی هم فراوان بود. البته ايرانيانی که آن دوران برای تحصيل در فرانسه بودند عموما از اقشار مرفه بودند ونيازی به کار نداشتند اما کارهای موقت مثلا برای تابستانها فراوان بود و حقوق خوبی هم پرداخت می شد.
بنابراين، بحران اقتصادی وجود نداشت. اما از سوی ديگر، نظام، به هر حال نظامی سرمايه داری بود و رفاه به صورت عادلانه ای تقسيم نمی شد. به عبارت ديگر، عدالت اجتماعی در زمينه توزيع ثروت مشکل داشت. در اين بين جنبش کارگری خواسته های مشخصی داشت که در پی می ۶۸ آنها را به کرسی می نشاند (از جمله اضادفه دستمزد و آزادی های بيشتر سنديکايی و...). با اين همه، خصلت اصلی جنبش ماه می حتی بعد از زمانی که جنبش کارگری به آن وارد شد، مطالبات اقتصادی و صنفی نبود.
موضوع چه بود؟ به اعتقاد من موضوع اصلی، کسری بزرگ در حوزه ی «دموکراسی اجتماعی» بود. به اين معنا که در سطوح مختلف اجتماعی... مشارکت ديگران و مردم از سوی مقامات و دولتيان پذيرفته نمی شد، به رسميت شناخته نمی شد.
انجمنهای مدنی به معنايی وجود داشتند. در آن دوران جامعه مدنی وجود داشت ولی نه به اين صورت که حکومت کنندگان قبول کنند که اين جامعه مدنی بالغ است و قادر است در مسائل مختلف کشور اظهار نظر کند؛ آن چيزی که به آن «به رسميت شناختن» می گويند که مفهومی است که هگل آن را برای اولين بار طرح می کند.
جنبشهای انجمنی يا وجود نداشتند و يا در صورت وجود، حق دخالت آنها در امور به رسميت شناخته نمی شد. می بينيم که بعد از می ۶۸ مواجه هستيم با فرايند رشد جنبش های اجتماعی و انجمنی. کميته ها و انجمنهای فراوانی در مدرسه، دانشگاه، کارخانه شکل می گيرند و آنها می توانند با ديالوگ با مقامات در امور خود تا حدودی نقش داشته باشند.
بنابراين وقتی صحبت از تضاد بين ساختار سياسی و شرايط اجتماعی می کنيد، به نظر من نقطه ی گره گاه اصلی اين تضاد در آن جا بود که در آن مقطع، ساختار اقتدارگرای سياسی به اشکال مختلف جامعه ی مدنی اجازه ی «تحقق بخشی خود» (به مفهوم هگلی يا مارکسی) را نمی داد.
حوادث می ۶۸ را تا چه ميزان متاثر از وضعيت آن روز جهان می دانيد؟
در مورد تاثير پذيری از حوادث آن روز جهان ، به اعتقاد من ،ما در آن سالها چند گسست در جهان را شاهد بوديم که اين گسست ها در واقع شکاف هايی در سيستم های شناخته شده حاکم ايجاد می کنند. شايد اگر اين شکافها نبود ماه می ۶۸ بوقوع نمی پيوست. حوادثی مهم چون گسست چين و شوروی، شکاف ها در اردوگاه شوروی و يا انقلاب کوبا.
من در آن دوران در يک گروه مائوئيست به نام چپ پرولتاريايی Gauche prolatérienne عضو بودم. البته گروههای مختلفی با گرايشهای مختلف وجود داشتند مثلا تروتسکيست ها... اما يادم هست اين جمله مائو را که در آغاز انقلاب فرهنگی چين گفته بود: «ستاد فرماندهی را به توپ ببنديد» که در واقع منظور او رهبری خودِ حزب کمونيست چين بود. اين شعار برای ما بسيار جذاب بود چون بدين معنا بود که آغاز تغييرات بنيادين از نفی خود حزب کمونيست شروع می شود، هر چند که مسائل آن سالها در چين ناشی از اختلافات درونی بر سر قدرت در رهبری حزب کمونيست بود... اما به هر حال برای ما به عنوان ناظرين بيرونی چنين جمله ای از مائو بسيار جذاب بود. و در واقع آن خصلت ضد اتوريته بودن و ضد اقتدارگرايی را می رساند.
مسئله کوبا و حرکت چه گوارا برای گسترش مبارزات ضد امپرياليستی در آن سالها و اينکه می گفت ۱،۲،۳ ويتنام ايجاد کنيم. خود جنگ ويتنام تاثير فراوانی در فرانسه داشت ما کميته های اقدام در پشتيبانی از مبارزات آزاديبخش ويتنام ايجاد کرده بوديم و اين فعاليتها در می ۶۸ انجام می گرفت.
البته يک مسئله مهم ديگری که وجود داشت جنگ الجزاير بود و می بينيم که سوسيالست های فرانسوی و حتی حزب کمونيست فرانسه موضع قاطعی در محکوم کردن استعمار فرانسه در الجزاير ندارند. اين ها همه گسست هايی بود که ديده می شدند. مورد ديگر در جهان سوم و در فلسطين بود که بعد از نبرد کرامه ياسر عرفات رهبری سازمان آزاديبخش فلسطين را که پيش از آن تحت نفوذ دولتهای عرب بود بدست می گيرد و مبارزات فلسطينيان را وارد مرحله ی جديدی می کند.
در اينجا بايد به حوادث پراگ و چکسلواکی در سال ۶۸ اشاره کنيم و شکافی که در اينجا و در بيخ گوش فرانسه در اردوگاه شرق و سوسياليسم واقعاً موجود ايجاد شده بود. بنابراين معتقدم که اين گسست های جهانی نقش نوعی کاتاليزور را برای جنبش می ۶۸ بازی می کنند. جنبش ماه می، می خواست يکی ديگر از اين گسست ها باشد.
چه ويژگيهای عمده ای را برای می ۶۸ می توان درنظر گرفت؟
ويژگيهای مختلفی را برای جنبش می ۶۸ می توان برشمرد مثلا زير پاگذاشتن هنجارهای عمومی و اخلاقيت رسمی که در اين حالت به نوعی می توان گفت که جنبش مه ۶۸ به گونه ای جنبشی نيچه ای بود و ضد قواعد رسمی که افکار عمومی آن ها را مطلق می شناخت. بدين معنا جنبش می ۶۸ «ضد افکار عمومی» بود. مثلا شعار مشهوری که در می ۶۸ سر می داديم: «قدغن کردن،قدغن است» و بدين شکل آن قواعد مطلق را زير سوال می برد. يا «خودانگيختگی جنبشی» که همه ی قدرت های اقتدارگر در برابرش قرار دارند. از اين لحاظ می توان آن را جنبشی مارکسی دانست، آنجا که مارکس در مانيفست حزب کمونيست از شبحی صحبت می کند که همه ی قدرت های ملی و جهانی در صدد نابودی آن هستند.
اما مهمترين خصوصيت جنبش می ۶۸،به باور من، خصلت «ضد فرمانبرداری»،«ضد قيموميت سالاری» و «ضد سلسله مراتبی» آن بود که از اين لحاظ آن را می توان جنبشی کانتی ناميد، آنجا که کانت بر انسان بالغ تاکيد می کند انسانی که از حالت صغير بودن خارج شده است. در آن يک ماه و اندی روز، دانشجويان و مردم وارد صحنه شده ی فرانسه می خواستند نشان دهند که بالغ هستند و به مرجع يا قيم نيازی ندارند و از چيزی که نتوانند راجع به آن بحث و نقد داشته باشند اطاعت نخواهند کرد.
دراين ميان مناسبات در مدرسه و دانشگاه و خانواده ها زير سوال می رفت و نقد می شد. حتی در مورد ژنرال دوگل شما توجه کنيد که به هر حال دوگل، فرانسه را نجات داده بود و نقش پدر ملت را داشت و انتقاد از او آسان نبود البته نه به آن سياقی که در حکومتهای استبدادی و توتاليتر وجود دارد اما به هر حال دوگل نقشی پدرسالارانه داشت.
در خصوص احزاب و سنديکاها هم اين روحيه قيم سالارانه را می ديديم. اينکه اينان نيز هيچ تغييری را نمی پذيرفتند و هرکسی که مخالف خط رهبری بود را اخراج می کردند. در سنديکاها هم همين وضعيت وجود داشت.
برايتان مثالی می زنم .ما درمی ۶۸ مدرسه را اشغال کرده بوديم و در نزديکی مدرسه ما کارخانه رنو وجود داشت که بزرگترين کارخانه فرانسه بود و کارگران آنجا را اشغال کرده بودند.
آن زمان ما که دانش آموز بوديم گروههايی تشکيل می داديم به کارخانه رنو می رفتيم با کارگران جوان ارتباط و بحث و گفتگو می کرديم اما اعضای سنديکا که در ميان آنها کادرهای حزب کمونيست فرانسه هم بودند با ما برخورد می کردند و حتی گاهی اوقات با خشونت ما را بيرون می انداختند به اين بهانه که شما خرده بورژوا هستيد و می خواهيد جنبش کارگری را از رهبری اش جدا کنيد و منحرفش سازيد .
چرا نهادهای اجتماعی مانند احزاب و سنديکاها که عمدتا در غرب در تغييرات حضور و نقش دارند در اين داستان حضورشان کمرنگ می شود و حتی عقب می مانند و جلوی آن هم می ايستند و در نهايت جنبش می ۶۸ با همکاری آنان به نوعی متوقف می شود؟
می دانيد که در نهايت دولت با جنبش کارگری توافقنامه ای امضا کرد که بسياری از خواسته ای اقتصادی آنها را براورده ساخت و از سوی ديگر دوگل هم با انحلال مجلس اعلام کرد که اگر تغيير می خواهيد اين گوی و اين ميدان، برای تغيير بايد انتخابات برگزار شود و به همين دليل بايد صلح و آرامش به کشور بازگردد. بايد اعتصابات و اشغال کارخانه ها و ديگر نهادها و مراکز آموزشی خاتمه يابد و در آستانه انتخابات روال عادی امور از سر گرفته شود، احزاب و سنديکاها هم از اين تاکتيک حمايت کردند و نهايتا در عرض چند روز حوادث می ۶۸ پايان می يابد.
علت مخالفت احزاب را اينگونه بايد ديد که اولا جنبش می ۶۸ تحت کنترل انها نيست و حتی مخالف ايدئولوژی و الگوی خاصی است که اين احزاب در سر دارند. از سوی ديگر احزاب چپ سنتی معتقد بودند که جنبش بايد رهبری داشته باشد و جنبش می ۶۸ رهبری مشخصی نداشت بنابراين، در چنين شرايطی، هنگامی که جنبش دانشجويی راه افتاد و کارگران نيز، بدون دستور رهبری سنديکاها، به آن پيوستد، اين احزاب نه تنها غافلگير شدند بلکه حتی در برابر جنبش ايستادند.
به همين دليل دانشجويان را به چپ روی متهم می کردند و اينکه حرکت جنبش عملا به پليس کمک می کند و دانشجويان با ترساندن مردم به دولت حاکم کمک می کنند.
وقتی دانشجويان شعارهايی مبنی بر پيوند دانشجو و کارگر را می دادند دانشجويان را متهم می کردند که تلاش دارند کارگران را از رهبری خود جدا کنند و يا به آنها انگ خرده بورژوا بودن می زدند و اين قبيل رفتارها که مختص احزاب توتاليتر لنينی - استالينی بود. احزاب سنتی چپ به جای استقبال از اين پديدار نا بهنگامی که يونانی ها به آن «کايروس» Kairos می گويند (لحظه ی نابهنگام تصميم گيری)، در برابر آن ايستادند و عملا نتوانستند نقشی در اين جنبش ايفا کنند.
اتفاقا از همين جا است که دوران افول حزب کمونيست فرانسه آغاز می شود اگر چه اين حزب تا مدتی ۱۵ تا ۲۰ درصد آرا را خواهد داشت اما سير تاريخی نزولی آن در جامعه ی فرانسه ريشه در می ۶۸ دارد. شما اگر نگاه کنيد می بينيد که بزرگترين سازمان جوانان را حزب کمونيست فرانسه داشت که در می ۶۸ اين سازمان از هم می پاشد. به اين معنا که اکثر کادرها و فعالان از آن جدا می شوند و به سمت مائوئيسم يا گواريسم گرايش می يابند و يا به خط مشی فوکو رو می آورند.
بنابراين می خواهم به اين نتيجه برسم که سيستم هايی که بر روی الگويی مجرد و مطلق ايستاده اند و آمادگی پذيرش نوآوری و نقد و ابداع و نگاهی بغرنج و چندانه را ندارند... دوام تاريخی نخواهند داشت. نمونه ی سيستم شوروی و اقمار آن را به شکل مشخص در اين زمينه داريم.
ديدگاه روشنفکران نسبت به جنبش می ۶۸ چگونه بود؟ آيا منتقدان سرسختی در ميان آنها حضور داشته است؟ می بينيم که افرادی مثل «آلن تورن» و يا «آندره مالرو» انتقادات بعضا تندی را از عملکرد دانشجويان می کنند.
حالا مورد مشخص «تورن» را که نام برديد، «آلن تورن» اصل موضوع نوآوری، تغيير روابط و ساختارهای کهنه، انتقاد به نظام توليدگرا (توليد برای توليد) و خواسته های اينچنينی می ۶۸ را می پذيرد. انتقاد مهم «تورن» در خصوص زير سوال بردن مدرنيته در می ۶۸ است .او عاشق مدرنيته است و يکی از شعارهای می ۶۸ زير سوال بردن همه چيز و از جمله خودِ مدرنيته سرمايه داری است،چيزی که ما به عنوان پست مدرنسيم می گوييم که در آن زمان حضور فکری نيرومندی دارد. در مورد «آندره مالرو»، او از انديشه های جوانی خود دست بر می دارد و اصلا عاشق ژنرال دوگل می شود. آقای مالرو در می ۶۸ وزير فرهنگ بود يعنی روشنفکری دولتی محسوب می شد.
اما خب در طرف مقابل ما «ژان پل سارتر» را داريم که به ميان دانشجويان می آيد، با آن ها گفتگو می کند و بخاطر دارم که «سارتر» در برابر کارخانه رنو هم حضور پيدا می کند، روی چهار پايه ای می ايستد و با کارگران اعتصابی صحبت می کند. به هرحال گروهی از روشنفکران سرشناس آن دوران ،موافق و گروهی منتقد بوده اند.
اما بايد بدانيم که بسياری از روشنفکرانی که سرشناس نبوده اند نيز در اين جريان حضور داشته اند. يکی از نمونه های روشنفکری و فرهنگی در می ۶۸، جلساتی بود که با حضور روشنفکران در تئاتر «اودئون» پاريس که اشغال شده بود برگزار می شد و در خصوص مسائل مختلف هنر،سينما و تئاتر بحث و گفتگو صورت می گرفت. بسياری از اهل هنر و فرهنگ همراه و همسوی اين جنبش بودند. فستيوال سينمايی «کن» نيز از موج می ۶۸ جان سالم به در نمی برد و با دخالت معترضينی چون «گودار» برگزار نمی شود. اصلا يک سبک سينمايی ايجاد می شود که متاثر از می ۶۸ است.
يا مثلا متفکری چون «کاستورياديس» که روشنفکری يونانی الاصل بود و گروهی هم تشکيل داده بود. آنها کتاب «سوسياليم،يا بربريت» را منتشر کردند. ديدگاه آنها در مورد سوسياليسم کاملا آزاديخواهانه و در نفی ديدگاههای لنينی-استالينی بود.
اتفاق ديگری که در می ۶۸ افتاد آن بود که خيلی از کتاب هايی که ممنوعه شمرده می شد يعنی گرايش غالب رسمی چپ می گفت که اين کتاب ها را نبايد خواند چون «ضد مارکسيستی» هستند،رو آمدند. تا آن زمان زياد از «گرامشی» و يا «رزا لوکزامبورگ» يا «پانه کوک» هلندی يا «بورديگا»، «لوکاش» و «کورش» و... کسانی که سيستم لنينی – استالينی، آنها را محکوم می کرد، سخنی به ميان نمی آمد. در می ۶۸ کتابها و انديشه هايی که عموما از موضعی چپ منتقد سيستم شوروی بعد از انقلاب اکتبر بودند، منتشر می شود.
مورد جالبی را مثلا من شنيده ام که دانشجويان دفتر « تئودور آدرنو» را اشغال می کنند و او برای بيرون انداختن دانشجويان از پليس کمک می خواهد.
اين اتفاق در آلمان بوده است. بايد در اين خصوص به انديشه ها و کتابهای «هربرت مارکوزه» هم اشاره کرد که به نوعی پيش بينی می کند نقش دانشجويان در حوادث می ۶۸ را، البته من در آن زمان آثار «مارکوزه» را نخوانده بودم اما بخاطر دارم که اين در ذهن ما بود. خاطره جالبی در اين خصوص داشتم که يک سال بعد از حوادث می ۶۸ ما در مدرسه يک معلم رياضيات عالی داشتيم که بسيار ارتجاعی بود و در جريان حوادث می ۶۸ هم حاضر به تعطيلی کلاسهای خود نبود که البته بعدا مجبور به اين کار شد. ما برای اينکه به ايشان اعتراض کنيم، با چند نفر از دوستان رفتيم و کتاب «انسان تک بعدی» نوشته «مارکوزه» را بدون اينکه خودمان خوانده باشيم خريديم ، بسته بندی کرديم و به او هديه داديم و او از آن به بعد با ترش رويی به ما نگاه می کرد. می خواهم شرايط آن زمان و جو حاکم را برای شما بگويم.
آنچه هست دانشجويان تمامی موارد را زير نقد می بردند،بنابراين اشغال موسسه ای که شايد آن را هم درگير همان ساختار غلط آموزشی می دانستند دور از ذهن نبوده است. البته قبول دارم که خواسته ها و نقدهای آنان در بسياری موارد يوتوپی و تخيلی و يا غير واقع بينانه و بچه گانه بود اما بخش مهم پيام می ۶۸ مبنی بر اينکه هيچ چيز قطعی و مسلم نيست و قابل تغيير و نقد است بود که جالب می نمود.
چه شعارهايی در آن روزها به صورت عمده سر داده می شد؟
درست است که شعار بسيار معروف «قدغن کردن، قدغن است» به نوعی پرچم برای می ۶۸ تبديل شده است.
اما دو سه شعار بيش از همه مرا تکان داد. شعارهايی با مضمون اينکه تخيل بر سر قدرت قرار بگيرد. مثلا شعاری داشتيم با اين عنوان که«در زير سنگ فرشها،ساحل دريا»، منظور از سنگ فرشها همان سنگ قلوه های کف خيابانهای پاريس بود که دانشجويان از جا در می آوردند. اين شعار خيلی معنا دارد. می شود گفت، به گونه ای تخيل و آرمان در برابر ماديت قرار می گيرد.
می دانيد که يکی از رهبران اصلی می ۱۹۶۸ يک دانشجوی فرانسوی-آلمانی به نام «دانيل کوهن بنديت» بود که از مادر، آلمانی، از پدر فرانسوی و يهودی بود. در جريان حوادث آن روزها دولت فرانسه او را به اين اتهام که خارجی است، از فرانسه اخراج می کند. البته او چند روز بعد مخفيانه به فرانسه بر می گردد و به سوربون که تحت اشغال دانشجويان بود می رود و در آن جا مستقر می شود. اما در آن روزها تظاهرات وسيعی در حمايت از او و رد اين اقدام دولت فرانسه انجام می شود. من در آن تظاهرات شرکت کردم. در آن جا، شعاری که برای من بسيار جالب بود و خودم هم بارها آن را فرياد زدم اين بود که «ما همه يهوديان آلمانی هستيم»! اين شعار در واقع بيانگر خواست ما بر بازگشت «کوهن بنديت بود». توجه کنيد که ميان آلمان و فرانسه ۳ جنگ عظيم (جنگ ۱۸۷۰ و دو جنگ جهانی) با ميليون ها کشته و زخمی روی داده است. فرانسه در طول جنگ جهانی دوم در اشغال آلمان بود و از سوی ديگر در خود فرانسه جنبشهای راستگرای فاشيستی که با يهوديان مخالف بودند حضور داشتند و از ديگر سو ما کشتار جمعی يهوديان در آلمان نازی در اطاق های گاز را داريم. در اين فضای تاريخی، سر دادن آن چنين شعاری نشان از نفی هر نوع برتری نژادی، دينی،مليتی... بود که ماهيتی به غايت و عميقاً مترقی و جهان روا به آن می بخشيد.
آيا می ۶۸ می تواند پيامی برای امروز ما داشته باشد؟
اگر از موضع روح تاريخ هگل نگاه کنيم، اگر می ۶۸ روحی داشته باشد. اگر اين روح ظاهر شود. چون در «هاملت»، هنگامی که روح پدر ظاهر می شود و درِ گوش فرزند حقيقت افشاگرانه ای را می خواند. چون در «اشباح مارکس» دريدا، هنگامی که روحی از مارکس، دست به افشای آن چه که پس از او و به نام او انجام می دهند، می زند.. باری اگر روح مه ۶۸ ظاهر شود، در وجه جهان روايش و نه صرفاً ملی و فرانسوی اش.. اين روح چه پيامی برای امروز ما خواهد داشت؟ چه حقيقتی را با ما در ميان خواهد گذارد؟
ابتدا، نفی اقتدارگرايی، قيمومت سالاری و مرجع باوری و دعوت به به بالغ شدن و خروج از حالت صغيری است: مستقل و خودمختار شدن انسان نسبت به قدرت های برين و استعلای، چه آسمانی و چه حتا زمينی.
سپس، به پيشواز چندگانگی (پلوراليسم) رفتن است، يعنی پذيرفتن و به رسميت شناختن چندانی سياسی، فرهنگی، نظری، فکری، زبانی، ملييتی، دينی و غير دينی...
و سرانجام، پيام ديگر می ۶۸ برای امروز ما ، تلاش برای جست و جو و کشف راه های نو و جديد و بديع در گسست از جزميات و مطلق انديشی ها و راه های پيموده شده و شکست خورده ی گذشته است.