چهارشنبه 19 اسفند 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

من هنوزم خواب می‌بينم، فواد شمس، وبلاگ "زنده‌ام که روايت کنم"

۹۷ روز در خواب بيداری در ميهمانی تپه های اوين، برای من ارمغانی جز خواب ديدن نداشت. روز های سرد آخر پائيز و زمستان ۸۸ تپه های اوين ميزبان زيباترين فرزندان آفتاب و باد بود. تپه هايی که ده ها سال است که ميعادگاه عاشقان آزادی است. تپه هايی که يادگار عظمت طلبی کسی بود که از دروازه های تمدن بزرگ اش تنها همين ديوار های بلند به يادگار مانده است. آری سال ها است که در اين تپه ها ميهمانی برپاست و پدر خواندگان ميزبانان اين مهمانی اند. سعادتی بود که در نيمه دوم سال ۸۸ در اين ميهمانی باشکوه ما همه با هم باشيم.
تجربه زندان در نيمه دوم سال ۸۸ برای من به شخصه ناب ترين تجربه ی زندگی ام بود. تجربه ای که تکرار نشدنی است .چون زندان آن گونه که زندان بانان می خواستند برای ما محدوديت نبود. بلکه آن گونه که نسل ما رقم زد زندان برای ما سرتا سر خلاقيت شد. آن گونه که ميزبانان اين مهمانی از ما ميهمانان می خواستند که رويا ها مان را فراموش کنيم، نبود. ما آن جا هم رويا می ديديم! آنان شايد پدرانه می خواستند ما را محدود کنند. شايد هم تا حدی ما را محدود کردند، اما در زمانی که من در تنهايی سلول انفرادی به اين محدوديت می انديشيدم و فکر می کردم همه چيز من را از من گرفته اند، اين خواب ها و رويا هايم بود که مرا در يک شب مهتاب مثل شاپرک با خود از لای دريچه های سوراخ سوراخ پنجره ی سلول زندان بيرون می برد.
زمانی که فکر می کنی ديگر چيزی برای از دست دادن نداری و در سکوت سنگين سلول ۱۰۵ بند ۲۰۹ در فکر فرو رفته ای صدای سوت زدن " هاشم" می آيد که به تو می گويد در چمن ها همچنان هستند کسانی که شعله می زنند. صدای به ديوار کوبيدن های "موسی" می آيد که به تو بفهماند تنها نيستی و" پرتقال" از دريچه ی روبه روی ات تنها يک صدا نيست بلکه اميد است.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


خواب ديدن يعنی، زمانی که غروب می شود ناگهان اين "سوگند" است که ترانه "غروب " را می خوانند. زمانی که فکر می کنی تنها هستی و کسی پيش تو نيست نا گهان "الرحمان و الرحيم" برايت از آن "گل اش" می گويد که بعد از هفته ها فقط برای چند دقيقه ديده بودش و می بوسيدش و تو بغض کردی اما با خنده به "الرحمان و الرحيم " می گويی محکم باش که نتوانند ساقه ی " گل " ات را بشکنند.
زمانی که بزرگ ترين سرگرمی زندگی ات گوش دادن به بازی شطرنج از راه دور و در سلول انفرادی بين "سوگند" و "مهتاب" و جر زدن های " مهتاب" می شود. زمانی که هر موقع به " سوگند" و آن همه روحيه اش فکر می کنی غصه ات می گيرد که چرا به او گفتی تا " ۱۳ به در" در زندان می مانيم و الان بيرون هستی و او هنوز آن تو مانده است!!؟ زمانی که به " سوگند" می انديشی تنها به سپيده هايی می انديشی که فردا ها را رقم می زنند فردا هايی که به آزادی سوگند، " سوگندمان" در کنار ماست.
خواب ديدن يعنی، زمانی که در سلول انفرادی هستی و سکوت همه جا را فرا گرفته است حتی دلت برای قرآن خواندن و اذان های بی موقع برادران القاعده تنگ شده است. اين تنها شنيدن صدای " رويا" است که می تواند به تو حس توهم زدن در انفرادی را بدهد. زمانی که "رويا" به تو می گويد که تنها ۱۶ آن ماه مهم نبود بلکه ۱۷ و ۱۸ و ديگر روز ها هم هنوز بچه ها بيرون زندان ايستاده اند و از شوق می خواهی فرياد بزنی.
اين گونه است که بعد از حدود ۸۰ روز هنوز دلم برای انفرادی تنگ می شود. انفرادی که برای من به هيچ عنوان رنگ و بويی از تنهايی نداشت. انفرادی که برای من بهتری دوستان تاريخ زندگی ام را ساخت دوستانی که حتی هنوز چهره شان را درست به خاطر نمی آورم اما انگار ده ها سال است با من زندگی کرده اند.
اما تجربه زيستن در سلول هايی که تنها يک صدای آشنا به تو روحيه می دهد و رفيقی را که دو سال است نديده ای ناگهان تنها با فاصله ی يک ديوار نيم متری در کنار خود حس می کنی تجربه ای ناب است. تجربه کوبيدن به ديوار و زدن چند ريتم بندری که بزرگترين دلخوشی روز های طولانيت است. خواب ديدن و ۹۷ روز در خواب و بيداری يعنی اين که الان به جرات می گويم هيچ خوردنی گواراتر از آن يک پاکت شير و چند دانه خياری که بعد از ۲۰ روز "عباس" چند ساعت قبل از آزادی اش به من داد نبوده است. همان صحبت های "عباس" و خبر حرکت قهرمانه ی "مجيد"مان آن " شرافت جنبش دانشجويی" برای من بزرگترين منبع انرژی بود.
ديدار يک روزه من با " کيانوش" و خاطره ترانه جاودانه ی آغاسی" من به عشق تو زنده ام" تا آخرين روز بازداشت همراه من بود. من از او آموختم که چگونه بايد ايستاد و او از نسل ما آموخت که چگونه بايد به تغيير کردن ها اعتراف کرد. و البته خاطره "بزرگ کلاهبردار تاريخ"يعنی "عباس اسلامی" که داستان هايش در حد فيلم های هندی طولانی و زيبا و سرگرم کننده و البته پوچ بود!
اما خواب ديدن زمانی معنا پيدا می کند که بعد از ۴۰ روز ناگهان دوستی پيش تو بياييد که به تو بگويد" آقا آقا!!! ساعت چنده؟" شايد بتواند اندکی از فضای سنگين اتاق بکاهد. و البته ترانه خوانی های شبانه ما و اجرای برنامه فحاشی به دوستان خارج نشين و مراسم تاپ ۱۰ های شبانه!"مهرداد"در همان دو هفته معنای لذت بردن در بدترين شرايط را به من آموخت.
آری من هنوزم خواب می بينيم. . انگار تمام اين ها خواب بود. خواب بود که با کارتن خرما ورق های بازی درست کرديم و با بچه های القاعده صبح تا شب شلم بازی می کريدم. انگار من خواب می بينم که با اعضای رسمی القاعده آن قدر تخته نرد و شلم بازی می کرديم که نمازشان قضا می شد. من هنوزم خواب می بينم که برای ۲۰-۲۵ روز در جايی بوده ام که انترناسيونال نجات انسان ها نبود بلکه زندان انترناسيوناليزه شده بود. آمريکايی ها و عرب ها و افغان ها و کرد ها و کانادائی ها و سريلانکايی ها در فواصل ۵ متری در کنار هم بودند.انگار من هنوزم خواب می بينم که همه چيز " عالی بود عالی بود و تنها جای لنين خالی بود" ! شايد واقعا اين يکی را ديگر خواب ديدم که در راه دادگاه ماموربه طنز به من پيشنهاد داد که آن دکمه را بزنم که يک خانم هم بيرون بياييد و من ساده دل حدود ۱۵ ثانيه دنبال دکمه می گشتم و تازه فهميدم چگونه مرا دست انداخته است. انگار هنوزم خواب می بينم که دارم در سلولم قدم می زنم و تمام خاطرات زندگی ام را مرور می کنم و اصلا حس پشيمانی را در درون خودم کشته ام. انگار هنوزم خواب می بينم که " حشمت" را ديدم . کسی که در سخت ترين لحظات زندان در کنارم و به جرات مثل يک کوه در پشتم ايستاد. انگار هنوز دارم خواب می بينم که او در " کنج حشمت " نشسته است و دارد کل تاريخ را دست می اندازد. دارد به تمام چيز های جدی زندگی لبخند می زند و مرا دعوت می کند به شطرمج بازی کردن !
انگار همه ی اين ها خواب بود که درب هواخوری ۲۰۹ از اتاق های چت ياهو پر طرفدار تر بود و همه برای هم پيغام می گذاشتند. انگار هنوز دارم خواب می بينم که آن کسی که قرار بود " کوهيار درد باشد و طاقت بيارد و مرد باشد"، " اتابک اش" را پيدا نکرده است. انگار هنوز دارم خواب می بينم که نگهبان گفت فواد وسايلت را جمع کن و من بعد از ۹۷ روز اولين قطره اشکم را زمانی ريختم که از درون آغوش حشمت بيرون آمده بودم و به او پشت کرده بودم و او را تنها با "کنچ" اش تنها گذاشتم.
انگار هنوز دارم خواب می بينم که از درب زندان بيرون آمدم و ناگهان ده ها آدم فرياد شادی سر دادند و من در آغوش پدرم بودم.
من هنوزم خواب می بينم. من هنوز رويا دارم. زندان و محدوديت هايش برای من ارمغانی به اسم خلاقيت داشت. من هنوز هم رويا دارم رويايی که که در آن ديگر زندان افسانه باشد.
در انتها بايد ابتدا از پدر و مادر عزيزم که همچون خورشيد و دريا در اين ۹۷ روز به من روشنايی و پاکی را بخشيدند صميمانه تشکر کنم. در کنار آن از تمامی دوستانی که اگر بخواهم اسمشان را بياورم ليست بلند بالايی می شوند که در اين ۹۷ روز با وجود ديوار های بلند اوين واقعا در کنار من بودند و مرا فراموش نکردند تشکر کنم و البته از تمامی رسانه هايی که به هر شکلی اخبار من را پوشش دادند . در انتها اميد وارم روزی فرا برسد که رويا های آن هزاران انسانی که جز زيباترين فرزندان آفتاب و باد هستند و در اين زمستان در تپه های اوين ثابت کردند که عاقبت زمستان هم سر می آيد و بهارون خواهد شکفت به حقيقت بپيوندد. اما تا آن زمان من هنوزم خواب می بينم که اگر چه برای آن " ديگران " که ميزبان اين مهمانی در اوين بودند، تنها يک خواب و خياله برای من و ميليون ها نهال سبز ديگر واقعيت انکار ناشدنی است که روزی رويا های ما حقيقت می شود و زندان های آنان افسانه!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016