روايت بهمن احمدی امويی، روزنامهنگار زندانی، از زندگی در بند ۳۵۰ اوين در نامهای به همسرش ژيلا بنی يعقوب، کلمه
بهمن احمدی امويی، روزنامه نگار زندانی، در نامه ای که به ژيلا بنی يعقوب همسرش که او نيز روزنامه نگار است و دو سال قبل زندانی بوده، تلاش کرده شرايط زندگی خود و ديگر زندانيان سياسی را در بند ۳۵۰ اوين از نزديک تصوير کند.
اين نامه گرچه خطاب به همسر اين زندانی سياسی نوشته شده، اما فراتر از يک نامه شخصی است و نويسنده، زندگی زندانيان حامی جنبش سبز را از درون و با دقت و موشکافی زياد با مخاطبانش به اشتراک گذاشته است.
وی در بخشی از نامه خود نوشته است: «حالا از جايی سر در آورده ام که می توانم به خاطر اين نوع زندگی احساس افتخار کنم و سينه جلو بدهم و گردن راست کنم. آری، زندانی سياسی بودن چنين احساسی را به تو می دهد. همه ی ما در اين سال ها چقدر از هم دور بوديم و حالا چقدر نزديک. نمی دانم، اما فکر می کنم حالا پس از سی سال دوری، جنگ و قهر حالا همه با هم هستيم. همه ی ما در کنار هم، هرچند در زندان. مگر جنبش سبز جز اين می خواهد؟ فرصتی پيش آمده که بيشتر با هم حرف بزنيم، کاری که تا به حال از آن اکراه داشتيم.»
دو سال و نيم از زندانی بودن بهمن احمدی امويی می گذرد. اين روزنامه نگار ۳۰ خردادماه سال ۱۳۸۸ در منزل مسکونی اش بازداشت شد و از آن زمان تاکنون در زندان اوين به سر میبرد. او در مدت زندانی بودنش تنها يک بار از مرخصی استفاده کرده و بيش از ۲۱ ماه از هرگونه حق مرخصی محروم مانده و در طول يک سال و نيم گذشته، تنها سه بار از حق ملاقات حضوری استفاده کرده است.
مهم ترين مصاديق اتهامی احمدی امويی، نگارش مقالات انتقادی در باره عملکرد اقتصادی دولت احمدی نژاد در روزنامه سرمايه و وب سايت شخصی اش و همچنين سردبيری وبسايت «خرداد نو» عنوان شده است.
متن نامه احمدی امويی به همسرش که برای انتشار در اختيار کلمه قرار گرفته، به اين شرح است:
سلام ژيلاجان
در حياط بند ۳۵۰ نشسته ام و به روبرو خيره شده ام، صندلی چوبی است با دسته های شکسته.
يک هفته است که باران می بارد. از خورشيد اثری نيست. ابرها خيلی متراکم اند و انگاری قرار است همه بارشان را همين جا خالی کنند.
سردی هوا برای من مثل يک باد شمالی می ماند که سرمای هوا را با خود آورده است. مثل هميشه با شروع فصل پاييز احساس سرماخوردگی ام هر روز شديدتر می شود و تا پايان زمستان که چند بار زمين گيرم می کند، ادامه خواهد داشت. خودت که اين حال من را خوب می دانی.
در اين چند روز بارانی، تمام شب و روز را توی اتاق و در خلوت خودمان در تخت هايی که تنها مکان خصوصی هرکدام از ما زندانی های ۳۵۰ است، می گذرانيم. در اين اتاق ۱۸ نفريم و به زحمت می توان بدون ايجاد مزاحمت برای ديگران حتی يک ليوان چای نوشيد. علاوه بر اين، گازوئيل زندان هم گويا ته کشيده است. آب گرم نداريم و چند روزی است به حمام نرفته ام.
اين روزها بيش از گذشته به آن سوی اين ديوارهای بلند و روزها و ساعتهای با تو بودن فکر می کنم.
امروز با خودم گفتم شايد بد نباشد به بهانه نوشتن برای تو، از خودم و احساسم در ميان اين ديوارهای بلند و قطور حرف بزنم.
می بينی ژيلا، اغلب ما مردها چقدر خودخواهيم، حتی وقتی می خواهيم با همسر خود حرف بزنيم، خود و مسائل خودمان را محور قرار می دهيم.
اينجا هر چند وقت يک بار موضوعی پيش می آيد و با بچه ها دور هم جمع می شويم و حرف می زنيم. هروقت حرف تو پيش می آيد، من به آنها می گويم که ژيلا نوع نگاهم را به وقايع و مردم عميق تر از قبل کرد و از او ياد گرفتم که جزييات را خوب ببينم. زياد بخوانم و مطالعه منظم و موضوعی داشته باشم. به آنها می گويم خيلی چيزها را مديون تو هستم، از جمله اينجا بودنم را که يکی از مهم ترين و ارزنده ترين فصل های زندگی ام محسوب می شود.
شايد اگر تو نبودی، سال ها پيش سر از جايی ديگر در می آوردم و نه از بند ۳۵۰ اوين در ميان نخبه ترين و صادق ترين فررزندان ميهنم. اما حالا از جايی سر در آورده ام که می توانم به خاطر اين نوع زندگی احساس افتخار کنم و سينه جلو بدهم و گردن راست کنم. آری، زندانی سياسی بودن چنين احساسی را به تو می دهد.
از اينجا که نشسته ام، چند متری با ديوار فاصله دارم، ديواری بلند با آجرهای قرمز و در انتها يک رشته سيم خاردار حلقوی که دور تا دور حياط بند را احاطه کرده است. صبح ها، خورشيد از ميان همين سيم خاردارها به ما لبخند می زند و شب ها از پشت همين سيم خاردار ماه را می بينيم، البته به ندرت و اگر خيلی خوش شانس باشيم.
چند روز پيش هنگام آمار شبانگاهی، و حدود ساعت شش بعد از ظهر، قرص ماه را ديدم که از شرق آسمان خود را بالا می کشيد. ماه کامل بود. بی اختيار لبخند بر لبانم نشست و روی پنجه های پا بلند شدم تا از ورای ديوار آن را بهتر ببينم. عليرضا بهشتی شيرازی با همان خنده های ملايم و گرمش گفت: به چه می خندی؟
ماه را به او نشان دادم و گفتم: خيلی وقت بود که ماه را در آسمان نديده بودم. انگار مدتهاست که ماه هم در حصار سيم خاردار گرفتار شده است.
ديوار، ديوار و ديوار. هرجا چشم می اندازم، ديوار می بينم. ديوار قطور ۵۰ سانتی متری قرمز رنگ روبهرو، گويا هر ده سانتی مترش يک دهه از عمر ما را روايت می کند. در اين پنجاه سال گذشته چه اتفاقاتی در اين ممکلت افتاده است! می گويند اين زندان در دهه چهل شمسی ساخته شده است.
و ما، يعنی تمام ساکنان گذشته و حال اين زندان، انگار با هم در يک زمان در آن بوده ايم، هر گوشه اش ياد و خاطره ای بايد نهفته باشد. می نشينم و روی آجرهای سردش دست می کشم. شايد چيزی احساس کنم.
محمد مهدی فروزنده پور، رييس دفتر مهندس ميرحسين موسوی در فرهنگستان هنر را که يادت هست. اين روزها زياد با هم حرف می زنيم، ديروز او از گذر زمان گلايه می کرد و می گفت: «در تمام اين سال ها چيزهايی توی ذهن ما کرده بودند که شده بود ديوارهای بين ما و بقيه مردم. نمی گذاشتند مردم، جامعه و اطرافم را آن طور که هستند، ببينيم. آدم ها را با مسلک ها و مرام هايی که معلوم نبود چقدر درست است، انگ می زدند و اين انگ ها توی ذهن ما تبديل به تابوهايی شده بودند، تابوهايی که نبايد به آنها نزديک شد.»
فروزنده پور با افسوس می گفت: «در چند ماهی که بين زندانيان هستم، تازه فهميدم چقدر دور خودمان ديوار کشيده بوديم و خيلی ها را نمی ديديم» و بعد به بچه های ملی-مذهبی توی اتاق هفت که با آنها هم اتاق است، اشاره کرد: «خيلی آدم های با صفا و پاکی هستند، يا آن دانشجوی جوان که گرايش چپ دارد. چرا نمی گذاشتند که اين آدم ها را به صفت انسان بودن شان ببينيم و بشناسيم.»
حرفهای فروزنده پور برايم جالب بود، او هم داشت به چيزهايی فکر می کرد که من چند روزی به آن می انديشيدم: ديوار، ديوار و باز هم ديوار و ديوار.
صبح روز گذشته، بالاخره پس از چند روز شايعه شد که آب بند ولرم است، همه دويديم توی صف حمام. صحنه ای را ديدم که بی اختيار داد زدم: انگار همه جامعه ی ايران اينجا هستند، همه ی طيف های سياسی: محسن ميردامادی استاندار و نماينده پيشين مجلس با وسايل حمام در دست با يکی –دو تا از بچه های جوان چپ گرا صحبت می کرد، جواد لاری از بچه های مجاهدين خلق ظرف می شست، فيض الله عرب سرخی زير دوش حمام عرق ورزش صبحگاهی را می شست و نفس تازه می کرد. عليرضا رجايی از فعالان ملی-مذهبی هم به پشتم زد و گفت: «نفر آخر تو هستی.»
ژيلا! همه ی ما در اين سال ها چقدر از هم دور بوديم و حالا چقدر نزديک. نمی دانم، اما فکر می کنم حالا پس از سی سال دوری، جنگ و قهر حالا همه با هم هستيم. همه ی ما در کنار هم، هرچند در زندان. مگر جنبش سبز جز اين می خواهد؟ فرصتی پيش آمده که بيشتر با هم حرف بزنيم، کاری که تا به حال از آن اکراه داشتيم، همه برای هم شده بوديم دشمن، و همديگر را يک مشت معاند، کافر و ملحد، دزد انقلاب مردم و… خطاب می کرديم.
چند روز پيش امين نيايی فر را بردند برای شلاق زدن. به زحمت ۴۵ کيلو وزن دارد و ۲۲ سال سن. نحيف و لاغر است، اين دانشجوی مکانيک دانشگاه تهران، روزی که به اتاق ما آوردندش، بچه ها به شوخی به او گفتند که اين چند ماه که اينجايی بايد حسابی به خودت برسی و سو تغذيه بيرون را جبران کنی.
رگه های کبودرنگی که از ضربه های شلاق بر پشتش مانده بود، از مقابل چشم های ما رژه می رفتند. نمی دانستيم چه کنيم؟ چند تايی از بچه های اتاق های ديگر برای ديدنش به اتاق ما آمدند. کمی گفتيم و خنديديم تا از آن فضای سنگين و ناراحت کننده کمی بيرونش بياوريم.
ابوالفضل قديانی، مسن ترين زندانی سياسی بند ۳۵۰ که سالها در رژيم شاه نيز زندانی بوده، خاطره ای را از دوران سالهای زندان دهه ۵۰ برای ما گفت: «روزی يک روحانی را آوردند، در زندان کميته مشترک حسابی شلاقش زدند و بعد از آن، موقع ناهار عدس پلوی خوشمزه ای به ما دادند. آن روحانی گفت: «به! به! عجب موسسه ای است اينجا، هم شلاق دارد و هم پذيرايی.»
راستی ژيلا! يک چيز جالب هم برايت بگويم که بهانه ای است برای بيشتر به ياد تو افتادن و در چنين شرايطی هميشه تو را در مقابل خودم مجسم می کنم. آن اتفاق جالبی است که هر بعداز ظهر جمعه اينجا می افتد. برنامه هفتگی گلگشت فرهنگی با اجرای علی مليحی، دانشجوی زندانی… البته تصورت از گلگشت، گشتن در طبيعت و فضای سبز نباشد، نه! ما جمعه بعد از ظهر در حياط ۲۰۰ متری زندان جمع می شويم و با اسمی که برای برنامه گذاشته ايم، خودمان را در طبيعت و فضای سبز تصور می کنيم. برخی شعر دکلمه می کنند و بعضی ها هم سرود و ترانه می خوانند و بعد ما کسانی را که شعر و آوازی خوانده اند، تشويق می کنيم و سعی می کنيم با صدای بلندتر هم آنها را تشويق کنيم. می دانی چرا؟ حتما شنيده ای که زندانيان سياسی زن مدتی است همسايه ديوار به ديوار ما شده اند، ما محکم تر کف می زنيم و با صدای بلندتر شادی می کنيم، تا شادی مان را با آنها که در آن سوی ديوار هستند، تقسيم کنيم و بگوييم ما هنوز هم هستيم و هنوز هم بی شماريم. ابراهيم مددی، فعال کارگری بلند بلند به همه سلام می گويد، با اين اميد که آنها سلامش را بشنوند، هرچند که نمی دانيم می شنوند يا نه؟
بعضی وقت ها در خيالم تو را هم در ميان آنها تصور می کنم، در کنار بهاره هدايت، نسرين ستوده، مهديه گلرو، عاطفه نبوی، مهديه گلرو و ديگران.
ژيلا، جالب تر است برايت اگر بدانی که گاهی صدای خنده و شادی آنها را نيز از آن سوی ديوار می شنويم و ما چقدر خوشحاليم که آنها هم شادی می کنند و شايد آنها هم می خواهند شادی شان را با ما تقسيم کنند.
وقتی اصغر محموديان، پدر و پسر دانشپور، وحيد لعلی پور و حامد يازرلو اين صداها را می شنوند، اشک شوق را می توان در چشمان شان ديد. آنها همسران و مادران شان دربند زنان هستند، عزيزان شان فقط چند قدم آنطرفتر هستند، پشت آن ديوارهای بلند… سخت است عزيزانت اينقدر به تو نزديک باشند و تو فقط هر دو هفته يک بار آنها را ملاقات کنی، آن هم برای بيست دقيقه.
ژيلای عزيزم، خيلی دلم برايت تنگ شده است، گاهی با خودم فکر می کنم بد نبود اگر حکم زندان تو را هم زودتر اجرا کنند و بيايی همين ديوار به ديوار ما و من هم مثل وحيد که صدای خنده های مهديه را می شنود، گاهی بتوانم صدای خنده های تو را بشنوم. تازه می توانستيم تجربه ديدارهای هر دو هفته يک بار ملاقات حضوری را هم داشته باشيم و اگر خيلی بخت با ما يار بود، گاهی اتفاقی همديگر را در بهداری زندان می ديديم.
تازه، گاهی با خودم می گويم، اين روزها، اينجا، يعنی زندان از هرجای ديگر ايران شايد برای افرادی مثل تو امن تر باشد. حداقل اينجا، آدم می داند فردا صبح که از خواب بيدار می شود، يکی هست که روزی دو بار ما را بشمارد: بماند که برخی وقت ها در شمارش هم اشتباه می کنند و چند بار آمار می گيرند!
اما راستی، آن بيرون اگر روزی چند نفر هم کم بشوند، شايد خيلی ها خوشحال بشوند. به نظرم می رسد به همين دليل ما در اينجا از امنيت بيشتری از آن بيرون برخورداريم و بد نبود تو هم از اين امنيت!؟ برخوردار می شدی.
ژيلا! در چند هفته گذشته، آدم هايی را بازداشت کرده و اينجا آورده اند که هرگز باور نمی کنی. مثلا يک راننده وانت و يک پيرمرد هفتاد و پنج ساله را. هر دو می گويند توی خانه نشسته بوديم که تلويزيون جمهوری اسلامی خبر می داد که امسال نرخ تورم و بيکاری پايين آمده و وضع زندگی مردم بهتر شده… آنقدر اين حرفها دروغ بود که به قول خودشان نتوانستند تحمل کنند و هرکدام يک ماژيک برداشته و به خيايان رفته بودند تا عليه اين دروغ ها شعاری بنويسند، می خواستند با شعارهايشان به دروغ و فساد اعتراض کنند. پيرمرد ۷۵ ساله را با لباس خواب به اينجا آورده بودند.
يک استاد دانشگاه اصفهان را هم آورده اند اينجا که می گويد سرکلاس صدايش را ضبط کرده بودند و بعد به او گفته اند حرفهايت بوی تبليغ عليه نظام را می دهد و بعد پس از تحمل ۳۵ روز زندان انفرادی در اصقهان و تهران امروز به بند آوردندش.
خب ژيلا! ديگر چه بگويم؟ خودت می دانی که برای کسی مثل من که در فرهنگ شهرستانی آن هم از نوع بختياری اش بزرگ شده، بروز احساسات خيلی راحت نيست. شايد به همين دليل است که احساساتم را توی اين جملات که خواندی پرتاب کرده ام. اين همه آسمان و ريسمان بافته ام که به تو بگويم: تو هميشه نسبت به من مهربان و بخشنده بودی و همين طور بزرگترين حادثه و اتفاق زندگی من.
بهمن احمدی امويی
پنج شنبه ۱۲/۸/۹۰ – ساعت ۳ بامداد، بند ۳۵۰ اوين، اتاق ۹