جمعه 11 بهمن 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ناگفته های علی اکبر ناطق نوری از روزهای نخست انقلاب، ايرنا

حجت الاسلام والمسلمين علی اکبر ناطق نوری در گفت و گويی تفصيلی با خبرنگاران سياسی ايرنا، ناگفته هايی از روزهای نخست انقلاب اسلامی ايران را بيان کرد.

** ايرنا: انقلاب اسلامی به رغم مخالفت های شرق و غرب به پيروزی رسيد. در باب بحث علل و عوامل پيروزی انقلاب بحث های زيادی مطرح شده است اما شنيدن علل پيروزی از کلام شما به عنوان يکی از اصحاب و نزديکان امام خمينی (ره) لطف ديگری دارد و شايد تحليل آن از زبان شما که در متن انقلاب بوده ايد تحليل قابل ملاحظه ای باشد و ارزش بيشتری از ساير تحليل ها داشته باشد.

* ناطق نوری: اولا در آستانه ايام پيروزی انقلاب و دهه فجر هم هستيم و سی امين سال پيروزی را تبريک می گويم و ياد و خاطره امام راحل (ره) بنيانگذار انقلاب و همه شهدا را گرامی می دارم.
علل و عوامل پيروزی را در دو زاويه بايد نگاه کنيم و بيان کنيم. يکی کارهای مثبت و عوامل مثبتی که عامل پيروزی شدند و زاويه ديگر هم عوامل منفی و ندانم کاری های دشمن که عامل پيروزی انقلاب شد، از باب «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد». يک سری کارهايی را رژيم کرد که اينها عوامل پيروزی و يا سرعت بخشيدن به نهضت شد.
عامل اصلی، خود وجود مبارک حضرت امام (ره) بود. اگر در عصر و تاريخ ما يک انسان جامعی مثل امام با آن هوشياری ويژه و با آن بينش و آينده نگری نبود، حتما نهضتی شکل نمی گرفت و انقلابی پيروزی نمی شد.
ما در طول تاريخ، علمايی داريم که در مقابل مستبدين ايستاده اند يا برای استقلال کشور جنگيده اند مثل مرحوم ميرزای بزرگ. حتی علمايی بزرگی مثل مرحوم سيدمحمد کاظم يزدی صاحب "عروه الوثقی" و صاحب "جواهر". آخوند خراسانی و از قبيل اينها که برای مبارزه با استبداد و استقلال کشور جنگيدند و مبارزه کردند. مرحوم بهبهانی، مرحوم طباطبايی يا حتی مرحوم مدرس نزديک به تاريخ خودمان است و يا مرحوم شيخ فضل الله.
اما اينها هر کدام يک يا دو بعد قضيه را نگاه و مبارزه می کردند. اما امام به نظر من شخصيتی بود که از همه آن حرکت ها و شخصيت ها الگو گرفته بود و با آن هوش سرشار خدادادی و بينش استثنايی خودش يک شخصيت جامعی شده بود . وقتی آدم تاريخ مربوط به امام را می خواند می بيند از مدرس و شيخ فضل الله الهام گرفته است. شايد بيش از ۲۵ بار امام در بحث هايشان از مدرس نام می برند و معلوم می شود تحت تاثير شخصيت مدرس هستند اما هيچ کدامشان جامعيت امام را ندارند. امام از همه آن تجربه ها بهره بردند و از يک فرصت بسيار زيبا و عالی بعد از رحلت آيت الله بروجردی استفاده کردند.
در قضيه "انجمن های ايالتی و ولايتی"؛ خيلی از علما تلگراف زدند که شرط اسلام از شرايط منتخبين حذف شده است. امام هم مثل بقيه تلگراف زدند اما همين که شاه پاسخ نداد امام رها نکردند همان تلگرافی را که به شاه زده بودند همان را دستور دادند اعلاميه کردند و زدند به ديوار؛ آغاز حرکت از آنجا بود. پس عامل اول و موثر خود امام و شخصيت امام بود.
عامل دوم که باز امام با آن هوشياری از آن به خوبی استفاده کردند ؛روحانيت و حوزه علميه بود.
امام زيباترين استفاده را از فرصت ها می کردند از جمله از حوزه، از محرم، از ماه رمضان. اين اعزام علما برای سخنرانی های محرم و صفر يک تشکيلات خودساخته خودجوش سنتی است که متعلق به شيعه است. قبل از ماه مبارک رمضان در سال ۴۲ امام به طلاب و روحانيت فرمودند شما که به بلاد و روستاها می رويد، بگوييد که با اسلام دارند چه می کنند اصلا اين شبکه بدون استفاده از راديو و تلويزيون و روزنامه خبر امام را و اين احساس مسئوليت را داخل بدنه جامعه و کل کشور برد.
اين سبب شد که رژيم شاه عصبانی شد و بعد از ماه رمضان در ۲۵ شوال خواست تبليغ را خنثی کند. اينجاست که «عدو سبب خير شد». اينها در روز شهادت امام صادق به فيضيه هجوم بردند؛ ببينيد ۲۵ شوال يعنی بعد از همان ماه رمضانی که امام حرکت کرد. شاه عکس العمل نشان داد. گفت، بزنيد طلبه ها را. خوب روز شهادت بود و پا منبر مرحوم انصاری قمی ريختند و بعد هم طلبه ها را زدند که روز دوم فروردين بود. اينها ريختند ۲۵ شوال دوم فروردين بود؛ ريختند زدند طلبه ها را و غارت کردند. آتش زدندو غرات کردند واقعا مدرسه فيضيه خيلی وحشتناک شده بود. طلبه ها را پرت می کردند به رودخانه. امام از اين فرصت خيلی خوب اصلا به نظر من يکی از روزهايی که بايدقبل از ۱۵ خرداد يوم الله محسوب شود همان روزی است که اينها ريختند توی فيضيه و اين آغاز حرکت بود. امام بعد از آن يک حرکت کرد با انالله و انا اليه راجعون بعد هم فرمود که من جواب پدر پير سيد يونس رودباری را چه بگويم؟ سيد يونس رودباری کسی بود که در آنجا شهيد شده بود. آن روز فقط همين شهيد را داشت عده ای هم مجروح شده بودند.
وقتی ايشان اين جمله را می گفت يا با انالله شروع کرده بود مسجد اعظم ستون هايش تکانم می خورد از صدای گريه مردم. همين آغاز حرکت شد . امام از همين فرصت استفاده کرد. اين عوامل موفقيت است.امام گفت که فردا می خواهم بيايم فيضيه و برای شهدای آن فاتحه بخوانم. ممکن بود، آدمی که ناآگاه باشد بگويد، اين فاتحه را در خانه می خوانم اما او می خواست به اين بهانه از عواطف و احساسات عاشورايی مردم عليه رژيم استفاده کند. عصر عاشورا آمد توی فيضيه و آن سخنرانی تاريخی اش را خطاب به شاه کرد که «کاری نکن که بدهم ملت از مملکت بيرونت کنند» و بعد شاه اسرائيلی را آنجا اعلام کرد. اصلا هيچ کسی نمی توانست ارتباط بين اينها و صهيونيست ها را خيلی خوب بفهمد اما او آنجا مطرح کرد و آغاز کرد. بعد از دو روز هم امام را ۱۵ خرداد گرفتند و اين هم يک عامل شد برای حرکت و ديگر آغاز شد. امام که آزاد شد پای سخنرانی امام بوديم در مسجد اعظم خطاب کرد به رژيم شاه که «مرا آزاد کرديد، اشتباه کرديد. فکر کرديد اگر آزاد کنيد من ديگر فرياد نمی زنم. من برای اسلام فرياد می زنم» باز شروع شد تا قصه کاپيتولاسيون.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


هم هوشياری امام و از فرصت ها استفاده کردن از طرفی عامل موفقيت است و هم نادانی رژيم شاه. توی همين گير و دار است که مساله کاپيتولاسيون پيش می آيد و خود اين موضوع باز سرعت می بخشد. امام در حياط خانه شخصی خودش و در حاليکه همه حياط و اتاق پر از جمعيت بود، در کنار پنجره عليه آمريکايی ها و در مورد مصونيت آمريکايی ها و لايحه کاپيتولاسيون سخنرانی کردند و ما گوش داديم. و بعد هم امام را گرفتند و تبعيد کردند.
يک عامل امام بود، يک عامل روحانيت و حوزه برای پيروزی و عاملی هم نادانی رژيم شاه. رحلت مشکوک آقا مصطفی از ديگر حوادث عجيب و غريب بود. گويا خداوند اين پازل ها را کنار هم چيد تا اين انقلاب به پيروزی برسد. وقتی آقا مصطفی از دنيا رفت، نوار سخنرانی امام در نجف در تهران به دست ما رسيد. ايشان در سخنرانی اش می گفت: «مرگ مصطفی از الطاف خفيه الهی است.» ما متعجب مانده بوديم که فوت و مرگ پسری مثل آقا مصطفی که ملا، فيلسوف، عارف، مفسر و بازوی امام بود _حاج آقا مصطفی رکنی بود و ايشان به تعبير خود امام، اميد آينده ايشان بود_ امام اين را لطف خفيه الهی می داند. ما تعجب می کرديم که مرگ چنين انسانی چگونه لطف تلقی می شود. چيزی که ما نمی توانستيم درک کنيم اين بود «آنچه او در خشت خام می بيند و ما در آينه هم نمی توانيم ببينيم.» در تهران و ايران بعد از فوت آقا مصطفی پس از سالها خفقان به بهانه ختم برای ايشان، نام امام باز بالای منبرها برده می شد. بالاخره نمی توانستند در ختم نگويند اين آقا مصطفی پسر کيست. پسر يک آدم ناشناخته ای که نيست. جامعه روحانيت مجلس گرفت در مسجد ارگ و جناب آقای حسن روحانی منبر رفتند. ايشان يک منبر تاريخی رفت و از آن روز امام را امام ناميدند. علت اين که به ايشان امام گفتند اين است که آقای روحانی آن روز برای حاج آقا مصطفی آيه «و اذ ابطلی ابراهيم ربه بکلمات فاتمها قال انی جاعلک للناس اماما» را خواند و تشبيه کرد امام را به حضرت ابراهيم و آقا مصطفی را به حضرت اسماعيل و امتحان هايی را که خداوند درباره حضرت ابراهيم کرد. بنابر اين اعلام کرد که ما از امروز به آقای خمينی، امام اطلاق می کنيم که اين گرفت و قبل از آن اصلا امام نمی گفتند تا آن موقع می گفتند حاج آقا روح الله يا آقای خمينی و از آن روز به امام، امام اطلاق شد و علم شد، علم بالقلم.
شما ببينيد مرگ آقا مصطفی موجب شد که نام امام دوباره مطرح شد و باز دومرتبه نهضت زنده شد.
من يک عامل مثبت می گويم يک عامل منفی؛ اين عامل مثبت. و عامل منفی اين که رژيم شاه ديد که دوباره نهضت در حال جان گرفتن است و امام و بعد از ۱۵ خرداد با وجود خفقان دومرتبه نهضت شروع شده، خواست تا آن را سرکوب کند يا بشکند آن مقاله با اسم مستعار را عليه امام با امضای احمد رشيدی مطلق در روزنامه چاپ کرد.
خود اين قضيه سبب خير شد اينها اعلاميه دادند حوزه حرکت کرد، ۱۹ دی طلبه های قم را زدند و شهيد کردند. چهلم قم، تبريز راه افتاد و چهلم تبريز، يزد راه افتاد و چهلم يزد، تهران جلسه گذاشت و راهپيمايی راه افتاد و رسيد به پيروزی. همينطور اربعين به اربعين سرعت بخشيد و اينها مردم را قتل عام کردند و سرعت بخشيده شد. يادم است که چهلم شهدای تبريز که همان روز هم حادثه يزد اتفاق افتاد ما در مسجد اعظم قم، ختم گرفتيم. يکی از منبری ها خود من بودم. اين مسجد اعظم هر سه شبستان و حياط و صحن های حضرت معصومه(س) و تمام رودخانه و اطراف آن پر از جمعيت بود که به عنوان چهلم شهدای تبريز جمع شده بودند.
اين ها عوامل پيروزی و عوامل سرعت بخشيدن به نهضت شد تا منجر شد به راهپيمايی تاسوعا و عاشورا و آن محرمی که امام آن اعلاميه معروف «محرم ماه غلبه خون بر شمشير» را صادر فرمودند. عاشورا همانند راهپيمايی تاسوعا برگزار شد و بالاخره شاه فرار کرد و رسيد به پيروزی.

** ايرنا: ما علاقمند شديم که بعد از انقلاب را ورق بزنيم و از زبان شما بشنويم. انقلاب پيروز می شود و نهادهای انقلابی شکل می گيرد اولين پديده را دولت موقت شکل می دهد. بعضی نسبت به عملکرد دولت موقت نقد دارند. ديدگاه شما در اين مورد چيست؟
* ناطق نوری: ما با اينها در دوران مبارزه و نهضت با هم بوديم، اختلاف سليقه هم از همان موقع داشتيم اما مشترکاتمان چون بيشتر بود و دشمنان هم مشترک بود ما به آن اختلاف سليقه ها خيلی نمی پرداختيم. ما با هم زندان بوديم با هم کار می کرديم سال ۴۶ که من مدتی در زندان قزل قلعه و زندان قصر در بند۴ بودم با همين آقايان با هم بوديم مرحوم بازرگان، مرحوم آقای سحابی، همسر آقای طالقانی و جمعی از اين آقايان هم بودند از اين طرف هم جمعی از آقايان بودند. در مبارزات همه با هم بوديم منتها من هميشه جزء کسانی بودم که خيلی به اينها انتقاد داشتيم. يکی از اختلاف سليقه هايی که با هم داشتيم اين بود که اينها از اول در مبارزه مخالف حرکت های انقلابی بودند. ما به آنها می گفتيم رفرميسم. اينها می خواستند حرکت فرهنگی و آرام داشته باشند. يادم هست يکی از اينها که از نهضت آزادی يا جبهه ملی بود، پيش من آمد. امام نجف بودند. برای اين که لو نرويم و بتوانيم با هم صحبت کنيم با ايشان در ماشين نشسته بوديم و در خيابان های تهران دور می زديم. ايشان به من می گفتند امام در ايران نيست و شرايط ايران را نمی داند. -اين يکی از اختلافات ما بود- او می گفت اينکه ‌امام (ره)‍ الان حمله می کند به شاه، صلاح نيست. بايد به دولت حمله کند و دولت را عوض کند. نمی شود کشور شاه نداشته باشد. نمی شود مستقل باشيم بالاخره ما بايد به يک قدرت خارجی و جهانی تکيه کنيم. با اين اقدامات ممکن است حمام خون برپا شود. آنها قائل به حمله به شاه نبودند و قائل به استقلال نبودند و من گاهی در منبر می گفتم که اينها بنا دارند به جايی تکيه داشته باشند. اين تکيه گاه فرق نمی کرد شرق باشد يا غرب البته (اذا دارالامر بين الغرب و الشرق و الغرب اولی) بيشتر به غربی ها تمايل داشتند و اين نگاه اينها بود و اختلاف سليقه هايی بود که با انقلابيون اين طرف داشتند تا اين که بالاخره امام خواست از پاريس بيايد.
ما متحصن شده بوديم در دانشگاه تهران. جامعه روحانيت متحصن بود و بختيار فرودگاه ها را بسته بودند و مردم شعار می دادند: "وای به حالت بختيار اگر خمينی دير بياد". از يک طرف پايمان توی مسجد دانشگاه بود که مرکز تحصن بود و از طرفی پايمان توی کميته استقبال بود. ما هم جوان و پرتحرک بوديم. يک دفعه خبر دار شديم که فردا که امام تشريف می آورند بناست که در بهشت زهرا سازمان مجاهدين خلق - ‌منافقين - تريبون را اداره کنند. اتفاقا تصاوير آن روز وجود دارد که پدر محمد حنيف نژاد آنجا نشسته، پدر ناصر صادق يکی از رهبران مجاهدين خلق آنجا نشسته و اينها از قبل دعوت شده بودند که بيايند و تريبون هم دست آنها باشد. مادر رضايی ها از مجاهدين خلق هم سخنرانی کند و آنها مراسم استقبال را اداره کنند. ما خبر دار شديم و ‍‌از همان جا ما زنگ زديم به نوفل لوشاتو به مرحوم حاج احمد آقا. آقای کروبی بودند، آقای معاديخواه، آقای انواری و مرحوم آقای مطهری هم بودند. آقای کروبی صحبت کرد و عصبانی شد و تلفن را از عصبانيت رها کرد. ايشان خيلی حساس بودند. آقای معاديخواه هم گرفت و عصبانی بود و در نهايت من گوشی را گرفتم. من کمتر عصبانی می شدم با آقای حاج احمد آقا صحبت کردم. بالاخره گوشی را مرحوم مطهری گرفت و خيلی تند صحبت کرد با حاج احمد آقا. عصبانی بود و دستش می لرزيد. شهيد مطهری به حاج احمد آقا گفت: به آقا بگوييد. حاج احمد آقا گفت: آقا حرکت کرده داريم سوار ماشين می شويم برويم فرودگاه. گفت: من نمی دانم اين که من می گويم به آقا بگوييد که خلاصه اش اگر فردا شما بياييد و تريبون بهشت زهرا دست مجاهدين خلق باشد، من نخواهم آمد. بالاخره ما با اين تلفن بساط را به هم ريختيم و حاج احمد آقا از آن طرف گفت: من نمی دانم هر کاری خودتان می دانيد انجام دهيد. ما داريم راه می افتيم. لذا اگر شما دقت کنيد می بينيد آنجا - ‌بهشت زهرا- پدرهای اينها نشسته اند اما کاره ای نيستند، تريبون دست ماهاست . بعد هم همان شب تصميم گرفتيم که فردا فقط قرآن را يک نفر بخواند آن هم پسر مرحوم شهيد حاج صادق امانی بود. سخنران هم يک نفر قبل از امام باشد؛ آن فقط هم آقای مطهری بود و بعد هم آقا خودش صحبت کند. هيچ کس ديگر حرف نزند. اينها خيلی بهشان برخورده بود و ناراحت بودند. امام هم که فردا آمدند در عکس ها هم می بينيد که بعد از اين اعضای نهضت آزادی دور و بر امام در فرودگاه هستند ولی وقتی خواستند امام سوار ماشين بليزر -که آقای رفيق دوست راننده اش بود- شود،امام خيلی باهوش بود حواسش آنقدر جمع بود که توی ماشينی که می نشيند جز خودش و حاج احمد آقا کسی نباشد. اصلا روز عجيب و غريبی است اما حواس ايشان آنقدر جمع بود که در ماشينی که می نشيند جز خودش و حاج احمد آقا کسی نباشد. اينها را پياده کرد. اين آقايان نهضت آزادی و دکتر يزدی و همه را پياده کرد. هر چقدر گفتند که ما بی سيم داريم ما رابطيم فلانيم، همه را پياده کردند که کسی با ايشان نباشد که از اين همراهی سوء استفاده کند.
بالاخره ما هم در آن شلوغی چون جوان و فرز بوديم در عقب جيپی را باز کرديم و سوار شديم و رفتيم. اينجا بايد بگويم چطور شد من در بهشت زهرا پيدا شدم در عکس ها و همه جا با امام هستم همه اتفاقی است و برنامه ريزی قبلی نبود و اين خواست خداست. و آن اين که اتفاقا سوار اين جيپی که شدم از توانير بود و اينها بی سيم داشتند. يک هماهنگی بين نهضت آزادی و جبهه ملی بختيار شده بود. اينها که با هم رفيق بودند يک هماهنگی برای آمدن امام بينشان صورت گرفته بود و رابط ما و دولت بختيار اينها بودند. به همين دليل فردا هلی کوپتر آمد و سالن فرودگاه را به ما دادند و به همين دليل ماشين توانست تا پای پله هواپيما برود. به طور اتفاقی جيپ جلوی واحد سيار صدا و سيما قرار گرفت و واحد سيار هم جلوی ماشين امام. ما همينطور نگاه می کرديم. اينها بی سيم داشتند به جلويی ها می گفتند وضع خوبه بياييم و اينها می گفتند بياييد. وارد بهشت زهرا شديم. ديديم ماشين نمی آيد. ديدم واحد سيار تلويزيون هم نمی آيد. آن روز ما ۷۰ هزار نيروی انتظامی داشتيم. در فيلمها می بينيد که همه بازوبند دارند. اما آنقدر جمعيت زياد بود که اينها در بين جمعيت گم بودند. کميته استقبال از سوی جمعيت موتلفه که بيشترين نيروهای سازمان يافته و نيروهای خودی نيروهای خوش خط و ربط و متدين را داشتند در مدرسه رفاه تنظيم شده بود، . همه بچه هايی بودند که قبلا هم شبکه ای کار کرده بودند.
ولی هيچ کدام موثر نبود. چون جمعيت زياد بود اين تحت الشعاع بود. من ديدم ماشين نمی آيد. از پشت شيشه جيپ می گفتم بيا اين هم اشاره می کرد که پشت سری حرکت نمی کند. من در حين اين که اين ماشين به کندی حرکت می کرد، پريدم پايين گفتم برم ببينم چرا نمی آيد. آمدم به اين بگويم که چرا نمی يايی، ديدم که پشت سرش ماشين امام اصلا پيدا نيست. همينطور جمعيت مثل تپه ای روی ماشين است. فقط اينجا فهميدم امام هست که گاهی که مردم همديگر را هل می دادند. دست امام را که برای مردم تکان می داد، می ديدم که اين کار بيشتر مردم را تحريک می کرد. رفتم روی کاپوت ماشين. آقای رفيق دوست در خاطراتش می گويد وقتی چشمم به شما افتاد، تازه خاطر جمع شدم و فهميدم که يک آشنا هست. اينقدر نيرو زياد بود اما در بين جمعيت کسی پيدا نبود. بالاخره عمامه من آنجا افتاد به گردنم و بعد هم افتاد و عبای من هم افتاد.
شب قبل در کميته استقبال به طور اتفاقی شنيده بودم که پيش بينی هايی در مورد هلی کوپتر انجام شده است و اين در ذهنم بود و يک دفعه که هلی کوپتر نشست. من گفتم اين همان است که ديشب بحثش بود و خلاصه يک ساعت و نيم طول کشيد تا فاصله خيلی کمی ماشين جلو برود. و علت اين بود که ماشين خاموش شد و در اثر فشار های مردم ماشين کلا خراب شد و مثل اين که امام در يک جعبه فلزی نشسته بود. بالاخره با يک وضعی امام را سوار هلی کوپتر کرديم آقای رفيق دوست را ديگر نديديم. در بين جمعيت زده بودند وايشان بی هوش شده بود و افتاده بود روی زمين و ايشان را بردند. خلاصه امام را با هلی کوپتر بردند و ما هم با امام بوديم. خلبان يک سرگرد نيروی هوايی بود و ما امام را سوار کرده ايم و می گوييم بلند شو. اصلا کجا؟ کی؟ اين چيه؟ کجا می خواهد برود؟ خيلی عجيب بود. هيچ چيزی پيش بينی نشده بود. کسی هم نمی داند. حالا اينجا فرمانده منم. به خلبان می گويم بلند شو و خلبان می گويد آقا نمی شود. مردم به هلی کوپتر آويزان هستند. من هم که بلد نيستم. گفتم، نمی دانم، هر طوری هست بلند شو. ايشان خيلی افسر خوبی بود. خودش به هر ترتيبی بود بلند شد و گفت که اينجا شلوغ است. نمی شود نشست. گفتم، نمی شود نيست. امام از پاريس آمده و بايد در قطعه ۱۷ بنشينی. گفتم بايد بنشينی. هلی کوپتر هر طوری بود، نشست. حاج احمد آقا هم بود. به امام عرض کردم خواهش من اين است که حضرتعالی پياده نشويد. ايشان نشست و من بدون عمامه و عبا پياده شدم. ديدم بازوبند به دست ها هستند. گفتم، بياييد جلو. گفتند حاج آقا چيه. گفتم: يک جو غيرت می خوام، گفتند يعنی چی؟ گفتم شما دستهايتان را به يکديگر قفل کنيد و يک ديوار درست کنيد تا بتوانيم امام را پياده کنيم. بعد در را باز کرديم. امام آمد پايين ديديم توی جمعيت. حالا نمی توانيم برويم. زيادی جمعيت ديوار را می شکست. همين جا که داربست بود من دست امام را گرفتم و از زير داربست ها که ارتفاعش شايد نيم متر بود. گفتم حاج آقا ببخشيد از اين زير بايد بياييد و موقع برگشت گفتيم اين ديوار را درست کنيد و خيلی آرام وعالی داشتيم می آمديم. يک دفعه هلی کوپتری که ما داشتيم به سمتش می رفتيم، بلند شد. ديگر نه راه پس داشتيم چون ديواره خراب شده بود و نه راه پيش. اينجا جنگ مغلوبه شد. همه ريختند. شما عکسها را که ببينيد، می بينيد هر چه آدم های درشت و پهلوان و گردن کلفتند، آنجا هستند. تنازع بقا بود. هر کسی ديگری را پرت می کرد که خودش بيايد جلو. بعد مثلا يک پهلوان جوان آقا را از علاقه می گرفت و می گفت که ول کنيد آقا را، کشتيد، می کشيد ايشان را. ديگری می گرفت و می کشيد. عمامه از سر امام افتاد. يک عکس هست که آقا عمامه ندارد. من يقين کردم که امام از دنيا رفت. ديگر داد هم که فايده نداشت. بلندگو هم فايده نداشت اما لطف خدا نمی دانم چطور شد که در اين شلوغی امام باز برگشت طرف جايگاه. ديگر آنجا آمبولانسی از شرکت نفت شهرری بود که گفتيم بيا جلو. امام را سوار کرديم. ديگر اينها همه دست خودم است. ديگر کميته استقبال و فرمانده و همه به هم ريخته بود. فرمانده آنجا ما بوديم ديگر. آقا را سوار کردم و حاج احمد آقا را هم گفتم بيايد. عبای امام در ميان جمعيت گير کرد. من ديديم همين دارد مشکل ساز می شود. من عبا را از دوش آقا گرفتنم و پرت کردم سمت مردم تا بروند دنبال عبا. ما آقا را برديم. خودم هم پريدم کنار راننده. ما آژير بلد نبوديم و نه بلند گو را می دانستيم. از راننده سوال کرديم و نشانمان داد. راننده يک جوانی بود که از هر جايی که می توانست می رفت از روی جوی، از روی قبرها و چاله ها و هر جا که ممکن بود و من برای اين که مردم متوجه نشوند کی در داخل ماشين است، می گفتم، برويد کنار. يکی از علما حالش بهم خورده. بايد سريع ببريمشان. هر کسی زير ماشين برود، پای خودش است. ديگر نمی ايستيم. بالاخره از بهشت زهرا آمديم بيرون. خلبان هلی کوپتر زرنگ بود و بالا مواظب ما بود و يک دفعه در مسير ما نشست و بالاخره ما رفتيم سمت هلی کوپتر. در داخل هلی کوپتر محمد طالقانی هم بود. امام و احمد آقا و من و آقای طالقانی سوار شديم و هلی کوپتر بلند شد. خلبان گفت حاج آقا برويم نيروی هوايی. گفتم:" نه!! بريم لانه زنبور." صبح وقتی می خواستم برم بهشت زهرا، ماشينم را گذاشتم کنار بيمارستان ۱۰۰۰ تخته خوابی (بيمارستان امام خمينی). لطف خدا، امام اول آمد سراغ شهدا و بعد رفت بيمارستان. تحليل هم شد که امام رفتن ديدن مجروحين. ماشين ما هم اون بغل بود. به خلبان گفتم، می توانی بروی بيمارستان هزار تخته خوابی بشينی. خلبان گفت اولا حاج آقا، بيمارستان هزار تخته خوابی اسمش شده بيمارستان امام _خيلی عجيب است. او می دانست و من نمی دانستم_ و بعد هم شما هر کجا بگوييد، می آييم پايين. خيابان پهلوی هم بگوييد، می آيم پايين. ولی گفتم، نه آقا برو همان جا. شما حساب کنيد، توی بيمارستان يک هلی کوپتر نظامی نشسته. مردم خيال کردند که در مراسم استقبال امام، زد و خورد شده و هلی کوپترها دارند مجروح ها را می آورند. ريختند پزشک و پرستار و بيمار. ما باز آمديم پايين، قبل از اينکه امام بيايد. گفتم آمبولانس داريد. حالا نگو اينجا بيمارستان است و من دارم می پرسم آمبولانس داريد. آمدند جلو و گفتن اينجا بيمارستان است. آمبولانس برای چه؟ گفتم، بيمار ما يک جوری است که ما بايد از اينجا ببريمشان. بالاخره خيلی عجيب بود. نهايتا نگذاشتند. يک پزشکی جلو آمد. اسمش هم آقای صديقی بود. گفت: من دکتر صديقی هستم. يک پژو۵۰۴ نقره ای رنگ دارم. ماشين که آماده شد، در را باز کرديم. يک دفعه امام دستشان را تکان دادند. تمام بساط ما رو به هم ريختند. تا ايشان از هلی کوپتر بيايد پايين، سوار ماشين بشود، گرفتار شدند. با زحمت ايشان را سوار کرديم. محمد آقا و احمدآقا هم سوار شدند. من ماندم. من آنتن ماشين رو گرفتم و خودم را پرت کردم روی سقف ماشين. حالا با قبای آخوندی و آويزان، ماشين هم دارد می رود. اومديم تا نزديک درب بيمارستان و خلاصه زدم به شيشه. به حاج احمد آقا گفتم که من اين بالا هستم که شما داريد به سرعت می رويد. ايشان گفت: عجب پس تو آمدی. گفتم: بله، پس چی من ول نمی کنم. آمديم پايين، سوار شديم و از درب که آمديم بيرون به راننده گفتيم بريم کوچه کناری. ماشين هم بود. ديگر گفتيم برويم ماشين خودمان را برداريم. جالب اينجا بود که همه انقلابيونی که در کميته استقبال بودند، امام را گم کردند. همه نگران بودند. همه توسط دوستان نهضت آزادی با دولت و مرکز اطلاعات تماس گرفتند و گفتند امام را کجا برديد. آنها هم گفتند ما تا بيمارستان هزار تخته خوابی و يک پژو ۵۰۴ سوارش کرده را داريم. بعد از آن ما هم گم کرديم. اصلا لطف خدا بود. از محمد آقا طالقانی و پزشک هم خداحافظی کرديم. ما با يک پيکان آبی خودم رفتيم. امام عقب نشسته و احمد آقا جلو. من هم که توی پيکان خودم. حالا همه بهشت زهرا دنبال امام هستند. ما هم توی خيابان های خلوت تهران.
حاج احمد گفتند برويم جماران. من گفتم بريم خانه ما. امام فرمودند برويم منزل آقای کشاورزی (فاميل آقای پسنديده، اخويشان) پرسيدم: کجاست؟ فقط احمدآقا می دانست که توی جاده قديم شميران و در خيابان انديشه. که ايشان هم اگر برود در محل، می تواند بفهمد کجاست. ظاهرا آنجا هم انديشه يک و دو و سه داشت. رفتيم سينما صحرا (مولن روژ). احمد آقا پياده شد و از مردم می پرسيد که انديشه کجاست. هيچ کس هم نمی دانست توی اين ماشين چه کسی نشسته؟ بالاخره سووال کرديم و پيدا کرديم و رفتيم خانه مذکور. تنها يک پيرزن آنجا بود.
پيرزن مات و مبهوت مانده بود که امام خانه ما آمده. امام هم آرام آرام رفتند توی آشپزخانه. از اين پيرزن می پرسيدند و احوالپرسی می کردند. بعد نماز سه نفره خوانديم. امام هم پيش نمازمان بودند. ناهار نان و کره خورديم. بعد احمد آقا زنگ زد به حسين آقا، پسر آقا مصطفی و گفت: ما منزل آن کسی هستيم که در بهشت زهرا کنارش ايستاده بوديد که متوجه شد و آمدند.
آخر شب شهيد عراقی و... امام را آوردند مدرسه رفاه. صبح در مدرسه رفاه جايگاهی را درست کردند ( مدرسه رفاه وصل به دبستان علوی شماره يک بود) مرحوم عراقی هم دستور داده بود که ديوار بين اين دو مدرسه را خراب کرده بودند و مدرسه علوی يک وصل به مدرسه رفاه شده بود. من از خانه ساعت ۶ آمدم بيرون. بروم مدرسه رفاه، که ديدم آقای مطهری و منتظری دارند از خيابان ايران می آيند پايين. آنها تا من را ديدند گفتند که آقای نوری بياييد. گفتند: "اين مدرسه رفاه که امام آنجاست، توی کوچه هست و درش هم باريک است و مردم که می خواهند بيايند با امام ديدار کنند، صفشان تا خيابان طول می کشد. حالا می خواهيم برويم مدرسه علوی شماره ۲ رو ببينيم." حالا هيچ کس هم خبر ندارد. من آشنا بودم، چون پسرم آنجا تحصيل می کرد. رفتيم با آقای مطهری. می دانستم که آنجا جای خوبی است و درب پارکينيگی دارد. يک درب برای ورود دارد و يک درب برای خروج. دفترش هم در حياط يک جای مناسبی برای ايستادن امام و ملاقات های ايشان بود.
آمديم و تا ديديم، آقای مطهری گفتند که برويم امام را بياوريم. ما آمديم مدرسه رفاه. آقای مطهری هم آمد و امام هم از طبقه دوم مدرسه رفاه آورديم و از پله های پايين که برويم سمت علوی که ديوارش را مقداری تخريب کرده بودند. بايد می پيچيدم سمت چپ. آقای مطهری هم بدون اطلاع کسی پيچيدند توی پارکينگ و من را هم صدا زد و يک ماشين پيکان که سوييچش هم رويش بود که نمی دانستيم مال ه کسی هست، سوار شديم. باز دوباره بدون آنکه کسی متوجه شود از جلوی مردمی که آمده بودند با امام ديدار داشته باشند، گذشتيم. آنها هم متوجه نشدند که امام داخل اين ماشين هست.
رفتيم مدرسه علوی شماره ۲ بدون اينکه کسی متوجه باشد. امام را پياده کردم و خودم دويدم و آمدم مدرسه علوی شماره يک. پشت بلندگو به مردم گفتم: "توجه داشته باشيد اينجا کوچه باريک است و در ورودی کوچک امام رفتند مدرسه علوی شماره ۲ يک مقدار پايين تر. با صلوات برويد امام را آنجا ملاقات کنيد."
بحث دولت موقت شد که شورای انقلاب تصميم گرفت. من هم عضو شورای انقلاب نبودم . به نظر من تشکيل دولت موقت از نهضت آزادی و بازرگان به دو دليل بود. يکی اينکه امام اساسا علاقه نداشتند که روحانيت کار اجرايی بگيرد. لذا برای رياست جمهوری بعد هم که بحث مرحوم بهشتی شد، امام موافقت نکردند. امام می خواستند بفرمايند که حتی المقدر روحانيت مسئوليت اجرايی نگيرد که مردم به ذهنشان نزند و دشمن ها نگويند که روحانيت مبارزه کرد و به اينجا رسيد تا خودشان به قدرت برسند. اين ذهنيت امام بود. دليل دوم اين بود که گروه های ديگر تشکيلات نداشتند که ابتدا به ساکن دولت تشکيل بدهند. بايد بگردند دنبال نيرو. يعنی امام و يا دوستانی که به امام مشورت می دادند، مثل آقای هاشمی و بهشتی و ... اين را مد نظر داشتند. نهضت آزادی گروهی بود که مسلمان هم بودند و اختلاف سليقه هم داشتيم ولی مسلمان هم بودند و سال هابود تشکيلات داشتند و کار اجرايی می کردند. آن زمانی که داشتند حکم را می خواندند، فکر می کردم شوخی است و باور نداشتيم . ما آن زمان دو فرستنده تلويزيون داشتيم يکی فرستنده تلويزيون خودمان بود و بردش هم تا خيابان پيروزی بود. جالب بود که اين تلويزيون انتخاب بازرگان را نشان می داد و می رفتيم در زيرزمين تلويزيون سراسری با بختيار مصاحبه می کرد. از او می پرسيدند آقای خمينی دولت تشکيل داده نظر شما چيست؟ او گفت :حالا شوخی است. حالا هر موقع جدی شد!!!
حتما بختيار هم به خودش می گفت تا زمانی که شوخی است کاری نداريم و زمانی که جدی شد، فرار می کنيم ديگر. از همان موقع عده ای مخالف بودند. مرحوم آيت ا... ربانی شيرازی به شدت مخالف بود و به امام می گفت که من می دانم که دارد اشتباه می شود. دارد منحرف می شود. اينها آدم هايی نيستند که انقلابی باشند. خيلی حساس بود. روی اين قصه. شما ببنيد که تفاوت هايی که اين دولت موقت با ما داشت. خدا خيلی لطف کرد. دولت بازرگان روی کار آمد، وقتی شما به نخست وزيری می رفتيد، بوی انقلاب نبود. منشی هايی که بودند دخترهای بی حجاب و همه کرواتی و همه ناتوان و ضعيف بودند. در شرايط انقلاب همون ماههای اول ساواکی ها آمده بودند، تظاهرات کرده بودند و عيدی می خواستند. و بعد هم خطرناک تراينکه يک عده استاندار گذاشتند که يا از گروهک ها بودند ويا... . يونسی که در گروهک کردستان بود و چه خيانتی کرد به انقلاب و من در سخنرانی هايم گفتم که اگر من کاره ای بودم، دولت موقت را محاکمه می کردم. يا طاهر احمدزاده برای خراسان يا طباطبايی که بعدا هم تصادف کرد و از مجاهدين خلق بود برای مازندران. در جهاد هم که اولين نماينده و سرپرست گذاشتند همينطور بود تا اينکه من نماينده امام شدم در جهاد سازندگی . در جهاد هم يکی از بدبختی ها اين بود که بايدمی جنگيديم با اين سرپرست هايی که دولت موقت انتخاب کرده بود. من با مجاهدين خلق کرمانشاه و تهران و خراسان و... جنگيدم و از اين نيروها استفاده نيز می کردم.
خوشبختانه اين اختلافات بروز کرد و بروز کرد تا قصه لانه جاسوسی. لانه جاسوسی که توسط دانشجوها تسخير شد دولت ديگر نتوانست تحمل کند و استعفا داد. لطف خدا هم همين بود که استعفا داد و انقلاب مسير خودش را طی کرد.
اين تحليل هايی بود که آن موقع خودمان می کرديم. از هوشياری و حکومت اين بود که اول يک گروهی را گذاشت که آمريکايی ها و غربی ها خيلی بد بين نباشند. اين احتمال را بدهند که يک پل ارتباط دارند که آن دولت موقت است ولی اگر تندروها می بودند، شايد تحمل نمی کردند و مانع تراشی می کردند. اما يک گروه معتدلی آمد سر کار و لطف خدا بود ولی اين در اذهان نبود ولی اين گونه اتفاق افتاد. مثل آن هلی کوپتر در بهشت زهرا بود که اتفاق افتاد. ما تحليلمان اين بود که آمريکايی ها رودست خوردند و امام به آنها خلاصه اين ترفند را اعمال کردند. آنها هم دلشون خوش بود که اول انقلاب دولتی آمده که با خود آنهاست و بعد هم که خوب پا گرفت و قانون اساسی درست شد. خبرگانی درست شد. علت اصلی اينکه نهضت آزادی را قرار دادند، خوب اين بود که اينها اول خودشان عضو شورای انقلاب بودند. مثل بازرگان و سحابی. آنها خودشان عضو شورای انقلاب بودند. بعد هم همان طور که گفتم يک گروه سيستم يافته ی منظمی بودند. با انقلاب هم بودند و کار اجرايی هم کرده بودند و آن زمان مناسب ترين گروه آن روز آنها بودند. منتهی قدر ندانستند و خوب عمل نکردند و منجر شد که لطف خداوند سبب شد و بالاخره برداشته شدند.

** ايرنا: در باب صدور انقلاب و موفقيت در اين عرصه سخن بگوييد. چقدر توانسته ايم آثار انقلاب را جهانی کنيم؟
* ناطق نوری: من از کسانی هستم که معتقدم خيلی موفق بوديم. البته از اين بيشتر هم می توانستيم موفق باشيم و به هيچ حدی نبايد قانع می شديم ولی از عمق جانم اعتقاد دارم که خيلی موفق بوديم. يعنی اگر قبل از انقلاب را می ديديد، حکومت قبل را با آن شيب تندی که داشت می رفت دنبال نابودی دين و اسلام و... . اگر انقلاب نمی شد معلوم نبود که ما ۱۰ سال ۲۰ ديگه اصلا کجا بوديم. نه از تاک نشان بود و از تاکنشان. اين انقلاب که آمد چند تا کار را بزرگ و ماندگار در تاريخ بشريت انجام داد. يکی اينکه اين تئوری که دين افيون ملت هاست را شکست. کمونيسم و مارکسيسم را هيچ کس نتوانست از نظر تئوری به هم بزند. خوب غربی ها نتوانستند. هر چه سرمايه دار مقابل کمونيسم ايستاده بود، کمونيسم همان طور پيش می رفت. کنار گوش آمريکا، کوبا شکل گرفت و کره شمالی و ويتنام هم به همين صورت. شوروی هم که خوب يک اقتداری داشت و کمونيست ها حسابی از يک طرف حرف خلق و مردم می زدند و شعارهای نان، مسکن و آزادی سر می دادند بعدا هم می گفتند که دين واقعا عامل تخدير و افيون ملت هاست. دين نمی تواند حکومت کند. دين طرفدار استکبار است و... . الگوی اين دين هم مدنظرشان حکومت کليسا بود و دين ضد بشر و ترقی. کاری که امام کرد در ميدان عمل کمونيست و مارکسيست را به پوچی کشاند. تمام اين تئوری ها به هم ريخت. عملا نشان داد که دين افيون ملت ها نيست، عامل رشد ملت هاست. نه تنها تخدير نمی کند حکومت می تواند تشکيل دهد. ضد استکبار و ضدمستکبرين و ضد سلطه است. اصلا تمام تئوری های طول تاريخ را به هم ريخت .
اما آثارش اگر اين انقلاب هيچ کاری نکرده باشد احيای تفکر اسلامی کافی بود که تفکر اسلامی در آن زمان مرده بود. سيد قطب يک رهبر روشنفکر نويسنده متفکر مصری بود. امام آمد اصلا بالا دست همه اينها. احيای تفکر اسلامی کرد. حالا اين اثرش چه بود. اثرش در منطقه بود. ما که گفتيم صدور انقلاب، نمی خواستيم يک چيزی توليد کنيم و با کاميون و تريلی، اسلحه، چريک و اين چيزها صادر کنيم. ما می خواستيم تفکر انقلابی اسلامی را صادر کنيم. همين فلسطين که بحث غزه هست، اگر تاريخ را بخوانيد رهبران حرکت فلسطينی و فلسطينی ها چپی ها بودند. کمونيست ها بودند نه مسلمان ها. امروز رهبرانشان چه کسانی هستند؟ امروز ديگه کمونيسم رنگی ندارد. امروز اسماعيل هنيه می آيد و اين سخنرانی را می کند. خدا هست و آخرت هست. اصلا بحث قيامت و نصرت خدا و الهی و جهاد و شهادت، اين ها همه ادبيات دينی است. اين برکت از کجاست؟ يا در لبنان. من وقتی می گويم با همه وجودم معتقدم، علتش اين است که آن محرمی که اشاره کردم قبل از انقلاب تاسوعا و عاشورا ماه غلبه خون بر شمشير، اول آن محرم من لبنان بودم. ششمش فرانسه و نوفل لوشاتو بودم. عاشورا آن قطع نامه را در تهران خواندم. آن اول محرم که رفتم لبنان با يک تاجر شيعه از بيروت می رفتيم نبطيه در جنوب لبنان. وسط راه در منطقه ای سنی هستند. به محض اينکه به آنجا رسيديم، ديدم سنی ها به مناسبت عاشورا سياه پوش کرده بودند. اين پيرمرد هفتاد سالش بود و شروع کرد به گريه کردن. پرسيدم چرا گريه می کنی، گفت من پنجاه سال بين بيروت و نبطيه می روم. هيچگاه نديدم محرم اهل سنت برای امام حسين عزاداری کنند. اين برکت امام شماست. قبل از پيروزی انقلاب صدور انقلاب شروع شد. و بعد روی ديوارهای بيروت نوشته بود: "سيغلب دم علی سيف." خون بر شمشير غلبه می نمايد. رفتيم جنوب. جنوب لبنان شيعه هم بودند. توی نبطيه و غيرنبطيه. اما من به شما بگويم آن روز دختر و زن با حجاب کمتر ديدم. امروز چگونه هستند حتی غير شيعه ها. امروز چگونه هستند؟ اين صدور انقلاب است که صورت گرفت. اين انقلاب ايران است که اثرش را گذاشته. بچه هايی که استشهادی عمل می کردند در جنوب لبنان، قرآن را می گذاشتند و آياتش را گوش می کردند. بعد از گوش کردن می رفتند می زدند به صف اسراييلی ها.
جوان دلاوری يک وصيت نوشته بود به يکی از رفقهايش که در خانه تيمی بودند و آورده بود من رفتم اما از تو يک گله دارم؛ شب هايی که با هم بوديم نماز شب نمی خواندی. اين ساخته و پرداخته انقلاب است.
نکته ديگه؛ مگر همين اسراييل نبود که ۶ روزه در جنگ ژوئن ۳ کشور را گرفت و همين لبنان تا بيروت آمد. اما چطور نتوانست سال ۲۰۰۶ با ۳۳ روز مقاومت روبرو شود. نتواند بيايد جلو و شکست بخورد و بعد برود. اين همه آموزه ها را از کجا گرفتند. ايثار و شهادت را از کجا گرفتند.
امروز ترکيه که يک کشور لائيک بود چگونه است؟ اگر از من بخواهند بپرسند در مورد مسايل غزه کدام کشور زيباتر تظاهرات کرده و مردانه آمد، بنده نمره ۲۰ را به ترکيه می دهم.
تشکيل دولت ترکيه و آمدن اردوغان شعاع اين انقلاب است و خواست خداست. در آذربايجان رفته. در ترکيه رفته. ترکيه متحول شده. ديگر ارتشی های ترکيه، ارتشی های سابق نيستند که بياند بگيرند و ببندند و محاکمه کنند. ديگر تمام شد. همه اين آوازه ها اينجاست.
آمريکايی ها و غربی برای اينکه عقب نمانند، ديدند که شيعه دارد رهبر مبارزه اسلامی می شود. گفتند که ما بايد يک آلترناتيوی برای شيعه درست کنيم. يک نيروی به ظاهر انقلابی درست کنيم. سلفی ها را تحريک کردند. طالبان و وهابيان آن طرف سبب اين شدند که دشمن عليه خودشان شد. طالبان را درست کردند که مقابل ما بايستند عليه خودشان شد. القاعده را درست کردن عليه شيعه بايستند عليه خودشان شدند.اين ها دست پروده های آنها هستند.
از سوی ديگر تمام مسلمان های دنيا مثل هند و حتی تايلند را ببينيد."يدخلون فی دين ا... افواجا". اين صدور انقلاب بود. راهپيمايی ها در دنيا چرا برای صبرا و شتيلا رخ نداد؟ مگر کفر قاسم رخ نداد؟ اين اولين جنايات اسراييلی ها در تاريخ نبود اما هيچگاه موج اين گونه نمی شد. يا اينکه يک خبرنگار عراقی آن جرات رو پيدا می کند و اين کار را مقدس برای خودش می داند. اين الهام را از کجا گرفته؟ همه متعلق به انقلاب است. احيای تفکر اسلامی و دفاع از مستضعفين و مردم به معنای واقعی است.





















Copyright: gooya.com 2016