گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
22 اردیبهشت» توزيع هزاران فراخوان در خصوص دعوت به اعتصاب در کردستان، هرانا22 اردیبهشت» تلاش برای بازداشت تمام اعضای خانواده فرزاد کمانگر، هرانا 22 اردیبهشت» ماموران امنيتی: اجساد اعدام شدگان بايد در مکانی دور از قبرستان مسلمانان دفن شوند، رهانا 22 اردیبهشت» وکيل فرزاد کمانگر: اگر کوچکترين دليلی برای اعدام فرزاد داريد بياوريد من پروانه وکالتام را پاره میکنم، کمپين بينالمللی حقوق بشر 21 اردیبهشت» سازمان عفو بين الملل اعدام های اخير در ايران را محکوم کرد، راديو فردا
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! برای او که يک ملت بود؛ يادنامهای برای فرزاد و علی و فرهاد، مجيد توکلی، هرانااعلام کرده بودند که علی اعزام به ۲۰۹ است. تلفنهای سالن آنها قطع بود. رفتم از سالن خودم تماس بگيرم ولی تلفنهای آنجا هم قطع بود. بالا که برگشتم فرزاد گفت که اعلام کردهاند او هم اعزام به ۲۰۹ است (و دروغ بود و به ۲۴۰ منتقل شدند). اين اعزامِ عصر شنبه، همهی ما را نگران کرده بود؛ معمولا اعزام برای اعدامهای سياسی عصر شنبه بوده است. ناراحتی ديوانهکنندهای سراسر وجودمان را فرا گرفته بود ولی فرزاد میگفت چيزی نيست و احتمالا چند سوال میخواهند بپرسند. او میدانست ولی مثل هميشه چنان پرروحيه بود که اصلا به روی خودش نمیآورد. باورکردنی نبود؛ تا چند دقيقه قبل با هم در کتابخانه بوديم. علی هم که واليبال را نيمهکاره رها کرده بود و سر و رويش را شسته بود و داشت آماده میشد. خيلی سخت و دردناک بود؛ معمولا همين ساعت، هر روز، علی پس از ورزش میآمد تا با هم فيزيک بخوانيم. میخواست يکی دو درس باقيمانده از ديپلمش را در خرداد امتحان دهد و برای کنکور خودش را آماده کند. با آن روحيه کسی باور نمیکرد که او حکم اعدام داشته باشد. اگر در مورد علی میپذيرفتند، فرزاد به هيچ وجه قابل باور نبود. او هم برای امتحانات دانشگاه خودش را آماده میکرد. ماجرای نامزدی و ازدواجش هم بینظير بود. در مقابل اين همه روحيه و انرژی آن دختری که ازدواج با يک اعدامی را میپذيرفت، احساس حقارت تمام وجودم را فرا میگيرد. اين اولين باری نبود که اين چنين دوستان را ديده بودم. تابستان ۸۶ و ديدار با دوستان در بند ۲۰۹ اوين. اولين کسی که بعد از روزهای سخت انفرادی ديدم فرهاد بود که از قنديل میگفت و نقاشی های پسر خردسالش و اراده عزمش، پشتوانهای برای همهی ما بود. بعد از چندی علی و فرزاد را هم ديدم؛ علی که آرامش و متانتش آرامشبخش بود و فرزاد که اسطورهای بود در ميان ما. ملتی بود به تنهايی و ايستاده. هميشه خندان و اميدبخش در برابر همهی سختیها و در لحظههای سخت اشک و خون و بازجويی و احکام ناعادلانهی دادگاه انقلاب... و باز او را ديدم در روزهای مکرر. آن هنگام که از بازداشتگاه خوفناک سنندج برای دومين بار فرزاد به اوين آمد. گردنش را آتل بسته و کتفش در رفته بود و دندانهايش شکسته بود اما اراده و ايستادگیاش استوارتر شده بود. همان چند روز حضورش در هفت، باعث میشد به بهانههايی سخت از هشت برای ديدنش با دوستان عازم شويم و سال گذشته نيز هنگامی که علی و فرزاد را از رجايیشهر برای اعدام به ۲۴۰ اوين آوردند. در حالیکه در سلول انفرادی منتظر ساعت ۴ صبح نشسته بودند – و من در حال اعتصاب غذا با توانی کم میدانستم که آنها را برای چه آوردهاند، دستم کوتاهتر از هميشه بود- فرزاد به من روحيه میداد که همه چيز خوب است و علی باز آرامشی بود در برابر همهی سختیها. در همهی روزهای آزادیام با تماسهای روحيهبخش فرزاد و با صدای گرمش که مادرم را در روزهای انفرادی من تنها نمیگذاشت، ديدم که يک انسان اگر در بدترين شرايط هم باشد میتواند بزرگترين کارها را انجام دهد. ...و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همهی فرزندان ايران. آن روزها که الفبای ايستادگی در مقابل بدترين شکنجهها و پروندهسازیها را از او آموختم؛ آموختم که ايمان و اعتقاد انسان در برابر اين مشکلات، ارزشمندترين داشته است؛ آموختم میتوان بارها در اتاق بازجويی و سلولهای تنگ انفرادی جان را تسليم کرد و عقيده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت میتوان هميشه لبخند زد و به همهی انسانها - فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگريست. حال، او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و میگفت فردا میبينمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگيرم و گفت فردا میبينمت. میدانم گامهای استوارش را با گامهای استوار دوستانش برداشته و به ميدانگاه نزديک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کينهی استبداد، چهارپايه را از زير پايش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپايه را خواهد زد. او نمیگذاشت دستان پليد استبداد جان او را بگيرد و من میدانم او به قولش عمل کرده است. من میدانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فرياد برآورده اسطورهای از ميان ما رفته تا جاويدان شود. او و ديگر ياران بیگناهش رفتند و يادشان به نيکی برای هميشه ماند. او خوشنام رفت و معلمی جاودان شد. معلمی جاودان برای هميشهی تاريخ ايستادگی و مقاومت. اسطورهای برای اميدواری. نشانهای برای هميشهی روحيهبخشی به انسانهای آزادیخواه. او اينک نيست تا با هم از خاطرات خوش گذشته بگوييم. آن هنگام که وزارت اطلاعات در برابر روحيهی يک نسل زانو زد. وزارتی که عاجزانه لب به اعتراف گشود تا در بازگشتهای بعد فرزاد به ۲۰۹ بگويد که ديگر آن تابستان ۸۶ را در ۲۰۹ تکرار نکند. ديوارهای هواخوری را سنگ کرده بودند و آن صندوق پستی ما را برداشته بودند! گويا توانسته بودند پس از آن تابستان سرودهای دسته جمعی را سرکوب کنند اما فرزاد باز هم لبخند زده بود تا بگويد تا هميشهی هميشه ايستادهايم. ...و اينک گروگانها را بردند تا بگويند از ايستادگی چنين زندانيانی خسته شدهاند. بگويند قدرت استبداد در برابر عزم و ارادهی فرزندان کردستان هيچ است. بگويند تحمل زنده بودن مظهر شکستشان را ندارند. فرزاد میگفت که بازجويش گفته "شما به ريش ما وزارتیها میخنديد که الان در زندان درس میخوانيد و میخواهيد ازدواج کنيد" اين روحيهی جنگندگی فرزاد و علی و فرهاد بینظير بود. امروز، در سوگ چند دوست نشستهام که فقط چند "نفر" نبودند. فرزاد که خود يک ملت بود، علی رفيع و بزرگ و فرهاد چون کوه قنديل استوار و سخت، فرزاد يک ملت بود؛ اينگونه بود که در روزهای ناراحتی با توجه به دستور جدا ماندن از ديگر سياسيون خبر حضور فرزاد در اندرزگاه هفت برايم اميدبخش بود. همان چند ساعت به بهانهی کتابخانه برای در کنار ملتی بودن کافی بود. فرزاد اگرچه با اميد به آينده از ما جدا شد و رفت اما دلخوریهايی هم داشت؛ از باندبازیهايی که هنوز برچيده نشده. از اينکه عدهای همه کس و همه چيز را میخواهند مصادره کنند. اين روزها داشت يادداشتی مینوشت که عنوانش اين بود: "من يک ايرانی هستم؛ من يک ايرانی کرد هستم" و میخواست بگويد که هر چند کرد بودن يعنی تحت ظلم و محروميت اما از سويی قومی کردن مبارزهی کردها نيز ظلم و محروميتی ديگر است. او همهی تلاشش را کرد تا نگاه حقوقبشری و نگاه انسانی در مسالهی کرد و اساس حقوق قوميتها و اقليتها حاکم شود. او تا آخربن لحظات ناراحت و نگران بود از اين که فارغ از اختلاف و تفاوت، نگاه حقوقبشری به مسائل و مشکلات مردم کرد صورت نگيرد. او فرزند ملت کرد بود و ولی قصه دگرگونه شد تا اين بار او که خود يک ملت بود برای مردمش نگران باشد. او میرفت در حالی که دوست داشت کسی به او بگويد مطمئن باشد که آرمانهايش به سرانجام میرسد و درسهايش ثمربخش خواهد بود. او میخواست همه بدانند که اگر قصهی خشونت و محروميت و ظلم در کردستان به پايان نرسد هم چنان بیگناهانی چون خود او و دوستانش قربانی پروندهسازیها و گروگانگيریها میشوند. او میخواست همه بدانند اگر خشونتی هم در آن ديار است، خشونتآفرينی تنگنظران و تماميتخواهی قوم استبداد است. آه، آه که چه پليد است استبداد که ترسيد از اينکه فردا نتواند جنايت کند. ترسيد از اينکه جنايتهای تا امروزش ايستادگی فرزاد ما را بيشتر کرده است. ترسيد از لبخند و ايستادگی او و ترسيد که تلفنها را قطع کرد. ترسيد که گرفتن مراسم و خواندن فاتحه و پخش حلوا و خرما را ممنوع کرد. ترسيد که بارها ما را احضار کرد که يادی از او نکنيم؛ غافل از اينکه همه از آنها گفتند و يادشان را گرامی داشتند. ترسيد که حکومت نظامی راه انداختند. ترسيد که مدام فرياد بلند کرده که تروريستها را اعدام کرده و حال آنکه همه میدانند تروريستی در کار نبوده. میدانند که بمب و بمبگذاری در کار نبوده. میدانند که چگونه فرزاد را در آن پرونده وارد کردند و به چه علت او را متهم کردهاند. ولی مرگ، او نيز پايان نبود؛ آغازی برای فهم اين مسئله که ديگر استبداد نمیتواند فرزندان سرزمينمان را بیبها بر دار برد. ...و امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوييم؛ اميد و شادی را بيدار کنيم و به مشورت بنشينيم و چارهای برای درد استبداد بيابيم. آيندهای روشن ترسيم کنيم و ترانهای برای آزادی بخوانيم. علی نبود که در ميان صفحات کتابها آرامش و روحيه را ورق بزنيم. اما ياد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول دادهام گريه و شکوه نکنم که از استبداد جز بيداد انتظاری نيست. اما برادرم فرزاد بداند که چون همهی فرزندان اين ملت عهدی بستهام که راهش را فراموش نکنم. مجيد توکلی ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۹ Copyright: gooya.com 2016
|