چه میخواهيم و چه میتوانيم بخواهيم؟ بهرام حسينزاده
موضوعِ خواستها و اهداف يک جنبش اجتماعی، شايد مهمترين عنصری باشد در پيکرۀ آن جنبش. همين خواستها هستند که ماهيت يک جنبش را تعيين میکنند. اين خواستها، نيروهايی را بسوی خود جذب مینمايند و نيروهايی را دفع میکنند، متحدين و مخالفين ما را مشخص میسازند. همين خواستها هستند که ساختار استراتژی و تاکتيکهای جنبش را رقم میزنند.
میتوان کتابها نوشت در ميزانِ اهميت و نقشِ "اهداف و خواستهای" يک جنبش؛ و شايد بتوان اين اهميت را در چنين تمثيلی گنجاند که: اهداف و خواستها، "قلب" پيکره هر جنبشی هستند.
با اين مقدمه از خواننده انتظار اين را دارم که در هر امری که به جنبش سبز مربوط میشود برای حتی لحظات کوتاهی نيز نقش و جايگاهِ اين "خواستها" را از نظر دور ندارند. اينها تعيين کنندۀ محدوديتها و مرزبندیهای ما هستند.
اما متاسفانه آنچه که بسيار روشن است، ناروشنی و مهآلود بودنِ ديد ما از اين "اهداف و خواستهای جنبش سبز" است. تنها خواستی که تمامی سبزها بدون استثنا بر سر آن توافقی محکم داشتند خواست "رای من کو؟" بود. در ميان سبزها هيچکس نبود که در اين امر شک و شبههای داشته باشد که بوسيلۀ تقلب و دسيسه، رای مردم دزديده شده است. اين شعار "رای من کو؟" چه در داخل کشور و چه در خارج، از جانب تمامی نيروهای اپوزيسيون قانونی و غيرقانونی، مذهبی و غيرمذهبی و حتی ضدمذهبی، سنتی و مدرن،... بعنوان خواست پايهای پذيرفته شد.
اين "هدف"، الزامات خود را بهمراه داشت يعنی اينکه: تمامی اين جنبش صرفا در چارچوبههای "اصلاحطلبی" میگنجد و خواستار دگرگونی در هيچ کدام از بنيانهای جمهوری اسلامی نيست و به راحتی میتواند با ساختار عمومیِ قانون اساسی اين نظام کنار بيايد. رهبران آنهم که مشخصا ميرحسين موسوی و کروبی و خاتمی باشند، عناصری بيرون از نظام نبوده و نيستند و حتی بارها از سوی شورای نگهبانِ نظام، "تاييد صلاحيت" شدهاند، که اينهم مهر تاييد و تاکيدیست بر "رفرميست" بودن اين جنبش.
اين رهبران و آن هدف، و چارچوبۀ رفرميستیِ آن، کافیست تا شيوههای دستيابی به هدف مورد نظر نيز مشخص شود. با اين چنين ساختاری، قيام تودهای يا جنگ شهری و خشونتهايی ازين دست، نه متناسب با آن است و نه کارآيی خواهد داشت، بلکه چون سم مهلکی به دوشقه کردن جامعه و خشونت بيشتر و رفتن به سوی حوادثی غيرقابل پيشبينی میانجامد.
شايد عادیترين و مناسبترين راه، بسيج مردم و پيشبرد همان مشی بود که از همان آغاز و هشيارانه از سوی ميرحسين و ديگران، به جنبش "عدم خشونت" شهره گشت. اما پارامتر ديگری هم در تعيينِ مشی فعاليتِ ما نقش بازی میکند: واکنش طرف مقابل.
هشت ماه گذشته به روشنی نشاندهنده اين امر است که بايد از حريف ناشی و نادان بيشتر هراسيد تا حريفی دانا و توانا. حتی صرفاً اگر روند برخورد خود نيروهای کودتايی را در نظر بگيريم، شاهد آنيم که هر چقدر در آغاز کار هراسناک واکنش نشان ميدادند و تيراندازیهای کور میکردند، در انتها به اندکی تعقل در کنشهايشان دست يافتهاند. ديگر از آن تيراندازیهای کور و کشتارهای نخستين خبری نيست. گرچه که سطح خشونت همچنان بالاست.
آن واکنشهای کور نيروهای مخالفِ جنبش، راديکاليسم کوری را در درون جنبش سبز نهيب زد. شعارهايی با مضمون آرزوی مرگ برای عدهای پيدا شد. رفته رفته اين شعارهای مرگ بر... از سوی رئيس جمهور کودتايی، به سوی رهبری نظام رفت، سپس عکس خامنهای به زير کشيده شد و بعد، شعارها چنان گيج و منگ شدند که سر از "جمهوری ايرانی" يا "جمهوری لائيک" در آوردند.
ديگر چيزی از آن شعار و خواستِ "رای من کو؟" باقی نماند. چرا که با شعارهايی مانند جمهوری ايرانی و جمهوری لائيک و مرگ بر خامنهای و ... ديگر نمیتوانستيم در چارچوب "رفرم و اصلاح" باقی بمانيم. اين يک قيام و انقلابِ تمامعيار شده است. همان ساختارشکنی میباشد که حاکميت به ما منسب میکند. و اين آشفتهسری ما اگر ادامه يابد از ورطۀ پرداخت هزينههای بالا و در نهايت بدون نتيجه بازی را واگذار کردن، سر در خواهد آورد.
اين را فراموش نکنيم که "شکستناپذير" بودن مردم، صرفا يک اسطوره است و بس. هيچ قانونمندی در تاريخ وجود ندارد که حکم کند: "مردم پيروز خواهند شد." اتفاقا سراسر تاريخ پوشيده است از چيرگی نيروهای سرکوبگر؛ فقط در دوران معاصر میتوان گفت که با زايش "دموکراسی" اين قاعده چند هزار ساله بهم خورده است. هر چه در تاريخ شاهد قدرت در اشکال نظامی و عضلانی هستيم، دوران نوين سرمنشاء نيرويیست که "عقلانيت" نام دارد. اگر خردمندانه امور را شناختيم و راه سازش و کنار آمدن با آنها را يافتيم، میتوانيم "در کنار آنها" زندگی کنيم وگرنه هر حرکت دور از خردمندی را بايد تاوانی سنگين بپردازيم.
دور از "خرد" بودنِ راديکاليسم در شعارهامان را همين بس که با هر گام نيروهايی از ما جدا شدند. مگر شاهد نبوديم که در آغاز کار حتی افرادی مانند محسنرضايی و لاريجانی و توکلی و مطهری و بخش بزرگی از اصولگرايان منتقد دولت نيز در کنارمان بودند تا زمانی که شعارمان بود: "رای من کو؟" با هر گام راديکال کردن شعارهامان، بخشی خود را کنار کشيدند. زيرا هزينۀ در صحنه ماندن سنگين و سنگينتر میشد. پدر "محسن روحالامينی" با باقی ماندن در کنار نظام، توانست امر مهمی مانند بستن بازداشگاه کهريزک را به پيش ببرد و امثال مرتضوی و رادان را دچار پيامدهايی نه چندان خوش نمايد، ولی ما حضور او در خانه خامنهای را امری موهم قلمداد کرديم برای بیحيثيت کردنش. در صورتی که سياستمدار خردورز، کسیست که از توانايی هر کسی، هر چند کوچک استفاده نمايد تا اين جویهای کوچک را در رود عظيم جنبش بهم پيوند بزند که موثر به ثمری باشند وگرنه از جویهای خرد، هيچ ديواری تکان نميخورد.
اينکه موسوی و کروبی را تحت فشار قرار بگذاريم تا ميزان خواستها را چنان بالا ببرند که انجام آنها از توان رژيم حاکم جمهوری اسلامی بيرون باشد، شايد به سرانجام شومی بيانجامد.
رفرم يعنی حفظ کلی نظام و بهينه کردن عناصری از آن.
بايد بتوان رژيم را برای برخی ازين دست اصلاحات تحت فشار قرار داد، اما فراموش نکنيم که هر گاه، گام به راهی بگذاريم که موجوديت کل رژيم را به نابودی بکشد بايد پای خونينترين نبردها بايستيم، زيرا همگی خوب ميدانيم که اين رژيم با اين پروندههايش، جايی برای گريز و راهی به عقبنشينی ندارد. به سادگی پای نبرد مرگ و زندگی میرود.
ما بايد به دنبال راههايی باشيم با خواستهايی که نخستين مشخصهشان، "قابل اجرا" بودن در شرايط فعلیست. سازش: چيزیست که هر جفت طرفين از برخی مواضعشان کوتاه میآيند تا به توافقی که نفع هر دو تامين شود، برسند و ربطی به تسليم ندارد.
بهرام حسينزاده