عشق و آزادی، دو گمشده در سرزمين ما! شکوه ميرزادگی
روشن نيست که فراخوان دو تن از رهبران مذهبی جنبش سبز در روز ۲۵ بهمن، برای پشتيبانی از مردمان تونس و مصر، و انتخاب همان روز برای تظاهرات آزادیخواهانه از سوی گروههای متفاوت مردمی و اپوزيسيون سکولار ارتباطی با "۱۴ فوريه، روز جهانی عشق" دارد يا اين فقط يک تصادف است. هر چه هست بايد اين همزمانی را به فال نيک گرفت
اين روزها، در بيشتر سرزمين های جهان، مردمان بسياری در شور و گرمای برگزاری «روز عشق» هستند. عشق! همان که «از هر زبان که می شنوی نامکرر است»، همان مهرآفرينی که خورشيدوش می آيد و مرز نازک بين زشت و زيبا، بد و نيک، و جنون و خرد را به نگاهی و لبخندی و کلامی دليرانه می شکند تا از مرزهای حيوانی به سرزمين انسان رها از وحش پا گذارد و بر تارک والای خرد او لم دهد.
در اين سوی جهان، اين جا که مردمان به آزادی و دموکراسی (نسبت به سرزمين های ديگر جهان) رسيده اند و می توانند از بالاترين آزادی های شخصی و بسياری از آزادی های سياسی و اجتماعی برخوردار باشند، می بينيم که، به موازات بالا رفتن اين آزادی ها، عشق نيز ارزش و اعتباری بيشتر پيدا کرده است؛ چرا که، به باور من، عشق زاده ی آزادی است. منظور من عشق به معنای «عرفانی» و «روحانی» و «رويايی» آن نيست که بيشتر حاصل جوامع بسته و استبداد زده است؛ منظورم دقيقاً عشق زمينی است؛ عشق آلوده نشده به محافظه کاری ها، ترس ها و اوهام؛ عشق دليرانه و زيبای دو انسان، عشقی که اگر به درک و باور آن نرسيده باشی هرگز به درک درست عشق های ديگری چون عشق به طبيعت، عشق به زمين، عشق به زادگاه و عشق به انسان نخواهی رسيد؛ عشقی که نه از ترس و بردگی و بندگی که دقيقاً از سر آزادگی ها و شورهای آميخته با خرد(۱) است.
اگر چه قرن هاست که مردمان، در مغرب زمين، روز عشق را با نام «والنتاين» گرامی می دارند اما اين روز تنها چند دهه است که رسميت پيدا کرده و، بی آن که ديگر توجهی به مبداء آن بشود، تبديل به روزی شده که زن و مرد و پير و جوان با هر عقيده و مذهب و مرامی آن را جشن می گيرند و، سال به سال، بر تعداد علاقمندان آن در کشورهای مختلف جهان اضافه می شود به طوری که، بر اساس آمارهای مختلف (فقط در کشورهای صاحب آمار)، در يکی دو سال گذشته، در حوالی روز عشق بيش از هفت ميليارد کارت تبريک و ميليون ها شاخه گل بين مردم رد و بدل می شود و اين علاوه بر هدايای ديگری است که افراد به هم می دهند. و علاوه بر پيام های تلفنی يا نوشتاری است که در اين روز مردم برای هم می فرستند.
در واقع سال هاست که مراسم مربوط به روز عشق ديگر ربطی به داستان بوجود آمدنش (۲)در قرن های دور ندارد؛ سخن از يک عشق زمينی است، عشقی که از بندهای بردگی رها شده باشد؛ يعنی درست همانگونه که در استوره ی آدم و حوا هست. در واقع، به باور من، اين روز اکنون نوعی بازگشت استوره ای ـ روانی به اصل انسان است؛ بازگشت به بهشتی که در آن انسان نشان می دهد که صاحب اراده و تصميم است و شکل زندگی اش را نه خدايان بلکه خود انتخاب و تعيين می کند؛ حتی اگر به قيمت رانده شدن از بهشت و تبعيد و فرو افتادن بر زمينی باشد که رنج های بسياری برای او با خود دارد و ماده ی خامی است که او بايد با رنج خويش بسازد و آبادش کند.
اصل و ريشه و هويت هر کس را هميشه می شود از سرگذشت او شناخت، از آغازگاه يا تولدش، از آن جا که ساخته و پرداخته شده. و آن «جا»، هر کجا که باشد، بر زندگی و روان ما اثری هميشگی دارد؛ اثری که ممکن است با منطق امروزی ما نخواند يا حتی ديگر در خودآگاهی ما هم وجود نداشته باشد، ولی همچنان در من هشيار اما خفته در ناخودآگاه ما حضوری زنده و موثر دارد. انسان ِ نشسته بر زمين صاحب دو داستان آغازين بيش نيست: يکی داستان موجودی، مطيع، فرمانبر، و بی اراده که سرنوشت خويش را به خدايان سپرده است (هر نوع خدايی که بدان باور دارد) و يا داستان موجودی آزاده، دلير، سرکش، و صاحب اراده و تصميم (چه باورمند به خدايی باشد و چه نباشد). آن يکی فرشته ای تنها و بی حس و روح است که تن به خواست خدايان می دهد (و «عشق نداند که چيست») و ديگری عاشقی است همراه با محبوب ملموس، و با قلبی تپنده و زنده، که پيش می تازد تا «بر جريده ی عالم» جاودان شود.
ما نمی دانيم که عشق کی و در کجای زمين روييده و طلوع کرده است. اما ترديدی نيست که انسان روياننده عشق بر زمين است. و اين انسان چه ماهی وار از آب برآمده باشد، و چه از خاک و چه از نژاد ميمون بوده باشد و چه از سلولی زنده و يا از قطره ای خون در جايگاه اش به عنوان خالق عشق ترديدی نيست. او آنگاه که در هيئت انسان ظاهر می شود، چه زن و چه مرد، عشق با او همراه و همسفر است.
سال های سال است که پژوهشگران در حال يافتن و يا کشف مکانی هستند که انسان های اوليه، يا ـ به سهو بگيريم ـ آن دو انسانی که در بيشتر فرهنگ ها «آدم و حوا» نام دارند، هزاران هزار سال پيش زندگی را آغاز کرده اند. ديرينه سنجان مناطق مختلفی از جهان را جايگاه آن ها می دانند، افريقا، آسيا، اروپا. و حتی منطقه ای در کنار خليج فارس خودمان.
در عين حال در اين هم شکی نيست که زندگی انسان ها بسيار پيش تر از آن که مذهب و مرامی ساخته شده باشد آغاز شده و پيوند و به هم در آميختن اين دو بوده که در عشق نمودی ملموس پيدا کرده است و موجب شده که آنان به تساوی از موهبت اين عشق آزاد و شاد بهره مند شوند. تنها بسيار پس از اين بوده که عشق را سايه ی تبعيض ناشی از مالکيت و مذهب به تاريکی های تحريم و مجازات فرو برده است.
مشهورترين داستان اين انسان های اوليه را در مذاهب ابراهيمی می بينيم. داستان دو موجود، به نام آدم و حوا، که برخلاف توصيه ای که به آن ها شده، به وسوسه ی شيطان، سيب (و در برخی فرهنگ ها گندم) را می خورند و متوجه عريانی و تنهايی خويش شده، عاشق می شوند و مورد خشم خدايان قرار گرفته و از بهشت به زمين رانده می شوند تا زندگی «گناه زده» ی خود را بيآغازند و تنها به مدد «شرايع» مذهبی بتوانند از خشم خداشان در امان بمانند. چرا که آنان مرتکب گناهی بزرگ شده و مستوجب پس دادن «تاوانی شايسته و به حق» هستند.
اين ها همه به عصرهايی مربوط می شود که انسان مخلوق گناه آلود خدايی همه جا حاضر و ناظر شناخته می شد، اما اکنون، با گستر ش فکر «انسان مداری»، ديگر عشق، يا در آميختن دو انسان با هم و عشق ورزيدن شان، حداقل در بين مردمان و جوامعی که روانی سالم و طبيعی دارند، نه تنها گناه نيست که زيبا و انسانی است. در واقع اکنون عشق به هر آنچه که شريف و وابسته به انسان است، زيباست؛ يعنی هر آن چه که ربط مستقيم با آزادی و آرامش او دارد.
متأسفانه اما در بين مردمان متعصب، و به خصوص در جوامعی که حکومت هايی مشروط بر قوانين مذهبی و نه زمينی دارند، به مفهومی چون «عشق» همان گونه نگريسته می شود که به عشق «آدم و حوا» ی گناهکار. در نزد آن ها عشق تنها در بندگی و عبوديت به خدا و مردان خدا خلاصه می شود و غير از آن کار شيطان است. حتی روابط گريز ناپذير زن و مرد، از ديد آن ها تنها با کسب اجازه از عالم غيب و بر زبان راندن يک صيغه ی عقد و تحميل انواع و اقسام محدويت های رفتاری تبديل به امری «ثواب» می شود. آن ها، در واقع، عشق را تيديل به يک کارخانه توليد مثل و يا «دفع شهوت» می کنند؛ و در غير اين صورت سزای عشق سنگ است و تازيانه و مرگ.
ترديدی نيست که همه ی ديکتاتوری ها ده ها چراغ قرمز دارند؛ چراغ هايی که راه های رسيدن به بسياری از آزادی ها را به روی تو می بندند و تو را از گفتن ها و نوشتن ها و رفتارهای دلخواهت ممنوع می کنند. در اين ميان ديکتاتوری مذهبی، علاوه بر آن همه، چراغ قرمزهای ديگری هم دارد که تنها رفتارهای بيرونی تو را کنترل نمی کنند بلکه تا اعماق درون تو رفته و تو را از داشتن بسياری از حس ها، عاطفه ها، و انديشه های انسانی محروم می سازند. يکی از اين چراغ قرمز ها دقيقاً بر سر راهی ايستاده است که به سوی عشق می رود. در کشورهايی که زير سلطه ی حکومت مذهبی هستند، نه تنها «دهانت را می بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم»، بلکه عشق به طبيعت، عشق به زمين، عشق به زادگاه، و عشق به انسان نيز ممنوع است. در اين حکومت ها «عشق» به تنها چيزهايی گفته می شود که در آن بندگی و بردگی و تحقير انسان را تاييد و تحسين کند.
اکنون، در قرنی که ما در آن زندگی می کنيم، در قرنی که حقوق بشر در جايگاه والای خويش نشسته، در بيشتر کشورهای جهان عشق در جايگاه آزادی و زير پوشش حقوق بشر قرار گرفته است. اما در سرزمين هايی چون ما که اين ممنوعيت ها حکومت می کند. ما اين رفتار ضد عشق را در سراسر سال های گذشته به خوبی ديده و چشيده و تجربه کرده ايم. و اين گونه است که جوانان مان هر ساله بيش از گذشته روز جهانی عشق را گرامی می دارند. آن ها اکنون به صورتی ملموس دريافته اند که عشق همان آزادی است، آزادگی است، رها شدن از بکن نکن های برخاسته از سنت های پوسيده و محافظه کاری های ناشی از عقب ماندگی است. آنها دريافته اند که عشق شوری است برای زيستن، برای ساختن، برای نو شدن. آن ها کشف کرده اند که جامعه ای که در آن عشق اهميت و ارزشی نداشته باشد، قوانينی که در آن عشق را با تجارت و حسابگری و دو دوتا چارتای گناه و ثواب آلوده کرده باشند جامعه و قوانين سالمی نيستند. آن ها اکنون همراهی عشق و آزادی، اين دو همزاد هميشگی انسان را، در سرزمينی که نام خدايش «مهر» بوده است، باور کرده و آن ها را دليرانه جستجو و فرياد می کنند.
***
۱ـ خرد عشق ورزيدن، از مجنون تا فاشيسم
۲ـ با عشق بودن، يا از عشق مردن
۱۱ فوريه ۲۰۱۱
[email protected]