پنجشنبه 8 اردیبهشت 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ميراث آقای خمينی، معمای متافيزيک فريب، مهدی استعدادی شاد

مهدی استعدادی شاد
کليت فريب متافيزيکی که آقای خمينی بر جامعه ايرانی و به‌ويژه بر پيروان خود غالب کرد، از همين اين‌همانی خود و الله ناشی می‌شود. وقتی خلافت خود را حکومت الاهی خواند. بگذريم که در تاريخ انديشه بشر هرگاه انسانی از اين‌همانی خود و آفريدگار سخن برده، مبحث بت‌تراشی و نقدش هم به راه افتاده است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


۱- در خلافت اسلامی معاصر ايران، و بويژه به دورۀ دهسالۀ خليفه اول، همه چيز زير سايه جاذبه (کاريزما) آقای خمينی قرار داشت. حتا مسئلۀ آمد و شد امام غايب که از چند سدۀ پيش بساط گمانه زنيهای اصحاب شيعه را گسترده بود.
اما اکنون، با گذشت بيست و اندی سال از رفتن خليفه اول و فروکش جاذبۀ حيران سازش، وضعیّت در حال تغيير است. در پايانۀ زمانه ای که تاريخ هنوز پرانتز پديده های نابهنگام را نبسته و به خليفۀ دوم (آقای خامنه ای) فرصت امر و نهی و خود بزرگنمايی داده، کشمکش بر سر ظهور "موعود" به ابزار دعوای دسته بنديهای هيئت حاکمه بدل شده است.
مُنجی باوری در ايران امروز، ديگر، به چاه جمکران و مراجعه کنندگانش خلاصه نميشود. هرجا که عناصر هيئت حاکمه گرد هم آيند صحبت از آمد و نيامد نجات دهنده ميرود. فيلم و سينما حتا از اين قضيه در امان نمانده و موضع گيری در مورد فيلم "ظهور نزديک..." به کار و بار نمايندگان جناحهای حاکميت تبديل شده است.
وانگهی هرکه نمايشنامۀ فيلم يادشده را نوشته، نميدانسته که قبل از ظهور شايد کشاکشی ميان همياران اصلی موعود درگيرد و انتظار همچنان به درازا کشد. اختلاف نظر و تفاوت رفتار امروزی آقايان خامنه ای و احمدی نژاد ملاک کشاکش همياران اصلی موعود است که در فيلم با سيد خراسانی و شعيب ابن صالح مترادف و معادل گرفته شده اند. در ميدان چالش بر سر زمان ظهور اما آنچه در لايه های پنهان روحیۀ عمومی زير سوال ميرود و جاذبه خود را بتدريج از دست ميدهد، ايدۀ مُنجی باوری است. مُنجی باوری که در ايران از ديرباز رايج بوده، با دگرديسی وتبديلش به ابزار کشاکش جناحهای حاکميت، بر سراشيبی ابتذال قرار خواهد گرفت و بوسيلۀ هوادارانش متحمل سخترين ضررها ميگردد.

۲- در واقع نبايد کارمان به "اينجا" ميکشد که اکنون کشيده است. بر خود لرزيدن در سراشيبی قهقرا را ميتوانيم استعاره ای برای "اينجا" و وضع جمعی خودمان در نظر بگيريم. چه دنبال رستگاری بوسيله مُنجی باشيم و چه نه.
بهرحالت قهقرا را تجربه کردن از آن سری آزمونهايی است که ردی و قبولی اش دوای درد جانفرسايش نيست.
بواقع اگر پيش از اين رهنمودهای درست را از اشاره های نادرست تشخيص ميداديم، در اين موقعیّت ناراحت قرار نميگرفتيم. موقعیّتی که انگاری بن بست است و ما را از شناخت رابطه ی علت و معلول باز ميدارد. از يکسو، در مييابيم که عبرت و درس آموزی از روند تاريخ("هر که نآموخت از گذشت روزگار/ هيچ نآموزد...") همواره بر قرار نيست و از سوی ديگر، با اين برداشت مشهور روبروئيم که نداشتن حافظه تاريخی را يکی از خصلتهای ملی ما دانسته است.
به رغم سرگردانی ميان علت و معلولها که ميتواند به عدم تشخيص چاه از راه بيانجامد، اما اکنون( چه در راه باشيم يا در چاه) بطور دستجمعی حس فريب خوردگی داريم. چرا که مدعيان معنويت داری با توسل به متافيزيکی دست و پا شده برای رسيدن به قدرت، از سه دهۀ پيش عقل ما را پيچانده و آينده مان را تيره و تار ساخته اند.
انگار چاره ای نيست که نقطه اتکا و مبدا حرکت را از همين حس جمعی فريب خوردن بگيريم. عقل پيچ خورده و سر در گُم شده را برای لحظه ای رها کنيم تا شايد به موقعيت طبيعی خود باز گردد که تمييز ميان درستی و نادرستی است.
ليکن در دفع حس فريب خوردگی، که باعث و بانی اش قدرت حاکمه است، بدنبال چه چيز مهمتری از معنای زندگی بايد بود؟
در حالی که بلندگوهای رسمی کشور مرگ پرستی را تبليغ ميکنند، اين محتوا و کيفيت زندگی است که از ما به اين سالها دريغ ميشود. اختيار انتخاب را از ما ميگيرند و به اجبار احکامی ميبخشند که از سوی دستگاه اقتدار رسمی صادر شده است. نه در گزينش پوشاک مجازيم و نه ميتوانيم عقيده خود را تغيير دهيم. در دو حالت مشمول مجازاتيم. از ضربه های شلاق تا طناب دار.
اکنون، برای آنکه از چنگال قدرتمداران و نيز دستگاه های ايدئولوژيکشان رها شويم که مدام تعريفی تحريف شده از زندگانی بدست ميدهند، بايد ببينيم خرد راهگشا چه رهيافتهايی را در گنجينه خود دارد؟ از آنجا چه تعريف تازه ای از زندگی را ميتوانيم استخراج کنيم که پرده توهم را بشکافد؟
در چارچوب فرهنگی ايران، به جز قلمروی سرايش، کجا بايد بدنبال يافتن تعريف يادشده بود؟ شعر فارسی قلمروی مناسبی است که با شاعران خود تا مدرنيته ميداندار انديشه ورزی و پرداختن زبان بوده. پس از آن، يعنی از آغاز مدرنيته بدين سو، نيز به شراکت با نثر و نقد ادبی درآمده تا دستجمعی از پس مسئوليت ميهنی و ملی برآيند. در سنت شاعری يکی از دلگشاترين تعريفهای زندگی را در اين چهارپاره خيامی ميتوان يافت. چهارپاره ای که نه تنها بخاطرصراحت و روشن بينی ميدرخشد، بلکه در تقابل با خشکه مقدسی زاهدانه و از دنيا بيزاری عارفانه بر خوشباشی در حيات استوار است:
دوران جهان بی می و ساقی هيچ است
بی زمزمه ی ساز عراقی هيچ است
هر چند در احوال جهان مينگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هيچ است.

۳- بر پايه چنين جهان نگری و تعريف زندگی بوده است که در چندين سده بعد صادق هدايت (گردآورنده رباعيات و روشنگر منظور خيام نيشابوری) در کنار نوشته های مختلف فرهنگی خود به مسئله ی "ظهور" نيز ميپردازد. چنان که از مُنجی دين باستانی ايرانيان ميگويد، يعنی از هوشيدر که زايمان و شکل آبستنی مادرش بيشتر افسانه ای است تا ربطی به واقعيت داشته باشد:" دختر جوانی در درياچه فرزدان (هامون) به آب تنی ميپردازد و از فروغ نطفۀ زرتشت، که در آنجا به دست ۹۹۹۹۹ فروهر آشو نگهداری شده، آبستن ميشود. هوشيدر بدنيا ميآيد. او پس از مشورت با اورمزد، نژاد ديوان و اهريمنان را به کمک بهرام ورجاوند که شاهزاده ای از تخمۀ کيانيان بوده، ريشه کن ميسازد و دوباره ايران را به آئين روزگار پيشينيان ميآرايد. از علامات ظهور او اين است که خورشيد سه روز از حرکت باز ميايستد. آنگاه هنگام هزارۀ هوشيدرماه و سوشيانس فرا ميرسد. اين پيغمبران نيز مانند هوشيدر هر يک به طرزی معجزه آسا متولد ميشوند".( صادق هدايت، "دربارۀ ظهور و علائم ظهور"، به کوشش حسن قائميان، نشر اسطوره، تهران، ۱۳۸۳)
هدايت، که مطلب خود را با نام "يزدان جهان آفرين" آغاز کرده و نگرشش با همين نوع "آغاز" از خداشناسی ملايان(بسم الله...) متمايز شده است، به روايتهای افسانه ای ظهور مُنجی در مذاهب مختلف ايرانی نگاهی خونسردانه و انتقادی دارد. در سرلوحۀ کتاب، برداشت نظری خود از قصۀ ظهور را چنين توضيح ميدهد:" اعتقاد به وجود يک قائم که در آخر دنيا بايد به نحوی خارق عادت و معجزه آسا ظهور کند و دنيا را پس از آنکه پُر از ظلم و جور شد، از عدل و داد پُر نمايد و پایۀ ايمان را مستحکم بسازد، در اغلب مذاهب حتا در مصر قديم نيز وجود داشته است. اين عقيده يکی از آرزوهای مبهم و ديرين بشراست و عجبی نخواهد بود اگر ميبينيم درهر زمان انسان اميدوار به آيندۀ بهتری بوده است. انسان نه تنها ميخواهد اميد زندگی جاودان در ماورای دنيای مادی به خود بدهد، بلکه مايل است منشاء کارهايی معجزه آسا و خارق عادت نيز واقع شده، آرا و عقايد و تعصبهای خود را به وسيلۀ دخالت قوای زمينی و آسمانی مستحکم و به ديگران مدلل و ثابت بکند. عامل عمدۀ اين عقيده ايمان است".
در ارزيابی علل روانی مُنجی باوری، هدايت در اثر يادشده به سراغ ريشه ها رفته و کاری به پيامدها در سامانه های بعدی اعتقاد و ايمان نداشته است. والا درآثاری چون "توپ مرواری" ، "کاروان اسلام" و "نيرنگستان" نظر خود را پيرامون مسلمانی هموطنان آورده است. بدين ترتيب در اثر يادشده پيرامون "ظهور..."، فقط به منبع الهام و تبارشناسی ايده ميپردازد:"زرتشتيان انتظار ظهور هوشيدر را در آخرين دورۀ سه حواری خود دارند و هنوز چشم به راه هستند. اما از روی سنواتی که در زند وهومن يسن آورده شده، چندين بار است که اين هزاره ها به سر رفته است".
در ص ۲۵ کتاب يادشده، استدلال نظر خود را چنين تکميل ميکند:" در نظر ميآيد که افسانه پرستی يکی از احتياجات اصلی روح آدمی است. چه در زندگی انفرادی و چه در زندگی اجتماعی، افسانه مقام مُهمی را حائز ميباشد. در زمانهای پيشين، اين احتياج از طرف پيشوايان دين يا افسانه سرايان تامين و بر آورده ميشده. امروزه به خصوص علمای اجتماع و هنرپيشگان و نويسندگان اين وسيله را در دست گرفته و به دلخواه خود يا به موجب مقتضيات روز آن را به کار ميبرند".
هدايت با افشای وسيله گشتن و ابزاری شدن وعدۀ رستگاری به نقد جهان بينی مذهبی و سنت مربوطه اش مينشيند. بنابراين ماندن در دوران پيش از بلوغ فکری را به بهانۀ حفظ "ارزشهای خودمانی" يا چيز ديگری تجويز نميکند. او همنوا با انتقاد و روشنگری است تا در بلوغ فکری از مرحلۀ ايمانی و افسانه باوری بدر آئيم. دستکم به اندازۀ عمر يک نسل، فاصله زمانی موجود است. ميان شکل گرفتن نگرش انتقادی به امر مُنجی باوری توسط هدايت تا زمانی که فروغ فرخزاد در شعر پنجره سرود:"پيغمبران رسالت ويرانی را / با خود به قرن ما آوردند". فروغی که در ميان سالهای ۴۱ تا ۵۰ در"ايمان بياوريم به آغاز ..." از جمله ميگويد:"من راز فصلها را ميدانم/ و حرف لحظه ها را ميفهمم/ نجات دهنده در گور خفته است".
منتها اين يگانه موضع و واکنش فروغ در برابر مُنجی نيست که تداوم درک و دريافت انتقادی و خونسردانه هدايت محسوب شود. چرا که فروغ، در سرودۀ "يکی ميايد که مثل هيچکس نيست"، به وعدۀ نجات و رستگاری روی خوش نشان ميدهد و مخاطب خود را نسبت به آن دلگرم ميکند. آيا او ارزيابی هدايت را از نظر دور داشته بود؟
فروغی که دل به خواب و افسانه سپرده و از ياد برده که فرايند گذر از افسانه(ميتوس) به عقل(لوگوس) در تاريخ انديشه بشر گامی بسوی روشنايی بوده است. گامی که در عقب نشستن از آن، اين گفته هدايت درباره "معجزه مُنجی" را فراموش ميکند:"در اغلب اديان مقام خاص و مُهمی را برای پيغمبران آخرزمان حفظ کرده و هر ملتی با رنگ و بو و طبق روحیۀ خود اين عقيده را اقتباس و با احتياجات خود وفق داده و در نتيجه راه اميدی برای پيغمبران آينده باز گذاشته است". ناگفته روشن است که در سخن اخير، هدايت در پی هشدار دادن است و نه تائيد رفتار موروثی ما.

۴- شعر"کسی که مثل هيچکس نيست" فروغ در دهه ی پنجم "شعرنو"(ميان ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۰) سروده شده است. شعر، با تمام خوشخيالی شاعرش بر سر تقسيم نان و پپسی و باغ ملی و شربت سياه سرفه و سهم بردن از امکانات، گزارشی خواب آلوده است. پس مثل هر خوابی ميتواند تعبير بد و خوب داشته باشد. درست به همين خاطر نيز به دام امام زدگی به وقت بيداری نمی افتد که به آخر و عاقبت ناجور برخی بدل شد.
روندی که، با دهه ای فاصله، گريبان طاهره صفار زاده را گرفت. صفار زاده ای که "انتظار" را در دهه ی ششم تاريخ شعر نو سرود. در اين خطابيه که در زمره برگزيده های محمد حقوقی درآنتولوژی"شعر نو ازآغاز تا امروز" است، از جمله ميخوانيم:" هميشه منتظرت هستم/ بی آنکه در رکود نشستن باشم/ تو مثل ماه/ ستاره/ خورشيد/ هميشه هستی/ و می درخشی از بدر/ و می رسی از کعبه/ و کوفه همين تهران است/ که بار اول می آيی/ و ذولفقار را باز می کنی/ و ظلم را می بندی/ هميشه منتظرت هستم/ ای عدل وعده داده شده/ ظهور کن که منتظرت هستم/ ظهور کن که منتظرت هستم".
اين اعلام موضع شاعری تغيير عقيده داده است که برای زمانه خود در شمار ادبای دنيا ديده و آينده دار بود. او که شعر "در جشن تولد ولاديمير" خود را با مصرعهای زير به پايان برده است:" آقای مارکس/ جای يک بطر اسميرنوف خاليست."
اما فرای شعری در مورد لنين و گزارش از زندگی در لندن و نيويورک در سروده هايش و نيز اين تغيير صد و هشتاد درجه ای در شعر انتظار که بيکباره شيفته شمشير ذولفقار موعود ميگردد، اين نکته را از منظر انصاف ارزيابی بايد افزود که صفارزادۀ پيش از امام زدگی صاحب سبکی متفاوت و زبان خاص خود بود. چنانکه در دهه ی پس از غروب فروغ از گزينه های برتر برای شعر زنانه شمرده شد. گرچه وی به سال ۱۳۴۱ و در شعر "رهگذر مهتاب" از اضطراری بودن وضع خود مخاطب را باخبر کرده بود تا خوانندگان از فراز و نشيبهای شگفت وی تعجب نکنند:" اينک منم که پس از دروازه های هجر/بر شهر دلفريب رخت بوسه ميزنم/.../ يا مرگ يا شکستن پيمانۀ سکوت/ انديشه ام به اوج دو راهی رسيده است/.../ از وادی فريب پليدان کامجو/ آسيمه سر به معبد حرمان دويده ام/..."
اکنون، با شروع سال ۱۳۹۰، نيم قرنی از رسيدن به معبد حرمان صفارزاده گذشته است. مرگ وی در چند سال پيش، ما را از شنيدن گزارش تجربۀ زندگيش در معبد محروم داشته است. انسان زنده ای که شعر مبتکرانه و شاعری زنانه را فرو گذاشت و مترجم متون عقيدتی نظام حاکم شد. نظامی که در شمار بدترين مردسالاريها است در ميان همتايان خود. صفارزاده حتا اگر آن فراز شعر فروغ را در خاطر ميداشت که سروده،" از آينه بپرس / نام نجات دهنده را"، ذهن شناسا و سخنگوی خود را کتف بسته تحويل نگرشی زن ستيز نميداد که در درازای تاريخ و در ميان آن بيشمار " پيام آور" يک زن را مطرح نکرده است.
سرانجام صفارزاده نسرود. اين که بستن در ظلم توسط امام و نمايندگانش را چگونه ديد و دريافت کرد؟ در شعر "انتظار" نويدش را داده بود. ظلمی که بوسيله "نظام الاهی" به مراتب بيش از پيش قربانی گرفت.
شايد اگر به جمعبندی روشنی ميرسيد، به سبک و سياق خود، مثل سيمين بهبهانی از "آه! عشق ورزيدم" خود ميگفت:" آه! عشق ورزيدم با چگونه حيوانی/ در چگونه کابوسی، يا چگونه هذيانی/.../آه! عشق ورزيدم، سکه را دو رو ديدم:/روی، نقش جبرئيلی؛ پشت، شکل شيطانی!"

۵- ابوالعلا در رد خود پرستی رجال دين و فريبکاری متظاهران تقوا به مخاطبان خود از جمله چنين گفته بود که "پيشوا و امامی جز عقل وجود ندارد تا شبانروز مردمان را راهنما باشد".
البته وی مثل سلمان رشدی آن بخت و اقبال را نداشت تا با فتوای آقای خمينی به شهرت جهانی برسد. بگذريم که شهرت جهانی به افزايش تيراژ آثار اهل قلم ياری ميرساند. اما همانطوری که ماجرای رشدی نشان داد، حتمی نيست که بساط فراغبالی ايشان را نيز بگسترد. بهر صورت هر سکه ای دو رويه دارد.
در هر حالت ابوالعلا سرگذشتش با دورۀ فتوا دهی آقای خمينی همزمان نشد. زيرا سراينده ومتفکر که از سه سالگی نابينا شده بود، در محلی از سوريه امروزی و به سال ۹۷۳ ميلادی به دنيا آمد و در ۱۰۵۷ هم از دنيا رفت. والا، بخاطر گفتن عبارتهايی نظير آنچه آمد و ميآيد، شامل فتوای نخستين خليفۀ "جمهوری اسلامی" عليه دگر انديشان ميشد. خليفه ای که بسياری را نديده و نشناخته به جرم ارتداد و چه و چه ها به کُشتن داد.
ابوالعلايی که در زمانی ميان "دو قرن طلايی اسلامی" زيسته و گويا از رواداری و ديگرپذيری رايج بهره برده، از جمله در اندرزهای خود گفته است:" ای فريب خورده! اگر عقل داری حقيقت را از او بپرس که هر عقلی پيامبری است".
در راستای همين عقل گرايی، قرنی بعد، با انسلم کانتربوری روبرو ميشويم که بنوعی سخن ابوالعلا را بازميگويد و بر ترجيح عقل بر ايمان تاکيد ميکند. نکته ای که برای تاريخ نويسان انديشه در اروپا همچون جرقه ای از روشنگری در قرون وسطا قلمداد شده است. انسلمی که در ۱۰۹۳ طلوع کرد و در ۱۱۰۹ غروب.
در صورت اشتياق برای آشنايی بيشتربا انديشۀ ابوالعلا و نيز خوانش گزين گوييهايی از اين دست، ميتوان به کتاب زير رجوع کرد. کتابی که، به ترجمۀ حسين خديوجم به سال ۱۳۴۲ و با عنوان "عقايد فلسفی ابوالعلا فيلسوف معرّه"، بتازگی توسط انتشارات فيروزه در ايران باز چاپ شده است. اثری که شايد با توجه دوباره بازرسان ارشاد به سياهه ممنوعه ها بپيوندد. زيرا عبارتهايی به قرار زير هم دارد:" شريعتها در ميان ما کينه افکندند و ما انواع دشمنی را از آنها ارث برده ايم". يا اين رهنمود:"اگر خردمند به عقل خود رجوع کند برای شريعتها ارزشی قائل نخواهد شد".
چه ارزشمند است که انديشيدن ابوالعلای عرب زبان فقط به اندرزگويی خلاصه نشده و در لايه های سخنش سنجش گُفتمان رسمی زمانه نيز وجود دارد. چنان که به ارزيابی و رد کردن تلقی حاکم از مسئله "ماوراء الطبيعه" هم نشسته و در اين رابطه از دايره انديشگری انسلم فراتر رفته است.
در آينده به "مسئله ماوراء الطبيعه" بيشتر بايد پرداخت که معادل ترجمانی آن يعنی متافيزيک را در عنوان مطلب حاضر آورده ايم. متافيزيکی که تخم لقش را شاگردان ارستو در بحثهای نظری شکستند.
استاد ميخواست پس از اثر "سماع طبيعی" به موضوع سامانۀ هستی نيز بپردازد. به اعتبار خوانشهای انتقادی از آثارش، نميخواست به فرای طبيعت رفته و قلم را به دست گمانه زنی بسپارد که در آسمان سرگردان شود تا شايد جهان ديگری بيابد. گرچه، در زمانه ارستو و در چارچوب روحيه عمومی، هستی نيز چيزی جز همين کره خاکی نبود که با سيطرۀ "هيئت بطلميوسی" مرکز جهانی بشمار ميرفت که دامنه شناختش از منظومۀ خورشيدی بيشتر نبود.
از اين اشاره¬ها به محدوديت جهان شناسی قدما گذشته، پيشوند "متا" در يونانی معنای "بعد از" را هم ميداده است. معلم نخستين در چارچوب همين معنا مايل بوده که روش طبقه بندی مقولات را دوباره به ¬کار بسته و دربارۀ کليت هستی اثر"فلسفه اولی" را بنويسد. بگذريم که پس از غروب ارستو، روند تجزيه و تحليلی که قرار بود هستی شناسانه باشد به تئولوژی يا "يزدان شناسی" بدل شد.
با اين دگرديسی در نيت معرفت و شناخت، البته، خروارها متن و تفسير نيز پديد و همراه شد که مسببانش از فلاسفه مکتب اسکندريه تا پدران کليسای مسيحی بودند. زاهدانی که بتدريج همکاران يهودی و مسلمان را نيز به شراکت در منافع صنف"ترجمه زبان خدايی" ترغيب کردند.
فعلا اما پرونده تحولات دورانی "کلام الاهی" را به حال خود رها کنيم. بپردازيم به همين فريب منسوب به متافيزيک در تاريخ معاصر خود تا شايد عملکرد معمايی اش را آشکار کنيم.

۶- ميراث آقای خمينی فقط به طرح نظری ولايت فقيه و اجرايش، سرودن غزليات عرفانی، نگارش وصيت نامه، حذف رقبای سياسی و دينی، پيمان شکنيها در مورد احترام آزادی ديگران، قولهای جامه عمل نپوشيده ای چون آب و برق مجانی و کنار گذاشتن گوشت يخزده از سفره مردم محدود نمی شود. بگذريم که وقتی وی قول بهبودی وضع تغذيه و مصرف ميداد، اين نظر شگفت انگيز را هم ابراز داشت که اقتصاد مال خر است.
اما آن نکته ای که وی را در مدتی به خبر اول مطبوعات جهان بدل ساخت، حکم فتوايی بود که عليه سلمان رشدی و بخاطر رُمان آيه های شيطانی صادر کرد.
در حاليکه تکفير و عملکردی چنين، دستکم، در مغرب زمين و اروپای آن روز داشت به فراموشی ميپوست. زيرا حقوق بشر همچون ارزشی فراگير و آزادی حق بيان در افکار عمومی در حال نهادينه شدن بود. آنجا هيچ دولتمردی به خود اين اجازه را نميداد که در ارزيابی اثر ادبی دخالت کند تاچه رسد به حکم پيگرد و نابودی صادر کردن.
البته برای آن که در چشم خواننده متعارف سريع برچسب شيفتگی به غرب را نخوريم يا به سهل گيری متهم نشويم، شعار عدالتخواهانه زير را نيز تکرار ميکنيم. اين که بخشی از ثروت و رفاه غرب، و بويژه اروپا، ناشی از سياست استعماری و اقتصاد مبتنی بر استثمار بوده است. و سپس اگر مومن باشيم ميگوئيم، آمين! و اگر دگرانديش غير دينی باشيم لابد ميگوئيم، درود بر زحمتکشان.
البته اگر نيک بنگريم خود اين نياز به شعار اعتراضی سر دادن و آمين و درود گفتن، بخشی از معمای فريب متافيزيکی است که جزء درونی ما شده است. متافيزيکی که بطور معمول دشمن را بيرون مرزها ميبيند و کاری به رفتار خود و خوديها در داخل مرز ندارد. بی دليل نيست که مومنان چنين متافيزيکی به اصل و اساس بدکرداری انتقاد نداشته و ندارند.
اسيران فرا افکنيهای عادتی، وقت و بی وقت با سينه سپر کردنهای پهلوان پنبه ای، رجز خواندند که استبداد داخلی را به سيطرۀ خارجی ترجيح ميدهيم. ناگفته نگذاريم که غالبا پشت چنين رجزخوانيهای "حماسی" و به اصطلاح به نفع هموطنان، منافع شخصی و حفظ کيان قدرت برای قشر و جناح خودی خوابيده است. آری، چنين بود گفتار و کردار رياست جمهور اصلاح طلب، محمد خاتمی که در خود چيزی بيش از تدارکاتچی رهبر نديد.
در ايران پس از انقلاب اسلامی و در گُفتمان رسمی اش، حقوق بشر نخست توطئه غرب و کافران شمرده ميشد تا اينکه دفتر حقوق بشر اسلامی داير شد. دفتری که بخاطر وابستگی اش به حاکميت هرگز از سوی سازمانهای غير دولتی و بين المللی جدی گرفته نشد.
درهر صورت با غوغاسالاری جماعتی متعصب و بسيج شده که برای رد گُم کردن "مردم" ناميده ميشد، جايی برای حضور فرد و دگر انديش نبود تا چه رسد به تامين فضای بيانش.
بواقع يکی از اتفاقات بسيار مهمی که در زبانشناسی آن دورۀ جامعه ما رخداد، تغيير معنای مردم بود. زيرا فقط به آن بخشی از اهالی کشور اطلاق ميشد که مطيع حرف فرمانده کل قوا بودند. از آن پس، واژۀ "مردم" ديگر مفهومی بسيط و فراگير شمرده نميشد.
در آن دوره، آشوبگران ضد مُدرنيته با هم مسابقه ميگذاشتند که کدام بيشتر حدنصاب خودسری و مرتجع بودن از سر بگذرانند. رکورد شکستنی که انگار هدفی جز عينيت بخشيدن به قهقرا نداشت. گرچه رکوردشکن در شعار و نيز برای فريب خود و ديگری، حرکت خويش را سفر و سلوکی به سوی قلمرو معنويت و تعالی نام مينهاد.
تنها از اين زاويه ميشود رفتار رکاب سوران اتوبوس انقلاب آقای خمينی را درست شناخت و از سرگردانی ناشی از فريب متافيزيکشان نجات يافت. رکاب سواران، کسانی بودند که از جمله نادرستی دخالت و حکمرانی دولتمرد شيفتۀ قدرت در امور فرهنگی و ادبيات را ناديده گرفتند. اينان، در حاليکه فرمان کُشتار زندانيان سياسی را در دهه ی شصت اجرا ميکردند، برای فتوای قتل رشدی نيز هورا کشيدند و يقه درانی کردند.
در فضای هيستريک خشونت پروری، حضور و فعاليت به تظاهرات خيابانی و پرچم آتش زنی خلاصه نشد. چرا که خواص و از ما بهتران آن جماعت کف بر دهان آورده، متن هوادارانه هم نگاشت و همنوايی خود را جار زد. کار يا در واقع سياهکاری ای که عناصری چون عطاء الله مهاجرانی مرتکبش شدند.
مامور ماموريت يافته ای که به برکت انقلاب و همرنگی با جماعت تازه بقدرت رسيده، مشاغل متفاوتی را در ساختار دولتی و امنيتی نظام خليفگانی به چنگ آورده است. او پيش از آنکه به دامن دولت فخيمه بريتانيا پناه برد تا از کيفر شکايت يکی از همسران و جنجال رفتارش با زنان بگريزد، کتابی با نام "نقد آيات شيطانی" هم نگاشت. کتابی که موسسه دولتی اطلاعات آن را انتشار داده و به چاپهای متعددی رسيده است.
گرچه استقبال از چاپ کتاب در واقع ربطی به نيت مولف نداشته است. زيرا تهيه و خواندن کتاب، به زعم رندان، نه بخاطر توان استدلال وسنجش نويسنده که بخاطر گزارشی بوده که در فصل سومش از اثر رشدی آمده است.
مردمان کنجکاو بودند که چه ميگذرد. حق هم داشتند بدانند که چه حرفهايی در آيه های شيطانی آمده که به واکنش خشونت پرورانه ی آقای خمينی و قلمفرسايی مريدش منجر شده است. واکنشی که از سوی "مسلمانان غيور" مورد خطاب فتوا صورت گرفت و به قيمت جان و زخمی شدن مترجمان اثر رشدی هم تمام شد.
سالها در سياست خارجی دولت ايران واکنش ستيزه جويانه و شعار رشدی کُشی حرف اول را ميزد. بر همين منوال بوده که جناب مهاجرانی در پايان تفسير خود از آيه های شيطانی اين جمعبندی را صادر کرده است:"آيات شيطانی تنها يک کتاب نيست. تصويری از يک توطئه است."
آيا امروزه، پس از گذشت سالها و توافقات پنهانی ديپلماتيک و خوابيدن تب رشدی کُشی، اين منطق و روش ناشی از پارانويا(همه دشمن بينی) نيازی به بررسی و برملايی دارد؟ روش جريانی که با مظلوم نمايی، خود را موجه جلوه ميدهد. يعنی درستی خود را بر ارزيابی و کنش دشمنان بنا ميکند تا سپس دست به هر بدکرداری بزند.
البته شيرينکاری جناب مهاجرانی به "نقد" و مظلوم نمايی "مسلمانان غيور" خلاصه نشد. وی در کنار ارتکاب به نگارش "رُمان"، داستانی هم در هجو رشدی با نام "اسب شطرنج" نوشت که در نشریۀ "کلک" چاپ شد. فقط معلوم نيست چرا جناب وزير و وکيل با امکانات دولتی که در دست داشت، "آفريده هنری" خود را به ترجمه انگليسی نيآراسته تا دست کم آن "پنهان گشته و هجو شده" بداند بجز لعنت و تکفير در موردش چيز ديگری گفته اند.
آيا تمام اين جنجال آفرينيها و بامبولها، نبايد افکار عمومی ما را تحريک کرده باشد که به اصل ماجرا رجوع کند؟ يعنی سراغی بگيرد از رُمان ساتيريک ( فعلا آنرا به طنز آميز ترجمه کنيم) آيه های شيطانی؟ سراغی که، در نخستين گام، ترجمه اثر از انگليسی به فارسی را طلب ميکند.
اگر همت "روشنک ايرانی" ترجمه ای از آيه های شيطانی در اختيار خواننده فارسی زبان نميگذاشت، اثری که به شکل آماتوری در خارج کشور انتشار يافت، دست خواننده در ايران از آن کوتاه ميماند. زيرا بفرض ممکن بودن ، تهيه ی کتاب برای خواننده کنجکاو در ايران خطرهای مختلفی در بر ميداشت. البته بعدها اينترنت تا حدی اين دور باطل سانسور و ممنوعيت را شکست و ترجمۀ ناپخته و اشکال دار را در اختيار کاربران خود گذاشت.
وانگهی همين حالت شکل گرفته از روايت رشدی، افشاگر بی همتی مخالفان حاکميت خودکامه در ايران است. مخالفان متفاوتی که تلاشی برای انتشار آبرومندانه اثرش نکردند. اگر در تاريخ معاصر خود از قشر"شهروندان فرهيخته" بهره ای نبرده ايم تا چرخ فرهنگی کشور را به جلو سوق دهند، دستکم، فرح پهلوی، شهبانوی پيشين ايران که استعاره خود را در "امپراتوريس" آيه های شيطانی پيدا ميکند، ميتوانست همت بخرج داده و چراغ ترجمۀ وزين و چاپی درخور رُمان رشدی را روشن کند.
از بحث بی همتی مخالفان و موانع و خطرات تهيه کتاب که بگذريم، هر خوانشی از اثر و ترجمه های معتبرش معلوم خواهد کرد که فتوای قتل رشدی از سوی آقای خمينی فقط دفاع از حرمت پيامبر اسلام نيست. اين درک و دريافت يکی از آن نکته هايی خواهد بود که تا حدودی معمای متافيزيک فريب را آشکار خواهد کرد. بگذريم که در منطق و کلامِ دين، بدور از سياست زدگی، حرمت پيامبر را خدا نگاه ميدارد و تامين ميکند.
بنابراين نيازی به مداخلۀ اين و آن قاتل حرفه ای نيست تا "به خاطر خدا" جنايتی را صورت دهند. مگر اينکه، مثل مديريت خليفه گری در ايران، بخواهيم از خدا و پيامبرش استفاده ابزاری کنيم و اسم آنان را پوششی برای قدرت پرستی خويش قرار دهيم. در ضمن رونقی بخشيده باشيم به کار و صنف شکارچيان آدم؛ با جايزه نقدی که نهادهای رسمی در اين رابطه تعيين ميکنند.
در واقع خوانش آيه های شيطانی، بويژه فصل "عايشه"، اين واقعيت را روشن ميسازد که واکنش آقای خمينی چيزی جز استفاده سياسی و فرار به جلوی نخستين خليفه نظام "جمهوری" اسلامی نبوده است. واکنشی که با تاخيری پنج ماهه شکل گرفت؛ يعنی پس ازآنکه در هند و پاکستان اعتراض علنی و ممنوعيت اثر اعلام شد. بهرحالت همان وصيت نامه آقای خمينی به اندازه کافی گويای اين نکته است که وی نظام دست ساز خويش را نه فقط دست کم نگرفته، بلکه بسيار ارجمند دانسته بود. با ارزيابی اظهار نظرهايش و خواندن ميان سطرهای متن وصيت نامه ميشود به اين قضيه پی برد که وی خود را اگر نه برتر اما دستکم همطراز بنيانگذاران اوليه حاکميت اسلامی ميديده است. شايد همان بازبينی در سنت شيعه ودستيابی به قدرت سياسی برای آقای خمينی دستاورد نظری – عملی بسيار با ارزشی بوده است. شيعه ای که ميگفتند مذهب انتظار است و ميخواهد تا ظهور مُنجی همواره اپوزيسيون قدرت حاکمه بماند. ازاينرو او با کنار زدن سنت يادشده و تصاحب قدرت سياسی، به جايی رسيد که نظام دست ساز خود را نظام الاهی قلمداد کند. درک و دريافتی که در وصيت نامه آمده است.
کليت فريب متافيزيکی که آقای خمينی بر جامعه ايرانی و بويژه بر پيروان خود غالب کرد، از همين اينهمانی خود و الله ناشی ميشود. وقتی خلافت خود را حکومت الاهی خواند. بگذريم که در تاريخ انديشه بشر هرگاه انسانی از اينهمانی خود و آفريدگار سخن برده، مبحث بت تراشی و نقدش هم به راه افتاده است. آن اظهار محبت آميز به "ملت ايران و توده های ميليونی"، که آنان را در وصيت نامه خود "بهتر از ملت حجاز در عهد رسول الله" و"کوفه و عراق در عهد اميرالمومنين و حسين بن علی" دانسته، در معنای ضمنی احترام به خود است. ستايشی از رهبر "وحدت کلمه"؛ که تلويحی با اوليای اسلام اوليه همطراز شمرده ميشود. روشن است که اين ستايش از خود فراتر از حس رقابت آقای خمينی بر سر هژمونی رهبری جهان اسلام با حاکم عربستان يا مفتی اعظم الازهرمصر بوده است.
اگر گزارش مهاجرانی از رُمان رشدی، ميزانی از انصاف و انتقال صادقانه محتوای اثر را رعايت کرده باشد، گزارشی که معمولا برای مديران نظام تهيه ميشود، آقای خمينی نميتوانسته بی اعتنا از کنارش بگذرد. بو يژه با کنايه و طعنه هايی که در فصل "عايشه" آيه های شيطانی به خود ديده است.
همين نکته که رشدی، با بازيگوشی زيرکانه، "امام" را در مخالفت و ضديت با "ملکه" ديده و مبارزه اش را در اين راستا توصيف کرده، نمی بايست به مذاق آقای خمينی خوش آمده باشد. زيرا برای آدمی در حد و اندازه های آقای خمينی خليفه گشته بهيچوجه قابل پذيرش نبوده که با زن رقابت کند. زنی که با عينک ايدئولوژيکی وی در زمره "رجال" نبوده است تا بتواند در امور رياست و قضاوت مداخله کند. آنهم امامی که در نيابت موعود غايب و "صاحب الزمان" ميخواسته با تاريخ به ستيز برخيزد و چرخش را از حرکت بياندازد.
اينکه شيعيان (يعنی ده درصد از کل مسلمانان) در برداشت انحصارگرايانه خود از پايان جهان و ايستادن زمان موضع و حالت بيش از پنج ميليارد انسان ديگر را در نظر نميگيرند، يکی از بغرنجهای عجيب در جهان است. شايد اگر مردمان جهان اين خود پسندی ما را جدی ميگرفتند که ميخواهيم نقطه پايانی بر حيات همگان بگذاريم، تقاضای اخراج ما را از نهادهای بين المللی ميکردند.
ازاين نکته گذشته، تمام معمای رشدی ستيزی در واقع در همين نکته خوابيده است که آقای خمينی نميخواسته سياست ورزی خود را واکنشی در برابر زن ببيند. گيريم که وی يک ملکه باشد. ميزان ناخوشايندی آقای خمينی را از شنيدن چنين سخنی که برايش جزء تابوهای ذهنی بشمار ميرفته، ميتوان فهميد.
اما پذيرفتن واکنش وی نسبت به ناخوشايندی، موضوع ديگری است. زيرا اگر قرار ميشد آدمی هر ناخوشايندی را با حکم قتل همراه کند شايد تا به اکنون نسل بشر از ميان رفته بود.
سوای تقابل "امام" و "ملکه" که دليلهای ناخوشايندی آقای خمينی از آن را بر شمرديم، توصيفهايی که رشدی در فصل عايشه از "امام" بدست ميدهد نميتوانسته مطلوب خمينی پرستان بوده باشد. زيرا چه کسی ميخواهد مرادش "سکون مجسم" باشد و به "سنگی زنده" بماند. يا "مردی شوم و ابرو در هم کشيده" خوانده شود. يا آنکه به " هيولايی بدل شود که پس از سقوط الاهه بال شکسته در حياط جلوی قصر دراز ميکشد و دهان بحال خميازه را باز کرده و مردم رهگذر را می بلعد". همان "امامی" که روايت رشدی او را شخصی ميخواند که به زعمش پيشرفت، علم و حقوق بزرگترين دروغها هستند.

۷- در پايان بطور گذرا هم که شده، اشاره ای کنيم به امکان صدور حکم و فتوا عليه رشدی و نيز به برآورد بسيار اغراق آميز از خود، که آقای خمينی دچارش بود. بيائيم نشانه اين قضيه را در جايی جستجو کنيم که در نگاه نخست شگفت انگيز بنظر ميرسد. اين امکان از کجا آمد به غير از آمادگی عمومی و روحيه مسلط در آن زمان؟
اينکه آقای خمينی، بی آنکه خودش اثر را بزبان اصلی، يا هر زبان ديگری خوانده باشد و از آن تجزيه و تحليلی به دست داده باشد، يکباره حکم قتل نويسنده اش را صادر کرد. وی برپايه چه استقبال عمومی خودستايی خود را ساخته است و در کدام فرايندی به چنين جايگاهی رسيد؟
در حالی که آقای خمينی در اثر "کشف الاسرار" خود با وجود سلطان عادل و اسلام پناه مسئله ای ندارد و فقط نظارت فقها بر اجرای قوانين اسلامی را طلب ميکند. طلبی از کشور؛ طلبی که بعدها و در اثر "ولايت فقيه" بيشتر شده است. چنان که برای حکمرانی، خودکامگی فقيه را جايگزين سلطنت خواسته است. بنابراين وی به احيای خليفه گری پرداخت که در آن شخص اول مملکت مثل سلطان نظرکرده خدا نيست بلکه با او(يعنی با خدا) اينهمانی ميشود. با اين گرايش به اينهمانی با آسمان، ديگر زير پا گذاشتن قانون اساسی کشور يا زير پا گذاشتن رای اکثريت مردم به موضوع فرعی و پيش پا افتاده ای بدل ميشود که از منظر خليفه حتا نيازی به اشاره ندارند تا چه رسد به توجيهش.
اينکه چه ميزان پشتوانه فردی و چه مقدار استقبال جمعی باعث صدور فتوا و حکمهای ديگر آقای خمينی بوده است، با ترازوهای مرسوم اندازه گرفتنی نيست. با اينحال از شرح حال آقای خمينی پيدا است که وی دهه ها ترکيبی از دو گرايش مختلف و شايد متضاد عرفان و شريعت را با خود حمل کرده و توانسته به اقتضای زمانه يکی از اين گرايشها را بنفع ديگری کنار گذارد. منتها تاريخ معاصر نشان داد که اقبال جمعی در قدرت يابی وی بسيار بيش از توانايی شعبده بازی ميان عرفان و شريعت پناهی به خدمتش در آمد.
يادمان نرود که جامعه ايرانی دردهه های چهل و پنجاه دستخوش چند تضاد بغرنج شد که عمده ترين آنها بر هم خوردن تناسب شهر نشينی و سکونت در روستاها و نيز برخاستن حس نارضايتی فراگير بود که علتهای متفاوتی داشت. از جمله بازنبودن فضای سياسی کشور. در پيامد نارضايتی يادشده، بحران روحی سر کشيد که در دهه چهل و پنجاه جامعه ايرانی و بويژه اهل قلمش با آن درگير بودند.
از اين پس مُنجی باوری ديگر فقط به مومنان تشيع منحصر نبود. "يکی ميآيد که مثل هيچکس نيست"، عنوان شعری از فروغ فرخزاد شد که خبر از وضعیّت روحیۀ عمومی و انتظارهايش داد. وضعیّتی که شاعری با شاخکهای قوی حسی آن را پيشاپيش اعلام ميداشت.
اين پرسش را نميتوانيم پاسخی دهيم. اينکه فروغ با بحران روحی عمومی و گيج خوردنهايش همراه و همنوا ميشد يا نه؟ آيا وی همرنگ جماعت بی چهره ميشد يا در کنار ديگرانديشان کم تعداد ميماند؟ مرگ زودرسش فرصت پاسخ يابی را از ما گرفته است. اما در همان شعر يادشده اشاره های ظريفی وجود دارد که شاعرش را دچار "امام زدگی" نبينم. از جمله اين اشاره¬ها خواب ديدن ستارۀ قرمز در بيداری است. جدا از اين، آن مُنجی که فروغ در خواب ديده و در شعرش آورده، صورتی روشن تر از امام زمان دارد. بدين خاطر نيز از وی متمايز ميشود. سرايش فروغ البته تمايزهای ديگری هم داشت. چنان که مثل صفارزاده دل به حديثهای باقر مجلسی وار نبست يا مثل برخی مرتکب اين خطا نشد که در سروده ای لقب امام را به آقای خمينی ببخشد.

آوريل ۲۰۱۱


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016