مهشيد پگاهی: درباره خودتان بگوييد و اينکه چگونه به فعاليت های اجتماعی و سياسی علاقمند شديد. شرايط پيرامون شما چه تأثيری بر اين فعاليت داشت؟
الاهه بقراط: من در شهر ساری بزرگ شده، به دبستان و دبيرستان رفته ام. دبستان دوشيزگان و فروغی و بعد هم دبيرستان حافظ و چند ماهی در ايراندخت و سه سال آخر هم در رشته طبيعی در دبيرستان ملی آزرم، تا اينکه آن دوران به پايان رسيد و من در کنکور سال ۵۴ قبول شدم و به تهران رفتم.
خانواده من يک خانواده فرهنگی بود. پدرم مدير دبيرستان و مادرم آموزگار دبستان. از آن نسلی که در رابطه با اصل چهار ترومن در نوسازی ايران مشارکت نزديک داشتند. مادرم از شهر ساری و پدرم از نيشابور بود. در اوايل زندگی شغلی شان بايد در روستاهای شمال خدمت می کردند تا پس از چند سال بتوانند به شهرستان منتقل شوند. خاطرات خوبی از دوران کودکی خود دارم. زندگی ما مانند اغلب خانواده های شهرستانی با طبيعت پيوندی نزديک داشت. خانواده پرجمعيتی بوديم که به غير از مادربزرگ مادريم که هميشه با ما زندگی می کرد و کارهای خانه بر دوش او بود، بقيه يا برای درس خواندن و يا برای تدريس از خانه بيرون می رفتند. مادرم از خانواده ايرانپورهای ساری بود. پدرش را در شش سالگی از دست داد و شايد همان سبب شد تا در گيرودارهای خانوادگی بتواند از همان جوانی از نظر اقتصادی روی پای خود بايستد. پدرم فرزند يک پزشک از اردکان بود که به عشق خيام و عطار به نيشابور رفته و در آنجا در کنار طبابت ثروتی نيز از ملاکی به هم زده بود. پدر من اما به دنبال يک زندگی جديد در شانزده هفده سالگی از خانه بيرون زد و راه تهران گرفت. در بين راه در مازندران ماند و در مدرسه کشاورزی آن دوران درسش را تمام کرد. بعد هم وقتی با مادرم که دو سال از او کوچکتر بود، آشنا شد، تصميم گرفت همانجا بماند.
به غير از کتاب های درسی، نخستين تصويری که از کتاب در ذهنم نقش بسته است، کتابخانه پدربزرگم در خانه بزرگ و قديمی او در نيشابور بود. کتابها در کمدهای ديواری پشت درهای شيشه ای قفل دار رديف شده بودند. بعدها پس از مرگ پدر بزرگم در دهه چهل برخی از آن کتابها به پدرم رسيد ولی بيشتر آنها به کتابخانه قدس رضوی هديه شد.
نخستين کتابها را از مادرم هديه گرفتم که بعدها برايمان تعريف کرد چگونه دوستی او و پدرم با رد و بدل کردن کتاب شکل گرفت و اينکه يک بار پدرم در کتابی که بايد به او پس می داد اين شعر را نوشته بود: «نمی دانم چه گرمی کرده ای با دل/ که تا غافل شوم از او، دوان نزد تو می آيد». بعدها وقتی پدرم در ديماه سال ۵۷ در چهل و نه سالگی بر اثر بيماری سرطان درگذشت، مادرم داد اين شعر را بر سنگ آرامگاه او بنويسند. بله، من در خانواده خوبی بزرگ شدم. از نظر اقتصادی متوسط، و از نظر فرهنگی ليبرال.
زمان از قصه هايی که پدرم به هنگام خواب بعد از ظهرهای تابستان برای ما تعريف می کرد و افسانه های مادربزرگم در شب های تابستان، تا کتاب هايی که بعدا رنگ و بوی سياسی پيدا کردند، خيلی زود گذشت. به اندازه يک چشم به هم زدن.
پيش از من دو خواهر و يک برادرم دانشجو بودند. دورانی بود که جنبش چريکی در روزنامه ها با ترور و درگيری بازتاب پيدا می کرد. من عکس های آنها را جدا کرده و در دفتری نگاهداری می کردم. بعد دادگاه گلسرخی از تلويزيون پخش شد که بين ما دخترهای دبيرستانی بحث راه انداخت. يادم می آيد آن سال روپوش دبيرستان ما دامن خاکستری و بلوز زرد بود. من که نقاشی ام بد نبود، پشت بلوزم با رنگ سرخ يک مشت گره کرده کشيدم و به دبيرستان رفتم. خانم دوانلو مديرمان آن را ديد و فقط گفت: اميدوارم اين مشت را برای ما بلند نکرده باشی! من آن بلوز را چند بار ديگر پوشيدم و بعد بر اثر شستشو رنگ مشت پاک شد. امروز اما نسبت به اين جور طرح ها احساس ناخوشايندی دارم. بدم نمی آيد تی شرتی با عکس چه گوارا بپوشم (الان يک پوستر از چه گوارا به ديوار آشپزخانه مان هست) ولی تصوير مشت و فرياد و اسلحه... نه، شايد به همين دليل تصوير احمد باطبی که با لبهای به هم فشرده فقط يک پيراهن خونی را بالای سر گرفته است، از دهها مشت و فرياد بيشتر سخن می گويد.
با چنين زمينه ای به دانشکده حقوق دانشگاه ملی رفتم. صد و چهل و دو واحد بايد می گذرانديم تا درس مان به پايان برسد. من در همان دو ترم اول حداکثر واحد يعنی چهل واحد گذراندم ولی تا سال بعد با دانشجويانی آشنا شده بودم که بيشتر به دنبال افکار سياسی بودند. به عمد نمی گويم «فعاليت سياسی» برای اينکه نمی توانست فعاليتی وجود داشته باشد. فعاليت های کوهنوردی يک روزه يا چند روزه بود که در آنها شعرهای انقلابی و آرمانی خوانده می شد. از ترانه «چنلی بل ئولکم» اپرای کوراوغلی که آهنگ مخصوص قله بود تا ترانه های خوانندگان معروف که شعرهايشان را با متن های انقلابی عوض کرده بودند. گاه اعلاميه ای از اين يا آن گروه بطور مخفی در دانشکده پخش می شد. بعد فعاليت های هنری مربوط به فيلم و يا نمايشگاه طراحی و عکس بود. سالی هم يک بار در شانزده آذر با برنامه قبلی و عمدتا در رستوران دانشگاه شلوغ می شد. يادم می آيد اولين سال به اندازه ای از کوبيده شدن قاشق و چنگال به ميز و بعد شکستن شيشه های بزرگ رستوران ترسيده بودم که دلم نمی خواست تا چند روز به رستوران بروم. بعدها فهميدم يکی دو تا از دختران دانشجوی سال بالا که مأموريت داشتند با سال اولی ها نزديک شوند و آنها را بسنجند، از اين برنامه خبر داشتند ولی به ما که هنوز اعتماد نداشتند، چيزی نگفته بودند. من از اين کارشان که سر ساعت معين ما را به رستوران کشانده بودند و برايم مثل سوء استفاده بود اصلا خوشم نيامد. بعدها که در سال ۵۶ گروهها بيش از پيش علنی شده بودند، آنها را جزو هواداران حزب توده يافتم در حالی که من به چريکهای فدايی علاقه داشتم. به نظر من حزب توده فرصت طلب بود. رهبرانش در خارج نشسته بودند و هيچ کار نمی کردند در حالی که فداييان حاضر بودند حتی از جان خودشان در مبارزه با ديکتاتوری بگذرند و اين برای من خيلی با ارزش بود. من هم مخالف ديکتاتوری شاه بودم. در سالهای پنجاه و پنج و پنجاه و شش بدون اينکه در رابطه با هيچ گروهی قرار داشته باشم، خودم در کارگاه های مختلف جنوب شهر از خياطی تا الکترونيک کار می کردم تا با مردم زحمتکش بيشتر آشنا شوم. تجربه های خوبی بودند. هنوز هم به تجربه، فکر می کنم با مردم ساده و زحمتکش (حتی در آلمان) بهتر می توانم رابطه برقرار کنم تا با افرادی از طبقات بالا و يا حتی آنهايی که ادعای روشنفکری دارند.
فعاليت های دانشجويی آن دوران از آنچه گفتم فراتر نمی رفت. من هرگز در شيشه شکستن ها و بگير و ببندها شرکت نداشتم ولی مرتب در کوهنوردی و بعد در گروه فيلم و نمايشگاه دانشگاه مان با دانشجويان ديگر بودم. در سال ۵۷ که تظاهرات خيابانی گسترده شد، مرتب در آنها شرکت می کردم. يادم می آيد، اگر اشتباه نکنم، در نخستين شب شعر آبان ۵۶ هنگامی که سخنران از شاهنامه سخن می گفت، عده ای او را به دليل اينکه مضمون سخنانش سياسی نيست، هو کردند. آن شبهای شعر برای خيلی ها يک بهانه به شمار می رفت برای اعتراض به نظام حاکم. يکی از همين شب های شعر که در دانشگاه صنعتی برگذار شد، اعتراضات بالا گرفت و من که جزو افرادی بودم که بيرون در مانده بودند، با گروه زيادی از مردم با شعار «مرگ بر ديکتار» و «مرگ بر اين حکومت فاشيستی» به طرف ميدان بيست و چهار اسفند به راه افتاديم. در يک لحظه که جمعيت ساکت شده بود، من از فرصت استفاده کرده و فرياد زدم: «زنده باد حکومت کارگری!» ولی کسی اعتنا نکرد. نگو ماشين های گارد رسيده بودند و من فقط توانستم به پياده رو مقابل فرار کنم که نيمه های راه متوجه شدم مردی خپله مرا تعقيب می کند. قدم هايم را تند کردم و در يکی از خيابان های فرعی به درون يک مغازه مکانيکی پريدم. هوا خيلی سرد بود. مکانيک جوانی که در آنجا بود اصلا چيزی نپرسيد. سر و صدا را شنيده بود. به پستو رفت و با يک فنجان چای برگشت. من که پشت ميزی خود را تقريبا پنهان کرده بودم، با تشکر چای را نوشيدم و بعد که ديدم مرد خپله از جلوی مغازه رد شد، پس از چند دقيقه ای از مکانيک جوان خداحافظی کردم و رفتم. می خواستم به خانه همه دوستانم سر بزنم و بگويم نمی دانند چه خبر است! انقلاب! انقلاب! هيچ کس را پيدا نکردم. در روزهای بعد که با دوستان و دانشجويان حرف می زديم، حتی برخی عقيده داشتند که اينها کار خود ساواک است و می خواهند به اين ترتيب بهانه به دست آورند و سرکوب کنند.
پدرم به شدت بيمار و در بيمارستان پارس بستری بود. من بيشتر سرم به خانواده ام گرم بود که در آن روزها با نگرانی در خانه دانشجويی من در يوسف آباد که با سه دانشجوی ديگر مشترک بود، بسر می بردند. پدرم روی تخت بيمارستان دراز کشيده بود و در حالی که به روزنامه نگاه می کرد، به من می گفت: «قاطی اينها نشوی! اينها نمی فهمند! اگر آخوندها سر کار بيايند، اين مملکت را خراب خواهند کرد». من چيزی نمی گفتم. نوزدهم دی ماه ۵۷ پدرم درگذشت و من همراه با خانواده ام به ساری رفتم و تا اواسط بهار ۵۸ به تهران باز نگشتم.
اخبار دولت بختيار و انقلاب را از راديو و تلويزيون می شنيديم. در ساری خبری نبود. کسی تظاهرات نمی کرد. به همين دليل هم برای ساروی ها جک ساخته بودند. ولی گروه های مختلف سياسی در مدارس و خيابانها فعال بودند تا روزی که جمهوری اسلامی همه شان را قلع و قمع کرد. وقتی به تهران برگشتم مستقيم به ستاد چريکهای فدايی خلق در خيابان ميکده رفتم.
س: مسائل زنان در آن دوران چگونه بود؟
ج: خانواده ما يک خانواده زنانه بود. مادربزرگم، مادرم و ما پنج خواهر با يک پدر و يک برادر! خودتان می توانيد تصور کنيد آيا در چنين خانواده ای می تواند فشاری بر روی زنان به دليل زن بودن آنها وجود داشته باشد يا نه! در مورد ما بيش از آنکه خانواده نقش داشته باشد، جامعه سنتی و باورهای حاکم بر آن نقش داشت. ما در خانه و مدرسه و بعدا دانشگاه مشکلی نداشتيم. خودم تجربه ای در محيط کاری پيش از انقلاب ندارم که بتوانم بگويم چگونه بود. ولی به استناد مادر و خواهرانم می دانم که در محيط کار از نظر حقوقی و هم چنين آداب مشکلی وجود نداشت. اگر چيزی پيش می آمد تنها از سوی افراد و به طور فردی و خودسرانه می توانست باشد که اين در همه جای دنيا و حتی جوامع آزاد هم ممکن است پيش بيايد. مثل نژاد پرستی که ممکن است به صورت فردی در اينجا و آنجا بروز کند. جالب است که در همان کارگاه های جنوب شهر هم که در دوران دانشجويی کار می کردم، به عنوان يک دختر جوان به آسانی پذيرفته می شدم، با همان لباس و شکل و شمايلی که به دانشگاه می رفتم. نه من هراسی از محيطی که در آن قرار گرفته بودم داشتم و نه آنها پروايی از پذيرفتن امثال من داشتند. اين هراس تنها پس از جمهوری اسلامی شکل گرفت. در واقع هراسی بود که خانواده های سنتی در مورد حفظ «ناموس» خود داشتند و پس از آنکه حکومت مورد علاقه شان شکل گرفت، ويروس آن را بطور سازمان يافته و با تکيه بر قانون به همه جا سرايت داده و آن را شکل حقوقی و بديهی بخشيدند. برخی از زنان فعال در عرصه سياسی و اجتماعی در گفتگو يا نوشته های خود اروپا و آمريکا را در مورد آزادی رفتار زنان مثال می زنند. من می خواهم بگويم تنها اروپا و آمريکا نيست. نه تنها سالهاست در کشورهايی مانند ترکيه، اردن، لبنان، مصر، مراکش و تونس اين آزادی رفتار وجود دارد بلکه در ايران پيش از انقلاب اسلامی نيز چنين بود. اگر آزاری بود، يا در خيابانها از سوی افرادی بود که چيزی به آنها آموخته نشده بود و در فرهنگ مردسالار و سنتی باقی مانده بودند و يا از سوی فرهنگ مذهبی و سنتی بود که هر بار آزادی و حقوق زنان را نشانه می گرفت و با هر حرکتی که در جهت تساوی زنان با مردان در برابر قانون صورت می گرفت، مخالفت می کرد. از جمله قانون حمايت از خانواده از اقداماتی بود که می رفت تا قوانين زن ستيز را که بنا بر ملاحظه شريعت در قوانين مدنی جای گرفته بودند، تغيير بدهد که با انقلاب اسلامی نيمه کاره ماند.
به اين ترتيب در مورد حقوق زنان عمدتا از سوی خود حکومت وقت بيشتر تلاش صورت می گرفت و جنبش زنان به شکلی که امروز در ايران وجود دارد، آن زمان وجود نداشت. مشکلات زنان آن دوران بسی کمتر از امروز بود. قوی ترين جنبش همان جنبش سياسی بود که هرگونه حرکتی، از جمله جنبش دانشجويی را به سوی خود جلب می کرد. همه می خواستند برای يک دنيای بهتر که شکل و شمايلش بر کسی مشخص نبود، مبارزه کنند. به اين ترتيب زنان هم يا از طريق جنبش دانشجويی و يا از طريق ارتباط مخفی با گروه های مسلح و غيرمسلح برای «خير همگانی» و نه يک گروه اجتماعی خاص، وارد مبارزه ای می شدند که تنها بهايی سنگين و گذشت زمان توانست مسير نادرست آن را اثبات کند. آزادی کامل زنان در گرو آزادی کارگران و زحمتکشان بود! اين تا سالها پس از انقلاب نيز ادامه داشت. جنبش زنان از آن بند ناف تاريخی خود در دوران مشروطه که با تلاش برای برخورداری از حق آموزش همگانی آغاز شده بود، جدا شده و با تأمين بسياری از حقوق فردی و اجتماعی، از حالت اعتراض اجتماعی به در آمده بود. آنچه بود تغيير بنيادهای حقوقی به ويژه در قانون مدنی بود، که همانطور که گفتم توسط برخی از حقوقدانان، از جمله زنان حقوقدان، در فعاليت قانونی و رسمی پيش برده می شد که جمهوری اسلامی همه آنها را نه تنها خنثی کرد بلکه تلاش کرد تا شريعت خود را بر کرسی حقوق و قوانين بنشاند. که نشاند.
س: نظرتان درباره کشف حجاب و حجاب اجباری چيست؟
ج: من صد در صد با حجاب اجباری مخالفم. پوشش يک امر کاملا خصوصی است و به هيچ کس ربطی ندارد که کی چه می پوشد يا نمی پوشد چه برسد به دولت و حکومت. من با اين موضوع هم که «حجاب اجباری» و «کشف حجاب» را در کنار هم قرار می دهند و اينطور قلمداد می کنند که اين هر دو از جنس «اجبار» پس هر دو غلط هستند، به شدت مخالفم. «کشف حجاب» توسط هر نظام و هر فردی که صورت گرفته باشد، اقدامی مثبت و گامی بسيار بلند به جلو برای زنان بود. مگر همين الان از «بالا» خواسته نمی شود تا حقوق زنان را به آنها باز گرداند؟! مگر برخی از خود زنان که در مجلس اسلامی نشسته اند، مخالف حقوق زنان از جمله آزادی پوشش نيستند؟! آن «بالا» در آن دوران به خواست زنان مترقی جامعه پاسخ داد. اين کجايش بد است؟! فرض کنيد همين جمهوری اسلامی حجاب اجباری را لغو کند و آزادی پوشش را اعلام نمايد. فکر نمی کنيد کسانی پيدا خواهند شد که در خيابان زنان را به دليل اينکه حجاب ندارند، اذيت کنند؟!
اينکه «کشف حجاب» از «بالا» بود، نه تنها از درستی آن کم نمی کند، بلکه اين واقعيت را نشان می دهد که در آن زمان، زمانی که مرتجعان و آخوندها حتی با درس خواندن و کار کردن زنان مخالفت می کردند، نمی شد انتظار داشت جامعه نا آگاه و عقب مانده آن دوران از «پايين» خواهان کشف حجاب شود! همين که زنان و هم چنين مردان آن را پذيرفتند، نشان می دهد جامعه آمادگی آزادی پوشش را داشت. اگر کسانی يا مأموری و پاسبانی به زور چادر از سر زنی برداشتند، اشتباه کرده اند. قانون به آنها چنين اجازه ای را نداده بود و اين را نمی توان به حساب اين گذاشت که يک اقدام اساسی و بنيادين مانند کشف حجاب نادرست بوده است. «کشف حجاب» يک اقدام اصلاحی در جهت تثبيت نقش زنان در زندگی سياسی و اجتماعی بود و من معتقدم «اصلاح» بر خلاف «انقلاب» بايد از «بالا» صورت گيرد وگرنه «اصلاح» نيست!
عين همين روند در ترکيه پيش رفت. با اين تفاوت بزرگ که در ايران هرگز قانونی برای منع حجاب وجود نداشته است! جامعه ايران خيلی زود کشف حجاب را به عنوان يک امر بديهی پذيرفت. اين نکته مهمی است که پيش از انقلاب اسلامی هرگز زنی به دليل حجاب از تحصيل يا کار محروم نشد. من به ياد می آورم چه در دبستان و چه در دبيرستان هم دانش آموزانی وجود داشتند که روسری به سر می گذاشتند و هم آموزگارانی بودند که با روسری بر سر کلاس حاضر می شدند. حتی در دانشگاه به ويژه در نيمه دهه پنجاه برخی از دختران مذهبی از مشابه حجابی که بعد در جمهوری اسلامی اجباری شد، استفاده می کردند. به نظر من کسانی که به هر دليلی چشم بر روی واقعيات می بندند و نسل هايی را که در معرض بمباران اطلاعات غلط تاريخی قرار دارند، در جريان چهره و ظرفيت واقعی جامعه ايران پيش از انقلاب اسلامی قرار نمی دهند، نه تنها به جنبش های اجتماعی ياری نمی رسانند، بلکه با بی خبر گذاشتن حاملان اين جنبش ها و محروم ساختن اين جنبش ها از تاريخچه واقعی خود به آن زيان می رسانند. فقط از طريق اطلاعات و شناخت درست می توان به اين جنبش های کنونی نشان داد چه ظرفيت عظيمی در آنها نهفته است.
در عين حال آزادی پوشش در ايران، يک امتياز بزرگ نسبت به کشورهايی مانند ترکيه بود که در آنها قانون منع حجاب وجود داشت و به نظر من برای دوران پس از حجاب اجباری نيز يک امتياز بزرگ برای ايران خواهد بود. هيچ کشوری تجربه حجاب را مانند ايران از سر نگذرانده است و از همين رو می تواند مشکلی را که امروز ترکيه و يا کشورهای اروپايی به آن گرفتار هستند، به آسانی حل کند.
س: خودتان چه فعاليتی در زمينه زنان و يا مسائل سياسی و اجتماعی ديگر داشتيد يا داريد؟
ج: در مورد زنان بيشتر مطالعه کرده ام و مانند ديگر مسائل ديگر درباره آن همچنان مطالعه می کنم. تلاش می کنم کارم روشنگری باشد. در داستان های کوتاه در دو کتاب «زنانه» و «يادداشت های مجنونخانه» که بيش از ده سال پيش نوشته ام، تلاش کردم موقعيت زن ايرانی را که در بسياری کشورهای مشابه تقريبا سرنوشت مشترکی دارند، به نمايش بگذارم. از استقلال فکری تا دربند بودن در سنت های اجتماعی و قوانينی که جدا از تبعيض، سرنوشت آنها را رقم می زند.
پس از آنکه در سال ۱۹۹۰ از سازمان فداييان خلق ايران (اکثريت) کناره گرفتم، ديگر با هيچ گروه و سازمان سياسی يا اجتماعی همکاری نداشتم. اساسا تجربه خوبی در کار گروهی با ايرانيان ندارم. خيلی زود به «قبيله» تبديل می شوند و فکر می کنند نياز به يک «رييس قبيله» هم دارتد و طبيعتا هر کدام دلشان می خواهد اين «رييس» خودشان باشند! دست به دست هم نمی دهند بلکه دست بر سر هم می کوبند. از طرف ديگر وقتی کسانی تنها داشتن يک «عقيده» برايشان کافی باشد که بدون مطالعه و تلاش برای دانش و شناخت بيشتر، همه کارهای ايران و جهان را حل و فصل کنند و حتی وقتی که واقعيت خلاف حرفها و ادعاهای آنها را ثابت می کند، باز هم نياموزند و بگويند اين واقعيت است که راه عوضی در پيش گرفته، ديگر نمی توان برای درمان بيماری شان کاری کرد. بايد منتظر ماند تا عمرشان بسر برسد و نسل های جديد که به برکت امکانات جديد، خوشبختانه نه با دو چشم که با صدها چشم به جهان و مسائل آن نگاه می کنند، وارد ميدان شوند که خوشبختانه شده اند.
مسئله زنان به نظر من نه تنها مسئله کليدی امروز در ايران، بلکه مسئله کليدی اسلام است. ايران قطعا اين مسئله را با توجه به پيشينه ای که گفتم حل خواهد کرد ولی اينکه آيا اسلام بتواند مشکل خود را با زنان و جهان امروز حل کند، تنها راهش به نظر من، نه تفسير مترقی از اسلام و يا ليبراليزه کردن اسلام، امری که نه تنها در مورد اسلام، بلکه در مورد هيچ دينی ممکن نيست ولی در چند سال اخير در اروپا درباره آن زياد نوشته می شود و حتی به آن باور هم دارند، بلکه تنها و تنها در دمکرات و ليبرال شدن حاملان اسلام، يعنی مسلمانان است که ايرانيان مسلمان نيز جزو آنها به شمار می روند.
س: چه پيشنهاداتی برای پيشبرد اهداف فمينيستی زنان ايرانی داريد؟
ج: ببينيد، فمينيسم شاخه های گوناگون دارد. سالهای سال است که زنان دانشمند به ويژه در آمريکا بر روی مسائل زنان از روانشناسی تا عرصه جامعه و سياست و اقتصاد کار می کنند. نگرانی من نه تنها در مورد فمينيسم بلکه درباره تمامی نگرش هايی که اگرچه عمدتا در غرب ظهور می کنند ولی به نظر من نتيجه تلاش فکری جامعه بشری است، اين است که مانند بسياری از مفاهيم بد فهميده شوند، سطحی و مبتذل شوند. يعنی اگر جمهوری اسلامی آنگونه که فمينيست و سکولار را مانند دشنام در ميان مردم رايج می کند به طوری که عوام حاملان فمينيسم و سکولاريسم را افرادی منحرف و ناباب تصور کنند، کسانی ديگر بيايند و بخواهند اين مفاهيم را همچون مدال افتخار بر سينه خود بياويزند. حال آنکه تمامی اين مفاهيم از يک سو برای توضيح موقعيت نابسامان و نابرابريست که انسان ها در آن بسر می برند و از سوی ديگر تلاش برای گشايش راه و روزنه ای است برای همزيستی همين انسان ها بدون توجه به مذهب، جنيست، نژاد و مليت آنها. سکولاريسم و فمينيسم چيزی جز اين نمی خواهند. آن يک تلاش می کند برای اينکه امتيازی به هيچ دينی در حکومت داده نشود، تا پيروان آن برتر از پيروان اديان ديگر شمرده نشوند، و اين يک برای اينکه امتيازی به جنسی داده نشود تا آن جنس برتر از جنس ديگر شناخته نشود. از همين رو من در مقالاتی که در مورد حقوق زنان نوشته ام، اصطلاح «جنس ديگر» را برای زنان بيش از «جنس دوم» که البته عاريتی از واقعيت است و نه عقيده بر جنس دوم بودن زنان، و هم چنين بر «نيمه ديگر» ترجيح می دهم. هيچ جنسی «نيمه» نيست. انسان نمی تواند «نيمه» باشد. اما می تواند «ديگر» باشد. می تواند «ديگری» باشد. همين «ديگر» يا «دگر» بودن است که جامعه انسانی را تا اين اندازه متنوع می کند. تنوعی که اگر نتوان حقوق و آزادی برابر همگان را در آن تأمين کرد، آنگاه با تبعيض و سرکوب روبرو خواهيم بود.
س: نظرتان درباره جنبش زنان در داخل ايران چيست؟
ج: به نظر من بی همتاست. واقعا به اين معتقدم که هر پديده منفی حتما جنبه های مثبت هم دارد. در مورد تجربه های انسان نيز به همين گونه است. يک تجربه تلخ ممکن است پيامدهای ناگوار برای انسان داشته باشد ولی بی ترديد نکاتی را نيز به انسان می آموزد. شايد بدون جمهوری اسلامی و فشارهايی که اين نظام بر زنان وارد آورده و می آورد، زنان ايران تا بدين حد نسبت به مسائل و مشکلات خود حساس نمی شدند و به دنبال راه حلی برای برون رفت از بندهای حقوقی و اجتماعی و سنتی دست کم به اين شکل بنيادين و روشنگرانه نمی رفتند.
نه تنها اين، به نظر من اين جنبش بر بخش مردانه جامعه و اساسا بر کل جامعه تأثيرات انکار ناپذير گذاشته است که ممکن است در شرايط فعلی نتوان آنها را به روشنی دريافت و يا لمس کرد. نسل جوان مردان امروز در ايران با وجود جمهوری اسلامی همان راهی را می روند که امروز مردان جوان در کشورهای غربی در پيش گرفته اند: همگامی با رهايی زنان. در اين رهايی emancipation مردان نيز خود را رهاتر احساس می کنند و می يابند. فکر نکنيد که در غرب برابری زن و مرد تمام و کمال تحقق يافته است. اينطور نيست. البته از نظر حقوقی آنها هيچ تفاوتی با يکديگر ندارند و اين يک گام بسيار مهم و اساسی است. ولی از نظر اجتماعی و فرهنگی هنوز نابرابری های نانوشته وجود دارد که از جمله به دليل سودجويی (مثلا در مورد دستمزد برابر) ادامه حيات می دهند. با چنين پديده هايی البته به شدت از سوی فعالان حقوق زنان مبارزه می شود ولی می توان اميدوار بود که در فردای ايران، زنان و مردان ايرانی چه بسا برخی از مشکلات اين سوی جهان را به دليل هم تجربه خود و هم تجربه کشورهای غربی نداشته باشند، بدون آنکه بخواهم وعده بهشت داده باشم: بهشت وجود ندارد! نه در غرب نه در شرق! فقط زندگی بهتر وجود دارد، همين!