یکشنبه 28 آذر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

به بهانه "مقايسه" مصدق با احمدی‌نژاد و فرهنگ سياسی ناسالم ايران (بخش دوم و پايانی)، هوشنگ اميراحمدی

[بخش نخست مقاله]


پنجم - نقد و نظرها

نقد و نظر هائی را که در حاشيه مصاحبه و "مقايسه" من مطرح شده اند عمدتا درسايت های فيس بوک، ايرانين دات کام، جبهه ملی، و تارنما ها و وبلاگ های هوادار جنبش سبز و مخالفين آن انعکاس يافته اند. دراين ميان تعداد زيادی ايميل شخصی هم دريافت کرده ام که آنها هم بعضاً با اسم مستعار و ايميل های غير متعارف فرستاده شده اند. اين نقطه نظرها را را ميشود به دودسته موافق و مخالف تقسيم کرد. دسته بی فرهنگ ديگری هم جز حرف رکيک برای زدن نداشته است. البته ايرانيان زيادی هم اين وسط سعی کرده اند که "بيطرف" بمانند. متاسفانه من به همه اين نقطه نظرها اشراف ندارم و آنچه در اينجا آورده ميشود "مشت نمونه خروار است". جز در چند مورد، اين افراد از اسم مستعار استفاده کرده اند و اکثرا ارتباط سازمانی و نهادی خود را آشکار نکرده اند. بنابراين جز دراين موارد شفاف، من ايده روشنی در مورد جنسيت، سن، ايدئولوژی سياسی، مذهب، قوميت و موقعيت طبقاتی و شغلی اين حضرات ندارم. اين را هم اضافه کنم که در بين منتقدين حتما آنهائی هم هستند که در اين بيست و چند سال گذشته برای اين که بين ايران و امريکا صلح خواسته ام با من دشمنی کرده اند و حالا بهانه ای پيدا کرده اند که به خيال خود مرا بيشتر تخريب کنند.

هواداران دروغين دکترمصدق (مصدق حتما هواداران راستين زيادی هم دارد) هم جز اين جماعت مخالف من هستند. انها در اين ۶۰ و چند سال گذشته هيچ کاری برای مصدق نکرده اند. آنها ميتوانستند حداقل يک موسسه علمی و يا ايران شناسی به اسم مرحوم مصدق بپا کنند. آنها ميتوانستند لااقل يک بورسيه و يا بنياد خيريه به اسم ايشان بسازند. درعوض آنها با مصادره اسم مصدق و جبهه ملی اش سعی کرده اند برای خود اسم و رسمی سر هم کنند. تصادفا من تنها ايرانی ای هستم که حداقل يک کار تاريخی برای مصدق کرده است: وزير امور خارجه وقت امريکا، خانم مادلين آلبرايت، را در سال ۲۰۰۰ به کنفرانس شورای امريکائيان و ايرانيان (که رياست آن را بعهده دارم) آوردم، و ايشان طی يک سخنرانی تاريخی در برابر جهانيان از ملت ايران بخاطر کودتای ۱۳۳۲ عذر خواهی کرد. اين اولين بار در تاريخ امريکا بود که وزير امور خارجه وقتش "به نمايندگی" از طرف رئيس جمهوری آن کشوراز ملتی عذر خواهی ميکرد. همين مصدقی های دروغين که امروز اين همه هياهوعليه من برسر مقايسه "پارازيتی" راه انداخته اند مگر هرگز برای آن کار تاريخی به من گفتند که "دستت درد نکند"؟ در مقابل انها هرگز دست از تخريب من که ميخواهم رابطه ايران و امريکا درست بشود برنداشته اند. اين را هم اضافه کنم که من بين مليون مصدقی واقعی دوستان بسياری دارم و مورد لطف آنها هم هستم.

تعدادی از روشنفکران سياسی ما هم بخش ديگری از جماعتی هستند که عليه من روی مصدق غوغا کردند. حسادت، کوته نظری، سطحی نگری در سياست وغيره بخشی از دلايل اين گروه است. اما چون من عضوی از اين جامعه هستم، انها مرا خائن به گروه يا طبقه هم ميدانند! آنها غافل از اين واقعيت هستند که در سياست ايران، روشنفکر سياسی جزء کوچکی، اگرچه موثر، از يک جامعه وسيع تراست که در آن دولتمردان، سرمايه داران، طبقات متوسط ونيروهای کارگری و فقيرهم وجود دارند، و از همه مهمتر اينکه اين نيروها و نيروهای مرجع ديگر منافع و نيازهای متفاوت دارند و نميشود اين منافع و نيازها را فقط از منظر منافع و نيازهای روشنفکران ديد. تفاوت ديدگاه من با بخشی از اين روشنفکران سياسی از آنجا ناشی ميشود که من خود را يک سياستمدار روشنفکر ميدانم و نه يک روشنفکر سياسی. برخلاف يک روشنفکر سياسی که معمولا از ايدئولوژی و آرمانگرائی شروع ميکند و مبارزه جو و نا شکيب است، سياستمدار روشنفکر با واقعيت ها حرکت ميکند وعمل گرائی صبور و متعارف است. در کشورهای در حال توسعه ای چون ايران معمولا تعداد نفرات گروه اول صدها برابر بيشتر از گروه دوم است.

با اين توضيحات، فکر ميکنم بد نباشد که نقد و نظرهای مطرح شده در باره "مقايسه" دکترمصدق و احمدی نژاد را با مذاح شروع کنم و شعر زير را با هم بخوانيم که در سايت "ايرانين دات کام" منتشر شده است:

"اين اميرِاحمدی پُر می‌‌خورد با شيوخ و پنتاگون بُر می‌‌خور
جيب او پُر از دلار و از ريال هم ‌زِ تُبره هم ‌زِ آخور می‌‌خورد"

برخوردهای بی مايه و بی پايه از اين دست در "ايرانين دات کام" کم نبودند. مثلا "خاله موشه" مينويسد (به انگليسی) که اميراحمدی "نشان داد که توی جيب جمهوری اسلامی است." اما در همين سايت، که جوانان نسل دوم و سوم ما در آن مينويسند، نظرات منصفانه تری هم آمده است. مثلا، نادر ونکی اينگونه اظهار نظر ميکند (به انگليسی): "کامبيز حسينی خيلی جوانتر از آن است که با اميراحمدی مصاحبه کند و هيچکس در اينجا جوکی را که اميراحمدی از آن عليه حسينی استفاده کرد را نگرفت. کل بحث مصدق و قوام برای تصوير کردن يک نکته بود و نه يک مقايسه مستقيم. به رزومه اين مرد نگاه کن و می بينی که ايشان مطالعات توسعه بسيار جدی برای ايران کرده و من فکر ميکنم ايشان دفاع عالی ای از خود در قبال حملات کامبيز حسينی کرد. بعلاوه، ايشان هرگز مقاصد خود را پنهان نکرده است و خيلی در باره اش باز بوده – اين است که من تحسينش ميکنم." ب فرهمند هم مينويسد (به انگليسی) که "اميراحمدی يک چيز را درست ميگويد، که ما ايرانيها نميدانيم چه ميخواهيم ... و نميتوانيم با يکديگر و ديگر کشورها همزيستی کنيم".

در فيس بوک "پارازيت" هم نقطه نظرات بغايت متفاوتی داده شده بود. حدس من اين است که اکثريت قريب به اتفاق نظردهندگان در اين "فيس بوک" جوان هستند و طبيعی مينمايد که آنها با توجه به تجربه "جنبش سبز" در وضعيت عصبی بسر ببرند. بابک مهر حتی من را "يک مادر ... نون به نرخ روز خور کثيف" ميداند، و چند نظر دهنده ديگر هم برخوردی پرخاش گر ويا سطحی داشتند. در مقابل، امين خ مينويسد: "واقعا چرا ما ايرانی ها فقط ميگوئيم يا زنده باد يا مرده باد؟ چرا فقط بدی های افراد را ميبينيم؟ چرا طاقت شنيدن حرفهای مخالف را نداريم؟ چرا براحتی فحش ميدهيم؟ ايکاش تمام ايرانيان مثل اميراحمدی فکر ميکردند. در کل ايشان واقعيت تفکر ايرانی را بيان کردند. ای کسانی که به گذشتگان ايراد ميگيريد که چرا قدر شاه را ندانستند، آيا مطمئن هستيد که آيندگان از شما خرده نميگيرند برای رفتار کنونی شما؟" سعيد پوردلير هم نکته بسيار مهمی را مطرح ميکند: "همه عقايد محترمند به جزعقايدی که به اصل محترم بودن عقايد پايبند نيستند."

در اين ميان نظری که در سايت "پارس ديلی نيوز" آمده بود مرا بيشتر به اين فکر فرو برد که جدا فرهنگ سياسی ما ايرانيان نياز به يک زلزله ۱۰ ريشتری دارد! اين سايت که مرا از هم پالگيهای انهائی ميداند که "واهمه ای از حسابرسی تاريخ ندارند"، به تائيد از صحبت های من ميپردازد تا مواضع ضديت خود با جمهوری اسلامی را توجيه کند. نويسنده که مصاحبه را "محاکمه ده دقيقه ای مجری" عليه من ميداند، اين گونه ادامه ميدهد: "اميراحمدی حرفهايی زد که جالب بود. اميراحمدی، مردم شناسی اش حرف ندارد. او جامعه شناس، تاريخ شناس و مردم شناسی نخبه است که تاريخ و جامعه ی ايران را از ديدگاهی مدرن و نو تفسير ميکند. اميراحمدی ميداند که در ايران، فرقی بين خائن و خادم نيست. مردم هيچ خدمتی را ارج نميگذارند و بيشترين ستايشها را از آدمکشان، خائنان و وطن فروشانشان ميکنند. اميراحمدی راست ميگويد. ما بيش از شصت هزار امامزاده داريم. ما ۱۴۰۰ سال است برای {امام} حسين سينه ميزنيم. احمدی نژاد، مصدق زمان است؛ چون پوپوليست است؛ چون قانون شکن است و ما حتما پنج سال ديگر حسرت حکومت احمدی نژاد را ميکشيم؛ چرا که الان به «دوران طلايی امام ...» دخيل بسته ايم و برای موسوی و رهنورد که دستشان تا بازو به خونمان آغشته است، هورا ميکشيم ..." نويسنده مقاله اش را اينطور به پايان ميبرد: "پس بزن و بچاپ هوشنگ آميراحمدی عزيز الخليفه."

آقای بيژن مهر، که ظاهراً سخنگوی "جبهه ملی" در خارج از کشور است، ويديوئی را در سايت جبهه، در فيس بوک آن و در يو- تيوب گذاشت که هدفش نه دفاع از مصدق که تخريب من بود و مرا متهم ميکند که برای "رزق و روزی" تن به اين پستی مقايسه مصدق و احمدی نژاد داده ام. آقای مهر به صدای امريکا هم معترض ميشود که چرا اصلا با من مصاحبه کرده است و با ايشان مصاحبه نمی کند! من در جواب کوتاهی که در "فيس بوک" جبهه گذاشتم، به ايشان ياد آور شدم که عليرغم اينکه من چه نقد هائی بر "فرهنگ سياسی" آقای مصدق دارم، تنها ايرانی هستم که برای مصدق يک کار تاريخی کرده است. در رابطه با اعتراض آقای مهر، ايميلی از يک ايرانی بنام مسعود د. دريافت کرده ام که خواندنيست. او نامه ای به "جبهه ملی" نوشته است و در ارتباط با "ترور شخصيت" من توسط آقای مهر و اعتراض ايشان به صدای امريکا برای مصاحبه با من، به جبهه اعتراض ميکند که چرا چنين آدم غير دمکراتيکی (بيژن مهر) بايد بتواند سخنگوی آن جبهه بشود. نويسنده نامه خودش را اينطور به پايان ميبرد: "يقين دارم که مرحوم مصدق اگر در طول دوران زندگی اش که توام با نقاط مثبت و منفی بود ميدانست ۵۰ - ۶۰ سال بعد اين چنين طرفداران بی سواد با روحيه ديکتاتوری خواهد داشت در احمد آباد کشاورزی ميکرد و پا به دنيای سياست نميگذاشت. من مصدق را دوست دارم اما با ديدن اين چنين طرفدارانی به دوست داشتنم شک ميکنم."

مسعود د. طی ايميلی به من هم چنين مينويسد:"...آقای امير احمدی ميدانم شما انسانی منطقی هستيد و با واقعيت ها زندگی ميکنيد. چه دوست داشته باشيم و چه نداشته باشيم و يا اينکه چه درست باشد و چه غلط، آقای محمود احمدی نژاد به شدت در بين جامعه تحصيل کرده ومتوسط به بالای ايران نه تنها منفور است بلکه بسياری او را متقلب هم ميدانند. البته من شايد در بين کسانی هستم که مشکل را فقط احمدی نژاد نميدانند اما تعدادشان خيلی خيلی کم است. از آنسو هم حاکميت و دولت احمدی نژاد حرفها ئی ميزند و کارهايی انجام ميدهند که کوچکترين دفاعی را هم نميتوان از آنها انجام داد مگر اينکه اتهام خائن بودن و مزدور بودن را به جان بخريد... البته چون از قبل شايعات کذبی هم عليه تان چه از طريق سايت ها و يا اپوزيسيون خارج نشين منتشر شده بود، {مصاحبه پارازيت} شما به اين مسائل بيشتر دامن زد. اوج آن در نام بردن احمدی نژاد در کنار مصدق بود که ديگر برای بسياری اين غير قابل قبول بود. من هم با شنيدن آن جا خوردم و معتقدم ايکاش از اين مثال استفاده نميکرديد..."

"آقای امير احمدی من هم اگر با شما بواسطه مصاحبه های دوران قديم و نوشته هايتان آشنا نبودم شايد امروز برداشت منفی از اظهاراتتان ميکردم... هر چند معتقدم مواضعتان به دور از احساسات است و از پخته گی ناشی از تجربه تان حاصل شده است. اما اين را هم بايست قبول کرد که عملکرد دولت احمدی نژاد و اطرافيانش فقط و فقط در جهت فريب افکار عمومی است. از شما انتظار داشتم کاملا با سياست به پرسشها پاسخ دهيد...افرادی که دشمن شمايند در صدد اثبات اين موضوع هستند که شما را يا مخالف شديد جمهوری اسلامی بدانند و يا طرفدار. نگاه انان کاملا سياه و سفيد است. آنان مطمئنا انسانهای سالمی نيستند اما شما هم در برخی موارد آب در آسياب آنان ميريزيد و اين فرصت را به رندان ميدهيد تا آنچنان که ميخواهند تخريبتان کنند... نکته جالب اين است که مطمئنا ديدگاه شما با قشر تحصيل کرده داخل ايران تفاوت زيادی ندارد و فقط اشکال در نحوه ارائه آن است. شرايط بد حاکم در ايران همه را عصبی و تند و نسبتا راديکال کرده است. در چنين جوی ارائه افکارت به مديريت کلامی و نوشتاری دقيق نياز دارد... در پايان، فکر ميکنم شما خيلی خيلی پراگماتيست فکر ميکنيد اما در ايران يک دهم مردم هم پراگماتيست نيستند و انرا نمی فهمند و اين مشکل هم باعث عدم درک متقابل بين شما و منتقدانتان ميشود".

از فرد ديگری که خود را "کورش بزرگ" مينامد هم ايميلی دارم که مطالب پر مغزی را بيان ميکند. ايشان مينويسد که "از آفت های بسيار رسوب کرده در ذهن ما ايرانيان عادت ما به بزرگ کردن يا کوچک کردن يک شخصيت سياسی يا فرهنگی است. در اين روش بسيار ديده می شود يک فرد يا سازمان سياسی «بطور مطلق» مثبت يا منفی ارزيابی می شود و جايی برای تأملات علمی و پژوهشهای فارغ از حب و بغض باقی نمی ماند. شايد در تاريخ معاصر کشورمان هيچ کس به اندازه دکتر مصدق مورد بت وارگی قرار نگرفته {است}. جالب تر اينکه عده ای که خود را ليبرال می دانند و راجع به دمکراسی قلم فرسايی می کنند نيز در همين دوران دچار آفت بت سازی از مصدق شده اند و هرگونه واکاوی و انتقاد به محمد مصدق را به «غرض و مرض» داشتن منتقدان او نسبت می دهند. هرچند محمد مصدق خود به صراحت از اينکه او را بت کنند بيزار بود ولی پيروان راه او با ساختن يک «امام زاده» تمام عيار از مصدق، راه هرگونه انتقاد روشمند و تاريخ پژوهانه را گرفته اند..."

"مصدق به خاطر پاره ای اشتباهات (از انحلال مجلس گرفته تا رد پيشنهاد پنجاه- پنجاه) نمی تواند بطور مطلق «يک مرام» سياسی را نمايندگی کند. هواداران مصدق می توانند بعضا آزاد منشی و يا طرفدار انتخابات آزاد بودن مصدق را تبليغ کنند ولی ساختن بت از او و بی نقص دانستن روش مصدق يکی از خطرناک ترين ميراث هايی است که می توان برای نسل جوان باقی گذاشت (روش امثال عزت الله سحابی و نهضت آزادی و جبهه ملی ها). زيرا همواره عده ای فرصت طلب سياسی تا سخن از رابطه درست با جهان می شود و دشمنی با ايالات متحده امری بيهوده تلقی می گردد جنازه سياسی مصدق را روی شانه خود حمل می کنند و با تکرار ملال آور ۲۸ مرداد جلوی آينده نگری ملت را می گيرند. راه و روش «يک فرد» هر چه قدر هم که درست باشد نمی تواند ملاک دولت سازی «نظام مند» باشد. به جای طواف دور مصدق بايد تئوری دولت مدرن را پی ريزی کرد. بگذاريد محمد مصدق هم مانند ساير تاريخ سازان ايران نقد شود."

در مقابل اين دو فرد منصف که در ايران زندگی ميکنند و هر دو جوان هستند، دو ايميل ازدوستان قديمی خارج از کشوری ام داشتم که مرا بخاطر"مقايسه" شديدا مواخذه ميکنند! يکی بنام عليرضا ر. مينويسد: "دوست عزيز جناب هوشنگ خان سلام. با ارزوی سلامتی شما. مصاحبه شما را از صدای امريکا شنيدم. با انکه به اين جمله رومن رولان هميشه عشق ورزيده ام که "با تو مخالفم اما حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانی حرفت را بزنی"، اجازه ميخواهـم بگويم با مقايسه ناروای شما بين آقای احمدی نژاد و راد مرد تاريخ سياسی ايران زنده ياد مرحوم اقای دکتر مصدق، نا باوری مرا نسبت به تحليل و درک درست شما از اين موضوع برانگختيد. عصر ها به باشگاه بدن سازی ميروم که افرادی فرهـيخته نيز بدان جا ميايند. بحث شما درگرفت، هريک بطريقی مقايسه شما را اهانت دانستنند. فردی از انها گفت هر کس به همسر وفادارم نامربوطی و اتهامی بزند اگر عذرخواهی کند خواهمش بخشيد، ولی به اقای دکتر مصدق هرگز. پُر نشان دارد تاريخ ازسياست مدارانی که انتحار سياسی کرده اند. بگمانم شما بستر آن را برای خود فرآهم اورديد." دوست ديگری بنام عباس ب. هم مينويسد (به انگليسی): "مصاحبه شما را با پارازيت صدای امريکا ديدم و مقايسه شما را بين احمدی نژادی که بطور کلی بی آبرو است و دکتر مصدق مورد احترام در همه جهان را دوست نداشتم... من قوياً فکر ميکنم که آن گفته شما يک اشتباه سياسی بزرگ بود و اعتبار شما و هر همکاری در آينده با شما را بطور يقين حد اقل ميکند، منجمله همکاری من را."

دوست "ملی گرای" ديگری بنام محمد ا. هم، طی يک مکالمه تلفنی، از من بخاطر اين "مقايسه" انتقاد کرد. از ديد ايشان، اين "کار من به مصلحت جنبش دمکراسی خواهی و ايران نبود". بگفته ايشان چون من خود را يک "سياستمدار روشنفکر" ميدانم و نه يک "روشنفکر سياسی"، بايد با آقای مصدق که او هم يک سياستمدار روشنفکر همچون قوام است، يک برخورد "سياستمدارانه" بکنم نه روشنفکرانه. معنی چنين برخوردی از ديد ايشان بزرگ کردن مصدق و نه کوچک کردن اوست. از ديد ايشان "مقايسه مصدق با احمدی نژاد، مصدق را کوچک ميکند". به قول ايشان، الان سالها است که "مذهبی ها و شاهی ها دارند مصدق را کوچک ميکنند" و من نبايد هم پالگی انها بشوم. بنظر من اين دوست قديمی گرامی نيز چون آن دو دوست گرامی در بالا، ضمن اينکه در باره طبيعت "مقايسه" تمثيلی من اشتباه ميکند و اهدافم را برای طرح مسئله مصدق و قوام درک نکرده است، در يک مورد بسيار محق هست و آن اينکه من بايد با مصدق برخورد يک سياستمدار روشنفکر را داشته باشم و به مصلحت يک ايران دمکراتيک در آينده با دقت بيشتری بيانديشم. در حاليکه اين نصيحت ها را بسيار ارزشمند ميدانم، اما نميتوانم بپذيرم که يک آينده بهتر برای ايران در "بزرگ کردن مصدق" ويا حفظ صد در صدی او بعنوان يک بت بدست خواهد امد. برعکس، من اعتقاد دارم که انتقاد سازنده از همه " بت های گذشته" راه گشا خواهند بود و تنها از اين طريق است که ميشود بنای فرهنگ سياسی ناسالم ايران را فروريخت و به جای آن يک فرهنگ سياسی سالم بنا نهاد.

سايت "ايران سبز" هم در باره اين مصاحبه و "مقايسه" مطلبی زير عنوان "برای ما هيتلر و برای هوشنگ اميراحمدی مصدق" نوشت که من شخصا دوست ندارم انرا در هيج چهارچوبی به "جنبش سبز" نسبت بدهم. البته تنها اين سايت "سبز" نبود که مطالبی بغايت ضد انسانی در ارتباط با اين مصاحبه نوشت. سايت های "سبز" ديگری هم چنين کردند و من اين يکی را بعنوان "مشت نمونه خروار" ميگيرم. نويسنده که معلوم نيست کيست و به چه نيرو يا کشوری وابسطه است، گاها از کلمات رکيکی استفاده ميکند که حتی لمپن ترين ايرانی هم از گفتنش شرم خواهد داشت. اما آنجه اين نوشته را از بقيه منتقدان جدا ميکند، آرزوی آن برای من به دچار شدن به سرنوشت سعيد امامی است: "هوشنگ خان، دير نيست. همين روزها داستان تلخ تو نيز روايت خواهد شد، سعيدجان آقا، پرونده اش با داروی نظافت گل گرفته شد، تو هم به وقتش!" حال از ديد اين سايت گناه من که بايد به چنان سرنوشتی دچار شوم چيست؟ "مقايسه" احمدی نژاد با مصدق، "رفت و امد به ايران"، و گفتن اينکه مشکل ايران "نبود آدمهای دمکرات" است. آيا خود اين نوشته بهترين شاهد اين ادعاهای من نيست که متاسفانه نيروهای ضد دمکراتيک زيادی اين روز ها خود را پشت سر جنبش دمکراتيک ملت ايران پنهان کرده اند که جز نابودی اين ملت چيزی را آرزو نميکنند، و اينکه ما هنوز برای يک جامعه دمکراتيک آماده نيستيم و برای رسيدن به انجا بايد سعی کرد اين فرهنگ ناسالم را درست کرد؟

در پايان اين بخش ميخواهم قسمت هائی از نوشته ديگری را بياورم که جدا نويد بخش است و ميتواند يکی از ستون های آن "جنبش فرهنگ سياسی سازی" باشد که من آرزويش را دارم. نويسنده آقای مهدی جامی است که من متاسفانه ايشان را نديده ام اما ميدانم که از مطبوعاتی های برجسته ايران است. آقای جامی به بهانه بحث هائی که متعاقب مصاحبه من با "پارازيت" و نامه آقای آرامش دوستدار به آقای هابرماس فيلسوف معروف آلمانی پيش امد، اين يادداشت را در "سايت سيستان" منتشر کرده است. ايشان مينويسد: "مصاحبه برنامه پارازيت با هوشنگ اميراحمدی نمونه ای از يک مصاحبه دلبخواهی و غيرحرفه ای است. من اديتور برنامه و مجری و تهيه کننده و ديگر تصميم گيرندگان و تصويب کنندگان پخش برنامه را قابل مواخذه می دانم و اگر اديتور برنامه بودم اصلا اجازه پخش چنين مصاحبه ای را نمی دادم و از آقای هوشنگ اميراحمدی هم عذرخواهی می کردم و به مجری برنامه ياد می دادم که هرگز در مقابل دوربين تلويزيون حق متفاوت بودن افراد را ناديده نگيرد."
.
"جنبش مردمی ايران اگر می خواهد به راه احمدی نژاد برود خود داند. اين جنبش و ياران اش همانطور که می خواهند ديگران حق مخالف بودن ايشان را به رسميت بشناسند بايد خود از همان راه نروند و حق مخالف و متفاوت بودن را در جميع ابعاد آن به رسميت بشناسند. اين يک کليت غيرقابل تجزيه است. حق موافقت با احمدی نژاد و ترديد در وجود تقلب موثر همانقدر حق است که حق همجنسگرا بودن. تفاوت فقط در جهتگيری جنسی نيست. تفاوت در همه ابعاد اتفاق می افتد. اگر مجری برنامه ای پربيننده نمی تواند با مخالف صحبت کند و انتظار دارد همه مثل او فکر کنند اصلا نماينده خوبی برای جنبش مردم ايران نيست"..."به نظر من يک مصاحبه سنجيده و غيرعصبی با هوشنگ اميراحمدی خيلی بهتر می توانست در شناساندن سوی ديگر سکه سياست خارج از مرز در ميان ايرانيان موفق باشد و هم ما را با استدلالهای اميراحمدی آشنا سازد. مصاحبه جدل مجری با مصاحبه شونده نيست و مصاحبه کننده بايد بيش از آنکه حرف می زند گوش کند. من با اميراحمدی هم پالوده نخورده ام ولی می توانم بفهمم که وقتی می گويد ما از اول انقلاب هر که روی کار امده او را بده کرده ايم و به بدترش راضی شده ايم نکته ای دارد که بايد بررسی شود. شايد او دارد مغالطه می کند اما درک استدلال او بسيار مهمتر از زمين زدن او در برنامه است.".

"تلويزيون و برنامه هايی مانند مصاحبه با اميراحمدی تنها منابع الگوسازی نادرست برای رفتار با مخالفان و متفاوت ها نيست. آنچه در يکی دو هفته اخير بر سر آرامش دوستدار {فيلسوف ايرانی مقيم آلمان} از يک سو و بر منتقدان او آمده از ديگر سو نيز به نوعی ابتذال فکری در سبک گرفتن مساله مخالفت و تفاوت اشاره دارد. من با انديشه های دوستدار سر سوزنی موافقت ندارم. اما اين حق اوست که به هر کسی خواست نامه بنويسد. نقد محتوای نامه او {به يورگن هابرماس فيلسوف آلمانی} هم برای همه آزاد است اما نه به اين شکل که آقا به حرف اين دوستدار گوش نکنيد! اين که نقد نيست اين حذف است. من از ميان سه تنی که نامه گوش-به-دوستدار-نکن را امضا کرده اند با انديشه های {حميد} دباشی آشنايم. با صدری ها به اين اندازه آشنا نيستم. اما در انديشه دباشی هم پيش از اين منطق اين باش و آن نباش را رديابی کرده بودم... نه دباشی و نه هيچکس ديگری حق ندارد به کسی بگويد که او می تواند يا نمی تواند حرف بزند. در عرصه سخن، ولايت فقيه بازی نداريم. در عرصه نقد هم نداريم. سياست آلوده به استبداد روح همه ما را آلوده کرده است."

"دوستان، ما از بام تا شام مشغول نقد دستگاه فکری اقليت حاکم بر وطن ايم اما می بينيم که انديشه همان اقليت اقتدارطلب از روزن های ديگر در ميان منتقدان همان نظام سر برآورده است. اين يعنی فروپاشی فکر سبز جنبش. اين جوانه های فکر دموکراسی را بايد با شدت و حدت پاس داشت و گرنه ترس آن است که فردا ميان ما و اقليت حاکم فرق چندانی باقی نمانده باشد. اگر او گيس دختران جوان ما را می کشد که چرا بدحجاب ايد و می خواهد همه را مثل خودش کند ما نبايد همه را مثل خود بخواهيم. بايد حق متفاوت بودن را بی استثنا رعايت کنيم چه برای دوستدار يا امير احمدی چه برای گنجی يا مهاجرانی. آزادی و احترام به رای و نظر خودمان و خودی هامان هنری نيست. احترام به رای و نظر مخالف است که رمز ورود ما به گفتگو و آينده است.".

ششم - مشکلات فرهنگ سياسی ناسالم
فرهنگ سياسی ايران مسائل عديده دارد و من در نظر ندارم در اينجا همه جوانب منفی اين فرهنگ ناسالم را بشکافم. اتفاقا در برخوردهائی که با "مقايسه" تمثيلی من بين دکتر مصدق و احمدی نژاد شده است و گزارش کوتاهی از آنها در بالا آمد، جنبه هائی از اين فرهنگ به نمايش گذاشته شده است. خوشبختانه بخشی از اين برخورد ها نشان از جوانه زدن فرهنگ جديدی دارد که اميدوارم هرچه بيشتر شکوفا شود. تا آنجا که در حوصله اين مقاله است، بهتر ديدم چند ويژه گی را که فکر ميکنم مهم هستند (بدون هيچ ترتيب و يا الويت خاصی) يادآوری کنم و تا جای ممکن از برخوردهائی که در اين چندين سال با خود من شده مثالهائی را بياورم. هدف البته شخصی کردن اين بحث نيست بلکه ميخواهم تا جای ممکن پای ديگران به وسط کشيده نشود. من اميدوارم که آنانی هم که در اين گفتگو شرکت ميکنند با ذکر مثالهائی در رابطه با برخورد با خود به غنای تجربی اين بحث بيافزايند. من در اين مقاله روی جنبه های منفی فرهنگ سياسی ايران تاکيد کرده ام تا پيام خود را که اين فرهنگ ناسالم است و بايد تغيير کند را بهتر بيان کرده باشم. برای رعايت انصاف بايد جنبه های مثبت در حال شکوفا شدن اين فرهنگ را هم با همان تاکيد بيان کرد که اميودارم اين امر مهم در ادامه اين گفتگو انجام گيرد.

من اولين بار اين بحث فرهنگی را در سال ۱۹۹۰ درکتاب خود بنام انقلاب و گذار اقتصادی: تجربه ايران (انتشارات دانشگاه سونی نيويورک، صفحات ۲۸۳-۲۸۸) مطرح کردم و اين فرهنگ را "فرهنگ سياسی مبتذل ايران" ناميدم. قبل از آن بزرگانی چون محمد علی جمالزاده (خلقيات ما ايرانيان) و ملک الشعرای بهار در باره مسائل فرهنگ ايران نوشته بودند ولی توجه انها به "فرهنگ سياسی" نبود. اين اواخر محمود سريع القلم ( فرهنگ سياسی ايران) وعباس مصلی نژاد ( فرهنگ سياسی در ايران) به اين امر مهم پرداخته اند، و مقالات پراکنده ای هم در وب سايت های ايرانی منتشر شده اند. همچنين، حسن نراقی (جامعه شناسی خودمانی) در باره فرهنگ عامه و محمدعلی اسلامی ندوشن (ايران و تنهائيش) در باره تاريخ شکل گيری فرهنگ ويژه ايرانی کار های ارزنده ای کرده اند. آنهائيکه به بحث مفصل تری دراين باره علاقمندند ميتوانند به اين نوشته ها رجوع کنند. در مقاله ديگری در آينده نزديک زوايای تاريک و روشن اين فرهنگ را دقيق تر ترسيم خواهم کرد و برای رفتن بسوی يک فرهنگ پويا پيشنهاداتی را مطرح خواهم نمود. متاسفانه کوشندگان حفظ فرهنگ ناسالم موجود اصرار دارند که اين فرهنگ کماکان دست نخورده باقی بماند. من اما اميدوارم که اين نوشته و بحث های پيرامونی آن جدا به يک "جنبش فکری وعملی" برای ايجاد يک فرهنگ پويای جديد دامن بزند. اين را هم بنويسم که چنين تحولی بسيار کند و مشکل پيش خواهد رفت چه دوستداران اين فرهنگ ناسالم مسير تغيير آنرا بشدت "مين گذاری" کرده اند.

ميگويند کورش کبيرگاها دعا ميکرده است که خداوند کشورش را از گزند "خشک سالی، دشمن، و دروغ" حفظ کند. کورش با هوش بود و بدرستی دريافته بود که اينها آفت های اصلی امپراطوری بزرگش هستند. خشک سالی و کم آبی مديريت متمرکز برای ايجاد منابع آب را الزامی و در نهايت ايران را اسير"استبداد شرقی" کرد؛ اين استبداد به نوبه خود باعث شکست های ايران در جنگ با دشمنان خارجی شد و از ايرانی ها مردمانی "مظلوم" ساخت که نميتوانند با دنيا همزيستی کنند؛ و بالاخره، برای زنده ماندن با وجود استبداد داخلی ودشمن خارجی، ايرانی ها هر چه بيشتر مجبور به دروغ گوئی شدند. حتی دينشان هم دروغ گوئی "مصلحت آميز" را برای ادامه حيات آنها مشروع دانست و ميداند، مجوزی که منشاء خيلی از فجايع و فساد های اجتماعی است. نتيجتاً، دروغگوئی، مظلوم نمائی، قهرمان پروری، وضديت با قد رت شد جزئی از فرهنگ سياسی کشورکورش! بدليل استبداد، دشمن و دروغ، خصلت های ديگری هم درون فرهنگ سياسی ملت ايران جا باز کردند که تزوير و ريا و خدعه؛ بدبينی و بی اعتمادی و تفکر توطئه از آن جمله اند. در چنين فرهنگی "خود- محق بينی"، بی اعتمادی و اتهام زدن به غير، و دفاعی و واکنشی برخورد کردن طبيعی ميشود. شرايط مظلوميت، ايرانيان را طالب عدالت کرد و برای بدست آوردن اين "حق"، آنها به "مبارزه" رو آوردند و"برانداز" بی هدف شدند! اين ويژه گی همچنين تحمل برای "همزيستی" در آنها را کم کرد و در عوض تفکر "دشمنی" و "دشمن تراشی" در آنها زياد شد. اما چون ايرانيان جنگجويان خوبی نبودند، بيشتر باختند تا بردند و اين باخت ها آنها را شاعر و عارف هم کرد!

يکی از پی آمدهای اين باخت های تاريخی و مظلوميت ناشی از آن، "عقده حقارت"، "غرور کاذب"، و "توهم" است. ايرانی خودش را بزرگ ميپندارد و به تاريخ خود افتخار ميکند، ولی درعين حال هم از اينکه به غرب باخته و از آن عقب مانده احساس حقارت ميکند، و برای جبران اين احساس، دست آورد های کاذب سرهم ميکنيم و بعد هم توهم برش ميدارد که "چيزمهمی" شده است! بی دليل نيست که ما کوچکترين دست آورد ايران و ايرانی را با بوق و کرنا توی گوش همميهنان و جهانيان ميريزيم و برای خود غرور کاذب کسب ميکنيم و توهم ايجاد ميکنيم. دولت غنی سازی را، که يک تکنولوژی ۸۰ ساله است، يکی از بزرگترين دست آورد های ايران ميداند؛ برنده شدن چند دانشجوی فيزيک و يا رياضی ايرانی درالمپياد های جهانی نشانه برتری هوش ما ميشود؛ رفتن به کره ماه بعنوان يک مسافر بزرگترين علامت موفقيت فضائی ما تلقی ميگردد؛ دائما تاريخ قرون پيش خود را برخ دنيا ميکشيم؛ کار کردن يکی از ما در سازمان ناسا را بزرگترين دست آورد علمی خود تلقی ميکنيم؛ و حتی از اينکه يکی از زنان ايرانی "ملکه زيبائی" يا "دختر شايسته" شده است برای ما افتخار آفرين ميشود. ازاينها متظاهرانه تر، اعطای جوايز به پولداران برای کسب امتيازات مالی است. اين "هوچی بازيها" در حالی اتفاق ميافتد که ما ايرانی ها کمترين نقش را در بوجود آوردن علوم، اختراعات و تمدن جديد داشته ايم. تاريخ ما فردوسی را بوجود آورد که کمی به ما در رابطه با عقده حقارت کمک کند ولی درعوض ما نژاد پرست، قهرمان پرور، شوونيست، و هوچی شديم و گرفتار غرور کاذب و توهم. ميتوان ده ها مثال ديگر از اين نوع برخوردهای سبکسرانه و غيرعلمی زد و نشان داد که ما هنوز هم يک ملت پيشرفته ای نيستيم که ميخواهيم حقارت ناشی از دست آوردهای ناچيز ملی خود در قرون اخير را با بوق و کرنا کردن دست آورد های مهم گذشته دور و کم اهميت امروزی خود استتار کنيم و برای خود غرور کاذب کسب کنيم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


فرهنگ سياسی ناسالم ايران فاقد "علم و حلم" است و نتيجتاً بری از "خرد جمعی" (عليرغم هوش فردی بالای ما) . اين فرهنگ که همه چيز را "سياه يا سفيد" ميبيند (يا رومی روم، يا زنگی زنگ)، نميتواند رابطه علت و معلول را درک کند و قادر به فکر کردن و خواندن "بين خطوط" نيست و ديناميسم لازم برای بازی در حيطه خاکستری استراتژيک را ندارد. اين فرهنگ تغيير را نمپسندد وهرچه را هم که تجربه ميکند بجای کل حقيقت ميگيرد و سعی نميکند به عمق پديده ها رفته و آنها را از طريق مفاهيم هم درک کند. در واقع اين فرهنگ عاشق گذشته است وميکوشد آنچه کهنه مينمايد و برابرعادت شکل گرفته است را به بهانه حراست از "سنت" و مخالفت با "فرهنگ وارداتی" حفظ کند. اين ناتوانی در تبديل گذشته به تاريخ و فراگيری مفهومی از تجربه، فرهنگ غيرعلمی ايران را بشدت ايستا کرده و باعث ميشود که در مقابل هر فکر نو و هر گزينه جديدی مقاومت کند. خلاقيت و خلق کردن با اين فرهنگ بيگانه اند؛ همانطورند آينده نگری علمی و برنامه ريزی برای پيشرفت، چون اين فرهنگ کم حوصله است و فاقد حلم لازم. بنابراين، "هرچه پيش آمد خوش آمد" فلسفه زندگی در اين فرهنگ ميشود که شده است؛ و گزينه های آن برای تغيير هم عمدتاً "گذشته های طلائی" هستند. در جائی هم که برای تغيير به آينده نظر دارد، اين فرهنگ معمولا واکنشی برخوردميکند و نه کنشی. مثلا، "حکومتی ها" تنها وقتی که در درون نظام ديگر مقبوليت و پستی ندارند مخالف آن ميشوند و به فکر يک گزينه ديگر ميافتند. البته وضعيت ها و انسان های استثنائی هميشه بوده و هستند.

درعين حال، اين فرهنگ در ذات خود دگماتيک، آرمان گرا و ايدئولوژيک است و توان آن برای واقعيت نگری و عملگرائی بسيار محدود است. اين فرهنگ احساساتی همچنين بسيار "خود خواه" است و اغراق ميکند و ثبات ايدئولوژيک ندارد و هر از چند گاهی به رنگی در ميايد و برخورد های تند وغافل گيرنده و حتی "لمپنی" ميکند. يک وقت مشروطه خواه است، وقت ديگری سلطنت طلب است؛ زمانی جمهوری خواه است، وقت ديگری کمونيست ميشود؛ يکوقت به اسلام پناه ميبرد، وقت ديگری هم ملی گرا ميشود. اين فرهنگ گاهی به دنبال دمکراسی است و وقت ديگری هم ديکتاتوری آرزويش است. نيروهای سياسی در اين فرهنگ يک وقت گروگان ميگيرند و وقت ديگری طرفدار امريکا ميشوند؛ يک وقت مخالفين را ميکشند و وقت ديگری اصلاح طلب ميشوند؛ يک وقت پاکسازی ميکنند و وقت ديگری مخالف اسلامی کردن دانشگاه ها هستند. اين فرهنگ ايدئولوژيک به سياست بعنوان يک پديده کوتاه مدت مينگرد و در آن چهارچوب، دوست و دشمن را تعريف و تعيين ميکند. اين ويژه گی ناشی از اين واقعيت است که ايران بدليل جنگها و باختها اساسا يک کشور کوتاه مدت و بقول آقای دکتر همايون کاتوزيان "کلنگی"است. کمتر دوره ای در تاريخ ايران ثبات سياسی برای يک مدت طولانی داشته است. متاسفانه در نتيجه اين بی ثباتی سياسی و "خود بينی" و "خود پرستی" ناشی از آن بعنوان يک تاکتيک "صيانت از خود"، ايرانی تبديل به انسانی شده است که قادر نيست منافع يک رابطه دراز مدت مبتنی بر اعتماد متقابل را بپذيرد چونکه برايش "هيچ چيز دائمی نيست" مگر "دشمن" که فراوان است.

فرهنگ سياسی ناسالم ايران بغايت "حداکثرخواه" است و با حداقل و يا حتی حدمتوسط قانع نيست. "يا همه يا هيچ"، و معمولا هم برای بدست آوردن همه، آن اندک را هم که دارد از د ست ميدهد و هيچ گيرش ميآيد! تثبيت دست آوردهای گذشته در تفکر اين فرهنگ انقلابی، "سرنگون گر" وغوغاسالار جائی ندارد. در عوض تا بخواهی اعلاميه و مرثيه برای آنچه از دست داده است مينويسد و پخش ميکند. اين فرهنگ همچنين با الويت بندی نيازی و زمانی برای رسيدن به اهداف سياسی بيگانه است و شکيبائی هم ندارد. مثلا قبل از اينکه انتخابات منصف و آزاد را کسب و نهادينه کند، برای دمکراسی مبارزه ميکند و آن را در اسرع وقت طلب ميکند. تراژدی دراينجاست که نه تنها اين خواست "برحق" را بدست نميآورد، انتخابات نيم بند موجود را هم از دست ميدهد! برای مثال، من در سال ۱۳۸۴ وقتی که کانديدا در انتخابات رياست جمهوری بودم، "انتخابات آزاد و منصفانه" را بعنوان اولين و تنها شعار برای شروع توسعه سياسی مطرح کردم. درآن زمان اکثريت "روشنفکران سياسی" ايران يا انتخابات را تحريم کردند و يا من را برای شرکت در آن انتخابات تکفير نمودند. آنها در آنوقت به چيزی کمتر از تغيير قانون اساسی، دمکراسی و حقوق بشر رضايت نميدادند. چهار سال بعد، همين حضرات با اين ادعا که "در انتخابات تقلب شده است" به "جنبش سبز" پيوستند، يعنی همان جنبشی که در "چهارچوب قانون اساسی" شکل گرفت! يعنی يک وقت قانون اساسی و انتخابات آنرا قبول ندارند و يکوقت ديگر هم برای اينکه دولت آن قانون را رعايت نميکند و در انتخابات "تقلب" ميکند جنبش راه مياندازند! امروز هم سران همين جنبش سبز بعد از تقريبا دوسال که به عبث بدنبال خواست های اکثريتی خود بودند، به همان جائی رسيده اند که من در۱۳۸۴ رسيده بودم: که راه به جلو برای توسعه سياسی، مبارزه برای انتخابات آزاد و منصفانه است.

تماميت خواهی و انحصار طلبی از ويژه گيهای ديگر اين فرهنگ ناسالم است. اين فرهنگ با فکر و عمل همکاری، همياری، اتحاد و ائتلاف بيگانه است مگر در مواقع انقلاب و تخريب. ما ايرانيها برای تخريب معمولا دور هم جمع ميشويم ولی برای سازندگی نه! اين فرهنگ همچنين برای پيشبرد کار خود و ايجاد قدرت و نفوذ از رشوه و "پارتی بازی" استفاده ميبرد و نه از رقابت و منطق. اين ويژه گيها متاسفانه کنکاش گران روشنفکر سياسی اين فرهنگ بشدت "غير علمی و حسود" را گريزان از تحقيق و تفحص، تشويق به دزدی ايده ديگران، گرفتار تکرار مکررات، و بی اعتنائی به ابداع گران و پيشکسوتان فکر و عمل نو ميکند. دزدی ايده و عدم اعتراف به فکر بکر و دست آورد ديگران بزرگ ترين جنايت در حق علم و عالم است و دشمن درجه يک پيشرفت های علمی در همه زمينه ها منجمله فرهنگ سياسی. خود من، موضوع اين برخورد ناسالم فرهنگی در چند ده گذشته بوده ام و نمونه های آن هم "مصادره" نظريه های پيشتاز من در باره عادی کردن رابطه ايران و امريکا، جامعه مدنی در ايران و انتخابات منصفانه و آزاد توسط برخی روشنفکران و سياست مداران است. متاسفانه اين سلب مالکيت کردن بهيچوجه محدود به من نبوده و عموميت دارد. سوای اينکه اين نوع "دزدی ايده ها" حق کشی جنايت کارانه ای محسوب ميشود، آنها باعث رکود فکری و عدم پيشرفت علمی ميشوند چون آنچه را که وجود دارد را دائما بعنوان نظريه ها و افکار جديد به خورد جامعه ميدهند. متاسفانه دولت ايران از امضاء کنندگان قرارداد بين المللی حق کپی و حق ابداع نيست و بطورغير مستقيم دزدی ايده ها و ابداعات را تشويق و ترويج ميکند.

در فرهنگ های دمکراتيک، "آپوزيسيون" به معنی "مخالف غير دشمن" است که در مقابل گزينه ديگری به نام "پوزيسيون" به معنی "موضع حاکم" قرار ميگيرد. فرهنگ ناسالم سياسی ايران مخالف سياسی را دشمن ميپندارد و نه رقيب، و حاضر نيست دگرانديشی و يا گزينه ديگر را تحمل کند. اين همان فرهنگی است که شهروندان خود را به "خودی" و "غيرخودی" تقسيم ميکند و آنوقت حتی بخشی از خودی ها را هم شريک تصميم گيريها نميکند. گفتگو، مذاکره، همکاری، مشارکت و ائتلاف در اين فرهنگ معنی واقعی خودشان را ندارند وبيشتر شکلهائی از همان "وحدت کلمه" اند و بعنوان تاکتيک هائی جهت خنثی سازی حريف بکار گرفته ميشوند. اما چون اين فرهنگ فاقد يک بينش دراز مدت است، دوست و دشمن هم پديده های گذری اند، و وفاداری، خدمت و خيانت هم بهمان اندازه بی اساس هستند، يعنی فرق زيادی بين خادم و خائن وجود ندارد. بی دليل نيست که اتحاد پديده کميابی در ايران بوده و در مقابل تا دلت بخواهد کشور گروهک و جناح سياسی دارد و انشعاب درون سازمان های سياسی امری طبيعی است. در چنين فرهنگی هيچ گزينه ای مقبوليت داراز مدت پيدا نميکند. در واقع برای اين فرهنگ آرمان گرا و "ناب طلب"، شاه، بختيار، بازرگان، بنی صدر، رجائی، هاشمی، خاتمی و احمدی نژاد همه از يک "قماش" غير قابل قبول هستند-- البته تا وقتی که زنده هستند و در قدرت. بعد از مرگ و يا افتادن از قدرت، معمولا اينها دوباره مقبوليت پيدا ميکنند -- يعنی اين فرهنگ "مرده پرست" و ضد قدرت است وزنده کش و طرفدار ضعف!

يکی ديگر از مشکلات اين فرهنگ اين است که "مشاوره پذير" نيست و نمی تواند خوب بشنود (ما شنوندگان خوبی نيستيم) و در همين حال هم مشاوره ميجويد که برای نتيجه نامطلوب احتمالی مقصری داشته باشد و خود بيگناه بماند! با اين "کلک" برای توفيق احتمالی، خود اعتبار ميگيرد و برای شکست احتمالی، کس ديگری سرزنش ميشود. مثالی بزنم. دوستی از من مشورت خواست که در "جنبش سبز" فعال بشود يا نه؟ گفتم نه و توضيح دادم که چرا؟ ايشان عليه مشاوره من رفتند توی جنبش و فعال شدند و بعد هم دستگير شدند و روانه زندان. من اطمينان دارم که ايشان به حرفم حتی گوش فرا نداده بودند. خانواده اين دوست حالا از من گله دارد که برای آزادی او دنيا را بهم نريخته ام! خود او هم همين گله را از من دارد. يعنی برای يک مشاوره دوستانه که شنيده نشد سرزنش ميشوم. مشکل اينجا خاتمه پيدا نميکنند. واقعيت اين است که من برای آزادی ايشان هر کاری را که ميتوانستم انجام دادم ولی نتيجه نداد. اين در حالی بود که جدا فکر ميکردم که کمک به چنين دوستی ممکن است انسانی باشد، ولی باعث بد آموزی هم ميشود! واقعيت اين است که در کوتاه مدت به نفع من است که به او کمک بکنم ولی در دراز مدت به نفع او نيست که بخاطر نشنيدن حرف دوستانه من جايزه بگيرد! متاسفانه اين نوع برخورد با من گاهاً تا بدانجا پيش ميرود که من حتی متهم به بی توجهی به حقوق بشر و دمکراسی ميگردم.

فرهنگ سياسی ايران اجازه نميدهد که فرد جايگاه سياسی خود را خودش انتخاب کند. ديگران به او ميگويند که در کجای مبارزه ايدئولوژيک يا سياسی بايد قرار بگيرد. حتی نحوه و فرم اين وضعيت را هم برای او تعيين و تبيين ميکنند. اگر او بپذيرد برای مدتی ممکن است "همسنگر" بماند ولی اگر نپذيرد، يعنی مثل انها فکر و عمل نکند، خائن و مزدور و "ضد انقلاب" ميشود. مثلا اين فرهنگ به شما تکليف ميکند که مصدق را دوست داشته باشيد و فکر و عمل او را بپذيريد. اگرغير از اين کنيد خيانت کرده ايد؛ اين فرهنگ ناسالم به شما ميگويد که رابطه ايران و امريکا بايد خراب بماند. اگر شما غير از اين کنيد گناه کرده ايد و "دلال" ميشويد؛ اين فرهنگ ناسالم به شما ميگويد که از احمدی نژاد متنفر باشيد و برای سرنگونی او به جنبش سبز بپيونديد. اگر گوش به اين نظر ندهيد "مزدور" احمدی نژاد ميشويد؛ اين فرهنگ ناسالم به شما ميگويد که در انتخابات تقلب شده است. اگر نپذيريد زيرا که دليل را قانع کننده نمی يابيد، دشمن مردم ايران ميشويد. اين فرهنگ به شما تکليف ميکند که انتخابات را تحريم کنيد. اگر نکنيد مخالف دمکراسی ميشويد! نظاير اين نوع برخوردهای ناسالم و قرون وسطائی تا بخواهيد زياد است. متاسفانه اين نوع برخورد ضد ارزشی را تحت عنوان"وحدت کلمه" توجيه ميکنند.

فرهنگ سياسی ناسالم ايران از يکی "امام مظلوم" و از ديگری "شمر ملعون" ميسازد و بعد هم به موقع اش ممکن است جای اين دو را عوض کند! باخت های گذشته ما فرهنگ مظلوميت و شمر سازی را به اوج برده است همانگونه که "قهرمان پروری" و "رستم سازی" را. معمولا شمر در قدرت است و امام در ضعف، و قدرت شمر برنده است و ضعف امام بازنده. پس اين وسط، ملت يک رستم ميخواهد که "حساب شمرملعون را کف دستش بگذارد". حال اگر شما با "ضعيف و مظلوم" به هر دليلی نباشيد با "ظالم و قدرت" هستيد و مهم هم نيست که اصلا نقشی درايجاد اين قدرت يا ضعف داشته ايد و يا واقعاً در کنار آن هستيد. مثلا من را مسئول رفتارهای آقای احمدی نژاد ميدانند در حاليکه انها که باعث انتخاب ايشان به رياست جمهوری در دوره اول شدند "تحريمی ها" و "اصلاح طلبان" بودند (بدليل عدم پذيرش ائتلاف با بقيه نيروهای دمکراتيک و يا نيمه دمکراتيک). من تصادفا در انتخابات ۱۳۸۴ رقيب انتخاباتی آقای احمدی نژاد بودم و درانتخابات ۱۳۸۸ هم از آقای کروبی حمايت کردم! ولی چون از جنبش سبز برای بی هدفی و بی برنامه گی اش وبرای سوء مديريت انتخابات و اعتراضات بعد از آن انتقاد کرده ام، طرفدار احمدی نژاد محسوب ميشوم. اين در حالی است که من بايد حق داشته باشم جايگاه سياسی خودم را خودم انتخاب کنم. "گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن مسگری."

فرهنگ سياسی ناسالم ايران، فرهنگ "کيش شخصيت" است. اين فرهنگ هم "غرور شخصيت" ميآفريند و هم "ترور شخصيت" ميکند و برای هيچ يک هم لزوماً دليلی ندارد! اين فرهنگ هم از قدرت ميترسد و به آن کرنش ميکند و هم با آن مبارزه ميکند و تخريبش مينمايد. يعنی فرهنگ ما فرهنگ فرد گرای ضد فرد است! در همين حال، اين فرهنگ ضد جمع هم هست! نه اتحاد ميشناسد و نه اتفاق مگر وقتی که هدف تخريب باشد. اين همان خصلت انقلابی فرهنگ سياسی ايران است. برای تخريب جمع ميکند و برای سازندگی تفريق. بی دليل نيست که ايرانيان دوره های انقلابی و تخريب را بيشتر از دوره های ثبات و سازندگی داشته اند. قهرمان پروری هم نوع د يگری از بد آموزيهائی است که اين فرهنگ ناسالم ايجاد کرده است و از آن بدتر، اين قهرمانان به مرور به "اسطوره" تبديل ميشوند و هرگونه انتقادی از انها حمل بر حمايت از "شمر ملعون" ميشود. اين در حالی است که قهرمان يک نيرو ممکن است خار چشم نيروی ديگر باشد، و اکثرا هم از اين قهرمانان "استفاده ابزاری" ميکنند، چرا که برخورد ابزاری ذاتی فرهنگ سياسی ناسالم ماست. مثلا، در حاليکه حتی يک کوچه هم در جمهوری اسلامی بنام مصدق نيست، و طرفداران ايشان هم حتی يک موسسه به اسم مصدق ايجاد نکرده اند، حکومتی ها و مصدقی ها به يک اندازه از کودتای ۱۳۳۲ عليه امريکا استفاده ابزاری کرده اند.

فرهنگ احساساتی سياسی ايران جز سياه و سفيد را نميبيند و رنگ خاکستری در چنين فرهنگی رنگ "دوز و کلک"، و يا عدم شفافيت ميشود. در عين حال هم اين فرهنگ جز به مبارزه برای گرفتن "حق مظلوم" و "نابودی ظالم" فکر نميکند، و هر گونه راه حل ميانه را "سازشکارانه" يعنی خيانت ميداند و تکليف خائن هم که در اين فرهنگ "اعدام بايد گردد" معلوم است. "انتقام سياسی" از اصول مقدس اين فرهنگ ناسالم شده است. بی جهت نيست که ايران ده ها هزار امام زاده دارد و ايرانيها چندين قرن است که برای شهيد شدن امام حسين سينه و زنجير و قمه ميزنند و هنوز هم بدنبال آنند که شمر و يزيد عرب را پيدا کنند و آنها را به "سزای اعمال قبيحشان" برسانند. در همين حال هم اين ايرانی اسلامی ويا ايرانی ملی، ضد عرب است و آنرا "ملخ خور" ميداند! در هيچ کجای اين دنيا چنين فرهنگ "مرده باد، زنده باد"ی وجود ندارد. در تاريخ معاصر ما متاسفانه مرحوم دکتر مصدق و مرحوم آيت الله خمينی هم به امام زاده تبديل شده اند در حاليکه خود اين شخصيت های تاريخی مطمئنا نميخواستند به چنين سرنوشتی دچار شوند. اين رهبران نه تنها امام زاده که "رستم" اين ملت بازنده هم شده اند چون با "ضحاک زمان نورديده اند". بيچاره فردوسی طوسی که ميخواست مليت ايرانی و زبان پارسی اش را زنده کند، در عوض ملتی را به آرزوی آمدن "رستم" هايش دلخوش کرد!

اين فرهنگ ناسالم درعين حال فرهنگ منفی بافی، غيبت و تخريب رقيب است. فرهنگ حسادت است و نه رقابت. مثلا مخالفين برای تخريب من همه نوع دروغی را گفته اند و آنها هم که اين دروغ ها را ميدانند و دروغگوها را ميشناسند سکوت ميکنند، يعنی بطور ضمنی به اين دروغ پراکنی ها دامن ميزنند. اين در حالی است که اين جماعت ادعای دمکراتيک بودن هم ميکنند! در دو سال گذشته دوبار از اين دروغ ها عليه من منتشر شده است و هر دو بار "دمکراتيک ترين" روشنفکران سياسی و روزنامه نگاران پر مدعای ما هم در باره اين دروغ ها جمله ای به اعتراض نگفتند! يکی اينکه من را از دانشگاهم اخراج کرده اند و ديگری اينکه دخترم (که ۱۹ سال دارد) در جزيره کيش بزرگترين پروژه هتل سازی را از دولت احمدی نژاد گرفته است. آنچه بسيار برايم غير عادی نمود اين دروغ ها نبودند بلکه باور عمومی به انها بود. حتی بعضی از نزديکترين دوستان من هم فکر کردند که اين خبرها درستند. در اين سی سال گذشته من همچنين متهم بوده ام که اول طرفدارآقای هاشمی و بعد طرفدار آقای خاتمی بودم و حالا هم طرفدار آقای احمدی نژاد هست! در فرهنگ ناسالم سياسی ايران، حدی برای تخريب رقيب و يا کسی که بهر دليلی دوست محسوب نميشود وجود ندارد. يا با من هستی يا عليه من. درحالت اول هر نوع دروغی برای ساختن يک چهره خوب از "دوست" توجيه پذير است و در حالت دوم هم هر نوع دروغی در تخريب چهره "دشمن" پذيرفتنی.

اين فرهنگ ناسالم گاهاً برای تخريب آنکه رقيب است از ابزارها و اتهاماتی استفاده ميکند که نه تنها بی اساس اند که بی معنی هم هستند. مثلا، آقای حسين شريعتمداری، سر دبير روزنامه کيهان، برای اينکه با آقای اسفنديار رحيم مشائی، رئيس دفتر آقای رئيس جمهور احمدی نژاد، تصفيه حساب بکند در باره روابط من با ايشان دروغ مينويسد و ميگويد ايشان مرا به ايران برگردانده اند. اين در حالی است که آقای شريعتمداری ميداند که من با وساطتت آقای احمدی نژاد برگشتم. همين آقای شريعتمداری برای اينکه يک ضربه کاری به من و آقای رحيم مشائی زده باشد، در"ياداشت"ی در روزنامه کيهان نقل وقول های مجعولی را از من ميآورد که از زبان و قلم شخص ديگری (آقای علی سجادی در مجله "پر"، شماره ۱۳۲، ص. ۲۶) سالها پيش جاری شده اند. و اما آنچه که مضحک تر است اين است که ايشان بنده را "دلال" ميخواند و از آن تراژيک تر اينکه دشمنان آقای شريعتمداری در داخل و خارج کشور هم برای تخريب من با ايشان همصدا ميشوند! يعنی وقتی به تخريب ميرسد همه با هم هستيم! با بکار گيری لفظ دلال، اقای شريعتمداری ميخواهند اينطور تلقين کند که من در رابطه ايران و امريکا پول ميسازم. واقعيت اين است که من سالهاست که "رهبر فکری" عادی سازی اين رابطه بوده ام (با بيش از ۱۵ جلد کتاب و صد ها مقاله و مصاحبه). بعلاوه، حتی اگر حرف اين حضرات درست باشد - که نيست، من برای "صلح" دلالی کرده ام که افتخار آفرين است. متاسفانه در فرهنگ سياسی ناسالم ايران، دلالی برای صلح با دلالی برای اسلحه و جنگ فرقی نميکند!

هفتم - ضرورت يک فرهنگ سياسی نوين
فرهنگ سياسی ناسالمی که شرحش رفت، نتايج مخربی را برای ما حاصل آورده است. من در بالا به بخشی از اين پيآمدها اشاره کردم و در زير به بخش ديگری از اين نتايج اشاره ميکنم و بحث مفصل تر را برای فرصت ديگری ميگذارم. عدم شکل گيری فرهنگ "منافع ملی" از مهمترين پی آمد های اين فرهنگ ناسالم بوده است. متاسفانه در چهارچوب اين فرهنگ، نه منافع ملی که منافع فردی، گروهی، جناحی، ايلی و قبيله ای در کشور پرورش يافته است. در همين راستا، فرهنگ سياسی ناسالم ما مانع از شکل گيری يک "برنامه ملی" برای رشد و توسعه و پيشرفت کشور شده است. در مقابل، کشور دائماً دستخوش "برنامه های جناحی" بوده است. اين فرهنگ همچنين مانع بکارگيری روش های علمی و تقويت فرهنگ علمی در جامعه است و به غلط توجه ما را فقط به نتيجه ميبرد بدون اينکه به روند توجه کافی داشته باشد. پس مهم نيست که مردم در تصميم گيريها شريک هستند يا نه. آنچه مهم است اين است که مردم چه گيرشان ميآيد – يعنی برنامه ريزی برای مردم و نه با مردم! همچنين، اين فرهنگ باعث سقوط اخلاق در جامعه شده و ما را درون يک دور تسلسل باطل بين ديکتاتوری، انقلاب و هرج ومرج دمکراتيک و باز هم همان د يکتاتوری زندانی کرده است.

اثر مخرب اين فرهنگ سياسی روی توسعه، که حوزه ويژه علاقه و تخصص من است، حتی دهشتناک ترميباشد. مهمترين عامل توسعه، ثبات سياسی است و اين وضعيت تنها وقتی حاصل ميشود که قانون، انظبات و نهاد در درون جامعه و درون دولت شکل بگيرد. مخصوصاً نقش قانون و ثبات سياسی برای توسعه حياتی است. متاسفانه فرهنگ ناسالم سياسی ايران اجازه بروز چنين شرايطی را نداده و نميدهد. برعکس، اين فرهنگ تمايل به ايجاد استبداد، آشوب و نهاد زدائی دارد. بی دليل نيست که کشور در دهه های اخير در دور تسلسل ديکتاتوری، انقلاب و "هرج و مرج دمکراتيک" بسر برده است. در جوامعی که قانون حاکم نيست و ثبات سياسی وجود ندارد، نه سازکارهای بازار شکل ميگيرند و نه دولت ميتواند سياست گذاری دراز مدت بکند. در چنين جوامعی، برنامه ريزی برای آينده غير ممکن ميشود و همه چيز کوتاه مدت ميگردد، هانطور که در ايرن شده است. اين فرهنگ ناسالم همچنين از شکل گيری "سرمايه اجتماعی" هم که يکی از ارکان جوامع توسعه يافته است جلوگيری ميکند چرا که اعتماد، همياری، و ايجاد شبکه های سازنده ارتباطات درون آن رشد نميکند. اين مشکل هم جامعه و هم دولت را به سوی تفريق و تخريب سوق ميدهد بجای اينکه آنها را بسوی جمع و سازندگی ببرد.

در همين حال، فرهنگ مزبور باعث شده است که نتوانيم همزيستی متداوم با دنيای خارج داشته باشيم و فرهنگ صلح و سازش با عزت را در چهارچوب منافع ملی خود تقويت کنيم. ضعف ديپلوماتيک ما هم ناشی از اين فرهنگ است که مذاکره را با چانه زنی و "فرصت خری" برابر ميکند و از "استقلال ملی" يک مفهوم انتزاعی و ذهنی ساخته است که فقط در سايه يک قدرت نظامی-امنيتی بايد بدست آيد. اين در حالی است که ما جنگجويان بدی بوده ايم و حتی برد های کورش هم عمدتا نه از طريق جنگ که از طريق قانع کردن دشمن به "گذاشتن شمشير بر زمين" بوده است. تاريخ ما همچنان نشان ميدهد که ما بيشتر وقتی پيروز بوده ايم که مصالحه کرده ايم و در صلح زيسته ايم. ما حتی وقتی هم که دشمنان بر ما پيروز ميشدند، بعد از جنگ انها را در فرهنگ خود ذوب کرده ايم و از اين طريق برنده شده ايم. "اين قدرت ذوب کنندگی" در واقع راز بقای تاريخی ايران است. اين را هم يادآوری کنم که در دنيای جديد، "زور" کاربرد مفيد ندارد و سخت افزار نظامی بدون نرم افزار انسانی موجب تامين امنيت نميشود. بعبارت ديگر، امنيت ملی در دنيای جديد يک وجه "امنيت انسانی" بسيار مهم پيدا کرده است و بدون توسعه اين وجه انسانی امنيت، کشور از امنيت ملی با دوام برخوردار نخواهد بود. درواقع، رشد "فرهنگ صلح" و "فرهنگ امنيت انسانی" امروز از عمده ترين وجوه توسعه همه جانبه ملی هستند.

در جا به جای اين نوشته من به عوامل متعددی که باعث شکل گيری اين فرهنگ ناسالم شده اند اشاره کرده ام. اين عوامل تاريخی، فرهنگی، ساختاری، سرزمينی، و خارجی هستند. شکست های ايران از قدرت های بزرگ و استعماری؛ تسلط فرهنگ های عقب مانده قبايل مهاجم، مخصوصاً اعراب، ترکهای سلجوقی و مغولان؛ سلطه دينداران متعصب و گسترش "علم کلام" و عرفان؛ کسادی آموزش فلسفه، علم و روش علمی؛ تداوم استبداد و دولت های ديکتاتور؛ و ماندگاری فرهنگ "حيدری نعمتی" و قبيله سالاری از اهم اين عوامل هستند. سوای اين علل و مولفه های ديگر، واقعيت اين است که ما ايرانيان هنوز هم در برزخ بين جامعه کشاورزی و جامعه صنعتی زندگی ميکنيم و فرهنگ سياسی ما هم منعکس کننده اين دوران گذار است. بعبارت ديگر، آداب و رسوم و ارزش ها ی ما قبل سرمايه داری ما هم در تداوم اين فرهنگ موثر هستند. در همين حال، عوامل جديدی ظهور کرده اند که مانع ايجاد يک فرهنگ پويا ميشوند. از اهم آنها تداوم "مبارزه با خارج" و "انقلابی گری در داخل" هستند، و در هر دو مورد ما متاسفانه وسيله را بجای هدف گرفته ايم و بهمين دليل هم قادر نشده ايم دور تسلسل باطل سياسی ۱۲۰ سال گذشته را بشکنيم.

در اين ميان، فرهنگ ناسالم ما از زمان انقلاب مشروطيت بيشترين تعداد "روشنفکر سياسی" را بوجود آورده، در حاليکه "سياستمداران روشنفکر" بسيار اندکی ساخته شده اند. گرو اول معمولا مبنای ايدئولوژيک و آرمانگرائی دارد در حاليکه گروه دوم واقع بين و عمل گراست. اين تحول البته غير منتظره نيست چون در شرايط بعد از شکست انقلاب مشروطيت و جنبش های ملی و آزاديخواهی متعاقب آن، و تحت تاثير انقلاب سوسياليستی در کشور همسايه روسيه و ديکتاتوری دوره پهلوی، نيروهای سياسی و روشنفکری ايران ايدئولوگ وآرمان گرا شدند. درواقع در دوره پهلوی کمترين تعداد سياستمداران روشنفکر تربيت شدند و اکثر سياستمداران برجسته ی دوره پهلوی در دوره قاجار ساخته شده بودند. در مقطع انقلاب ۱۳۵۷، نسل اين سياستمداران روشنفکر رو به انقراض بود در حاليکه تعداد روشنفکران سياسی زياد شده بود. درواقع دليل اصلی ايدئولوژيک و آرمانگرا شدن انقلاب ۱۳۵۷ را بايد حضور فعال اين روشنفکران سياسی (مذهبی و سکولار) در آن دانست. متاسفانه تحولات سياسی بعد از انقلاب اسلامی فرصت اندکی برای تربيت سياستمداران روشنفکر ايجاد کرده است. درعوض، دولت اسلامی سياستمدارانی تربيت کرده است که عمدتا ايدئولوگ و آرمانگرا هستند وتنها بخش کوچکی از آنان را ميشود واقع بين وعملگرا دانست، که اکثر انها نيز بطور روز افزونی منزوی ميگردند.

برای يک ايران بهتر بايد فرهنگ سياسی ناسالم کنونی متحول و دمکراتيک شود. برای اين منظور بايد تاريخ مان را شجاعانه باز خوانی کنيم و ساختارهای ايدئولوژيک و رهبران سياسی مان را بيرحمانه به نقد بکشيم؛ بايد علم و روش علمی را اساس فرهنگ سياسی جديدمان بکنيم و با معيارهای اعلاميه جهانی حقوق بشر روابط سياسی مان را تنظيم و رشد بدهيم؛ بايد برای اخلاق سازی و رشد معنويت، از دين و سنت های ماندگار فرهنگ ايران زمين کمک بگيريم؛ و بايد صلح درون ملت و بين ملت ها را به منزله اساسی ترين شرط زندگی انسانها در داخل اين فرهنگ نهادينه کنيم. بخشی از اجزاء فرهنگی که بايد نتيجه شود عبارتند از: فرهنگ انصاف، مدارا، و سازش؛ فرهنگ ائتلاف نيروهای مرجع جامعه و نيازهای مشخص آنها؛ فرهنگ پيشرفت، آزادی و عدالت؛ فرهنگ آشتی ملی و طرد انتقام سياسی؛ فرهنگ رد خشونت، انقلاب و آشوب سياسی؛ فرهنگ طرد فکر توطئه و تهمت و دسيسه؛ فرهنگ رد کيش شخصيت و رستم مآبی؛ و فرهنگ صلح با دنيا و جستجو برای يک جايگاه مناسب برای ايران ميان ملت های جهان. تنها در چهارچوب چنين فرهنگی است که منافع ملی ايران، شامل يکپارچگی ارضی، حاکميت مقتدر، آشتی ملی، استقلال و عزت واقعی (يعنی عينی و نه فقط ذهنی)، عدالت و آزادی، و امنيت اجتماعی و انسانی ما حفظ ميشود، تداوم ميابد و پيشرفت ميکند.

من در سطور بالا خصلتها وعوامل بازدارنده ايجاد يک فرهنگ سياسی نوين در ايران را برشمرده و توضيح داده ام که فرهنگ سياسی ناسالم کنونی ما از يک نيروی قدرتمند ايستا برخوردار است. من همچنين براين باور هستم که تصوير منفی ارائه شده با واقعيت تطبيق دارد و ظاهر تند و دفاعی گفتارهای من نبايد باعث انکار اصل اين تصوير شود. در همين حال من نميخواهم خواننده را با اين فکر تنها بگذارم که خصلت های منفی وعوامل بازدارنده ای را که بر شمرده ام، ابدی و غير قابل تغيير هستند. من همچنين اعتقاد ندارم که بايد تنها به جنبه های منفی اين فرهنگ پرداخت و از وجوه مثبت آن غافل ماند چون در آن صورت اميد به تغيير منتفی ميگردد. متاسفانه فرهنگ سياسی ناسالم ما نميگذارد که طرف پر ليوان را هم ببينيم و بنا به عادت فرهنگی، ما معمولا فقط طرف خالی ليوان را ميبينيم و برای درک خودمان هم دچار توهم ميشويم. به مصداق "عيبش همه گفتی، هنرش نيز بگو"، خوشبختانه در کنار اين تصوير منفی، واقعت مثبتی هم وجود دارد و آن اينکه در فرهنگ سياسی کنونی ايران نشانه های رشد خصوصيات دمکراتيک بوفور ديده ميشود.

با گسترش آموزش، آگاهی عمومی، و فرهنگ "جامعه مدنی"، عدم بکارگيری خشونت در سياست دارد بتدريج نهادينه ميشود. نسل جوان ما، مثل نسل های قبلی، اسير پيش داوری ها، عادات سنتی، ارزش های منسوخ، واسطوره های مانده از گذشته های دور و نزديک نيست. آنها با فکر و روش علمی و خرد گرائی در حال پی ريزی فرهنگ سياسی نوينی هستند. افزايش ارتباطات جهانی کشور و ملت و گسترش زير بناهای صنعتی و تکنولوژيک و انفورماتيک (اطلاعات)، عوامل مهم ديگری برای رشد يک فرهنگ سياسی سالم هستند. تجربه های تلخ و شيرين سياسی چند دهه گذشته هم به ما می آموزد که برای رسيدن به سرمنزل مقصد، بايد واقع بين و عملگرا بود، فکر بکر داشت، مسير درستی را انتخاب کرد، خرد پيشه و صبور بود، و ساختارهای زيربنائی و روبنائی لازم را برای پيشرفت در همه زمينه ها، شامل اقتصاد و تکنولوژی مدرن، فراهم نمود. ايران زمين ما نيز ازغنای لازم و کافی تاريخی، فرهنگی، انسانی، معنوی و مادی برای ايجاد يک جامعه سالم و فرهنگ سياسی نوين برخوردار است. خوشبختانه جوانه های اين فرهنگ سياسی نوين هم اکنون دارند از فرهنگ سياسی ناسالم و منفی موجود ما سر در مياوردند. کمک کنيم که اين جوانه ها سرچشمه يک فرهنگ سياسی سالم و مثبت بر حول منافع ملی ايران گردد.
____________________________________________________________________
هوشنگ اميراحمدی استاد دانشگاه راتگرز در ايالت نيوجرسی آمريکا و رئيس شورای آمريکائيان و ايرانيان است.
www.amirahmadi.com ; www.american-iranian.org ; [email protected]

[بازگشت به بخش نخست مقاله]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016