سه شنبه 18 خرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

پروين فهيمی، مادر سهراب: کسی نمی تواند حق برگزاری سالگرد را از من بگيرد، جرس

مسيح علی نژاد - جرس: پروين فهيمی را بسياری از ايرانيان به نام «مادر سهراب» می شناسند. مادری که پس از راهپيمايی مسالمت آميز بيست و پنجم خرداد ماه، فرزندش را گم کرده بود و پس از بيست و پنج روز پرس و جوی هر روزه در برابر زندان ها و کلانتری ها و بيمارستان های تهران عاقبت در سی ام خردادماه ۱۳۸۸، خبر را دريافت کرد: سهراب اعرابی کشته شد.

سهراب اعرابی جوان نوزده ساله ای که به گفته مادرش دست هايش را برای يک اعتراض مسالمت آميز بالا برده بود اما در برگه پزشکی قانونی او گواهی شده است، علاوه بر تيری که به اين جوان شليک شده بود، بازوی او را نيز شکستند.

پروين فهيمی شايد يکی از نخستين مادران داغداری بود که پس از کشته شدن فرزندش سکوت نکرد و مادران شهدای ديگر را نيز مشوق به شکستن سکوت بود. در سی و يکم تير ماه سال گذشته، وی تنها چند روز پس از خاکسپاری سهراب اعرابی به همراه جمعی از زنان عضو کمپين يک ميليون امضاء ، علی رغم فضای کاملا امنيتی، به ديدار خانواده ندا آقا سلطان رفتند و آنجا بود که مادر ندا آقا سلطان نيز چهل روز پس از کشته شدن دختر بيست و هشت ساله اش لب به سخن گشود و اين شايد پيوند نخست مادران کشته شدگان انتخابات بود که ناگفته هايشان را به صورت جدی تر در رسانه ها منعکس می ساخت.

در سالی که گذشت، از ميان ده ها کشته انتخابات شايد نام ندا و سهراب بيش از سايرين بر زبان ها بود و حتی تمبر يادبود سهراب اعرابی و ندا آقا سلطان در ژاپن و هلند نيز منتشر شده است.

جرس با پروين اعرابی، در آستانه سالگرد شهادت سهراب اعرابی، گفتگويی پيرامون رنج يک ساله مادران داغدار ،پيگيری ها، بيم ها، اميدها و نگرانی هايش در مورد شهدای گمنام انجام داده است که در پی می آيد:

خانم فهيمی، تنها هشت روز ديگر باقی مانده است به سالگرد روزی که گفته می شود سهراب در ميدان آزادی تير خورده است، اين روزها در آستانه ۲۲ خرداد به خانواده برخی از کشته شدگان تذکر داده اند که مراسم سالگرد و يادبود برای شهدا برگزار نکنند، برخی ها هم از مصاحبه منع شده اند، شما چه چطور؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


يک بار به خانه من آمده اند و تذکر دادند که نبايد در خانه ما هيچ تجمعی صورت بگيرد. اما برگزاری مراسم سالگرد حق يک مادر است و هيچ کسی نمی تواند اين حق را از ما بگيرد. من ۲۵ خرداد به بهشت زهرا می روم تا در کنار سهراب باشم. بيست و دوم تيرماه هم سالگرد به خاک سپاری سهراب است و ما بايد به بهشت زهرا برويم. سهراب را کشتند و کسی نمی تواند منکر اين شهادت شود، جای او هم بهشت زهرا هست پس کسی هم نمی تواند جلوی ما را بگيرد که پيش بچه هايمان نرويم. فقط می توانم ابراز اميدواری کنم که ۲۵ خرداد شاهد انبوه نيروهای امنيتی در بهشت زهرا نباشيم. .

در تمام اين يک سال، آيا دولت ايران سراغی از شما گرفت؟
همان روزهای اول از استانداری و هلال احمر آمدند و بعد همه چيز تمام شد، در حالی که من هيچ هراسی از اينکه کسی به خانه ام بيايد نداشتم و می خواستم حرف ها و ناگفته هايم را به هر مسوولی بگويم تا شايد قاتل فرزندم را پيدا کنم. آنها حتی وسايل سهراب را هم به من تحويل ندادند، بالاخره برای يک مادر تمام وسايل فرزندش ارزشمند است، مگر چقدر کار داشت که بگويند حداقل وسايلش را به ما برگردانند که هر وسيله سهراب به اندازه يک دنيا برای من می ارزد؟

مثلا چه وسايلی؟
سهراب وسايل زيادی نداشت، اما همان عينکش، دو انگشتر که يکی عقيق بود، يادگار مادربزرگش و يکی هم يادگار پدرش بود، مدال فرورتيش با يک زنجير در گردن اش و يک دستبند سبز. اين همه چيزهايی بود که می توانست دل يک مادر را آرام کند. ولی همان را هم نتوانستيم پس بگيريم، شايد برای آنها بی ارزش باشد اما برای يک مادر همه چيز است. معلوم است وقتی جواب همين درخواست های ساده را نمی دهند، پرونده کشته شدن را هم پاسخگو نخواهند بود. به ما حتی قول پيگيری هم نداده اند. تازه من دنبال قصاص قاتل هم نبودم، همه خواسته من، معرفی و محاکمه يک قاتل بود تا به عنوان يک مادر به او بگويم، پسر من و باقی جوان هايی که کشته شدند، دشمن شما نبودند، دشمن اين مملکت هم نبودند، می خواستم از قاتل فرزندم بپرسم به دستور چه کسی دلش رضا داد که هم وطن اش را بکشد.

و شما همه اين حرف ها را بعدها به رسانه ها گفتيد، آيا از رسانه ملی ايران و از رسانه های دولتی هم کسی سراغ تان آمد تا حرف های شما را بشنود؟
از صدا و سيما برای يک مصاحبه به خانه ما آمدند، من فقط يک درخواست ساده از آنها کردم، گفتم به شرط آنکه همه گفته های يک مادر را پخش کنند، حاضرم بنشينم و هر آنچه بر من گذشت را برايشان بازگو کنم. چه بهتر که آدم با رسانه های رسمی کشور خودش از ظلمی که به يک شهروند رفته است حرف بزند، اما آنها نخواستند و رفتند، از پرس تی وی آمده بودند و من فقط خواستم مرا سانسور نکنند چون به عنوان يک مادر فقط می خواستم از حق خودم برای پيگيری پرونده کشته شدن سهراب بگويم. به آنها گفتم فايده ندارد که مدام برنامه بسازيم و بگوييم يک عده اغتشاشگر بچه های ما را کشتند، بياييد تا ما برايتان بگوييم چه کسانی بچه های مرا درخيابان و يا در کهريزک کشته اند، من يک انسان هستم، در ايران زندگی می کنم و اين حق قانونی من است که با رسانه ملی کشور خودم در مورد آنچه بر پسرم گذشت حرف بزنم و هيچ حرف سياسی هم ندارم. حاضر نشدند بنشينند پای درد دل های يک مادر تا حداقل برايشان بگويد سهراب چگونه تير خورد و من چگونه بيست و پنج روز به هوای اينکه بچه ام هنوز زنده است همه جا را گشتم .

پزشکی قانونی هم تيرخوردن سهراب را تاييد کرده بود، وقتی برگه پزشکی قانونی را ديديد...
در برگه پزشکی قانونی نوشته بودند، تير به سمت بازوی سهراب اصابت کرد و از زير قلب وارد ريه شده. بازوی سهراب را شکستند. نمی دانم چه کسانی و اصلا چطوری. قلبم درد می گيرد وقتی ياد آن روزها می افتم که تمام بدنم بی جان شده بود و هيچ کسی نبود حتی جواب نامه های ما را بدهد که اين بچه را کجا بردند و چرا کشتند، برای يک اعتراض؟ سهراب خلافی نکرد ه بود و سزاور مرگ نبود، من حتی برای بچه های کسی که به سمت بچه من شليک کرده اند هم نمی توانم مرگ بخواهم آنها چطور دلشان آمد دست های خالی پسرم را ببينند و بعد شليک کنند و بازوی شکسته او را تحويل ما بدهند، به خدا قسم من حتی يک سيلی هم نمی توانم به صورت قاتل پسرم بزنم .

خيلی از جوانان دچار خشم هستند از کسانی که سهراب و ديگران را کشته اند و در طول اين يک سال پاسخگو هم نبوده اند؟
می دانم شهدای گمنام ديگری هستند که شايد ما حتی نام آنها را هم نشنيده باشيم. هيچ آمار دقيقی از تعداد کسانی که بعد از انتخابات کشته شدند در دست نيست. بهشت زهرا شده است بهشت جوانان اما من به عنوان يک مادر حتی حس انتقام جويی هم ندارم، از اعدام و قصاص بيزارم چون دردی را دوا نمی کند، دار زدن و انتقام گرفتن از قاتل، برای من، سهراب نمی شود همه دلخوشی و اميد من اين است که حس هم وطن کشی يک جايی تمام شود نه آنکه خودم همان کاری را بکنم که آنها با بچه های ما کرده اند. هميشه يک اقليت ناچيز وجود دارند که می توانند آدم ها را بکشند و اين اقليت از عقل محروم هستند، آدم به روی انسانی که عقل ندارد و از روی حماقت آدم می کشد، گلوله نمی کشد.

پس با همين استدلال درست در آستانه سالگرد کشته شدن سهراب، از خون فرزندتان به بهای آزادی زندانيان سياسی گذشتيد؟
بله، چون اولا برای من بخشش شيرين تر از انتقام است. اگر چه می دانم طرف مقابل هم بايد فهم اين بخشش را داشته باشد و در ثانی فکر می کنم، حالا که سهراب من بر نمی گردد شايد بايد کاری برای بچه های ديگرم که در زندان هستند انجام دهم. برای همين گفتم حاضرم از خون فرزندم بگذرم به شرطی که زندانيان سياسی را آزاد کنند. همه آنها يکی هستند مثل سهراب. من با خون سهراب معامله کردم، يک معامله انسانی واگر زبان انسانيت برايشان آشنا باشد بايد جواب دهند وقتی يک مادر از خون جوان از دست رفته اش برای آزادی صدها جوان ديگر می گذرد، چرا آنها مقاومت می کنند؟

فکر نمی کنيد کسانی که حتی سيد حسن خمينی را به دليل ديدار با زندانيان سياسی سرزنش می کنند و می گويند؛ ديدار او با اغتشاشگران آزاد شده جرم است، شما را هم متهم به دفاع از اغتشاشگران در زندان کنند؟
واقعيت اين است که اغتشاشگر معنی نمی دهد، مگر می شود يکدفعه بگوييم اين همه مردم اغتشاشگر هستند؟ اينها همه فرزندان همين کشور هستند و با اغتشاشگر خواندن آنها مشکل اصلی سرجای خودش باقی می ماند.

شما در شورای شهر تهران گزارشی در مورد وضعيت پرونده کشته شدن سهراب ارائه داده بوديد، نتيجه چه شد و آيا از طريق مجلس هم پيگيری بوده ايد؟
هيچ کس در مملکت پاسخگو نيست. درد من اين است که مجلس هم مثلا بايد خانه ملت باشد و نماينده هايش بايد داد ما را بزنند ولی هرگز اينطور نبوده، در همان بيست و پنج روز که به هر دری می زدم تا سهراب را پيدا کنم به مجلس هم رفتم، به نماينده های مجلس می گفتم بچه خودتان اگر گم می شد چه می کرديد؟ آنقدر جواب مرا ندادند تا بچه من يخ زد، جنازه يخ زده سهراب را تحويل من دادند. ظاهرا ما هيچ جايی در اين مملکت نداريم که برويم. ما مردم صبوری هستيم و تحمل ما هم زياد است. انگار هنوز باور نکرده اند که قدرت را با خودشان نمی توانند ببرند آن دنيا، آدم فقط يک کفن را می تواند با خودش ببرد، پسر جوان من و جوان های ديگر هم با يک کفن رفتند با اين تفاوت که بچه های ما با يک کفن خون آلود می روند و دل هايشان پاک است.

موقع خاکسپاری سهراب فيلمی از شما منتشر شد که فرياد می زديد سکوت نخواهيد کرد، به خاطر می آوريد آن روز را؟
بدترين روز زندگی ام يکی آن روز بود که فهميدم سهراب کشته شد و دومی زمان خاک سپاری اش بود. من چهار تا بچه دارم، وقتی سهراب را کشتند، برای من انگار يک چهارم قلبم از جا کنده شد و با تابوت سهراب رفت ولی سکوت و بغضم همان روزی شکست که عکس سهراب را در ميان عکس های کشته شدگان شناسايی کرديم.

ظاهرا برادر سهراب، عکس را شناسايی کرد و خبر کشته شدن را به شما داده بود، درست است؟
بله بيست تير به اتفاق پسرم سيامک رفته بوديم آگاهی شاپور چون من پيگيری هايم در زندان ها و بيمارستان و خيابان ها و هيچ جا جواب نداد، پرونده مفقودی برای سهراب تشکيل داديم، گفتند بياييد عکس کسانی که کشته شده اند را ببينيد و شناسايی کنيد که آيا سهراب يکی از آنهاست يا نه. دفعه اول که ديدم سهراب ميان آنها نبود و من ديگه طاقت نداشتم بار دوم بروم عکس بچه های مردم را که کشته شده اند ببينم، گفتم پسرم می آيد اينکار را می کند. سيامک رفت، تا دوساعت نيامد، نگرانش بودم، من مدام توی ساختمان ها دنبالش می گشتم ولی از دور ديدم سيامک پشت يک ديواری قايم شده است. با آنکه دلم آن روز دگرگون بود و يک حسی به من می گفت يک اتفاقی افتاده اما آن لحظه نفهميدم چرا سيامک پشت ديوار قايم شده، جلو رفتم و گفتم سيامک چی شد، رنگ به صورت سيامک نبود، از ياد آوری صورت ترس خورده و بی رنگ سيامک تمام تنم می لرزد، گفت؛ مادر، سهراب را کشتند، من از آن لحظه به بعد هيچ نفهميدم.

ببخشيد که شما را مجبور به بازگو کردن يک ماجرای دردناک کرده ام ولی آيا خودتان هم موفق به ديدن عکس سهراب و يا پيکرش شديد؟
من نمی توانستم ببينم، طاقت نداشتم. فقط يادم هست همان روز به زور مرا می بردند پشت مانيتور و می گفتند چون شاکی پرونده خود شما هستيد بايد خودت هم عکس را ببينی و تاييد کنی وگرنه با تاييد پسر شما نمی توانيم جنازه را تحويل بدهيم. هر چه می گفتم من دل ديدن عکس سهراب را ندارم و می دانم سيامک دروغ نمی گويد اما رضايت ندادند، پاهايم را روی زمين می کشيدند و من نا نداشتم حرکت کنم، من همسرم را سال هشتاد و شش از دست داده بودم و رنج ديده بودم اما پدر سهراب مريض بود. حالا که يک بچه بی پدر را کشته بودند...خدايا بدترين و سخت ترين لحظه زندگی ام بود زمانی که ناگهان صورت مهربان سهراب را در مانيتور اداره آگاهی ديدم، به زمين و زمان فحش دادم. در اولين عکس از گلو به بالا را فقط نشانم دادند، جای تير خوردن را نشانم ندادند. صورتش حالت خواب سهراب بود. آرام بود... مگر اين تصوير از جلوی ذهنم می رود...

آخرين باری که سهراب را ديديد کی بود؟
بيست و پنج خرداد بعد از راهپيمايی مسالمت آميز از من خداحافظی کرد و به سمت انقلاب رفت. ولی من همان روزهايی که دنبالش می گشتم، همان روزهايی که اخبار مربوط به شکنجه ها را هم می شنيدم، يک بار سهراب را در خواب ديدم. دندان هايش را ريز ريز کرده بودند. اين خواب، آرام و قرارم را از من گرفته بود، در همان خواب مدام از سهراب می پرسيدم شکنجه شدی؟ دندان هايت چرا ريز ريز شده؟ در گوشم گفت: اشکالی نداره. ولی من باز سوال می کردم و سهراب خم شد و درگوش ديگرم با يک لحنی که مرا آرام کند، گفت: می گم اشکالی نداره مامان. وقتی عکس سهراب را در مانيتور ديدم فقط می خواستم ببينم دندان های پسرم را خرد خرد کردند، می خواستم ببينم شکنجه اش کردند... نگذاشتند در غسالخانه بروم و بچه ام را ببينم...

خرداد برای سهراب ماه شلوغ و پر هيجانی بود، چون عکس ها و فيلم های زيادی از او در کمپين های انتخاباتی و راهپيمايی های بعد از انتخابات منتشر شده است که شما هم در آن عکس ها با سهراب همراه می شديد، خرداد امسال چه حالی داريد؟
خرداد، برای سهراب انگار ماه اضطراب بود، هم بايد برای دانشگاه خودش را آماده می کرد و هم برای آينده کشور .نگرانی داشت، همان عکسی که شال سبز به گردن دارد و من هم با عکس آقای موسوی کنارش نشسته ام خود گويای همه چيز است، سهراب چند روز قبل از کشته شدن اش اصلا غذا نمی خورد، لب به هيچ چيزی نمی زد و مدام می گفت من نگران آينده هستم، يعنی چه اتفاقی می خواهد برای کشور بيافتد.

پس سهراب با آنکه فقط نوزده سال داشت، به مسايل سياسی هم توجه می کرد؟
سهراب مثل خيلی از جوان های ديگر اين مملکت قلبش برای کشورش می زد، بی قرار آينده بود، اهل روزنامه خواندن بود، آرزو داشت خبرنگار شود، دلم می خواهد دفتر خاطراتش را به شما نشان دهم ببينيد چقدر دردناک است که پسر من در دفتر خودش اسم چند روزنامه نگار ايرانی را به عنوان خبرنگاران مورد علاقه اش نوشته بود و حالا خوشحالی من به عنوان يک مادر اين است که دارم با روزنامه نگارانی که سهراب اسم شان را در دفترش نوشته بود، صحبت می کنم. دلم می خواهد ايران آنقدر آباد و آزاد شود که برای همه فرزندانش جا داشته باشد نه کسی را بکشند و نه کسی را مجبور کنند از خانه خودش بيرون برود، می دانم گريه و زاری کردن از مادر رها نمی شود اما اينها برای من فرزند نمی شود، دلم می خواهد فرزندان ديگرم آزاد باشند

با سپاس از شما که وقت تان را در اختيار جرس قرار داديد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016