همسايههای حرف، عليرضا فرزان
...فکر نمیکنی آن جا؛ آن قدر همه جای ات درد میکند، نخوابيده ای، مجبوری بايستی، خونی، سرپا خواب ات میبرد، خون و عرق بغل دستی که سرش افتاده روی شانه ات، بوی خون و عرق. فکر نمیکنی آن جا؛ زمان فقط بگذرد، ترس ات ريخته، فرق نمیکند ديگر
عزيز من!
از همسايه ی خودتان دريغ نکنيد. بگذاريد به اسم خود تمام کند. در دنيا مردمانی بزرگتر از همه يافت میشوند. آنهايی که میآموزند و فدا میشوند و نامی از خود نمیگذارند و به اسم ديگران در میرود، اما دريغ ندارند از ياد دادن به مردم. زيرا در خوب يافتن و خوب ديدن مردم، لذتی ست.
اگر شما اين را درمیيابيد، بدانيد از شما بزرگترها هم کسانی هستند که حتا اين نکته ها را هم به زبان نمیآورند و عمدن اين کار را نمیکنند که به زبان نياورند.
هرگاه اين را يافتيد به من خبر دهيد من به شما نشان خواهم داد چقدر جلو رفته و همسايهی شما چقدر از شما راضی ست.
۲۴ مهرماه ۱۳۲۴
نيما يوشيج – از "حرف های همسايه"
مغزم خراب شده. محمد را گرفته بودند، جمعهی پيش، توی هفت تير، راه که میرفته، بعد از شلوغیها، همين فقط، به جرم راه رفتن در خيابان و رد شدن از کنار مسجد؛ و چه کسانی؟ ترسش هنوز مانده حتا با اينکه نديده ام اش و ميم که برايم تعريف کرد، اضطراب محمد بود توی صداش و بعد از يک ساعت ولش کرده بودند. برايت میگويم محمد استخوانی ست، همه اش فقط استخوان که اگر دست بزنی میريزد، شايد برای همين بعد از يک ساعت. حالا میترسد. ميم که میگفت، نمیترسيد. حالا میگويد میفهمی بی پناهی يعنی چه، تا نباشی نمیفهمی. - مگر هميشه نيست؟ نه. فرق می کند. هميشه کسی هست. تو میخواهی نباشد. خودت کناره گرفتهای. خودت خواستهای. فرق میکند. و گريه میکند برای آنها که توی کهريزک... اوين يا هرجای ديگر. میدانی هيچکس نمیداند. میدانی به دنبالت میگردند. میگويی چرا نمیآيند؟ فکرت نمیرسد که نمیتوانند، که پيدايت نمیکنند، آموختهای که هرکه هرچه خواست، میتواند، پس نمیخواهند؟ آنوقت به تو میگويند هيچکس به يادت نمیآورد، سراغت را نمیگيرد. کسی دوست ندارد اين چيزها را اين طور بشنود / بخواند، خبر که باشد میشنوی و متاثر میشوی و تا به عمق فاجعه نزديک میشوی، خودت را کنار میکشی، حالت دفاعیی روانت اين کار را میکند، تا میخواهی خودت را آنجا ببينی، نمیبينی، عقب میروی، دور میشوی، از دور نگاه میکنی، عبور میکنی، میگويی بيچاره؛ به خودت فکر نمیکنی که تو همان اويی که آنجا بيچاره ست. محمد فهميد، يک ساعت کافی ست، تنها يک ساعت. استخوانی ست چون، ولش کردند، روزهای اول اگر بود، میزدند، نگاه نمیکردند به استخوانی ست، میزدند و يک مشت کافی ست تا استخوان بريزد، همه اش به همين فکر میکرده، با يک ضربه، کافی ست که ديگر نباشد و کجا خواهندش برد؟ همهی آنها را که شنيدهای به خاطر میآوری. آنها که در بازداشت به ضربهای کارشان گذشته. به آنها که توی خيابان به يک ضربه... همين يک ضربه را... توی کتابفروشی، با الف که حرف میزنم، کسی دارد کتابها را نگاه میکند، میشنود. نمیشناسم اش، الف میشناسد، میگويد علی تازه آمده. يک هفته ای بازداشت. کجا؟ اول انقلاب، کلانتری، سه روز؛ بعد اوين، سه روز. لکنت دارد علی. فکر میکنی هميشه لکنت نداشته، پس از همين يک هفته لکنت اش گرفته. رو نمیکنی که بپرسی. دوست داری اينطور نباشد. کاش اينطور نباشد. کتابی که نگاه می کند را نگاه میکند و حرف میزند، صورتش را بالا نمیآورد، همهی اينها را ناخودآگاه به آن يک هفته میچسبانم، تداعی میکند، کاريش نمیشود کرد، تقصير من نيست، مغزم خراب شده. میپرسم زدند؟ عصبی میخندد، دوباره می پرسد زدند؟ اول کلاغ پر نشاندنمان، مجبورمان کردند، توی کلانتری، توی حياط، صدای بيرون میآمد، شب بود، گرم بود، نمیتوانستم روی پايم بمانم، - کی؟ چه فرقی میکند، همين روزها... يک روزی از همين روزها... بعد از يکی از همين شلوغیها، توی يک مغازه پريديم، آنها هم آمدند، مغازه نبود، شرکت بود، نمیدانم... همه را گرفتند. ما سه نفر بوديم. همانطور که نشستهايم کلاغ پر، آرام آرام به مهدی میگويم چه کار کنيم. اگر بشنود سربازی ست که میآيد و میزند و میافتی و دوباره بايد بمانی سر کلاغ پر و اگر بخوابی هم میافتی و اگر خسته شوی میافتی و اگر بيافتی میآيد و وقتی میآيد هم میافتی پس بايد بمانی سر کلاغ پر، مهدی میگويد راستش را میگوييم. راحت میگويد. از درد میگويد و راحت. از ترس میگويد که تصورش می لرزاندم، میگويم چه میپرسند؟ به که رای داده ای، میپرسند، و رای نداده ای وقتی میگويی، میزنند و وقتی میگويی به چه کسی، میزنند و وقتی میگويی به هرکس شما رای داديد، میزنند و اگر چيزی نگويی، میزنند. با لکنت میگويد. فرداش میفهميم بی خود حرف زديم که بدانيم چه میخواهيم بگوييم. فرقی نمیکند. جايش نمانده؟ چرا مانده بود. رفت. يک پمادی میزنند وقتی میخواهند بروی، که تا استخوانت میسوزد و بعد، همان شب کبودیها میرود. میگويد پماد شکنجه. به الف نگاه میکنم. موهای تنم درد میکند. چه کسانی؟ فکر میکنم. خيلی بوديم. چهل نفر. پنجاه نفر.صد نفر. نمیدانم. توی کلانتری. آنوقت توی يک اتاق فرويمان کردند. چهل و دو نفر در بيست متر جا. لابد بيست متر. خيلی کوچک، همين را میفهميدم. چه میدانم. بيرون میخواستند يک عده ديگر را بنشانند کلاغ پر، لابد. بقيه توی يک اتاق ديگر. فکر نمیکنی آنجا؛ آنقدر همه جايت درد میکند، نخوابيده ای، مجبوری بايستی، خونی، سرپا خوابت میبرد، خون و عرق بغل دستی که سرش افتاده روی شانه ات، بوی خون و عرق. فکر نمیکنی آنجا؛ زمان فقط بگذرد، ترست ريخته، فرق نمیکند ديگر. به الف میگويم مهم همين است، فرق نمیکند، که هميشه همين است، همينطور خواهد ماند، همه اش برای همين و تحقيرت میکنند، لازم نيست کاری بکنند، همين بنشينی کافی ست، همين سرپا ماندن، همين نخوابيدن، همين بوی عرق و خون مانده.
مغزم خراب شده. همهی اينها را قاطی میکنم. خط روايی شان را که بنويسم، يک چيزی که مال قبلتر است جايش با چيزی که بعدتر شنيدهام عوض شده، بی آنکه بفهمم به خودم که میآيم عوض شده يا اصلن همينطور بوده، توی زمان گير کرده ام. مهم هم نبايد باشد. وقتی میخواهم برايت بگويم، مهم میشود. طوری بگويم که بفهمی، مهم میشود. اما میفهمی هرطور که بگويم. من همينطور فهميده ام. يک ميم ديگری هم هست که سه هفته نبود، انفرادی بود، اوين بود، آمدند خانه شان بردندش، می شناسم اش، نديدهام اش بعد از آن. پدرش را ديدم، او می گفت؛ هم او خودش يک پا ندارد، هم او خودش قبلن کسی بوده از همين ها، يا نبوده هيچوقت، هرگز نخواهم دانست. ميم، بچهاش هم تازه بوده، يعنی چند ماهه بود وقتی سه هفته نبود. دو هفته چرخيدند تا بدانند کجاست، خودش چه می دانسته حتا پدرش، که مرا ياد ناخداهای توی کارتون ها میاندازد، نمیتواند پيدايش کند. نديدم اش که بپرسم چه گذراندی. هرچه بگويم که او چه گذرانده از ناخدا شنيده ام. ناخدا هم برای من نمیگفت. برای کس ديگری میگفت. من هم بودم. آرام بود. هنوز پيدايش نکرده بود و آرامش اش را از دست نداده بود. به زمين و زمان هم فحش نمیداد. حقش اين بود که میداد. چطور میتوانست آرام باشد ناخدا؟ عروسش که اينطور آرام نيست. تازه آن وقت هنوز نمیدانست ممکن است ديگر ميم نيايد، اگر میدانست همينطور آرام میماند؟ يا هرگز آرام بود، آنطور که من احساس میکردم؟ يا وقتی کاری از دستت برنمیآيد، زورت را میزنی و برنمیآيد، اگر آرام نباشی چه باشی؟ شايد میدانست. اين ها همين طور بوده اند، همين کارها را کرده اند، شلوغ کرده اند، زندان رفته اند، جنگ رفته اند. عادت های قديمی در شرايطی مشابه تکرار میشوند؟ عادتی خفته. لابد. پسر ناخدا توی ستاد بود. لابد. نمیدانم. حتمن بوده. حتمن که آمده اند خانه، بردندش. همان اول. چه میدانی بيرون چه خبر است. هنوز هيچ خبری نبود که ميم را بردند، مثل خيلی های ديگر. آنها را از اين نزديک نمیشناسم. چه میدانی مردم ريخته اند و راه رفته اند توی خيابان و ساکت بوده اند و خيلی بوده اند و يک روز از امام حسين تا آزادی جای سوزن انداختن نبوده حتا و همه فرياد میزنند که ميم و ديگران را آزاد کنند؛ گريه ام گرفته بود که ديدم همه آمده اند و آن همه ايم، از اين همه که بوديم گريه ام گرفته بود آن روز و از آن همه صدا که انگار جان بود که بيرون میريخت و گريه میگيرد که بعد از آن چه شد و ميم نمیدانست که اينها شده، فکر میکند چه خواهد شد، و شايد حق با اوست، آنجا که بی خبر از هرجاست، که هيچ چيز نمیشود و فکر میکند به دختر چند ماهه اش که وقتی ببينم اش خيلی فرق کرده و خيلی بزر گ شده و اگر ديگر نبينم اش... آنکه چشمهايم را میبندد و میبردم به اتاقی ديگر و صورتش را نمیبينم، میگويد ديگر نمی بينیش. فرياد نمیزند ميم. - اين را از خودم میگويم. - گريه نمیکند ميم. پسر ناخداست چون، پس شبيه ناخداست خيلی. آرام است لابد، خيلی. پس میگويد با خودش بزرگ که بشود دختر، میشود شبيه او که آن همه آرام است و به ياد که بياورد او را، به ياد میآورد که چند ماهه بود که رفت و لابد تا چند سال میگويند رفت برايت شير بخرد، پستونک بخرد، شيشه بخرد، پوشک بخرد و تصادف کرد و ديگر نيامد و او فکر میکند چقدر تقصير اوست که ميم رفت بيرون و ديگر نيامد، و درستش هم همين است که آن چيزها زندگی بود که اگر ميم برايشان نمیرفت، چه کار میکرد؟ و وقتی اين را میفهمد، مادرش خواهد گفت که ميم کجا رفت و ديگر نيامد تا وقتی بزرگ شد، سرش هوار نشود که چرا آنوقت که بايد میرفتی، نرفتی و گريه خواهد کرد مادر و گريه میکند دختر و گريه کرد ميم؛ و فکر میکند دختر اين همه سال دروغ شنيده و بعد يادش میآيد که دروغ نبوده، که همان چيزها زندگی ست که ميم برايش رفت. ناخدا آرام است و اين همه آرامش میترساندم. میگويم همين ترس که هست، پس توهم من آرامش ناخداست. شين هم میگفت اگر نرويم بعد از مايی ها يقه مان را میگيرند که چرا نرفتيد، نگفتيد، نکرديد؛ مثل ما که به پدر و مادرمان مگر نگفتيم و گفتيم و هنوز میگوييم و هنوز شرمنده اند و سرشان را پايين می اندازند و اين انصاف نيست که آنچه ما حالا میدانيم، مگر آنها آن موقع چه میدانستند و از کجا میدانستند و مگر حالا پشت ما نيستند و نمیآيند با ما؟
بونوئل جايی در خاطراتش، خاطره ای مینويسد که تصديق میکند مغزش خراب شده، اگر اين را بشود خرابی گفت، که بارها خاطره ای را از عروسیی يکی از دوستانش با دختری که هر دو از کمونيستهای دو آتشهی آن زمان بوده اند، برای دوستانش تعريف کرده و توضيح داده که به وضوح آن روز را به ياد میآورد که آن دو در کليسای کاتدرال فلان جا به همراه گروهی از دوستانشان که از قضا اغلب کمونيست بوده اند، پيوند ازدواج میبندند؛ و بعد خود از خود میپرسد که مگر امکان دارد آنها با آن عقايد افراطیشان در کليسايی ازدواج کرده باشند؟ و میگويد که اشتباه کرده در يادآوری آن خاطره و از خود می پرسد آن دو تصوير – ازدواج آن دو و کليسا – چطور در ذهنش درهم رفته اند و تصوير واحدی را برايش بازنمايی کرده اند؟ مغز من خراب شده حتمن، که حتا پيشتر رفته ام و آن جاهايی خودم را میبينم که وقتی از خودم میپرسم متوجه میشوم که نبودهام و اين تصاويری ست از شنيدهها و خاطراتی از ديگران که در من به هم رسيده، مرا در خود توليد کرده اند حکمن برای تثبيت هميشه شان در خاطرم که در يادآوری در دسترسم باشند و هرگز فراموش نکنم. برايت میگويم تا تو را هم در اين يادآوری ضبط کرده باشم... برايت میگويم تا تو باشی و.
عليرضا فرزان
مهرماه هشتاد و هشت