دوشنبه 21 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آقای کيارستمی، کافکا و کوزی فانتوته، عزيز معتضدی

عزيز معتضدی
آقای کيارستمی احتمالأ می داند که برخورد متقابل کشور خودش برای صدور ويزا به هنرمندان خارجی به مراتب "کافکايی" تر از کشورهای اروپايی ست که مقدم ايشان را هميشه با نمايش فيلم، عکس، چيدمان، و حتی کارگردانی اپرا گرامی داشته اند، اما يا اين حقيقت را-در صورت دانستن- به روی خود نمی آورد، يا هنرمندان مهمان ايشان از دالان های ديگری وارد کشور می شوند و ايشان از دردسرهای ديگران بی خبر می مانند که به نظرم بعيد است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 



در اعتراض به شرط انگشت نگاری برای صدور ويزای آقای کيارستمی به انگلستان برای کارگردانی اپرای کوزی فانتوته اثر موتسارت طبق خبر اخير روزنامه گاردين سينماگر صاحب نام ايرانی از سفر به اين کشور انصراف داده است.

خبر تأسف آوری ست. ای کاش آقای کيارستمی مثل هميشه ويزای کشوری اروپايی را برای مأموريتهای فرهنگی خود می گرفت و اين سوء تفاهم پيش نمی آمد، اما آنچه مرا به نوشتن اين مختصر مجاب کرده نقلی از آقای کيارستمی ست که آزرده خاطر از دردسر اخير، ديوانسالاری صدور مجوز ورود به خاک انگلستان را به نوشتهء گاردين "کافکايی" خوانده و از اين رو با طيب خاطر از سفر فرهنگی خود صرفنظر کرده است.

آقای کيارستمی البته احتمالأ می داند که برخورد متقابل کشور خودش برای صدور ويزا به هنرمندان خارجی به مراتب "کافکايی" تر از کشورهای اروپايی ست که مقدم ايشان را هميشه با نمايش فيلم،عکس، چيدمان، و حتی کارگردانی اپرا گرامی داشته اند، اما يا اين حقيقت را-در صورت دانستن- به روی خود نمی آورد، يا هنرمندان مهمان ايشان از دالانهای ديگری وارد کشور می شوند و ايشان از دردسرهای ديگران بی خبر می مانند که به نظرم بعيد است.

از قضا همزمان با اين خبر گاردين من به خبر ديگری در يکی از سايت های فرهنگی برخوردم که شرح مصيبتهای هنرمند ديگری را برای اجرای کنسرت به اتفاق همکاران برونمرزی اش در ايران می داد. اين هنرمند آقای کيهان کلهر است، و خبر به خودی خود آن قدر گوياست که من بخش مورد نظر را به قلم آقای محمد تاجيک عينأ می آورم و نتها يکی دو عبارت را برای توضيح بعدی با حروف سياه مشخص می کنم:

"گواهی عدم سوء پيشينه"

"ولی چرا کلهر که زمانی هر۴ روز يک کنسرت در دنيا برگزار می کرد و در طول سال، حدود دويست و پنجاه روز در مسافرت بود در زمينه برگزاری کنسرت در ايران کم کار است؟ کلهر زمانی درباره اين موضوع به شهروند امروز گفته بود: "اينکه در زمينه برگزاری کنسرت، در ايران کم کار هستم که اين مقوله هم چيز عجيب و غريبی نيست و اين کمکاری دلايل مختلفی دارد. دوست داشتم اگر قرار بود در ايران کنسرتی برگزار کنم به عنوان مثال همراه با کسانی باشد که عموماً با آنها در نقاط مختلف دنيا کنسرت می دهم. اما قوانين جديدی از طرف مسوولان تدوين شده؛ مثلاً نوازنده خارجی که قرار است برای اجرا به ايران دعوت شود، بايد گواهی عدم سوءپيشينه داشته باشد. طبيعی است که نمی توان به موسيقيدانی که همه دنيا او را می شناسد گفته شود که برای برگزاری کنسرت در کشور من تاييديه پليس کشور خودش را ارائه کند. پس اين بخش ارتباط من با موسيقی و موسيقيدانان غيرايرانی در ايران خود به خود منتفی است..."

سپس آقای کلهر در ادامهء صحبت خود می گويد:" به هرحال برگزاری کنسرت در ايران داستان های خودش را دارد." و آقای تاجيک می افزايد:" در حالی که کيهان کلهر از برگزاری کنسرت درايران فراری است يويوما و گروه جاده ابريشم که کيهان کلهر سالها با آنها همکاری داشته عاشق برگزاری کنسرت در ايران هستند . اتفاقاً آنها خيلی دوست دارند به ايران بيايند ولی هيچ وقت شرايط مالی و معنوی اجرای کنسرت آنها در ايران فراهم نبوده است."

بله برگزاری کنسرت در ايران داستانهای خودش را دارد و همان طور که آقای کلهر می گويد نمی توان به هنرمندی مثل يويوما که همهء دنيا او را می شناسند گفت برای اجرای برنامه در ايران بايد گواهی عدم سوء پيشينه ارائه دهد، اما اگر اجازه بدهيد می خواهم برخلاف نظر ايشان عرض کنم"قوانين جديدی از طرف مسوولان" تدوين نشده و اين متأسفانه خطای حافظهء ماست که ديوانسالاری سيستماتيک و فراجناحی فرهنگی چنين نظامهايی را از ديد اين مسوول و آن مسوول نگاه می کند و اين نگاه هم البته داستانهای خودش را دارد، داستانهايی که يکی از آنها در حدود بيست سال است به انتظار نشر در کشو ميز من خاک می خورد و اين داستان که بر اساس تجربه و مشاهدات شخصی نوشته شده نشان می دهد گواهی عدم سوء پيشينه که گريبان کنسرت آقای کلهر و ياران برونمرزی ايشان را گرفته قدمتی طولا نی تر دارد.

اجازه بدهيد بخشی از اين داستان را با هم بخوانيم؛ نامش "چنين گفت زرتشت" است، و ماجرا از زبان ناشری نقل می شود که برای کسب مجوز انتشار پوئم سمفونی ريشارد اشتراوس به همين نام به "مسوولان" مراجعه کرده:

"اين را گفت و توضيح داد که برای پنجمين بار اقدام به تشکيل پرونده کرده، اما مشکل اينجا ست که متأسفانه برای تسليم مدارک هميشه يک ضرب الاجل کوتاه تعيين می کنند، او هم ناچار از گواهی عدم سوء پيشينهء قبلی اش استفاده کرده که تاريج چهار ماه پيش را دارد، يعنی قانونأ يک ماه از اعتبارش گذشته، بنا براين مجبور شده دوباره به ادرهء تشحيص هويت مراجعه کند ببينند بعد از انتشار چهار فصل ويوالدی مبادا مرتکب سرقتی، خلافی، جنايتی چيزی شده باشد، چون اين موضوع برای صدور مجوز انتشار پوئم سمفونی چنين گفت زرتشت "حائز کمال اهميت" است، خوشبختانه پرونده اش پاک بوده و گفته اند می تواند به کارش ادامه بدهد، اما..."

" مسوول جديد از من مدرک تازه ای خواست: گواهی عدم اعتياد. گفتم در پرونده ام هست، در حالی که گفته بودند پرونده ام گم شده، که اگر هم گم نشده بود دردی را دوا نمی کرد، چون مسوول جديد، گواهی جديد می خواست. گفتم اشکالی ندارد، جز اين که فقط دو روز به انقضای مهلت قانونی تسليم مدارک مانده و همکاران شما اين مدرک آخری را قبلأ از من نخواستند؟"

مسوول جديد گفت:" احتمال دارد از قلم افتاده باشد."

پرسيدم:" و اين تقصير کيست؟"

گفت:" هيچ کس. شما تا فردا می توانيد يک برگ گواهی عدم اعتياد بياوريد قال قضييه را بکنيد.

با تعجب پرسيدم: " تا فردا؟"
او هم با تعجب گفت:" بله، تا فردا..مگر خدای نکرده مشکلی داريد؟"

متوجه منظورش نشدم. گفتم:" خير، مشکلی ندارم، فقط می ترسم کار يک روز نباشد. شما که کاغذ بازيهای معمول ادارات را بهتر از من می دانيد؟"

گفت:" هيچ کاغذ بازی ندارد، گواهی عدم اعتياد را يک روزه می دهند."

با ترديد داشتم نگاهش می کردم. توضيح داد:" کار امروزمان که نيست. شما از اين طرف آزمايش می دهيد از آن طرف جوابش می آيد."
"آزمايش چی؟"
"آزمايش ادرار!"
"فرض کنيد من همين الان آزمايش دادم، ولی جوابش به اين سرعت از آن طرف نيامد... آن وقت چه؟"
با خنده گفت:"من به سوالهای فرضی جواب نمی دهم."

خوشبختانه خنده اش نوعی انبساط خاطر در فضا ايجاد کرد، پرسيدم: " بسيار خوب، لااقل بفرماييد انتشار پوئم سمفونی مرحوم ريشارد اشتراوس چه ربطی به مواد موجود در ادرار من دارد؟"

مخصوصأ گفتم مرحوم که به طور غير مستقيم يادآوری کرده باشم آهنگساز مورد نطر دستش از دنيا کوتاه شده و اگر هم دردسری درست کرده مربوط به گذشته هاست. اين بار طوری نگاهم کرد که از زبان نفهمی خودم خجالت کشيدم.

" اين موضوع ربطی به آن مرحوم ندارد، ربطش به شماست. ببينيد.. ما می خواهيم پروندهء تمام ناشران موسيقی کشور را به نحو جالب و بی سابقه ای گردآوری کنيم و با يک سيستم کامپيوتری مدرن..."

ديدم با اين حرفها می خواهد انبساط خاطری را که به وجود آورده خراب کند. آخر در اين چند سال گوشم از اين حرفها پر است، اين بود که ناخواسته رشتهء صحبتش را قطع کردم.

" بديهی ست که تلاش شما قابل تقدير است و حتمأ به نفع ناشران است و بر اعتبار هنر موسيقی در کشور می افزايد، اما شما تازه قبول مسووليت کرده ايد، پس شايد بد نباشد من هم توضيح مختصری در مورد کارم بدهم. حقيقت اين است که آثار موسيقی کلاسيک در تمام دنيا علاقه مندان محدودی دارد. کار ناشران اين عرصه بيشتر فرهنگی و کمتر تجاری ست، از اين جهت ممکن است انتظار داشته باشند که انگيزهء آنها با اين گونه اشکالتراشيها..."

اين بار نوبت مسوول جديد بود که حرف مرا قطع کند.

" منظورتان از اشکالتراشی چيست؟"
" منظورم اين است که..."

ديگر قبل از اين که فرصت کنم آب دهانم را فرو بدهم رشته کلام را از دستم در آورد و حرف آخرش را زد.

" شما تا پس فردا بايد مدارکتان را تسليم کنيد و گر نه برايتان حکم عدم فعاليت صادر می شود."

عصبانی شدم. فکر کردم شايد از خود شيرينی زرتشت که با پادرميانی نيچه سر از پوئم سمفونی اشتراوس در آن سوی دنيا در آورده دلخور است، گفتم:" اگر با اشتراوس مخالفتی داريد، اجازه بدهيد اثری از شوپن منتشر کنم."

خوشبختانه کنايه ام را به دل نگرفت.

" فرقی نمی کند. شما قبل از چاپ هر اثر جديد بايد گواهی عدم اعتياد بگيريد!"

دستم را بالا بردم تا بزنم روی ميز، اما در بين راه از اين کار منصرف شدم و گوشم را خاراندم. يک بار در زمان تصدی مسوول قبلی دست به اين کار نسنجيده زدم و گرد و خاک ناشی از آن به ممنوعيت سمفونی ناتمام شوبرت منجر شد. مسووليت خطيری بود. يک دفعه روح حساس و دلشکسته شوبرت در اتاق ظاهر شد. در آن هوای گرم با همان کت خاکستری يقه بلند پوست خز که در ليتوگرافهای مشهور جوزف کری هوبر به تن دارد، درست پشت سر مسوول جديد ايستاده بود و سرزنش آميز نگاهم می کرد. خوشبختانه مسوول محترم اصلأ حواسش به او نبود، چون بعد از ختم کلامش به حالت قهر از من رو گرداند و صندلی اش را کنار درخت چناری کشيد که شاخ و برگ پر غبارش را از پنجره تا روی ميز او پهن کرده بود. با استفاده از اين فرصت رو به سازندهء سمفونی ناتمام گفتم:" شوبرت عزيز، تو خودت شاهدی که کار دشواری ست: با عنايت به اين که طی کردن مراحل مختلف انتشار هر اثر دست کم سه ماه طول می کشد، تا دوباره نوبت انتشار اثری از تو برسد به احتمال زياد بايد برای انگشت نگاری مجدد به ادارهء عدم سوء پيشينه مراجعه کنم، و حالا هم اين داستان عدم اعتياد... يعنی يک انگشت نگاری و يک آزمايش ادار برای انتشار هر اثر..!"

اين را که گفتم شوبرت تا حدی آرام شد. دست از سرزنش برداشت. لبخند دلگرم کننده ای زد و برای ادامهء استراحت ابدی خود از اتاق بيرون رفت. در نتيجه توانستم روی سخنم را دوباره به سمت مسوول جديد بر گردانم.

" از شما عذر می خواهم. مطمئن باشيد که تا پس فردا گواهی عدم اعتيادم را به دبيرخانه تسليم می کنم."

اما خودم مطمن نبودم. او چيزی نگفت و من اتاق را ترک کردم. در راهرو تصادفأ چشمم به معاون قديمی اداره افتاد که داشت يک بغل پروندهء زهوار در رفته را با عجله برای "کامپيوتری کردن" به اتاق رييس جديد می برد. راهش را بستم، محض خوش خدمتی چند برگ از اوراقی را که بغتتأ از ميان انگشتهايش سر خورد و روی زمين افتاد برداشتم گذاشتم روی انبوه پرونده ها که نه خوشحال شد، نه تشکر کرد. با اين همه برای من فرصتی بود که با يک سوال تازه اسباب تفريحش بشوم : " اگر گواهی عدم اعتياد من تا پس فردا آماده نشود چه اتفاقی می افتد؟"

گفت:" من به سوالهايی که با اگر شروع می شود، جواب نمی دهم..."، و خنده کنان از کنار من گذشت و به اتاق مسوول جديد رفت.

ديگر چاره ای نبود جز اين که بروم دبير خانه و آدرس مرکز بهداشت را بگيرم. بعد هم تاکسی گرفتم و راهی شدم. در مرکز بهداشت گفتند که برای آزمايش عدم اعتياد بايد به در مانگاه الف بروم. دوباره سوار ماشين شدم و به درمانگاه الف رفتم. مسوول درمانگاه الف مرا به درمانگاه ب حواله داد. علتش را که پرسيدم گفت:" دوای ما تمام شده!"
پرسيدم:" دوای چی؟"
" دوای تعيين رنگ ادرار."
از آنجا که دلم شور می زد نوميدانه پرسيدم:" يعنی حتی به اندازهء يک نفر هم دوا نداريد!؟"

مسوول آزمايشگاه با لحن غرورآميزی گفت:" خير قربان! ما سهميهء ساليانه مان را قبل از موعد مقرر تمام کرده ايم."

انگار داشت به مراجع بالاتر دولتی گزارش می داد. اصلأ متوجه نبود با اين برخورد چاکر مآبانه اش چقدر مرا نااميد می کند. آخر تازه وسط سال است. سرش را طوری بالا گرفته بود که گويی منتظر قدردانی ست. اگر برايش دست می زدم تعجب نمی کرد. از بی فکری و خودپسندی اش خشمگين شدم، گفتم:

" حتمأ در مصرف سهميه تان اسراف کرده ايد!"
" به هيچ وجه! متقاضی زياد است!"

ديگر حرفی برای گفتن نداشتم. لحظاتی بعد باز هم در ترافيک سنگين خيابانهای مرکزی شهر سرگردان بودم. زمان به سرعت می گذشت...."

----------

در روزهايی که ناشرانی از اين دست سه چهار بار در سال و آن هم با ضرب الاجلهای چهل و هشت ساعته از ادراهء آگاهی به درمانگاهای آزمايش ادرار و بالعکس احاله داده می شدند تا گواهيهای لازم را به موقع بگيرند که جواز کسب شان باطل نشود قهرمانهای خردسال آقای کيارستمی روی پردهء عريض سينماهای جشنواره ها برای رساندن دفترچهء مشق دنبال هم می کردند و جايزه های ريز و درشت سينمايی را از آن ايشان می کردند...

آری کافکا بين ماست. در اداره هايمان، در خيابانهايمان، در دانشگاهها، در مدرسه ها، در سينماهايمان، همه جا حضور دارد. نفس ِ شخصيتهايش به نفسمان می خورد، آن وقت آقای کيارستمی به دنبال او در حياط سفارت انگلستان می گردد. اميدوارم مشکل ويزای ايشان حل شود و در فرصت ديگری باز هم به لندن بروند و از اپرای کمدی بوف عشق و خيانت موتسارت همچون غزلهای حافظ اجرايی "مطلقأ مدرن" ارائه دهند و روح رمبو شاعر بزرگ فرانسوی را شاد کنند، اما در مورد کافکا...آقای عزيز، آقای کيارستمی، لطفأ آدرس اشتباه ندهيد.





















Copyright: gooya.com 2016