گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
14 مرداد» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، گفتگوی مشوش در کشوری چند مليتی7 مرداد» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: منطقه خاکستری کوچک می شود 31 تیر» به نام چه کس سخن بگويند؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، بختيار؛ شخصيت يا نماد؟من سال ها است که وقتی به او فکر می کنم همواره به اين نتيجه می رسم که او نيز اکنون نه به يک «شخصيت تاريخی» که بصورتی شگفت انگيز به يک «نماد تاريخی» تبديل شده است و بيش از اين ها هم خواهد شد؛ چرا که، از يک منظر و نگاه تفسيری، پاره شدن گلوي او به دست دژخيمان حکومت اسلامی در لحظه ای انجام شده که انگار حکومت می خواسته، در برابر نمادی «خودی» همچون پيکر آونگ وار شيخ فضل الله، نماد ديگری را بيافريند و بنشاند تا انتقام شيخ و روحانيت همراهش از پيروزمندان مشروطيت را گرفته و دايرهء داستان را بسته باشد. دربارهء دو مفهوم «شخصيت» و «تاريخ» بسيار سخن گفته شده است و، در کنار اين مجموعه، يکی از وسواس های هميشگی کسانی که با تاريخ انس و الفتی دارند تصور کردن جايگاه مردان و زنان معاصرشان در تاريخی است که در آينده های نزديک و دور نوشته می شوند. اما، بهر حال، می دانيم که آنچه نوشته خواهد شد، همسان آنچه که تا کنون نوشته شده، اين دو مفهوم را در صورت های مختلفی بهم ربط می دهند: برخی نيز بخاطر «موقعيت» خاصی که در عرصه های مختلف حيات اجتماعی کشورشان ـ و گاه دنيا ـ به دست می آورند به شخصيت هائی تاريخی تبديل می شوند و نام شان در تواريخ تفصيلی مربوط به دوران شان، گاه در چند خط و گاه در چند فراز و بندرت در چند صفحه مطرح می شود. در تعريف «نماد» (يا «سمبول») گفته می شود که «هرگاه يک امر مادی يا يک انسان معين در رابطه با يک حادثه بتواند يادآور تمام آن حادثه شود، آن تکهء مادی يا آن انسان معين را می توان نماد آن حادثه دانست». مثلاً، صليب عيسی نماد همهء داستان مسيحيت شده است؛ يا صليب شکسته ای که نازی های آلمان بعنوان معرف (لوگو) ی خود انتخاب کردند اکنون نماد کل داستان ظهور هيتلر و حزب اش و کشتار يهوديان و کوره های آدم سوزی محسوب می شود. يا «ايوب ِ» استوره ای به «نماد صبر» تبديل شده است و گاندی، بيش از آنکه نماد استقلال جوئی يک ملت باشد، نماد «مبارزهء بی خشونت» محسوب می شود. در عين حال، «نماد» ها می توانند از مرزهای «تعقل» ما فرا تر رفته و کلاً درگير کنندهء ما با «عواطف» مان باشند. ما می دانيم که نماد هيچگاه دارای معنائی يگانه نيست و اين شخص نگرنده بر نماد است که معنای خود را در آن تزريق می کند. بدين سان خاصيت هر نماد در بينهايت تعبير پذيری آن است. در کشور خودمان هم، مثلاً در داستان انقلاب مشروطه، صدها نام را می توان در تواريخ يافت؛ از مظفرالدين شاه و محمدعلی شاه گرفته تا ستار خان و باقرخان. همچنين در اين ماجرا ده ها روحانی بزرگ و مرجع تقليد حضور داشته اند اما هيچ يک را نمی توان نمادی ـ چه خوب و چه بد ـ از حکايت مشروطه دانست؛ حال آنکه مخالفت شيخ فضل الله نوری با مشروطه و سپس قتل اين «مرجع تقليد» به ارادهء مشروطه خواهان لحظه ای را در تاريخ ما آفريده است که از آن پس منظرهء آونگ شدن پيکر او بر دار اغلب «نماد»ی مبنی بر پيروزی مشروطه خواهان بر مشروعه طلبان تلقی می شود و به ما اجازه می دهد که هر يک عواطف خود در مورد مشروطيت را در قالب واکنش به اين نهاد به منصهء ظهور برسانيم. اما آنچه در بحث حاضر مورد نظر است به اين نکته بر می گردد که، در واقع، بدون آن لحظهء تاريخی که طناب دار گلوی شيخ را فشرد برههء خاص ديگری در زندگانی و حضور سياسی ـ مذهبی ـ تاريخی شيخ فضل الله وجود ندارد که بتواند او را از بقيهء بازيگران صحنهء مشروطيت مشخص کرده و از او يک «نماد» بسازد؛ چه نماد پيروزی مدرنيته بر سنت باشد و چه نماد استيلای غربزدگی بر (لابد) يک «اصالت ذاتی» که به باور آل احمد ويران شده و ما را به «قومی از خود بيگانه» مبدل ساخته است. به شاپور بختيار، آخرين نخست وزير رژيم پادشاهی، و «دولت مستأجل ِ» او برگردم. من سال ها است که وقتی به او فکر می کنم همواره به اين نتيجه می رسم که او نيز اکنون نه به يک «شخصيت تاريخی» که بصورتی شگفت انگيز به يک «نماد تاريخی» تبديل شده است و بيش از اين ها هم خواهد شد؛ چرا که، از يک منظر و نگاه تفسيری، پاره شدن گلوي او به دست دژخيمان حکومت اسلامی در لحظه ای انجام شده که انگار حکومت می خواسته، در برابر نمادی «خودی» همچون پيکر آونگ وار شيخ فضل الله، نماد ديگری را بيافريند و بنشاند تا انتقام شيخ و روحانيت همراهش از پيروزمندان مشروطيت را گرفته و دايرهء داستان را بسته باشد. شاپور بختيار نه زندگانی چندان برجسته تری از همگنان اش داشت و نه فرصتی چندان بلند يافت تا خود را بعنوان يک شخصيت اثرگذار تاريخی تثبيت کند. حتی می توان گفت که، از لحاظ پست و بلند سياسی تاريخ معاصر ايران، مسلماً زندگی دو همراه اش در جبههء ملی، يعنی دکتر کريم سنجابی و داريوش فروهر، از زندگانی او ثبت شدنی تر بوده است؛ حال آنکه آن دو نتوانسته اند به نمادی تاريخی بدل شوند و در قالب شخصيت هائی تاريخی مانده اند اما دکتر شاپور بختيار ـ که در لحظه ای توفان زده از گمنامی نسبی بدر آمده و درخششی جرقه وار داشته و سپس، پس از دورانی از مبارزه عليه حکومت اسلامی، بصورتی دردناک به دست مأموران اين حکومت بقتل رسيده ـ از اين ويژگی برخوردار گشته است؛ آنگونه که حتی قتل هراس انگيز داريوش فروهر و همسرش نيز نتوانسته از ويژگی نمادين شخصيت بختيار بکاهد و يا فروهر را جانشين او کند. گذشتهء نزديک را که می نگری می بينی که داستان انقلاب 57 بدون حضور 37 روزهء بختيار حتماً چيزی را کم می داشت. اما اگر بپذيريم که آن سی و هفت روز طوفانی، و مرگ اين «مرغ طوفان» در چند سال بعد، از او نمادی خاص ساخته است، آنگاه بايد بدان بپرداريم که او نماد چه می تواند باشد. Copyright: gooya.com 2016
|