شنبه 25 دی 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست ... برای نسرین ستوده، شریف دادوند

برای تو مینویسم، از دور دستها، از دورها که من بر کنج عافیت نشسته‌ام و تو، تو "زنانه" بر موج حوادث ایستاده ای.

با شهامت تو واژه‌ها نیز دگرگونه میشوند، دیگر "مردانگی" معیاری مناسب برای سنجیدن شهامت نیست، آنگونه که تو آنرا با ایستادگی خویش تفسیر کردی، و خود میزانی‌ شدی برای حق گویی و عدالت خواهی‌.

دیر زمانی‌ نیست که میشناسیمت، اما آنگونه، که گویا به درازای تاریخ خونین ما، عدالت را فریاد کردی. از آن روزی که خزان دیدگان عدالت را فریاد بهاری شدی، و طوفان زدگان بیداد را پناهی. از آن روز که استوار در "داد" گاه، در برابر َکر بانگ‌های "حلقوم" بیداد، عدالت را به شهادت طلبیدی و تزویر "نشستگان" بر مسند قضا را آشکار کردی، و آنگاه راست قامت، عطای آن نمایش را به لقایش بخشیدی و آنجا را ترک گفتی‌.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


حکمی سنگین برای تو، به همانگونه که تو گرانسنگ هستی‌ برای عدالت، به همان وزانتی که تو آبرو خریدی برای وکالت. و دریغ و درد که قرنهاست در ایران ما، سنگینی‌ جزای آزادگان همسنگ هست با وسعت اندیشه و بزرگی‌ شأن و عدالت خواهی‌‌شان و در این رهگذر هر که بارش سنگین تر، عقوبتش سختتر.

نیک‌ میدانی‌ که این حکم تنها از آن تو نیست، به بلندای تاریخ ایران، رذالت و خباثت و خیانت اینچنین آزادگی و عدالت و اندیشه را به مسلخ کشیده است. هماره تیغ استبدادگران بی‌ خرد، دهشتناک بر اندیشه ورزان خردمند سایه افکنده است. چه بسیار زاهدان تر دامن، عاشقان را مستوجب تکفیر و توبه یافته اند.

عین القضات را به دار آویختند و ابن مقفع را به تنور افکندند. نسیمی را پوست برگرفتند و حلاج را چشم برکشیدند.

تو نیز با "زبان درازی" خویش داوری دُرأعه بر دوشان سالوس را کوتاه کردی و در نزد "اینان" گناهیست نابخشودنی، پس خواستند تو را آنچنان مایه عبرت کنند تا هرگاه که عدالت به مسلخ رفت کسی‌ نباشد چون تو، که فریاد برآرد.

و گمان بردند سرود عدالت خواهی‌ تو را، به زندان فراموشی خواهند سپرد و فریاد بهاریت که زمزمه هزَاران عدالت است را در آن قفس به خاموشی، اما...

اما غافل، آنکه پنداشت بهار را اینگونه به قفس میتوان حبس کرد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016