شنبه 3 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آرزوهای محمدعلی شاهی، محمد امينی


آينده نگری ـ در دوم تيرماه ۱۲۸٧ خورشيدی، قزاقان روس به فرمان محمد علی شاه قاجار، مجلس مشروطه را به توپ بستند. يک سال پس از آن، مشروطه خواهان بر تهران چيره شدند و «مجلس عالی» که موقتاً به جای مجلس شورای ملی نشسته بود، محمد علی شاه را از پادشاهی برکنار کرد و فرزند خردسالش را به جای او برتخت شاهی نشاند. اما محمدعلی قاجار و برادران خودکامه و فاسدش، از سودای بازگشت به شاهی و براندازی مشروطه دل برنکردند. دوسال پس از برکناری از پادشاهی، محمد علی ميرزا به همراه برادرش، ملک منصورميرزا شعاع السطنه، با پشتيبانی و تحريک روس ها و با جنگ افزاری انبوه، از راه ترکمان صحرا به ايران تاختند. گرگان، شاهرود و بابل به دست محمدعلی ميرزا افتاد و برادرش، ابوالفتح ميرزا سالارالدوله، به ياری گروهی از عشاير غرب و با پشتيبانی برخی از روحانيان شيعی، بر کرمانشاه چيره شد. بخت و تاريخ با مشروطه خواهان همراه بود و کوشش شاه خودکامه قاجار و برادرانش به جايی نرسيد.

اينک که بيش از يکسد سال از آن هنگام می گذرد، شاهزاده ای ديگر، پس از چندسالی بازی با دموکراسی و سخن گفتن از اين که او شهروند ساده ای بيش نيست، شرم و آزرم را يکسر به کنار نهاده است و نه تنها خويشتن را «پادشاه قانونی ايران» خوانده، که در سودای برای براندازی جمهوری اسلامی و بازگرداندن خاندان پهلوی به تخت شاهی، در ستايش از دخالت نظامی دولت های خارجی در ايران و به پيشباز رفتن ايرانيان «از مهاجمان خارجی»، زبان گشوده وچشم بر ياری «دموکراسی» هايی مانند عربستان، کويت و قطر دوخته است.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اشاره من، از جمله، به تازه ترين سخنان رضا پهلوی در گفتگو با يک روزنامه نگار آلمانی است.* کم آزار ترين بخش گفت و گوی ايشان، پيچيدن خويش در ردای يک حقوق دان و قانون شناس است و سخن گفتن از اين که چون در بيستمين سالروز زندگی شان، در کشور مصر سوگند شاهی خورده اند، «بنا به قانون»، پادشاه ايران اند!

«اين مراسم در بيستمين زادروز من برگزار شد. طبق قانون اساسی ما می بايستی به اين سن رسيده باشم تا بتوانم شاه شوم. البته بعد می بايست در مجلس ايران [که ديگر در ميان نمی بوده] هم سوگند پادشاهی ياد می کردم. بنابراين می توان گفت که "بنا به قانون" شاه ايرانم.»

بنا بر کدام قانون؟ قانون اساسی مشروطه ايران که در راهش جان فشانی ها شد و خاندان ايشان به آن جفا کردند؟ در کجای آن قانون اساسی آمده است که می توان در مراسمی در يک کشور خارجی، شاه قانونی ايران شد و هرآينه بخت و اقبال ياری نمود، «بعد می بايست در مجلس ايران هم سوگند» خورد؟ مجلسی که ديگر درميان نبوده و نيست و در آينده هم، دست کم برپايه قوانين يکسد سال پيش، در ميان نخواهد بود؟ اصل سی و نهم متمم قانون اساسی چنين است:

«هيچ پادشاهی بر تخت سلطنت نمی تواند جلوس کند مگر اين که قبل از تاج گذاری، در مجلس شورای ملی حاضر شود و با حضور اعضای مجلس شورای ملی و مجلس سنا و هيئت وزراء به قرار ذيل قسم ياد نمايد.»

آقای رضا پهلوی، برپايه کدام اصل نانوشته ی ديگری در قانون اساسی مشروطه، به يکباره به اين انديشه افتاده اند که «بنا به قانون، شاه ايرانم»؟ اگر پايان يافتن پادشاهی احمدشاه به زور ماده واحده و در پناه بيم و هراس نمايندگان از واکنش حضرت اشرف رئيس الوزراء، قانونی بوده باشد، که به داوری من بوده، چرا رای ميليون ها مردم به پايان پادشاهی قانونی نيست؟

گفتم که اين بی آزار و کم هزينه ترين بخش سخنان آقای رضا پهلوی است. ايشان سخنانی را درباره شاه بودن خويش گفته اند که نه پيامدی دارد و نه هزينه ای. احمدشاه و پس از او برادرش محمدحسن ميرزا هم پس از آغاز پادشاهی رضاشاه وتا هنگام مرگ، خويشتن را همچنان شاه و وليعهد قانونی ايران می خواندند. سد سال پس از انقلاب فرانسه، هنری پنجم يا کنت دو شامبورد، خويشتن را پادشاه فرانسه می خواند! ای بسا آرزوکه خاک شده.

سخنان زيانبار و نادرست، در بخش های ديگری از گفت و گوی مدعی تاج و تخت از دست رفته پهلوی نمايان می شوند:
- در اين که آقای رضا پهلوی، در وجود دولت های قرون وسطايی و واپس مانده عربستان، بحرين و قطر، هم پيمانانی برای براندازی جمهوری اسلامی می يابند و شادمانی خود را از اين که آن دولت ها، بيش از غربی ها، هوادار قيام مردم ايران برای دست يابی به دموکراسی و حقوق بشر اند، پنهان نمی سازند؛
- در اين که آقای رضا پهلوی، ناراست گويانه چنين می نمايانند که گروه گسترده ای از مردم ايران، برای ورود «مهاجمان خارجی»، دوچشم به راه و دوگوش بر پيغام بسته اند و برای مداخله نظامی در سرزمين شان، روزشماری می کنند.

ايشان، از اين هم فراتر رفته و درايت عربستان سعودی و کشورهای زيردستش را می ستايند که دريافته اند «مسئله اصلی نه برنامه اتمی که حکومت است. سعودی ها و بحرينی ها و قطری ها اين را می دانند. چنين می نمايد که فقط غرب فراموش کرده است.»

آيا ايشان به راستی براين باور اند که دل مشغولی شيوخ عربستان سعودی که هنوز پروانه رانندگی را هم به زنان کشور خود نمی دهند و سلطان بحرين که راهپيمايی های مردم کشور خويش را به ياری سربازان عربستان به خون کشيد، دموکراسی و حقوق بشر درايران است؟ آيا ايشان برآنند که دولت هايی از اين دست، هم پيمانان اپوزيسيون دموکرات ايران برای دستيابی به دموکراسی و حقوق بشر به شمار می آيند و مخالفان تبعيض و خودکامگی در ايران، بايد با چنين نيروهايی هم پيمان شوند؟ چنين سخنان نادرست و به دور از خرد، شايد کمک های مالی برای آقای رضا پهلوی را درپی داشته باشد، که گويا داشته است؛ اما هيچ يک از آن دولت های ياد شده را، دلبند و وارسته دموکراسی و سکولاريسم در ايران نمی سازد. ذات نايافته از هستی بخش، کی تواند که شود هستی بخش؟

در بخش های ديگری از گفت و گوی آقای رضا پهلوی، دم خروس بيش از پيش آشکار می شود. ايشان می گويند که با نگاه به آزمون سوريه و ليبی و «اينکه غرب با توجه به گسيختگی مخالفان، طرف صحبتی نداشت»، به اين داوری رسيده اند که بايد شورای ملی از گروه های خارج ايجاد کرد تا «از اين اجتناب کنيم... با يک صدا حرف بزنيم». اين راهم به آگاهی رسانده اند که چنان شورايی از پانزده گروه هم اکنون پديدار شده و آماده رهبری مردم ايران است. رضا پهلوی برای اين که گسترده و فراگير بودن شورای ملی براندازی را به رخ بکشد، خودستايانه و بی پروا از پيامد سخنانش، به پرسش گر می گويد که با رهبران جنبش سبز «تماس دارم» و «گرچه با موسوی شخصاً تلفنی صحبت نکرده ام، اما شبکه هايی وجود دارد که از طريق آنها گفتگو می کنيم». ايشان سپس چنين می افزايند:

«آنچه مشخص است: مادام که اين حکومت برسرکار است نمی توان انتخابات آزاد برگزار کرد. از اين رو در گام اول هر اقدامی را انجام می دهيم تا از دست حکومت راحت شويم. بعد مرحلۀ گذار است که در اين مرحله دولت موقت ضروری خواهد بود.»

هيچ رهبر فرهيخته و جدی، به يک خبرنگار نمی گويد که رهبران جنبش سبز در ايران هم با او در پيوند اند و از شورای ملی او که گام نخستش راحت شدن از حکومت از راه دست زدن به هر اقدامی است، پشتيبانی می کنند. از اين خودستايی بی پايه و کم هزينه برای ايشان اگر بگذريم، پرسشی که هر انسان خردمندی می تواند از آقای رضا پهلوی بکند، اين است که به هم پيوستن پانزده گروه خارج از کشوری که بنا است هر يک، نماينده ای به کميته مرکزی شورای زير رهبری ايشان بفرستد، در شرايطی که می دانيم بيشتر اين گروه ها دارای پايه و هواداران بسياری در خارج هم نيستند تا چه رسد به داخل کشور، چگونه نماينده ی جنبش دموکراسی خواهی مردم ايران خواهد بود؟ آقای رضا پهلوی، پاسخ را از راه يک بررسی بسيار علمی به پرسش گر و از آن راه به مردم ايران داده اند:

«نام مرا هرکس در ايران می شناسد. اگر من از شما خواهش کنم با موبايل خود شماره ای را در ايران بگيريد، مردم آن سوی خط من را می شناسند... من رهبری ملی هستم. می توانم نلسون ماندلايی باشم، مهاتما گاندی ای باشم»!

دست مريزاد! مردم در ايران نام ايشان را می شناسند، باور نمی کنيد به هرکس که می خواهيد در ايران زنگ بزنيد و بپرسيد که آيا آن ها فرزند شاه پيشين را می شناسند و هرآينه پاسخ آری بود، همين برای پذيرش رهبری ايشان کافی است. گستاخانه تر هم اين است که آقای رضا پهلوی که تا به امروز هزينه ای متحمل نشده و از برکت داراک پدری که گزارشی از آن را کسی نديده زندگی کرده اند، خويشتن را با قهرمانانی مانند ماندلا و گاندی مقايسه می کنند که تا پای جان و به بهای از دست دادن همه چيز، در راه سربلندی و آزادی مردم شان کوشيدند. آيا اندکی فروتنی برازنده کسی نيست که ساعتی را در زندان به سر نبرده، روزی را بيمناک از زندگی خانواده اش نبوده، پاسی را بدون داراک بسيار نگذرانده و شبی را در تبعيد و دربه دری سر بربالين ننهاده است؟ اگر ايشان، اينک که هنوز به جايی نرسيده اند، ديوار ادعايشان به کيوان برسد و خويشتن را تالی گاندی و ماندلا بدانند، فردا که زبانم لال به جايی برسند چه خواهند کرد و کدام سخن خودستايانه از زبانشان جاری خواهد گرديد و چگونه درباره وجود نازنين خويش داوری خواهند کرد؟ مگر مردم ايران پيامد آن خودبزرگ بينی بيمارگونه پدرشان را فراموش کرده اند که خويشتن را بزرگ ترين رهبر سياسی و اقتصادی جهان می دانست و در آستانه آغاز انقلاب، در انديشه ياری رسانی به گرفتاری های کشورهای بزرگ غربی بود؟

آقای رضا پهلوی اگرچه نگفته اند که شورای زير رهبری او با کدام نيرو و از چه راهی بنا است به «هراقدامی» دست بزند «تا از دست حکومت راحت شويم»، پاسخ را در جای ديگری داده اند: برگرده نيروهای نظامی خارجی. پرسش گر آلمانی می گويد که مداخله نظامی غرب در ايران می تواند به شکست بيانجامد و جمهوری اسلامی را تقويت کند. او به جای اين که پاسخ دهد که با دخالت نظامی درايران از بنياد مخالف است (چيزی که پيشتر گفته بود)، اين بار در پاسخ به اين ارزيابی روزنامه نويس، حرف دل خود را می زند:

«خيلی اين حرف درست نيست. بسياری از ايرانی ها حتی برای خلاصی از حکومت طرف مهاجمان خارجی را خواهند گرفت.»

نيک بنگريد که در هيچ کجای اين گفت و گو، رضا پهلوی و يا شايد گاندی ايرانی، نمی گويد که او مخالف دخالت نظامی درايران است. او پس از ستايش از دموکراسی های حقوق بشری عربستان، بحرين و قطر که آشکارا هوادار حمله نظامی به ايران اند، می گويد که «بسياری از ايرانی ها حتی برای خلاصی از حکومت طرف مهاجمان خارجی را خواهند گرفت»! گستاخی را هم مرزی بايستی و بی پروايی را ميزانی. ايشان به دولت های خارجی اعلام می کنند که از پيامد دخالت نظامی درايران بيمناک نباشند زيرا ايرانی ها هم با آغوش باز به استقبال نيروهای نظامی شان خواهند آمد. همان سخن نادرستی که آقای چينی، معاون رييس جمهور پيشين ايالات متحد، برای پشتيبانی از لشکر کشی به عراق می زدند. بسياری چونان من، پيشتر هم باورداشتند که چشم انداز و اميد شورای ملی آقای رضا پهلوی برای «راحت شدن از حکومت با هر اقدامی»، دخالت نظامی خارجی درايران است و تنها در پيامد چنان رويداد ويرانگری و برخرابه بمباران ايران است که «دولت موقت» ايشان پديدار خواهد شد وبه «انتخابات آزاد» روی خواهد آورد. اينک آقای رضا پهلوی، همه تريدها را از ميان برده و همه پرده ها را افکنده اند.

اين گفت و گو را نمی توان خواند و به بازنويسی تاريخ از سوی آقای رضاپهلوی اشاره ای نکرد. راستی اين است که چگونگی ارزيابی او از کارهای پدرش، گواه چشم انداز آينده ای است که او در سر دارد. پرسش گر، با خودداری بسيار، به رضا پهلوی يادآوری می کند که «ايران در زمان پدر شما کشور چندان دموکراتيکی نبود». رضا پهلوی به جای آن که بی پروا و بدون درنگ پاسخ دهد، او که اينک سخت هوادار حقوق بشر است، از رفتار خودکامانه پدرش و سازمان پليسی دوران او پشتيبانی نمی کند و بيافزايد که با ارزيابی پرسش گر همسو و هم رای است، کاسه کوزه را بر سر مردم ايران می شکند و به سان همه پاسداران خودکامگی و زور، می گويد، ايران آمادگی دموکراسی را نداشته است! می گويد که چشم انداز پدرش برای ايران يک کشور دموکراتيک بوده، اما مردم هنوز شايستگی دستيابی به آن را نيافته بودند:

«پدرم براين باور بود که بايد ابتدا به مردم تا حدی آموزش بدهد تا دمکراسی امکان پذير شود. می خواست ابتدا جامعه مدنی ايجاد کند.»

سخنی از اين بی پايه تر در توجيه و پاسداری از دوران گذشته نمی توان برزبان آورد. به راستی که تباهی و جور و جنايت در اين سی و سه سال جمهوری اسلامی به جايی رسيده که اينک فرزند محمدرضاشاه می تواند در باره کوشش پدرش برای بنای زمينه های دموکراسی داستان سرايی کند. مگر پدر ايشان قيم گروهی يتيم و نادان بودند که برای آموزش دموکراسی و ساختن نهادهای مدنی، چفت بردهان مردم بزنند و قانون اساسی را يک سر پايمال کنند؟ پدر ايشان، هر نهاد مدنی را که سرسپرده ی فرمانروايی او نبود، از ميان می برد و هرکوشنده حقوق شهروندی را خاموش می کرد. روزنامه و کتابی بدون پروانه ساواک به چاپ نمی رسيد و پی آمد داشتن وخواندن رمان هايی که در سياهه کتاب های ممنوعه بود، پيگرد و زندان به دنبال داشت. والاترين نهاد مشروطه که مجلس شورای ملی بود، تيول خصوصی دربار شد و همان دو حزب دولتی هم که نمونه رام شده و خانگی «نهادهای مدنی» بودند، به فرمان آريامهر منحل شدند و دستور داده شد که همه مردم ايران، وابستگان و سرسپردگان حزب رستاخيز گردند. اين سخن درست که اينک، با تبه کاری هايی بس گسترده تر روبروييم، نبايد کسانی را به اين باور خنده دار و شايد هم گريه آور اندازد که پيش از جمهوری اسلامی، ايران سرزمين پرورش مردم برای آماده سازی دموکراسی و ساختن نهادهای مدنی بوده است. پادشاهی که کمترين وفاداری به قانون و حقوق شهروندی نداشت، چگونه می خواست «ابتدا به مردم تا حدی آموزش بدهد تا دمکراسی امکان پذير شود»؟ اگر رفتار سازمان امنيت و ديگر کارهای ناشايست گذشته، گواه وفاداری پادشاه به آموزش دموکراسی و ساختن نهادهای مدنی باشد، نيک است که تنديس هيتلر زينت بخش دفتر حقوق بشر سازمان ملل متحد شود که به ياری سازمان پر مهر گشتاپو، برای آموزش دموکراسی و بنای نهاد های دموکراتيک چنان خدمات ارزنده ای را به جامعه بشری کرد. دست مريزاد آقای رضا پهلوی، از اين آزمون پس دادن تان پس از سال ها زندگی در دموکراسی های غربی و آشنايی با نهادهای مدنی.

درپايان به جا است که به يک درافشانی ديگر هم اشاره ای بکنم. آقای رضا پهلوی می گويند که پدرشان با چنان درايتی و «بدون اين که به قدرت بچسبد»، ايران را ترک کرد که «بسياری از انقلابی های آن موقع امروز نزد من می آيند و می گويند: بهتر بود پدرت ما را بازداشت و اعدام می کرد. ما که خبر نداشتيم چه پيش خواهد آمد!» نخستين سفارش من به آقای رضا پهلوی اين است که هر آينه يکی ديگر از آن انقلابی ها به سراغ ايشان آمد و با پشيمانی از اين که اعليحضرت ايشان را اعدام نکرده، مراتب نارضايتی خويش را به آگاهی رساند، آن ديوانه زنجيری را به نزديک ترين بيمارستان روانی راهنمايی کنند که جهان از گزند چنين پريشان احوالانی آسوده گردد. شايد هم اگر صداقتی در اين سخنان ايشان باشد، نيک است که نام آن انقلابی های پشيمان از اعدام نشدن را آشکار سازند تا ديگران نيز از نزديکی با چنين بيمارانی، دوری جويند.

اما، از شوخی گذشته، راستی تلخی در اين سخن آقای رضا پهلوی نهفته است. ايشان سربسته می گويند که پدرشان بهتر می بود شماری بيشتر از «انقلابی های آن موقع» را اعدام می کردند تا شايد انقلابی در نمی گرفت و ايشان به جای آن که دل به سودای شاهی بر سبيل محمدعلی ميرزايی بسته باشند، اينک برتخت نادری نشسته و شاه شاهانی ديگر می بودند. من خوانشی ديگر از سخن ايشان نتوانم کرد. اين راهم بيافزايم که داوطلبانه ترک کردن کشور از سوی محمدرضاشاه، شايد افسانه ای باشد که خويشان و بستگان آقای رضاپهلوی به او گفته و او باور کرده باشد. محمد رضا شاه از ايران رفت، زيرا ميليون ها مردم به خيابان ها ريخته و رفتن او را می خواستند و دو ديگر اين که نمايندگان دولت ايالات متحد، مانند ژنرال هايزر که بلندپايگان ارتش و نيروهای امنيتی ايران در کف با کفايتشان بودند، آمدند و به شاه دستور دادند که ايران را ترک کند. هيچ کار داوطلبانه ای در ميان نبود.

هرآينه شاه، هنگامی که از ميزان بيماری خويش آگاهی يافته بود که می دانيم ساليانی پيش از انقلاب است، پادشاهی را به سود پسرش رها می کرد و به راستی داوطلبانه کناره می گرفت و هرآينه، دولت مردان و آزاد زنان رژيم پادشاهی، پيش از آن که کار به تنگناهای ماه های پايانی برسد، «صدای انقلاب» و نا رضايتی مردم را از فساد و خودکامگی شنيده بودند، عوام فريبانی مانند آيت الله خمينی و ديگر رهبران انقلاب اسلامی نمی توانستند جامه از تن مردم هشيار بربايند و چه بسا که اينک، هنوز هم نظام شاهی بر ايران چيره بود و آقای رضا پهلوی را نيازی نمی بود که در سودای شاهی، چشم اميد بندان به ارتش آزاديبخش ناتو، اسراييل و عربستان باشند.

محمد امينی

ــــــــــــــــــــ
* گفت و گوی رضاپهلوی با Andrea-Claudia Hoffmann با نام „Ob ich die Krone tragen werde, hängt vom Willen des Volkes ab“ در تارنمای هفته نامه آلمانی فوکوس آنلاين در روز هفتم ژوئن ۲۰۱۲ به چاپ رسيده و برگردان فارسی آن، در تارنمای ايران در جهان که دربرگيرنده برگردان فارسی نوشتارهای آلمانی است، در تاريخ ۱۰ ژوئن آمده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016