نوانديشان دينی و جنبشهای سياسی ايران معاصر، گفتوگوی مژگان مدرس علوم با حسن يوسفی اشکوری، جرس
جرس: از سرآغاز پيدايش روشنفکری و نوانديشی در ايران دو جريان موازی اما متفاوت و گاه مخالف تا به امروز در تلاش و جستجو برای يافتن راه حلی در برابر پرسش ها و چالش های جامعه ايران بوده اند. در دوران استبداد ناصری و در ميانۀ حکومت خاندان قاجار بر اين مرز و بوم که عقب افتادگی ايرانيان از قافلۀ دانش و فرهنگ و صنايع جديد از يک سو و استبداد داخلی و استعمار خارجی از سوی ديگر بر ذهن و ضمير عالمان و مصلحان ايرانی سنگينی می کرد به تدريج الگوهای متفاوتی برای حل اين مسائل از سوی نخبگان ايرانی مطرح شد که مجموع آنان را در دو پارادايم رقيب يعنی روشنفکری دينی و روشنفکری غيردينی می توان دسته بندی کرد. شايد سيد جمال الدين اسدآبادی و ميرزا ملکم خان ناظم الدوله بهترين نمايندگان آغازين اين دو نحله باشند که يکی دغدغۀ ميراث فرهنگ دينی و بازسازی آن را برای ماندگاری در برابر امواج بلند دامنۀ تجدد دارد و ديگری دغدغۀ دستاوردهای تجدد و بومی سازی آن را به قصد نهادينه کردن نهادها و نمادهای جهان جديد در ايران کهن.
در قريب يکصد و پنجاه سال گذشته اين دو جريان موازی تاريخ پرفراز و نشيبی را ازجمله در روابط و تعاملات فيمابين پشت سر نهاده اند. گاهی در مقابله با دشمنان مشترک بر مرزهای هويتی خويش چشم فروبسته و به ائتلاف های پايدار و ناپايدار تن داده اند و گاه بر سر اثبات هويت و احراز مشروعيت در رهبری جنبشهای فرهنگی و سياسی و اجتماعی به منازعه با يکديگر به پا خاسته اند و گاهی نيز به ائتلاف با نيروهايی خارج از هر دو جريان يا گروههايی در جريان مقابل برای حل و فصل منازعات و تضعيف و حذف رقيب از گردونه تن داده اند. انقلاب مشروطه، برآمدن خاندان پهلوی و هژمونی ناسيوناليسم غربگرا، نهضت ملی شدن نفت، جنبش دينی سرآغاز دهۀ چهل، شکل گيری سازمان های چريکی و گسترش جنگ مسلحانه به قصد شکستن بن بست های پديد آمده در هزارتوی سياست ايرانی، انقلاب اسلامی و حوادث سال شصت و اصلاحات و جنبش سبز و خلاصه در يک کلام کليت تاريخ يکصد و پنجاه سال اخير مالامال است از نمونه ها و خاطرات عبرت انگيز و درس آموز تعاملات جريان های نو انديش و نو گرای دينی و غير دينی.
روزگاری در زير سهمگين ترين فشارهای ساواک برای کشف و ريشه کن سازی گروهای مخالف مسلح؛ بودند جرياناتی که تصفیۀ ايدئولوژيک خود را بر مبارزۀ سياسی با رژيم شام ترجيح دادند و در اين مسير تا حذف فيزيکی رفقای ديروز و رقبای امروز به خشن ترين شکل ممکن پيش رفتند و روزگاری ديگر و در گرماگرم دست و پنجه نرم کردن اصلاح طلبان با اقتدارگرايان؛ بودند کسانی که به خيال فرجام يافتن کار، نوک تيز پيکان حملات خود را متوجه اصلاح طلبان و روشنفکران دينگرا ميکردند تا ثابت کنند از راه دينگرايی، هر نوعش که باشد نميتوان به مردمسالاری رسيد و در باب نسبت دين و دموکراسی حق همان است که اقتدارگرايان می گويند.
اينک اما نه ماه پس از بالا گرفتن جنبش اعتراضی سبز که در نوع خود در تاريخ معاصر بی نظير يا کم نظير بوده است، باز هم نغمه های اختلاف در ميان روشنفکران دينگرا و نا دينگرا از اين سو و آن سو به گوش می رسد و گاه تا بدانجا پيش می رود که نه فقط شرايط سياسی کشور بلکه آداب گفت و گو ونقد نيز از يادها می رود.
به همين انگيزه و با همين موضوع پرسش هايی را با حسن يوسفی اشکوری در ميان نهاده ايم که کوله باری ارزشمند از تجربيات فرهنگی و سياسی در اين باب دارد. آقای اشکوری که سال های پيش از انقلاب همزمان با تحصيل علوم دينی در قم به فعاليت های مبارزاتی نيز اشتغال داشت، پس از پيروزی انقلاب به عنوان نمايندۀ مردم تنکابن وارد نخستين دورۀ قانونگذاری در مجلس شورای اسلامی شد. اما با برخاستن تند باد در گيری های سياسی در سال شصت و سال های پس از آن يوسفی اشکوری نيز همچون بسياری ديگر از نيرو های ميانه رو مذهبی به حاشيه رانده شد و همگام با ديگر نمايندگان اقليت در مجلس اول اين دوره را با سکوت به پايان برد و يکسره به فعاليت های فرهنگی و عمدتا در زمينۀ تبيين روشنفکری و نوگرايی دينی روی آورد تا آن که با شروع جنبش اصلاحی يک بار ديگر با سياست پيوند خورد و در نهايت نيز به حکم دادگاه ويژۀ روحانيت به تحمل حبس و نيز خلع لباس روحانيت محکوم شد. وی هم اينک در شمال ايتاليا به کار تحقيق در زمينۀ مسائل مختلف اسلامی مشغول است.
توجه خوانندگان جرس را به متن کامل اين گفتگو جلب می کنيم:
جناب آقای اشکوری شما در بخش هايی از تحقيقات و مطالعات خود روی روشنفکری و تجدد و بويژه روشنفکری و نو گرايی دينی در تاريخ معاصر ايران متمرکز بوده ايد. برداشت شما از رابطه و تعامل و بعضا تقابل ميان گروه های روشنفکر مذهبی اعم از روحانی يا دانشگاهی با گروه های روشنفکر غير مذهبی اعم از مارکسيست، ملی گرا يا غير آنها چيست؟ آيا به نظر شما يک خصومت آشتی ناپذير بين اين جريانات وجود داشته و دارد يا بيشتر نوعی سوء تفاهم يا ناآشنايی به آداب گفت و گو ويا پايين بودن آستانۀ مدارا و تحمل مخالف سبب اينگونه برخورد ها و چالش ها بوده است؟
تاريخ روابط و تعامل يا تقابل بين جريانهای روشنفکری مذهبی و غير مذهبی در ايران معاصر، مانند ديگر روابط بين جريانهای فکری و سياسی و اجتماعی ديگر، دارای فراز و فرودها و قبض و بسط هايی است و از اين رو خطی و يکنواخت نيست. در دوره هايی نزديکی و تفاهم و حتی همکاری وجود داشته و در دوره هايی دوری و فاصله و يا حتی قهر و ستيز حاکم بوده است. از سوی ديگر هيچ يک از اين جريانها دارای تشکيلات و يا نهادهای ثابت و پايدار نبوده و نيست و لذا روابط را بايد بيشتر در روابط اشخاص و بويژه چهره های شاخص روشنفکری و بويژه اهل انديشه و سياست دو جريان ديد.
اگر تاريخ اين روابط را از آستانه مشروطيت آغاز کنيم، در صدر مشروطيت جريانهای فکری – سياسی در مجموع ارتباطات خوب و سازنده و دوستانه ای با هم داشتند. اين روابط نيکو و فعال را در همکاريها و تکاپوهايی فکری و سياسی و اجتماعی کسانی از جريان مذهبی – ملی چون سيد جمال، شيخ هادی نجم آبادی، سيد محمد طباطبايی با نويسندگان ملی – مذهبی چون آدميت، طالبوف، مراغه ای و با تلاشگران فکری و اجتماعی غير مذهبی نوع ملکم خان ( هر چند که او تظاهر به اسلام نيز می کرد ) و حتی چهره شاخص چپ از روسيه آمده حيدر خان عمو اوغلی در دوران پيش و پس از مشروطيت می توان ديد. حتی نويسندگان و روشنفکران متهم به بهايی بودن ( مانند ميرزا آقا خان کرمانی ) با شخصيت های درجه اول و شاخص مذهبی روابط و همکاری روشن و آشکاری داشتند. چه همکاريی بالاتر و آشکار تر که کسی چون ميرزا آقاخان و دوستان ديگرش در استانبول در حلقه شاگردی شخصيتی چون سيد جمال قرار داشتند و احتمالا به توصيه سيد به ايران آمدند ولی در آذربايجان بازداشت شده و به دست وليعهد خشن و مستبد وقت يعنی محمد علی ميرزا ( محمد علی شاه بعدی ) در زندان مظلومانه کشته شدند. اگر به گزارشهای عصر مشروطه نگاه کنيم ( از جمله در تاريخ بيداری و يا وقايع اتفاقيه در روزگار ) می بينيم که در انجمن های مخفی و نيمه مخفی سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ هجری، تمام جريانهای مذهبی، ملی و چپ سوسياليستی وجود دارند و با هم حول مسائل مشترک سياسی و ملی و آزادی خواهانه همکاری دارند و همين همکاريها يکی از عوامل موفقيت نسبی در تحولات و تغييرات اجتماعی و سياسی بوده است. چه تساهلی بالاتر از اين که روحانيان نامداری چون طباطبايی و بهبهانی در مجلس اول مشروطه نمايندگی يهوديان و زرتشتيان و مسيحيان را بر عهده می گيرند. در آن زمان مسألة فکر و عقيده و مذهب چندان عامل تفرقه و جدايی و دشمنی نبود. از اين رو در دو گروه دموکراتهای چپ ( اجتماعيون – عاميون يا انقلابيون ) و راست ( اعتداليون ) مجالس اول تا سوم، مذهبی و غير مذهبی از هر نوع ديده می شوند. ناصرالملک ملی گرا در جبهه علمای اعتدالی است و خيابانی روحانی در گروه چپ دموکرات با تقی زاده و حيدرخان همکار است. البته در اين دوران بين احزاب و جناحهای سياسی اختلافات و کشمکشهای سياسی وجود داشت که گاه به خشونت نيز کشيده می شد اما در اين ميان مسألة دين و عقيدة مذهبی نقش چندان مؤثری نداشته است.
در اين مجال نمی توان تاريخ اين روابط بيش از يک قرن را باز گفت ولی، بر همين منوال، با توجه به مستندات تاريخی می توان مروری بر اين تاريخ داشت و نقاط تعامل و يا تقابل را باز شناخت. در دوران پهلوی اول، به دليل اعمال محدوديت شديد فکری و سياسی عليه تمام جريانهای فکری و سياسی، اصولا اهل فکر و نظر چندان فعال و اثرگذار نيستند. در دهه بيست و سی روشنفکران مذهبی و ملی و چپ مارکسيستی تجديد حيات کردند و اثر گذار شدند. در اين دوران نيز گرچه همکاری عملی و جدی بويژه بين جناح مذهبی و چپ زياد نيست اما از اختلاف و جدال نيز چندان نشانی نيست. البته جريانهای فکری مذهبی نوگرايانه با جريان فکری – سياسی ملی ( مصدقی ها ) ارتباط نزديکتری دارند و در قالب نهادهای سياسی ( جبهه ملی، نهضت مقاومت ملی، نهضت آزادی، فعاليت های دانشجويی و دانشگاهی و . . . ) همکاری و تعامل سازنده دارند. در دهه چهل و پنجاه، باز به دليل خفقان حاکم، جريانهای فکری – سياسی و اجتماعی مذهبی و غير مذهبی چندان در عرصه فعال نيستند تا همکاری داشته باشند. در حوزه غير سياسی نيز کم و بيش چنين بوده است. تک ستاره هايی چون شريعتی و بازرگان و طالقانی با جريانهای فکری – سياسی بيشتر ملی تا حدودی ارتباط دارند اما با جريان چپ مارکسيستی ارتباط مستقيمی برقرار نيست اما جدال و دشمنی نيز وجود ندارد. گرچه نقاديهای فکری از دو سو در جريان است. البته جريان چپ اسلامی تا حدودی به جريان چپ مارکسيستی نزديک است. در اين ميان البته سازمانهای چريکی دو جريان اسلامی و چپ باز هم به هم نزديکترند و در زمينه هايی با هم همکاری هم می کنند. گرچه بايد اذعان کرد که کودتای سياهی که در سال ۵۴ در سازمان مجاهدين رخ داد و شماری نه تنها با روش فاشيستی تصاحب کردند بلکه اعضای مذهبی و وفادار را نيز ترور کردند و سوزانداند و پس از آن حادثه شکاف و شکافی پر نشدنی بين مذهبی ها و مارکسيت ها پديد آمد که پس از انقلاب آثار مخرب خود را آشکار کرد و متأسفانه هنوز هم آثار آن باقی است.
در مجموع می توان گفت از صدر مشروطه تا پيروزی انقلاب بين جريانهای روشنفکری ايران بيشتر تفاهم و تعامل بوده است تا تقابل و دشمنی. اختلافات موجود نيز، افزون بر طبيعی بودن، بيشتر تحت تأثير مسائل و عوامل ديگر بوده است تا مذهب و عقايد دينی.
اما اين پس از انقلاب و تأسيس جمهوری اسلامی است که دوران تقابل و تضاد و حتی دشمنی بين جريانهای متنوع و مختلف فکری و سياسی به سرعت شکل می گيرد و در عرض چند سال به بحران می رسد که هنوز هم ادامه دارد. در اين دوران سی ساله مذهب و باورهای دينی به شکل بی سابقه ای عامل تفرقه و دشمنی و جدال گروههای مرجع می شود. در اين سی سال نه تنها جريانهای اسلامی نتوانسه اند و يا نخواسته اند با جريانهای فکری غير مذهبی به گفتگو و تعامل بپردازند که حتی رابطه سنتی بين جناحهای مذهبی دگر انديش با هم و با رقيبان سنتی تقريبا گسسته و يا به صورت بسيار محدود وجود دارد. در واقع سياست های جمهوری اسلامی به گونه ای بوده است که به طور کلی تضادها و نقارها و جدايی ها و دشمنی ها بين طوايف مختلف فکری، اجتماعی، سياسی، مذهبی، قومی، جنسيتی و حتی خانوادگی به شدت رشد کرده و حتی می توان رشد بی سابقه ای يافته است.
اما علل و انگيزه های اختلاف بين جريانهای فکری متعدد است و نمی توان به يک يا دو عامل بسنده کرد. يکی تجهيز شمار قابل توجهی از روشنفکران ( اعم از مذهبی و غير مذهبی ) به ايدئولوژی ستيز است و همين عامل به قدر کافی غيريت ساز است و در نتيجه فرهنگ قدرتمند حذف را در همه تقويت می کند. ديگر عوامل سياسی و منافع حزبی و گروهی و طبقاتی است که نقش مهمی در اين نقارها ايفا می کند. يکی ديگر رقابت و هژمونی طلبی است که هرچند در جای خود طبيعی است اما گاه اين رقابت به صورت ناسالم و همراه با حذف دگر انديشان در می آيد. از جمله می توان به عجب و غرور شگفت برخی از چهره های برجسته روشنفکری در تمام جريانها اشاره کرد که يا چندان تمايلی به گفتگو و تفاهم و تعامل ندارند و يا با برخی گفتارها و رفتارهايشان راه تعامل سازنده را سد می کنند. بگذريم که گاه سوء تفاهمات و بد فهمی نيز نقش آفرين می شوند و اين امر در جامعه بسته و غير شفاف طبيعی می نمايد. نيز می توان اشاره کرد که انديشه و يا مذهب ستيزی از سوی برخی از روشنفکران، که در سالهای اخير گسترش يافته و اخيرا عمدتا به دلايل سياسی به صورت يک بيماری درآمده است، مانع بزرگی برای گفتگو و تعامل با روشنفکران مسلمان است. اگر اندکی واقع بين باشيم و البته به آزادی و دموکراسی، که ظاهرا همه از آن دم می زنند، باور و ملتزم باشيم، جايی برای دشمنی و تقابل باقی نمی ماند. در مجموع بايد اذعان کرد که به طور کلی روشنفکران ايران از گذشته تا کنون کمتر اهل گفتگو و تعامل بوده و بيشر دوست دارند گوينده باشند تا شنونده و از اين رو بسياری از اين افراد بيشتر دوست دارند جزيره ای باشند تا دريايی و اقيانوسی پيوسته به هم و اين صد البته به زيان مردم و جامعه و حتی به خودشان است.
با توجه به نقش ريشه دار دين و باورهای دينی در مناسبات فرهنگی و سياسی و اجتماعی در ايران شما نقش روشنفکران دينگرای ايرانی را در نقد و اصلاح اين مناسبات و کمک به نوسازی جامعۀ ايرانی در ابعاد مختلف چگونه ارزيابی می کنيد؟
واقعيت اين است که روشنفکر به معنای عصر روشنگری آن ( با نمادهايی چون ولتر و اميل زولا )، وجدان بيدار جامعه است و کار اصلی او آزاد انديشی، خردباوری و نقادی است و بر آن است تا سنت و ميراث را در کنار قدرت به نقد بکشد و در نهايت با رشد آگاهی مردم راه آزادی شان را بگشايد. از اين رو روشنفکر پيشگام جامعه است و در واقع بايد چنين باشد.
با توجه به اين گزارش کلی از نقش و مسئوليت و رسالت روشنفکر است که می توان گفت روشنفکران يا نوانديشان مسلمان ( که البته من اصطلاح اخير را ترجيح می دهم ) در تمام جوامع اسلامی نقش برجسته تر و مهم تری دارند و می توانند داشته باشند و از اين رو مسئوليت بيشتری هم دارند. اين يک امر ارزشی و يا ممتاز دانستن نوانديشان دينی در قياس با ديگران نيست و به عبارتی « حق ويژه » قايل شدن برای اينان نيست، بلکه ادعايی بر آمده از واقعيت های اجتماعی و الزامات گريز ناپذير چنين جوامعی است. وقتی اکثريت قريب به اتفاق جامعه مذهبی است و هنوز همين مذهبی ها عموما زيست جهان شان سنت متصلب و فرهنگ منجمد است، چگونه می توان وارد دوران مدرن شد و به مفاهيمی چون آزادی و دموکراسی و حقوق بشر، که ظاهرا مورد توافق تمام روشنفکران است، دست يافت؟ اگر بنا است اين فرهنگ منجمد و سنت ديرپا و سترون پويا شود تا در پی آن راه آزادی و توسعه و پيشرفت گشوده شود، در عرصه تفکر و فرهنگ کدام عامل می تواند به چنين پروژه ای کمک کند؟ به جريانهای اسلامی سنتگرا و بويژه بنيادگرا نه تنها اميدی نيست بلکه اينان خود عامل عقب ماندگی و تصلب سنت و زمينه ساز انجماد فرهنگی و در نتيجه عامل عقب ماندگی هستند. در اين ميان فقط نوانديشان مسلمان قادرند به روند آگاهی و آزادی توده های مذهبی کمک کنند و لاغير. اگر به تاريخ يک قرن اخير جهان اسلام نگاه کنيم، به روشنی در می يابيم که اگر اندک تکانی پديد آمده و اندک تحول مثبتی ديده می شود، معلول و محصول نوانديشان محدود مسلمان بوده است و به همين دليل به اينان عنوان « مصلح » داده اند و از اين جريان حتی در فرهنگ نامه ها و دايره المعارف ها تحت عنوان « اصلاح دينی » ياد کرده اند که البته منظور اصلاح در حوزه فکر و فرهنگ و نيز تغيير در عرصه جامعه و سياست و تمدن است. چرا که اساسا کار روشنفکر اهتمام به انديشه ورزی برای تغييرات اجتماعی است.
در اين گزارش تاريخی ترديدی نيست. اگر سخنی هست، اين است که هنوز اين جريان در قياس سنتگرايان و بنيادگرايان ضعيف است و از توان عملی و اثرگذاری کمتری نيز برخوردار است و مهم تر تمام عوامل داخلی ( سنت متصلب و دولت های غالبا غير ملی و وابسته و يا ضعيف ) و خارجی ( قدرتهای سلطه گر و گاه اسلام ستيز ) عليه اين جريان است. در اين ميان از يک سو تودة مذهبی سنت پرست از يک سو و جريانهای اسلام ستيز روشنفکری نيز از سوی ديگر مشکل آفرين اند.
به هرحال اين تنها نوانديشان اند که از يک سو با آگاهی از سنت دينی قادرند همراه با ارتباط و گفتگوی انتقادی با توده های ديندار به نقد و پالايش آن اهتمام کنند و از سوی ديگر با آگاهی از معارف و مقتضيات عصر می توانند به نوکردن مفاهيم دينی و کارآمد کردن باورها و سنن درست دينی و در نهايت به رهايی و نوسازی جامعه و خلق تمدن جديد کمک کنند. البته همين جا بيفزايم که منظور من نوانديشان و مصلحان واجد شرايط اند نه هر مدعی نوانديشی و يا روشنفکری دينی.
در يک مدل فرضی از منظر پژوهش های تاريخی و جامعه شناختی آيا می توان گفت که بدون تلاش های روشنفکران دينی از سيدجمال الدين اسد آبادی تا به امروز جامعۀ ايرانی می توانست اين همه دستاورد در زمينۀ انطباق با تجدد داشته باشد؟
جای انکار ندارد که تحولات اجتماعی و تغييرات مدنی در هر جامعه ای محصول افکار و رفتار و تلاش تمام نيروهای اجتماعی و بويژه روشنفکران و نظريه پردازان عرصه های انديشه و جامعه و سياست است و در دگرديسی های مثبت و منفی دو قرن اخير ايران نيز تمام عناصر مورد اشاره از جريانهای مختلف نقش داشته و دارند. در حوزه تفکر اساسا افکار جديد از غرب و مدنيت جديد وارد ايران شد و در اين انتقال جريانهای فکری غير مذهبی نقش برجسته ای داشتند اما، افزون بر نقش انتقالی انديشه و تجارب جديد به کشور از طريق عناصر نوانديش مسلمان، نقش يگانه ای که نوگرايان اسلامی و بيشتر عالمان کم و بيش تحول يافته و آگاه به مقتضيات زمان ايفا کردند، بسيار مهم و تعيين کننده بود. اينان در دو قلمرو ايفای نقش کردند، يکی تا حدودی بومی کردن انديشه های مدرن ( قانون خواهی، ضرورت تحديد ظلم، مشروعيت زمينی قدرت و حکومت، نظارت ملی و . . . ) و ديگری گسترش جنبش عدالت خواهی و قانون طلبی و ديگر مطالبات مدنی و کشاندن توده های ديندار به عرصه های فرهنگ و سياست.
چه کسی منکر است که اگر تکاپوهای فکری و اسلامی و مجاهدت های نوانديشان و عالمانی چون سيد جمال الدين، نجم آبادی، شيخ الرئيس و مانند آنان در ساليان پيش از مشروطه نبود، انديشه نوخواهی و تحول طلبی يا در ميان قاطبه دينداران جا نمی افتاد و يا بسيار ديرتر به ثمر می نشست؟ می توان انکار کرد که اگر شمار قابل توجهی از عالمان نوخواه و مدافع تغيير و حامی اصلاح ( مانند طباطبايی، بهبهانی، نائينی، خراسانی، محلاتی، سيد جمال واعظ، ملک المتکلمين و . . . ) در مقطع پس از آغاز مشروطيت به حمايت جدی از اين پديدة نوظهور و نا آشنا بر نمی خاستند و از منظر دينی مشروعيت نظام جديد را تأييد نمی کردند، هيچ شانسی برای پيروزی و تدوين قانون اساسی ( حداقل در آن مقطع ) نبود؟ از باب نمونه می توان اشاره کرد که اگر عالم نوانديش و پاک نهادی چون طباطبايی مجتهد نبود، حتی مدارس جديد آموزش نو فرنگی در ايران پيش از مشروطه به جايی نمی رسيد. او برای اين که تلاش انسان شريفی چون رشديه موفق شود و جواز شرعی پيدا کند، مدرسه ای در تهران تأسيس کرد و نام آن را « مدرسه اسلام » گذاشت و افزون بر آن فرزند روحانيش آقا سيد محمد صادق را به عنوان مدير مدرسه گماشت. اين در حالی بود که اين عالمان به خوبی می دانستند که تغييرات جديد در نهايت به زيان منافع و منزلت روحانی شان خواهد بود ( چنانکه طباطبايی در نامه ای که در مقطع پيش از مشروطه به ناصر الملک می نويسد به اين نکته اشاره می کند ).
دليل اين دعوی روشن است. در گذشته ( و حتی اکنون نيز ) در صورتی توده های مذهبی تن به افکار و آداب نو می دهند که از منظر دينی مطمئن شوند که اين افکار و آداب حداقل از منظر دينی خلاف نيست و آنان مرتکب گناه نمی شوند و مستوجب عذاب الهی نيستند. زمانی که نائينی به عنوان يک مجتهد و مرجع اعلام می کند استبداد کفر عملی است و خراسانی و علمای نجف فتوا می دهند حمايت از مشروطه حمايت از امام زمان است، دين ورزان راست کيش انگيزه پيدا می کنند که برای مبارزه با شرک و کفر هم شده با استبداد حاکم مبارزه کنند. در اين گفتار و گفتمان مذهبی، هم استبداد متکی به دين خلع قدرت و سلب مشروعيت می شود و هم مرتجعان روحانی و طرفداران شان به انزوا رانده می شوند و اعتبارشان مخدوش می گردد. فراموش نکنيم که در برابر نوخواهی و تغييرات جديد، همواره سنت متصلب مذهبی فعال می شود و کهنه انديشان حامی سدی استوار ايجاد می کنند و دست به مقاومت می زنند و زير پوشش دين خواهی توده ها را بر ضد تغيير طلبان بسيج می کنند. در اين کارزار تنها کسانی می توانند به مصاف جبهه متحد و کارآمد ارتجاع بر خيزند که به سلاح دين و البته با نگاه انسانی تر و عدالت خواهانه تر مجهز باشند. با چنين پشتوانة مذهبی است که در سال ۴۳ مهندس بازرگان در دادگاه نظامی به شجاعت کم نظير و از موضع دينی با تکرار سخن نائينی می گويد: در نظام استبدادی خدا پرستيده نمی شود. حتی مهندس عزت الله سحابی بارها گفته است در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد زمانی که کتاب نائينی با همت طالقانی چاپ و منتشر شد و ما فتوای نائينی را دانستيم، يقين کرديم که مبارزه با استبداد و دولت کودتا يک تعهد و تکليف شرعی است. از قضا در غرب مسيحی نيز همين تجربه وجود داشته و موفق هم بوده است. در اين سوی دنيا هم افکار مدرن از متن سنت مسيحی سر بر کشيد و به تحولات اساسی منتهی گرديد.
نقش روشنفکران دينی را در جنبش های سياسی چگونه ارزيابی ميکنيد؟ آيا حضور دينداران نو انديش به رشد و پيشرفت بيشتر جنبش های سياسی کمک کرده و يا بر عکس عامل بازگشت و رفتن به قهقرا بوده است؟
سياست و مبارزات سياسی هم بخش مهمی از تحولات اجتماعی است و طبعا نمی توان آن را از عرصه جامعه و مطالبات عمومی جدا کرد. از قضا گزارشی که در پاسخ به پرسشهای پيشين دادم و مثالهايی که زدم، غالبا در حوزه مبارزات سياسی بود. اگر امروز هيچ کس در دفاع از مشروطيت ترديد نمی کند و حتی شمار قابل توجهی ار ايرانيان از منظرهای سياسی گاه متعارض در برابر نظام جمهوری اسلامی به تکريم مشروطه روی آورده اند، روشن است که بدون حمايت و مجاهدت طيف عالمان عالی مقام اين جنبش به جايی نمی رسيد. فراموش نکنيم که تقی زاده، مخالف و دشمن نامدار بهبهانی و حتی متهم به دست داشتن در ترور وی، بهبهانی را « پدر مشروطه » می نامد و سخنان وی در تجليل و نقش اين عالم دينی در جنبش مشروطيت چندان شگفت است که حتی مدافعان بهبهانی نيز کمتر بدان گونه سخن گفته اند.
البته بايد اذعان کرد که ورود شماری از مسلمانان سنتی هم در اين دويست سال اخير با انگيزه های گوناگون دينی و يا شخصی و گاه به اضطرار وارد گود سياست شده و در نهايت غالبا به زيان جنبشهای اجتماعی مدرن عمل کرده اند، اما اين ربطی به نوانديشان و مصلحان مسلمان ندارد. از جنگهای ايران و روس تا همين اکنون اين دو جريان سياسی دينی در ايران فعال بوده و اثرگذار هم بوده اند اما اين دو حتی در برابر هم قرار داشته و دارند و گاه جريان سنتی برای خنثی کردن تکاپوهای نوگرايان به سياست روی آورده اند. يک نمونه شناخته شده و کنونی آن آقای مصباح يزدی است که در اين چهل سال اخير ظاهرا نقشی جز مبارزه و مقاومت در برابر نوانديشان و مصلحان مسلمان برای خود قايل نيست.
به هرحال گرچه کار اصلی و رسالت روشنفکران دينی روشنفکری و نظريه پردازی است اما غالبا وارد حوزه سياست هم شده و می شوند ولی تا کنون اين تکاپوهای سياسی در مجموع به سود جنبشهای اجتماعی و آزادی خواهانه و مدرن بوده است. از پيش از مشروطه بگيريد تا پس از شهريور ۲۰ و دهه چهل و پنجاه و سی سال اخير. نگاهی به کارنامه کانون اسلام در سالهای اواخر پهلوی اول، انجمن های اسلامی دهه بيست تا دهه پنجاه، خداپرستان سوسياليست، نهضت مقاومت ملی، نهضت آزادی، جاما، جنبش مسلمانان مبارز و دهها نهاد دينی – سياسی ديگر جملگی در خدمت آگاهی و آزادی و پيشرفت مدنيت جديد ايران بوده و هستند.
در جريان جنبش اصلاحی نقش و حضور روشنفکران دينی در جهت دهی به مسير سياست ورزی های اصلاح طلبانه کاملا آشکار و پررنگ بود. بنابر اين می توان اصلاحات را وجه سياسی تجدد طلبی دينی در گونه ها و طيف های مختلف آن دانست. آيا در جنبش سبز نيز با توجه به حضور چهره های شاخص فکری و سياسی نوانديشی و نوگرايی دينی ميتوان چنين داوری کرد؟ اگر چنين است چه تعريف و تحليلی می توان از اين جنبش به عنوان وجه سياسی جريان روشنفکری دينی عرضه کرد و آيا مطالبات و محرک های اين جنبش سياسی با مبانی فکری و تحولات جريان روشنفکری دينی در سالهای اخير پيوند و مناسبتی دارد؟
می توان گفت که اصلاحات وجه سياسی جريان نوانديشی دينی معاصر ايران است چرا که اهداف آن کم و بيش تعقيب همان آرمانهای ناکام گذشته است. چنان که اصل وقوع انقلاب اسلامی ۵۷ نيز محصول مبارزات فکری و سياسی نوگرايان مسلمان در طول بيش از يک قرن است. هر چند که از جهاتی به انحراف کشيده شد و کامياب نشد. اما در عين حال بايد تأکيد کرد که اصلاحات مطرح در دهه هفتاد و هشتاد با نماد آقای خاتمی و احزاب اصلاح طلب وابسته به جمهوری اسلامی، با اصلاحات مطلوب مصلحان مسلمان گذشته و حال ( حداقل از نوع غير حوزوی آن ) يکی نيست. زيرا از نوگرايان مشروطه خواه تا چهره ها و نهادهای اسلامی وابسته به طيف روشنفکران مسلمان گذشته و حال، هيچکدام مدافع حکومت مذهبی ( بويژه از نوع روحانی و فقهی آن ) نبوده و نيستند و حال آنکه اصلاح طلبان کنونی در پی تغييراتی در نظام کنونی هستند که به هرحال يک نظام تئوکراتيک است. البته گفتن ندارد که اين گفته به معنای غلط بودن اصلاحات در نظام کنونی، ولو اندک، نيست، مراد تعيين مرز تمايزها است.
در جنبش سبز نيز کم و بيش ماجرا همين است. چرا که اين جنبش هم به نوعی تداوم اصلاحات تقريبا ناکام گذشته است و در واقع کسانی چون خاتمی و موسوی و کروبی و دوستانشان می خواستند با مشارکت در انتخابات رياست جمهوری دهم بار ديگر به درون ساختار نظام راه پيدا کنند و اهداف رها شده گذشته را پی بگيرند که صد البته اقدامی درست و واقع بينانه بود اما به شکل غير منتظره ای با سد سديدی مواجه شد و از اين رو فعلا انشعاب کرده و در خارج از سرای قدرت تلاش و مبارزه می کند.
اما در مورد پرسش پايانی تان می توانم بگويم، همان گونه که اهداف اصلاح طلبانه نوع خاتمی به طور مرحله ای و اجمالی در راستای آرمانهای مصلحان و نوانديشان گذشته و حال بود، بخشی از افکار و آموزه ها و بويژه استراتژی اتخاذ شده کسانی چون موسوی و کروبی نيز در اين مرحله بر وفق آرمانهای سياسی و آموزه های تحول خواهانه روشنفکران مسلمان است و به همين دليل است که تمام شخصيت ها و جريانهای اسلامی نوگرا بی دريغ از اين جنبش و مطالبات و پايداری سخنگويان جبش در داخل کشور حمايت کرده و برای پيروزی آن تلاش می کنند و از هيچ فداکاری دريغ ندارند.
حضور مهندس موسوی در قلب اين جنبش اعتراضی دست کم به عنوان يک نماد بر کسی پوشيده نيست. به هر حال رنگ سبز نماد انتخاباتی ايشان نيز بوده که از برخی جهات درونمايه های مذهبی دارد. مسير اعتراضات و شعارها و روشهای ابراز اعتراضات پس از انتخابات نيز عمدتا در شکلی مذهبی بوده که ازجمله می توان به الله اکبر های شبانه يا شعار ياحسين-ميرحسين اشاره کرد.
آيا اينها در کنار ادبيات سياسی آقای موسوی که عميقا مذهبی و ياد آور ادبيات اسلامگرايانۀ عصر انقلاب اسلامی است می تواند بيانگر وجهه و هويت دينگرايانۀ جنبش سبز دست کم در سطح يا لايه های سطحی اين جنبش برای غلبه بر حکومت اقتدارگرای باشد که پشت ارزش های دينی سنگر گرفته است؟ از سوی ديگر آيا هيچ نشانه ای وجود دارد که دال بر مذهبی بودن اين جنبش در عمق و ماهيت خود دست کم در هفته های اول داشته باشد؟ به گونه که بتوان گفت جنبش سبز واقعا يک جنبش سبزاسلامی به روايت روشنفکرانه و اصلاح طلبانه اش بوده است؟
واقعيت اين است که اولا جامعه ايرانی، به دلايلی که می دانيم، چندان قابل تشخيص و تحليل و بويژه پيش بينی نيست و به همين دليل حتی گمانه زنی دربارة حال و آينده آن اگر نگوييم محال بسيار دشوار است. ثانيا ما هيچ آماری و تحقيقی مستند در دست نداريم که نشان دهد چند درصد حاميان و فعالان جنبش سبز مذهبی و يا غير مذهبی و يا حتی ضد مذهبی هستند. از اين رو هرچه بگوييم، صرفا تجربه و درک شخصی و حداکثر تحقيق محدود فردی است.
با اين حال پاسخ شما را با چند « اگر » می دهم: اگر بدنه اصلی جنبش اعتراضی پس از انتخابات اخير را در داخل کشور بدانيم؛ اگر رهبران و سخنگويان اصلی جنبش را در داخل و در شخصيت هايی چون موسوی و کروبی و خاتمی و عالمان و مجتهدان حامی جنبش و تمام احزاب اصلاح طلب وابسته به نظام و خارج از نظام و چهره های شاخص زندانيان سياسی ( آزاد شده و يا محبوس ) بدانيم؛ اگر هسته اصلی و گستردة فعالان جنبش را در انجمن های اسلامی دانشگاهها و تحکيم و ادوار و انبوه دانشگاهيان و دانشجويان و نيز کارمندان و انبوه اهل قلم و هنر و مطبوعات و کثيری از بازاريان و پيشه وران و بخش بزرگی از جنبش زنان و ديگر اقشار مردم ظاهرا بی شکل و هويت سياسی خاص يعنی همان ميليونها مردمی که در راهپيمايی ها شرکت کرده و بر پشت بامها الله اکبر می گويند و شعار يا حسين / مير حسين سر می دهند بجوييم، به گمان من جای ترديد نيست که اکثريت ( شايد هفتاد درصدی ) اين جنبش مذهبی هستند يعنی به دين اسلام مؤمنند و به ارزشهای دينی معترفند و به طور نسبی مبادی آداب دينی هستند. اين آن چيزی است که من می فهمم. هر چند هيچ آماری برای اثبات اين دعوی ندارم اما اين تجربه و شناخت عينی و وجدانی من از مردم ايران و جنبش سبز است. ملاک ارزيابی من هم به طور نمونه محتوای ايدئولوژيک و فکری و گرايشات عموم شرکت کنندگان جمعيت سه ميليون نفری ۲۵ خرداد ۸۸ است.
در عين حال جای انکار ندارد که بخشی قابل توجهی از بدنه اجتماعی اين جنبش غير مذهبی اند و جمع بسيار اندکی هم ضد مذهب، که البته اين دو گروه عمدتا از جمعيت پر تحرک نسل جوان و برآمده از طبقات متوسط و بالاتر از متوسط شهری هستند.
اگر اين ارزيابی من درست و يا حتی مقرون به حقيقت باشد، آنگاه دو نتيجه حاصل می شود. يکی اين که، حداقل جنبش مدنی و سبز کنونی به طور کلی و اساسی هويت و محتوای دينی دارد. دوم اين که، تداوم جنبش به دين و به انگيزه ها و ارزشهای اخلاقی و انسانی مذهبی در سطوح مختلف اجتماعی نياز دارد. سوم اين که، در فردای پيروزی جنبش دموکراتيک و ساختار حقوقی نظام مطلوب ( هر نامی که داشته باشد )، نفی دين و خلع قدرت از ارزشهای دينی و در نتيجه حذف اکثريت قاطع مردم نه ممکن است و نه مفيد. بويژه بايد توجه داشت که دين ستيزی که امروز بيشتر در خارج از کشور رواج دارد، عملا جز آب به آسياب مستبدين و اقتدارگرايان متمسک به دين ريختن نتيجه ای ندارد.
اما به نظر من از منظر راهبردی، شايد بحث روی هويت دينی و يا غير دينی جنبش و اصرار بر اثبات نظريه ای چندان مفيد فايده ای نباشد. چرا که فعلا و در اين مرحله طبق استراتژی سخنگويان جنبش در داخل کشور، اهداف مرحله ای تغييراتی و اصلاحاتی در ساختار حقيقی و حقوقی همين نظام موجود است و همين واقعيت خود به خود نقش دين را در عرصه سياست و حقوق و قانون و اجرا به هرحال به رسميت می شناسد. در اين مرحله هر حامی جنبش سبز، حتی اگر دينی هم نباشد، در عمل ناگزير بايد از نوعی از دينداری مصلحانه و دموکراتيک تر برای انجام تغييرات تدريجی دفاع کند وگرنه اصلاحات و جنبش مدنی بی معنا خواهد بود. در صورت صحت تحليل من از هويت دينی جنبش، ناچار بايد قبول کنيم که فعلا جدال دين و بی دينی نيست، بلکه انجام تغييرات دموکراتيک در همين نظام و نفی استبداد دينی و در نهايت بهبود اوضاع است. حال اين کار با حذف نظارت استصوابی و انتخابات آزاد ( حتی به طور نسبی ) و يا هر اقدام ديگری می تواند آغاز شود. البته می دانم که در اين ميان کم نيستند کسانی که اساسا به اصلاح پذيری نظام جمهوری اسلامی و در نتيجه راهبرد اصلاحات مخالف اند و آن را نه ممکن می دانند و نه مفيد که طبعا در اينجا نمی توان در صحت و سقم اين ديدگاه سخن گفت. اما يک نکته مهم است و آن اينکه چنين کسانی منطقا و اخلاقا مجاز نيستند خود را حامی جنبش سبز کنونی با نمادهای چون موسوی و کروبی بدانند. منطقا براندازان نظام ( بخوانيد انقلابيون مدرن ) را در جنبش سبز جاری راهی نيست. حتی اگر به حقيقت نفس الامری دست يافته باشند.
نکته مهم ديگری که بحث بر سر هويت دينی يا غير دينی جنبش را تقريبا بلاموضوع می کند، اين است که در نهايت بنا نيست که در آينده يک نظام ايدئولوژيک مذهبی و يا غير دينی ديگری داشته باشيم و به فرد و يا گروه و طبقه خاصی « حق ويژه » برای حکومت داده شود. وقتی شعار و خواست عمومی آزادی، دموکراسی و اجرای بی چون و چرای حقوق بشر است، در اين صورت، مرزهای ايدئولوژيک و طبقاتی و جنسيتی و امثال آنها منطقا رنگ می بازد و از اين رو ديگر جای بحث بر سر حق ويژه و هژمونی تضمين شده اين گروه و آن گروه و اين فکر و آن فکر باقی نمی ماند. واقعيت اين است که پر رنگ کردن مرزهای دينی و بی دينی، نتيجه ای جز هرز رفتن نيروها و در نهايت افتادن در دام اقتدارگرايان ندارد که تلاش می کنند اين تضاد را دامن بزنند و سود خود را ببرند. حال دينداران دموکرات می خواهند با تفسير مترقی تر و رحمانی تر و حقوق بشری تر از دين در نظام دينی کنونی راه تغييرات مثبت را هموار کنند، چه زيانی به ديگران می زند که گاه اين همه جنجال می کنند؟ وقتی سخنگويان نوانديشی دينی و حامی جنبش سبز بارها و بارها از نظام عرفی سخن می گويند و حق ويژه را نفی می کنند و حتی انتخاب نظام مطلوب را به خواست و رأی مردم موکول می کنند، ديگر نبايد بر سر اصول مورد اتفاق تمام جريانها مناقشه ای بی حاصل کرد. در صحنه ای که « جنگ مذهب عليه مذهب » به شدت در جريان است، عقل و منطق حکم می کند که تمام نيروها و تحول خواهان با هر گرايشی به ياری مذهبی بشتابند که حق آزادی و انتخاب مردم در تمام امور ( از دين گرفته تا سياست و حکومت و قانون ) را برای انسان به رسميت می شناسد. اين که اين مصلحان دينی تا چه اندازه می توانند به اين خواسته خود جامه عمل بپوشند، آينده روشن خواهد کرد، اما من ترديد ندارم که اگر قرار باشد تحولی مثبت در بستر جنبش سبز رخ دهد، در حوزه نظر و نظريه پردازی دينی بيش از همه چشم اميد به سوی همين طايفه است.
اما اين بدان معنا نيست که ديگران بی تأثيرند و نمی توانند نقشی داشته باشند. بی گمان جنبش آزادی خواهی و دموکراسی طلبی مردم ايران با همت و تلاش تمام مردم با پيشگامی تمام آزادی خواهان از جناح های فکری مختلف حاصل می شود. رنگ سبز در آغاز هر چه بود، فعلا رنگ بی رنگی است و در واقع رنگين کمانی است که مطالبات تمام ملت را باز تاب می دهد. پس رنگ سبز و جنبش سبز را پاس بداريم.
با تشکر از فرصتی که در اختيار جرس قرار داديد.