چهارشنبه 16 مرداد 1387

حرفه؛ خبرنگار! بابک داد

بابک داد
خبرنگار، با انعکاس کژی ها و بدی ها، جامعه را به سمت پالودگی و اصلاح و فردای بهتر "هُل" می دهد!اما معمولا" خود او، روز يا شبی که از يکی از گردنه های سخت دنيا عبور می کند، به پايين "هُل" داده می شود و در سکوت و بی خبری می ميرد يا می گذرد!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

ظاهرا" در هيچ کجای دنيا، از خبرنگاران دل خوشی ندارند! اما در ايران،خيلی ها هستند که دوست دارند «سر به تن» اين جماعت نباشد! خبرنگاری در ايران،دو شکل کاملا" مشخص دارد؛ يا بايد «خنثی» بود و «پايه ميکروفن» مسئولان شد! و يا اينکه بايد «موی دماغ» شد و بی محابا سئوال کرد و شجاعانه گفت و نوشت! نسل اين گروه اخير در حال «انقراض» است! عاقبتِ اين دسته از خبرنگاران در کشور ما، که اکثر آدمها تشنه چاپلوسی و محتاج به به گفتن هستند، خانه نشينی و انزوا و بيکاری است.اما آن گروه اول، با شغل خبرنگاری «بيزينس» می کنند و آموخته اند هميشه روی «سايلنت» باشند!
برای اينکه تجربه شخصی خود را از «پروسه بايکوت خبرنگار» بگويم، خواننده را در ماشين زمان می نشانم برای سفر به سالهای اولیّه اصلاحات! روزهايی که باور داشتيم به خيلی شعارهايی که اکنون نخ نما شده اند؛ به عدالت! کرامت انسانی و آزادی بيان!
***
بعد از انتخابات دوم خرداد و پيروزی خاتمی، گاهگاهی ضعفها و کاستيها را در قالب نامه به گوش آقای خاتمی می رساندم. اما به محضی که زبان قلمم «طعم انتقاد يا سئوال» از اصلاحات گرفت، پروسه بايکوت شروع شد! با اين حال؛ نمی دانم چرا خود ايشان، گمان کردند من با اين نوع نگاه، می توانم «خبرنگار ويژه رئيس جمهوری» شوم.
در اولين مسافرتم در تيم همراه رئيس جمهور به استان زادگاه مادرم «لرستان» رفتيم.استانی فوق العاده غنی اما فوق العاده فقير! سرشار از معادن و ذخاير زيرزمينی اما فقير! بعد از بازگشت از سفر، اولين «سفرنامه» را نوشتم وخيلی اتفاقی، مستقيما" به آقای خاتمی تحويلش دادم! بلافاصله از سوی يکی از مسئولان دفترشان (بدرستی) توبيخ شدم که چرا «سلسله مراتب» را رعايت نکرده ام و گزارش را به دفترشان نداده ام تا (لابد سانسور شود! شبيه موارد بعدی که سانسور هم شد!)
در آن سفرنامه يک صحنه را شرح دادم که درست زير جايگاه سخنرانی رئيس جمهورخاتمی ديده بودم! هيات همراه و شخصيتها و کارکنان نهاد رياست جمهوری، «زير جايگاه» در حال خوردن انواع شيرينی و ميوه و آبميوه و نوشابه بودند و آنسوی فنس های مستحکم، زنان و کودکان اهل «دورود» زير آفتاب سوزان، گوش به سخنان خاتمی درباره عدالت و کرامت انسانی سپرده بودند و چشمشان هم به اين «بخور بخور» بود! سيد محمد خاتمی در آن دوشنبه، به سياق يک عادت قديمی؛ روزه مستحبی گرفته بود و بارها به دليل خشکی دهان به سرفه افتاد. من «آب دهان دخترکی» را برای خاتمی توصيف کردم که با سختی از گلوی نازکش فرو ميداد! و پرسيدم «مگر اين دخترک در اين شهر فقير، چند بار در سال ميوه هايی مانند موز يا شليل سرخ بر سفره اش می بيند؟ چرا بايد زير جايگاهی که شما سخن از کرامت انسانی می گوييد، آب دهان اين دخترک در گلويش بپيچد؟» همين! اين گزارش ساده مجوز ورود مرا به رياست جمهوری برای هميشه لغو کرد!
در آن گزارش برای خاتمی نوشتم «شهادت می دهم شما در آن دوشنبه گرم، در شهر دورود روزه مستحبی گرفته بوديد، اما زير پايتان، زير جايگاه سخنرانی تان، ميان آن موزها و نوشابه ها و دهان خشکيده دخترک دورودی، چنين ماجرايی برپا بود!» و از ايشان «بعنوان يک خبرنگار»خواستم از اين ريخت و پاشها جلوگيری شود!
از سفر بعد، دستور اکيد آقای خاتمی «اعلام شد»(فقظ اعلام شد!) تا از اسرافها جلوگيری شود! «قرار شد» (فقط قرار شد!) آبميوه يا ميوه مختصری در فضاهای سربسته و نه زير جايگاه يا ملأعام، به هيات همراه يامحافظان و کارکنان داده شود تا خستگيهای سفر را در شهرها از تن بدر کنند! اما آن دستور اجرا نشد.در عوض مسئولان دفتر تصميم گرفتند مرا در «معرض ديدن» چنين صحنه هايی قرار ندهند!! همزمان پروسه «بايکوت» من شروع شد! و بايکوت يعنی منزوی کردن و راندن!
مسئولان دفتر رئيس جمهوری، مرا در آخرين اتومبيل کاروان قرار می دادند! جايی که ازدحام و ترافيک، مرا ساعتها از هيات جدا می انداخت و ديگر هيچ چيزی از مواجهه مردم با خاتمی نمی توانستم ببينم! برنامه جزييات سفر را از من پنهان می کردند تا «جا» بمانم! بارها از ناهار و شام جا گذاشته شدم و بالاخره ضعف شديد کار دستم داد! کارت هليکوپتر بدستم نمی رسيد و بايد با هر وسيله ديگری،خودم را به شهر بعدی می رساندم! وقتی می رسيديم مراسم تمام شده بود و هليکوپتر برای حرکت مجدّد آماده بود. اما هنوز زير جايگاه سخنرانی، پوستهای موز و هسته های شليل و قوطيهای نوشابه برجای بودند! خبرنگار اين چيزهای کوچک را دليل اتفاقات بزرگتر می داند.نگاهش شايد گاهی سمبليک باشد اما واقعی است.و او می بيند که مردم، چگونه بدبين و دلزده می شوند! چيزی که مسئولان اصلاح طلب(!) متوّجه نشدند اين حقيقت بود که آن پوست موزها، روزی زير پايشان خواهد رفت (که رفت) و اصلاحات را هم عقيم خواهد ساخت و بر زمين خواهد کوفت (که کوفت)!
اين ميان البته دوستان جوانمردی هم از ميان مسئولان دفتر بودند که می ماندند و همسفر من می شدند و جادهّ ها را زمينی طی می کرديم تا به مرکز استان برسيم! اما همه اش همين نبود! مسئولان سفر غالبا" اتاقی در هتل يا مهمانسرا برايم در نظر نگرفته بودند! خيلی وقتها بليط برگشت به تهران هم برای من «گير نمی آمد!» و بايد زمينی (يکبار با کاميون!) به خانه برمی گشتم! خب، اينها «عواقب» کارم بود! بعد از سفر سوّم، من در بيمارستان ساسان بستری شدم و رسما" بيمار شدم! پزشک رياست جمهوری گواهی کرد ضعف شديد و استرس های مدام باعث بروز ديابت (بيماری قند) شده است.تلخ ترين اتفاق زندگيم در حاليکه هنوز سی سال هم نداشتم.از بيمه يا اين چيزها هم تعمدا" جلوگيری شد تا هر بار مراجعتم به درمانگاه «صرفا» با دستور مسئولان ممکن باشد!
بدليل دور افتادنم از هيات همراه رئيس جمهوری، مرا به «نداشتن روحيه کار جمعی» متهّم کردند! اينکه فلانی «تکرو» است و نمی تواند با ديگر دوستان«تعامل مثبت» داشته باشد! اين تعامل مثبت هزار معنا دارد اما يکی از مسئولان ارشد دفتر، تعريف «دقيق» آن را برايم گفت که اينجا بيانش نمی کنم.نمی خواهم قضايا را شخصی کنم. اما برخی از همين افراد که خيلی اهل «تعامل مثبت» بودند بعدها در پروژه های اقتصادی وسيعی (مثل فرودگاه امام خمينی يا صنايع ديگر) نشان دادند معنای واقعی «تعامل» يعنی چه؟ بعضی از همان اشخاص هم، امروزه باز شده اند مدافعان آزادی بيان و رنج مردم! چيزی که آنها ندانستند اين بود که هر خبرنگاری که بتواند «آب دهان دخترک درودی» را ببيند، نمی تواند اهل چنين «تعامل مثبتی» بشود و نمی تواند گوشه ای بنشيند و بگويد؛«ما هيچ؛ ما نگاه!»
در سفرهای بعد،مرا از سفرهای داخلی حذف کردند تا صورت مساله را پاک کرده باشند! در سفرهای خارجی اما به شکل ديگری «بايکوت» ادامه داشت. تلاش وحشتناکی می کردند که من نتوانم حتی از نزديکی خاتمی عبور کنم! چه رسد که حرفی با ايشان بزنم! اما آقای خاتمی،هنوز «الفبای نگاه» را می شناخت. و می توانست بفهمد آدمها با نگاه چه می گويند! و اين يک موهبت بی همتاست که او دارد.نيز ميدانستم که نامه هايم هنوز به مقصد می رسند!
***
خبرنگار يعنی موجودی هميشه مزاحم و موی دماغ، کنجکاو و فضول! «موی دماغ» يعنی همين! کافی است چيزی را ببينی که «نبايد» و چيزی را بنويسی که «نبايد»! خبرنگار «وير» (يا کِرم) يافتن جواب دارد و همين، «موتور محّرکه» اوست. سرش درد ميکند برای دانستن و جار زدن چيزهايی که شنيده يا ديده! برای خودش رسالتی بزرگ قائل است که گاهی با پذيرفتن خطرهای بسيار به انجام می رساند.خبرنگار، با انعکاس کژيها و بديها، جامعه را به سمت پالودگی و اصلاح و فردای بهتر «هُل» می دهد!اما معمولا" خود او، روز يا شبی که از يکی از گردنه های سخت دنيا عبور می کند، به پايين «هُل» داده می شود و در سکوت و بيخبری می ميرد يا می گذرد!
باری! زمان گذشت...از خبرنگاری بعنوان «شغل» «شيفت» کردم به خبرنگاری بعنوان «حرفه» و به «دل نگاری» و نوشتن برای آنهايی که دوستشان دارم و دوستم دارند.و البته گاهی هم،نوشتن درباره چيزهايی و کسانی که دوست ندارم...آب دهان دخترک دورودی هنوز در پيچ گلوی اوست.و نگاهش هنوز با من است.
***
روز خبرنگار بر همکارانی که هنوز چشمی برای «ديدن» دارند و گوشی برای «شنيدن» مبارک باد!

www.babakdad.blogfa.com
email: babakdad@hotmail.com

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'حرفه؛ خبرنگار! بابک داد' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016