عرفان و سياست، نقدِ "توپوگرافی عرفانِ" حجاريان، رئوف طاهری
سعيد حجاريان تبيينی توپوگرافيک از موضوع ارائه میدهد که در ذيل آن عرفانگرايی در بهترين حالت سر از اتوپياگرايی و در بدترين حالت سر از ترورهای ايدئولوژيکِ صفويه در میآورد. نگارنده با ارائهی مثال نقض شمس تبريزی و ملای رومی در حرکت از مشرق به مغرب، ايدهی شبيهسازی ادعايی در موردِ فلسفههای تحليلی / قارهای و حرکت از پوزيتيويسم به سمتِ ايدئاليسم (به موازات حرکت از غرب به شرق) را به چالش کشيده و بهشکلی ناقص و عجولانه موضع مختار خود را به يمن ايدههای درخشان (مولوی / لاکان) و به عنوان برابرنهادهی مقالهی حجاريان طرح کرده است
ادای دين به آرمان های از ياد رفته
ور در لطف ببستی در اميد مبند / بر سر بام بر آ، وز سر آن بام بگو
و گر از عام بترسی که سخن فاش کنی / سخن خاص نهان در سخن عام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست / که فزون است ز ايام و ز اعوام بگو
سعيد حجاريان با انتشار مقاله ای تحت عنوان «توپوگرافی عرفان» (مهرنامه ی شماره ی ۶؛ آبان ۸۹) ضمن اشاره به تجربه ی انبياء و اولياء، مدعی رخ دادن تجارب معنوی و عرفانی آنان در "مرتفعات" شده (و ضمناً تأکيد بر اهميتِ بنيادينِ اين ويژگی)، آنگاه با ارائه ی تبيينی توپوگرافيک از به زعمِ خود برخی جنبش ها و فرق باطنی (بوديسم، اسماعيليه، قادريه، حروفيه، سربداران، دروزيان، صفويان، ايده آليستها، هندوئيسم، کنفوسيونيسم) درصددِ تمهيدِ مقدماتی به منظور ارائه ی ساختار کلی حاکم بر همه ی آنها برآمده و نهايتاً منطق درونی آنها را واجد نوعی جدل و لاجرم جنگ طلبی و ترور دانسته و همه را ذيل عنوان «عرفان حماسی» تجميع (!) کرده و جمع بندی زير را از مدعای خويش بدست داده است: «پس نتيجه اين می شود که تا زمانی که اين جنبش های باطنی در کوه سکنی دارند اتوپياگرا هستند، اما وقتی که به سطح می آيند، اين اتوپيا به ايدئولوژی تبديل می شود.»
نگارنده بنا به ضرورتی که احساس کرده، عجالتاً، نکاتی را در رابطه با فرضيه ی خام جناب آقای دکتر سعيد حجاريان مطرح و در فرصتی ديگر تفصيلاً در رابطه با ابعاد و جوانبِ موضوع به مباحثه خواهم پرداخت.
گفتن ندارد که نگارنده مخالفتی با نقدِ آرمانگرايی و ايدئولوژيک انديشی ندارم و نمی توانم داشته باشم. گو اينکه طی سه دهه ی گذشته هر کسی در هر کجایِ زندگی فکری و سياسی و فلسفیِ خويش کم آورده، به يمن تقليل گرايانِ مبغوض سنتِ فکریِ آنگلوساکسون و پوزيتيويسمِ حلقه وينی، يوتوپياگرايی استالينيستی بی ربط با «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» را مستمسک لگدپرانی به آرمانگرايان و سنتهای فکری ديگر و به ويژه چپ نو قرار داده اند. جای تعجبی ندارد که مارکس به هنگام مرگ، به انگلس وصيت می کند که پس از مرگ اش اعلام کند که مارکس، يک مارکسيست نبوده است! همچنين در اين هم بحثی نيست که انقلاب ها فرزندان خود را می خورند و به قول دکتر شريعتی پس از پيروزی و استقرار، از حرکت و شور و جنبش باز می مانند و به نهاد بدل می شوند و مرده ريگی جز مشتی ساز و برگهای ايدئولوژيک بر جای نمی گذارند. اگر از مضامين فرضيه ی حجاريان فقط همين ها مستفاد می شد،راقم اين سطور ضرورتی در ورود به چنين محاجه ای نمی ديد. بطور بالقوه موضوع موردِ بحث حتی مستعدِ برداشتی مثبت نسبت به جنبش های باطنیِ سکنی گزيده در کوه نيز بود، اما متاسفانه ايشان در پايان بحثِ خود يکسره جنبش های انقلابی را به کاريزماتراشی و ايجادِ جنگ و ترور متهم کرده اند!!! غافل از آنکه عندالمطالبه قهرمانانی چونان ژاندارک و چه¬گوارا و گلسرخی ها و سعيد محسن ها و احمد شاه مسعودها و ... را از دم تيغ گذرانده اند. براستی انقلابيونِ سکنی گزيده در کوه همچون بابک خرمدين را با شاهانِ صفوی چه نسبت است؟ و سلسله ی صفويه در نسبت با شهاب الدين سهروردی ها چه جايگاهی در سنت عرفانی و اهل صفه دارند؟ ای کاش دکتر حجاريان، دست کم، حدِ مقام داوری و گردآوری را تفکيک می کردند تا نيازی به اين مقال نمی افتاد. ايشان، اما، در مقامِ تبيين و داوریِ توامان نشسته و با استقرايی عقيم، حُکمی خطرناک و آفت خيز صادر فرموده اند که می تواند مورد بهره برداریِ ابزاری واقع شود. بر اساس اين مقدمات نکاتی را در نقد ايشان تقديم می دارم.
***
در تلقی رايج از تاريخ به عنوان «امر داده شده» و سپری شده، هماره، خدايان و ارباب انواع، خوش نشينانِ فرادستها و بلنديهایِ آسمان سای بوده اند و در تقابل با آن، فرودستان در هروله ی ميان اضطراب های زشت و زيبای طبيعت، خوشه چينانِ کوتاه آستين و آستانه نشينِ آن خدايگان و بلندآشيانان بوده اند. شگفتا که نصيبی جز حرمان نبرده اند و نيز تلی از کشته ها و اجسادِ گلادياتورها و قهرمانانشان!
اما آنگاه که قهرمان يا «سوژه ی رخدادی» از امر داده¬شده ی فاتحان، از آستانه ی قانون و از تاريخ داده شده سرپيچی می کند، به واقع، از خودِ وضعيت فراتر رفته و عزم مشارکت/مداخله در تاريخ به منظور فهم/تغيير آن را در سر می پروراند. از اين حيث پرواز بر فراز آشيانه ها، انديشيدن به نيانديشيده ها، بازی در لبه ها، دست گرمی با امکان ناپذيرها (و از آن هم بالاتر و بالاتر «ناميدن وضعيت» به لطفِ استيضاح آن و اعلام «امکان ناپذيری امکان ناپذير»)، پرواز در اوج اثيریِ بلندی های بادگير و نهايتاً نشستن بر لبه ی جهان جهت خيره شدن در سياهچاله ها چيزی نبوده است مگر ستيز با جبر و جهل و ستم و تباهی زمانه و تقديمِ ناب ترين حقيقت و بارقه ی اميد به مظلومان، فرودستان، به حساب نيامدگان و بنديان؛ تلاشی به بهایِ کشفِ حقيقتِ نابودیِ خويش. کافی است که نگاهی به سياهه ی اين نام ها بيندازيم: سقراط، ابراهيم، کنفسيوس، موسی، عيسی، سن پل، محمد، ابوذر، علی، حسين، حلاج، عين القضات، شمس تبريزی، مولانا، ژاندارک، کپلر، جوردانو بورونو، جميله بوپاشا و..
ابوذر غفاری يکی از همين قهرمانان است که با انتخابِ بازیِ مرگ، آينده را در می نوردد و پشت سر می گذارد و تنها با اين قمار است که می تواند بر بزدلی ناشی از آينده غلبه کند و به خود و آرمانِ خود وفادار بماند. ابوذر غفاری را به عبارتی اولين مؤمن به دين اسلام و اولين سوسياليست مسلمان ناميده اند. کسی که به موازاتِ محمد ابن عبدالله و بی آنکه خبری از ديگری داشته باشد، در صحرايی و غاری ديگر، درگير معضله های فکری و فلسفی و اگزيستانسيالی بوده است؛ متفکر آواره و بيابانگردی که در نهايت به حُکمِ کعب الاحبار، اين يهودیِ تازه مسلمان شده ی به صدارت نشسته، به همراهِ زن و فرزند به صحرای بی آب و علفِ ربذه تبعيد می شود و با افتخار می ميرد تا با ميراندنِ تن خود، تن به ذلت و اسارتِ تن ندهد و آن را به چيزی بيشتر برکشد و ارتقاء دهد و بار ديگر ندایِ جاودانی آنتيگونه را از دلِ تاريخ بدر آورده و نجات بخشد: «من و جنونم را به خود واگذار تا دل به دريا زنيم، بيش از مرگی با افتخار چيزی نخواهد بود.»
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش/بنماند هيچ اش الا هوس قمار ديگر. "اسلاوی ژيژک" در تأويل درخشان خود از آراء ژاک لاکان، روان/زبان¬کاو فرانسوی، می گويد: «ابژه-علتِ ميل همواره مفقود است و از ما کاری بجز حلقه زدن به دورش بر نمی آيد.» همين ژيژک به افتخار جنبش سبز کلاه از سر بر می دارد و از اسلوونيا تا فرانسه، از فرانسه تا آمريکا، از آمريکا تا جنبش سبز و از جنبش سبز تا گردهمايی اعتراضی نسبت به حکم سکينه آشتيانی را در می نوردد. او در عمل نشان می دهد که سوژه ی رخداد يعنی چه! سوژه نه تنها عبارت است از مازادِ شهروندِ دموکراسی، و نه تنها چيزی است بيش و بيرون از خود که هر آينه عبارت است از مازادی که زندگی را واجد ارزش زيستن می کند؛ همچون سوژه های کوه های اوين!
هر کسی از هستی منظومه ی خويش بر می گيرد، خوشه ی خود بر می چيند و هستی شناسی خود را بر می نهد. اگر در ميانه و زمانه ی ابر-ساختگرايانی چونان فرويد و مارکس و اشتروس و لاکان و سوسور جايی و رخصتی برای ارائه ی ساختار ديگری مهيا باشد، سؤال مقدر اما عبارت است از اينکه: آيا نمی بايست نسبت به مؤلفه ها و مقومات اوليه ی بر سازنده ی نظريه ی پيش نهاده، التفات و اهتمام حداقلی ورزيد؟ در اين ميان و از جمله در طرح نظريه مورد بحث آيا بذل عنايتی به ويژگی بستاری و خودبسنده بودن و درون ماندگاری و چفت و بست هایِ نظریِ مربوطه شده است؟ البته با پيش فرض «مهندسی ساز» می توان زمين و زمان را بهم دوخت تا بلکه از دل آن ساختاری را بدست داد. اما همه ی بحث بر سر همين پيش فرض هايی من عندی است که راه را بر گرد و خاکِ سودائيان و سوفسطائيان و دم و دستگاههای تبليغی و مدافع وضع موجود هموار می کند.
***
"عرفان" منطقه الفراغی است که تو گويی عموم متفکرين و نظريه پردازان شرق و غربِ همه ی اعصار و قرون، خويش را لابد از اعلامِ موضع و نظر نسبت به آن می بينند. دکتر عبدالکريم سروش (با مشرب پوزيتيويسمِ منطقی حلقه وينی) در موجزترين رأی خود از پسِ تبيينِ وضعيت هایِ مدرنيته و پست مدرن و بازنماياندن طاعونِ بی يقينیِ گريبانگير انسانِ متعلق به هر دو وضعيت (با سکوت نسبت به ديدگاه ساختارگرايان) راه رهايی از بحران را در چنگ زدن به آستانِ عرفان و به ويژه عرفانِ مولوی می نماياند. مراد فرهادپور (در کسوت وفاداری به نظريه ی انتقادیِ مکتبِ فرانکفورت و اخيراً با التفاتی شمولگرا نسبت به ساختارگرايی فرانسوی به ويژه با تاکيد بر حلقه ی مفقوده ی لاکانی)، شگفتا، که در موردِ فقره ی عرفان مسيری به کلی متفاوت از آموزگاران و اسلافِ خود (از هگل تا بديو) می پيمايد و عرفان و تصوف شرقی را واپسگرا و امر مبتذلی توجيه گر وضع موجود و خادمِ حکومت هایِ استبدادی قلمداد می کند. نگارنده که خود عمری از آستانِ آن جانان خوشه ها چيده است، با رخصت از محضر هر دو استادِ معظمِ زمانه ی خويش، وظيفه ی شاگردی در آن ديده است تا از آن ميان، جانبِ بارقه های ذهنی خويش را گرفته و در ميانه ی نزاع دوگانه ی "تحليلی- قاره ای" (و به ويژه جدال نفس گير "پوپری-مارکوزه-آدرنويی")(۱) مولانا و لاکان را بر سر سفره ی خالی و افتقار خويش ميهمان کند.
نکته ی ديگری که دکتر حجاريان طرح کرده اند به اين قرار است: «...اين تجربه [تجربه ی وحيانی پيامبر اکرم(ص)] را در غار حراء که نسبت به شهر مکه از ارتفاع نسبتا بلندتری برخوردار است، کسب کردند و قرآن به گونه ای انزالی، يکبارگی و دفعی بر وی نازل شد به حدی که حالات وی را دگرگون کرد و در بازگشت به منزل هنوز رعشه بر اندامش مستولی بود.» در اينجا هم ايشان با نگاهی بقول خود توپوگرافيک به تجارب وحيانی اولياء پرداخته شده و آنگاه در قسمت اصلی بحثِ چنين آمده است: «از فلسفه ی تحليلی به سمتِ فلسفه ی قاره¬ای و فلسفه¬ی شرقی به خاطر تفاوتِ ارتفاعاتشان از سطح دريا حرکت شده است آن چنان که از سمتِ پوزتيويست به سمتِ ايده¬آليست و به هرمنوتيک نزديکتر شده ايم. به اين معنا که فلسفه ی تحليلی که مولدش انگليس بوده در منطقه ی پست واقع شده است و لذا کاملا تحليلی و پوزيتيويستی و در عمل پراگماتيستی است. اما بقيه ی قاره ی اروپا، مثل آلمان و فرانسه که ارتفاع بيشتری از سطح دريا دارند ايده¬آليست هستند و همچنين جنبشهای ايده¬آليستی و سوسياليستی بيشتر به چشم می¬خورد. هرچه از غرب به شرق می رويم نيز تأثير اختلافِ ارتفاع را می توانيم مشاهده کنيم. آنچنانکه به هند و چين که می رسيم آنها را پايگاه عرفان، بوديسم، شينتويسم، کنفوسيونيسم و جنبش های باطنی می يابيم.» طرفه آن که "عرفان حماسی" را احتمالاً بدليل مضيق بودن وضعيت نگارش مقاله ی مذکور (!) به نحله ای از جنبش های باطنی و تاويل گرا فرو کاهيده و آن را واجد نوعی تفکر جدلیِ آميخته به جنگی دانسته اند که اتوپياگرايانه به کوه می زند و مشغولِ جنگ آموزی می شود! در حالتِ ديگر هم اگر همچون موردِ صفويه بر خصم خود پيروز شود، آنگاه از کوه به سطح آمده و ايدئولوژيک می شود!
حجاريان شهيد زنده و همه¬ ی حيثيت و آبروی ايران است. نخواهيم پذيرفت که از طرفی الگویِ عملی زندگی خود را سيدالشهداء و حماسه ی کربلا قرار دهد و از سوی ديگر بی آنکه نامی از بابک خرمدين ببرند، مصداق عرفان حماسی را در پستوها و دهليزهای صفويه جستجو کنند! از ايشان نخواهيم پذيرفت و خار در چشم و استخوان در گلو به يادشان خواهيم آورد که اسطوره ی متانت و استواری و پيروزی ما را، سعيد حجاريان ما را، کدامين تفکری ترور کرده است که هنوزاهنوز ارضاء هم نشده است؟! آيا اراده ی تفکر عرفان حماسی و باطنی ای که در کوهها سکنی گزيده او را ترور کرد؟ و يا خواست و اراده ای که خاستگاه اش دست بر قضا عبارت است از فقه ظاهری و مشارب فکری النصر بالرعب؟ آقای حجاريانی که چشم و چراغ ملتيد! از شما نمی پذيريم ايده ی ابتدائی خويش را بر ابياتِ ابر مردِ تاريخ نوردی چون مولانا استوار کرده و قوام بخشيد، اما در تبيين توپوگرافيک و سيستم ساز خويش نه اشاره ای به مقام و موضع و جايگاهِ نحله ی فکریِ ايشان و هستی شناسیِ سراسر سوبژکتيوشان بکنيد و نه به تفاوتِ ارتفاع تبريز و قونيه از سطح دريا عطف توجهی کرده باشيد!!! براستی اگر صفويه و اسماعيليه در دستگاهِ مهندسی ساز شما در عدادِ نمايندگانِ عرفان حماسی به حساب آيند، چه ناميده می شوند آنان که اينچنين سروده اند:
کجائيد ای شهيدان خدائی / بلاجويان دشت کربلائی
کجائيد ای سبک بالان عاشق / پرنده تر ز مرغان هوائی؟
آيا نمونه ای همچون شمس که از شرق تبريز (با ارتفاع ۱۳۶۶متر از سطح دريا) عزم سفر به مغرب قونيه (با ارتفاع ۱۰۲۷متر ازسطح دريا) می کند، کافی نيست تا دستکم مبتنی بر منطق اکتشافِ علمی تحليلی و ايضاً منطق ابطال پذيریِ پوزيتيويسمِ حلقه ی وينی، بطلانِ ايده ی پيشنهادی خود را بپذيريد؟! آيا مثال نقضی مانند سفر مولانا جلال الدين محمد بلخی از مشرق به مغرب تکافوی ادله نخواهد کرد تا دستکم در ايده ی خود به ديده ی ترديد نگريسته و هنوز کفن آدرنو و لاکان خشک نشده آنان را در شمار تروريست ها قلمداد نکنيد؟ آنهم به جرم اينکه در پذيرش بلوک سرمايه سالاری سر ناسازی داشته و در نسبت با آن ايده آليست ناميده می شوند؟ آيا يادتان نرفته است که آدرنو بدليل عدم مشارکت در جنبش دانشجويی می ۶۸ بر چسب ضدانقلابی خورده است؟ و همينطور مقاله ی مهم او را: "بر عليه ايده آليسم "؟
آقای حجاريان! حسين بن منصور حلاج که دم از انأالحق می زد اهل باطن بود يا اهل ظاهر ؟ ترور می کرد يا ترور می شد؟ و چه می گوييد در رابطه با اين بيت از تفسير قرآن حاج ملا جلال: «حلاج اشارت گو، از خلق به دار آمد/ وز تندی اسرارم حلاج زند دارم»؟ و ايضاً در مورد عين القضاتی که شمع آجين شد اما حسرتِ يک آخ را بر دلِ حکام جائر زمانه نهاد؟ و در يک کلام بفرماييد که چگونه می شود مناديان «اقتلونی، اقتلونی يا ثقات/ ان فی قتلی حياتا فی حيات» را در زمره آنانی قرار داد که يا از سنخ اتوپياگرايانی همچون اسماعيليه اند و يا از سنخ ايدئولوژيک انديشانی چونان صفويه؟ که بنا بر توپوگرافی شما دست بر قضا دستان هر دو طيف هم آلوده به خون. سوال ما اين است که بيان فرماييد در برنهاده ی توپوگرافيک و کوگيتوی شما جايگاهِ ديوانگان و مجنونانی همچون حلاج ها، خرمدينان، رومی ها، سله بافها، عين القضات ها و مزينانی ها کجاست؟
از اين که بگذريم به باور اين قلم با اتيکت های رنگ و رو رفته ای همچون "ناکجا آبادگرايی، ايدئاليسم، اتوپياگرايی، عرفان، مارکسيسم و ايدئولوژی انديشی" ديگر نمی توان تفکر انضمامی را به تعطيلات فرستاد و در خلوتِ رياضت کشی ها و چله نشينی ها به منظور نوشتنِ کتاب های قطور و معلومات فروشی هایِ اخته و نازايی که به قول خود ايشان مستلزم صرفِ وقتِ بسيار و از سر فرصت در کتابخانه ها و مراکز پژوهشی و آکادميک است، درصدد رتق و فتق امور اجتماع و اداره ی امور برآمد. به تعبير ديگر نه تنها اتوپياگرايی و ايدئولوژيک انديشی بی حاجتِ دعوتی ميهمانِ خودخوانده ی ذهن و ضمير همه ی انسان هاست که از آن بالاتر هر سوژه ای در وفاداری به موجوديتِ سوبژکتيو خويش در چنبره ی خودخواسته بين دو فاز خيال پردازی و ايدئولوژيک انديشی در نوسانِ دائمی است و در غير اين صورت چيزی نخواهد بود جز يک ابژه. راهِ برون شويی اگر مدنظر باشد، ديگر، يک رويکرد نظری بديل نخواهد بود؛ بلکه بيشتر معطوف به اقتضائاتِ زيست محيطی و بيولوژيک و همزيستی مسالمت آميز خواهد بود و نه يک رويکرد در کنار ساير رويکردها ( همچون رويکردِ ژيژک در مسئله ی هويتها وخيال پردازی¬های قومی). (۲)
***
جمع بندی: موضوع «نسبت عرفان و سياست» از چنان اهميتی برخوردار بوده که متفکران همه اعصار وظيفه ی خود دانسته اند تا موضع خود را نفياً و اثباتاً نسبت به آن تعیّن بخشند و لذا پرداختن به ابعادِ آن در ايران به عنوان يکی از خاستگاه های مشرب عرفانی برای هميشه ضروری به نظر می رسد. عبدالکريم سروش و مراد فرهادپور به عنوان تاثيرگذارترين روشنفکران دينی و سکولار در سه دهه ی اخير ايران، نسبت به موضوع ياد شده اعلام موضع کرده اند؛ اولی در تاييد و دومی در ردِ عرفان سياسی؛ البته با توجهی همراه با مغفول گذاشتن برخی سويه های عرفان. سعيد حجاريان در ادامه ی ماجرا تبيينی توپوگرافيک از موضوع ارائه می دهد که در ذيل آن عرفان گرايی در بهترين حالت سر از اتوپياگرايی و در بدترين حالت سر از ترورهای ايدئولوژيکِ صفويه در می آورد. نگارنده با ارائه ی مثال نقض شمس تبريزی و ملای رومی در حرکت از مشرق به مغرب، ايده ی شبيه سازی ادعايی در موردِ فلسفه های تحليلی/قاره ای و حرکت از پوزيتيويسم به سمتِ ايدئاليسم (به موازات حرکت از غرب به شرق) را به چالش کشيده و بشکلی ناقص و عجولانه موضع مختار خود را به يمن ايده های درخشان (مولوی/ لاکان) و به عنوان برابرنهاده ی مقاله ی حجاريان طرح کرده است.
باری! به نظر می رسد کمی دير شده باشد که بتوان در پوشش حمله به اتوپياگرايی يا ايدئولوژيک انديشی، آرمانها و اميدهای تحقق نيافته ی تاريخِ گشوده ی ملتی را، آن هم در سر بزنگاهی سبز و تاريخی، فرو کوبيد.
گفتم ز کجايی تو؛ تسخر زد و گفتا "من / نيميم ز ترکستان؛ نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل، نيميم ز جان و دل / نيميم لب دريا، نيمی همه دردانه"
گفتم که رفيقی کن با من، که منت خويشم / گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
من بی دل و دستارم، در خانه خمارم / يک سينه سخن دارم حين شرح دهم يا نه؟
پانويس ها:
۱- نکته ی جالب، مهم و ناديده گرفته شده اين که از قضا، و برخلافِ وارسيون وطنی، به لحاظ تاريخی، از يک سو اين سنت پوزيتيويستی بوده که با عرفان دشمنی ورزيده و از ديگر سو دومی با آن بر سر مهر بوده است!
۲- از حلاج ها و سله بافها که بگذريم، موردِ سعدی بسيار جالب توجه است. خصوصاً از حيث تمايز ديدگاه او از دو نوع عرفان؛ يعنی هم از عرفان خوفی و زهدیِ پاک دستانه و هم از عرفان اجتماعی با دست های آلوده. ن.ک. به فرازی از گلستان:
بديدم عابدی در کوهساری / قناعت کرده از دنيا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نيايی / که باری عقده از دل برگشايی
بگفت آنجا پری رويان نغزند / چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
گو اين که سعدی خود به دليل مشرب انتقادی ای که در پيش گرفته بود، به حُکمِ خواجه نصيرالدين طوسی در پوستينی گوشمالی داده شد!