تقابل با حقیقت یا خیالوزری عالم مأیوس و سرخورده، نگاهی به اثری از آثار علی میرسپاسی، مهدی استعدادی شاد
عالم مأیوس گشته ما نمیگوید که چه انگیزهای در کار بوده که وی پروژۀ مُدرنیته را به سیاست آشتی و سازگاری خلاصه کند و آن را به مراسم بلهبری و خواستگاری میان سنت و نوگرایی فرو بکاهد. البته خیالورزی همواره بلند پروازی معنا نمیدهد. گاهی نیز به تقلیلگرایی میانجامد
سنگ رها شده بر برکه، پس از اصابت با سطح آب، موجهای دوّار میسازد. دایرههایی که هر لحظه گسترش مییابند. اما گسترش وقتی به انتهای خود میرسد ناگهان محو میشود و جا برای موج داوّر بعدی باز میکند. قایم باشک بازی موجها.
این دیالکتیک آمد و شد چنان جاذب است که گاهی قدرت تشخیص تماشاگر و امر اولویت بخشی به اصل در برابر فرع را برای لحظهای از کار میاندازد. حیرتزدگی، توصیف این وضعیّت مشاهدهگر است.
منتها آنچه از تماشای بازی سنگ و آب برکه برجا میماند و دستگیر آدمی میشود نکتۀ زیر است که هر جرقه و تلالوئی در شعاع دایره بزرگتری خود را نمایان میسازد.
اما برای آنکه از حیرتزدگی بدرآئیم و شیرازۀ سخن را از کف ندهیم، اکنون ناچاریم برخی از دایرههای بزرگتر را از محدودۀ دید خود کنار بگذاریم تا بتوانیم روی این جرقه و آن تلالو تمرکز یابیم.
جرقه و تلالوئی که میتواند استعارهای برای هر پدیده و رخدادی باشد. از جمله برای چالش هژمونی و برتری طلبی که میان این و آن عالم تحصیل کرده و فرنگ رفته در مطبوعات کشور جریان دارد. هرکدام از اینان تلاش میکند برنامه اجتماعی خود را مطلوب همگان جلوه دهد. برنامهای که گاهی ساختار قدرت حاکم را به مصاف میطلبد و گاهی هم از در همنوایی با آن برمیآید.
***
نشریۀ «اندیشۀ پویا» (شمارۀ۱۱، مهر و آبان۱۳۹۲) فصلی را به «کارنامۀ علی ميرسپاسی» اختصاص داده است. چنان که در کنار مطلب ترجمه شدهای از کتاب «دمکراسی در ایران مدرن» او، مصاحبهای نیز درباره سرگذشت و آثارش با وی ترتیب داده است: زیر عنوان «اصلاح طلب روشنفکر نمیشود».
به کنایههای ضمنی چنین عنوانی کاری نداریم. کارهای مُهمتری وجود دارند که برایشان وقت صرف کنیم. از جمله به تلالوی مورد نظر خود برسیم که در نتیجه اثر «دمکراسی یا حقیقت» ميرسپاسی (نخستین کتاب انتشاریافتهاش در ایران) بوجود آمده است. در ادامه به تشخیص این امر برآئیم که برق تلالو اثر و آثار ميرسپاسی روشنایی میبخشند یا چشم را می-زنند.
بدین خاطر بسیاری از دایرههای محاط و مشرف بر چنین بحثهایی را نادیده میگیریم. گرچه ناچاریم به سابقۀ این نوع بحث و جدلها اشارهای کنیم که دوباره در نشریاتی از قبیل «اندیشۀ پویا» احیا شده و سخن را از زمینه تبادل نظر اجتماعی به بیراۀ جدل شخصی و دهان به دهان شدن معرف حضور همگان کشانده است. در هر صورت بخشی از روحیهٔ عمومی را حرف و بحثهای رسانهای میسازند.
پیش از انقلاب، که دیگر قدیمهای ما محسوب میشود، صاحبان نشریات فرهنگی به دورهای عامل جار و جنجال را کشف کردند. عاملی که تیراژ را بالا میبرد. نشریات بدین طریق خریدار بیشتری را جلب میکردند. برغم نکوهش برخی هوشیاران که آنها را نشریات پست پنج ریالی یا ننگین نامه میخواندند، به جنجال پرستی چند جانبه دامن زدند. هم خریدار حشری و حریص دعوا و مرافعۀ قلمی را ارضا میکردند و هم در خدمت نویسنده و نشریه جنجال برپا کن بودند. پدیدهٔ فرهنگ صنعتی شده یا «صنعت فرهنگ»، در ایران، یکی از شکلهای تظاهر خود را این چنین رقم زده است.
آن زمان شاعران و منتقدان ادبی واقعا موجود آتش بیار معرکههای مطبوعاتی بودند که شعلۀ جنجال را پائین و بالا میکشید. گرچه ایشان در این حالت، دانسته و نادانسته، به ورطۀ غرضورزی سقوط میکردند و اصالت کار خود را از تک و تا میانداختند.
امروزه رویۀ یادشده به نوعی در جامعه اسلامی شده ایران احیا شده است و در نشریات قانونی رُخنمایی میکند. منتها با این تفاوت نسبت به گذشته که دیگر شعر و شاعری خوراک چرخ گوشت تبلیغات و جلب مشتری نیستند.
این بار کسانی که در جریدههای ملتزم به نظام به مشاجره مشغولند، عنوان دکترا دارند. استاد دانشگاه، نظریهپرداز و بقول فرنگیها تئوریکر هستند. صحنۀ ظهورشان را رسانههای چاپی چون اندیشۀ پویا و مهرنامه مهیا میکنند که پیشاپیش خود را از هر تلاشی برای بهبود و تغییر مبرا خواندهاند.
در محیطی گرفتاریم که در آن واپسگرایی حاکم از هر نیرنگ و حیلهای سود میبرد تا وضع موجود را مطلوب جلوه دهد و خود را معتدل و حتا «لیبرال» جا بزند. آنهم به صفت و با خصوصیت لیبرالی که، در اصلیت خود و نه در نمونههای بدلی نئولیبرالیسم، آزادیخواهی معنا میداده است.
بهر صورت در هر دورهای که واپسگرایی رقابت بر سر هژمونی فرهنگی را به ترقیخواهی ببازد، از خود بیزار میگردد و با نقاب دیگری برای تداوم بقای خویش ظاهر میشود.
***
در این شرایط، دوست قدیمی و ارزنده، دکتر علی ميرسپاسی به تاسف یکی از نوازندگان ارکستر جنجال و توهم پراکنی و بازنمایی واقعییت وارونه شدهاست. دیگر چند صباحی است که چراغ چنین معرکهگیریهایی را روشن میکند.
وی، اما، امکان شهرت یابی و حضور مطبوعاتی در ایران را فقط بخاطر سفر به کشور، تدریس دانشگاهی و حضور در مراسم جناحی از حاکمیت (کنگره حزب مشارکت) بدست نیاورده است بلکه همچنین با امضاء کردن طومارهایی در جهت لابیگری و جانبداری از رژیم حاکم بر ایران که در سالهای اخیر برای تاثیر بر سیاست ایالات متحده امریکا صورت میگیرد.
از این نکتۀ اندوه ساز، که از تشخیص کم و کیف رو به کاهش دکتر علی ميرسپاسی در این ایام بر میآید، به راحتی نگذشتم و نمیگذرم. نکتهای که خبر از دگردیسی فرد تبعیدی به مهاجر تابع مقرارت حاکم میدهد. این ماجرا متاسفانه از تغییر رفتار عالم جامعهشناسی می-گوید که اتفاقا از منظر دمکراسی خواهی از نقاد قدرت ناموجه به مهندس مشاورش بدل گشته است. بدل گشتنی که راه زیادی تا بدلی شدن ندارد زیرا در این مصاحبهها با نشریات قانونی بایستی بخشی از سرگذشت و فرایند تحقق بخشیدن به خود را مسکوت بگذارد و انکارکند.
در این تبدیل و دگردیسی، بدون شک، برخی از رفتارهای نابههنجار «رفقا» و کمبود رواداری و بردباری در سازماندهی چپگرایانه تاثیر منفی داشته است. اما برای دوستانی که برغم این ناملایمات آن روءیاها و آرمانهای عهدشباب را به فراموشی نسپرده و دنبال راه چارههای جدیدی بودهاند، البته، همنوایی با قدرت جای بسی تعجب و تلخکامی دارد.
در این وضعیت دشوار، بواقع از آشکار گرداندن وضعیت ناگوار دوست سابق گریزی نیست. حتا اگر رفتار ميرسپاسی در عرصۀ جدل محجوبانهتر از بسیاری باشد و نشود آن را نظیر هنرآفرینی دکتر سیدجواد طباطبایی در نشریۀ مهرنامه خواند که به صراحت از هم صنفان و شخصیتهای فرهنگی نام میبرد و ستیز علنی میکند.
ميرسپاسی در سخن خود سربسته اشاره میکند و کنایه میزند. نظیر این جملاتی که از او در زیر میآوریم. او در حالی که در بیان خود گلهمندی دارد، آشکارا به طرفهای دیگر جدل (از جمله به دکتر سید جواد طباطبایی) کنایه میزند: «در بحثهایی که میان روشنفکران میشود نوعی تنفر از روشنفکران دیگر وجود دارد. نوعی از زبان رایج است که باقی روشنفکران را به بیسوادی و بیمایگی متهم میکند و کلمات و صفاتی به کار میبرد که به طور کلی تفکر دیگران را غیر مشروع و حتی به شکلی خائنانه میداند» (نشریه اندیشه پویا، یادشده ص ۱۰۷).
منتها همین افراد که صفحات نشریات قانونی را عرصه تاخت و تاز خود کرده و به عیب-جوئی دیگران میپردازند، در یک نکته با هم اشتراک دارند. اینکه هرکدامشان با نظریه-پردازی خود برای عموم نسخۀ درمان و التیام مینویسند و در ضمن طرحهای عریض و طویل برای بهبودی کشور عرضه میکنند.
به همان مثلثی توجه کنیم که ميرسپاسی در غالب گفتهها و نوشتههای خود از افرادی چون سروش، طباطبایی و آرامش دوستدار میسازد و ایشان را متهم به داشتن دیدگاهی فلسفی به قضایا و دشمنی و بیاعتنایی به جامعهشناسی میکند.
بنابراین آنان بخاطر دیدگاه فلسفی خود، که بزعم ميرسپاسی مانعی در راه تحقق دمکراسی است، به سر درگُمی و درجا زدن یاری میرسانند. بدین خاطر ميرسپاسی خود را محق می-یابد که در آن به اصطلاح تقابل حقیقت و دمکراسی، جانبدار دومی شده و عطای هر چه فلسفه را به لقایش ببخشد.
***
بر کنجکاوان روشن است که روایت و گمانۀ تقابل حقیقت و دمکراسی از آرای ریچارد رورتی پراگماتیست امریکایی برمیآید. ميرسپاسی که ساختار ماجرا را از وی اقتباس کرده، صحنۀ نمایش و بازیگران آن روایت فارسی شده را خود میچیند.
بر این منوال به شکل خودکار روند دلخواه خویش را پیش میبرد و نقشآفرینیها را کارگردانی میکند. همین بازیگران دستچین شده و صحنۀ دلخواه، آن علتی را تشکیل میدهند که وی نتواند با کلیت روشنفکران ایران روبرو شود و گفتارهای رایج ایشان را در مجموع بازشناسی کند.
او به جز بیاعتنایی کامل به تاثیر فرهنگی- سیاسی روشنفکران ادبی از زمان صادق هدایت بدین سو، حتا از نظریهپردازانی که در دوره پسا انقلابی بر افکار عمومی کتابخوانان و فعالان اجتماعی موثر بودهاند، توصیف و تصوری بدست نمیدهد.
اینجا فقط از اندیشهورزان کوشایی چون زنده یادان محمد مختاری و محمد پوینده، بابک احمدی، مرادفرهادپور، یدالله موقن و محمد قائد (همچون نمونههایی از گروه روشنفکران مُدرن و شهرنشین داخل کشور) نام نمیبرم. چون نمیخواهم تنها در راستای رسم و عادت کتابخوانان سکولار حرکت کرده باشم. دایره متفکران مبتکر به همین چند تن خلاصه شدنی نیست. از روشنفکران غربت نشین نمیگویم که با کتاب و حضور در اینترنت تلاش میکنند سخن روشنگرانه خود را به گوش هموطنان برسانند. اما جا دارد که از اهل قلمی چون مجتهدشبستری و سید یحیی یثربی بگوئیم که در زمینه بازشناسی کلام اسلامی و افسونزدایی از متکلمان مسلمان آثار چشمگیری عرضه کردهاند. مجتهدشبستری دریچه برای خوانش دیگرگونه از سنت اسلامی میگشاید و یثربی بازخوانی انتقادی آثار ملاصدرا را به جریان انداخته است.
بیاعتنایی به شخصیتهای دست اندرکار تحول فرهنگی، آن عیب و کمبودی است که برای جامعهشناس تحصیل کرده در ینگه دنیا (و در اینجا ینگه دنیا را به صورت معادل کنایی ایالات متحده امریکا میآوریم) ایراد اساسی بشمار میرود. بوقتی که داعیه بدست دادن جمعبندی فراگیر از وضعییت روشنفکران ایرانی را دارد.
***
در ادامه، برای آنکه به ریشه و سرچشمه گفتار ميرسپاسی ارجاع دهیم و خود را با بازخوانی و ترجمههای وطنی سرگرم نکنیم، به سخنی از یورگن هابرماس اشارهای اجمالی میکنیم. او که روایت ریچارد رورتی از تقابل دمکراسی با حقیقت را امری نادرست ارزیابی میکند. آن را ناشی از گمانهزنی صرف میخواند. همچنین در آن میانه درک و دریافت ایستا از مفهوم حقیقت را نیز نقد میکند.
هابرماس بحث خود در مورد چرخش نظری رورتی را در مطلبی زیر عنوان «حقیقت و توجیه» میآورد. رجوع کنید به کتاب زیر از وی:
Jürgen Habermas, Wahrheit und Rechtfertigung, Ed.Suhrkamp.1.Aufl.,1999.Ffm
در آغاز مطلب به نوشتهای از رورتی با نام «اُرکیده وحشی و ترتسکی» اشاره میکند؛ که در آن نویسنده نگاهی رُمانتیک به تحولات فلسفی خود انداخته است. روایت تماشاگر، در ضمن، جدایی گام به گامی را خاطر نشان میسازد که با آن رورتی آرزوهای جوانی را پشت سر -گذاشته است.
بنظر هابرماس تعیینکنندهترین انگیزه برای گرایش رورتی بسوی پراگماتیسم چیزی جز مقابله با قول وقرارهای نادرست آن فلسفهای است که داعیه ارضای نیازهای نظری- زیباییشناسی و اخلاقی پیروان خود را داشت. متافیزیک از آغاز رونق خود تمایل بدین امر داشت که مخاطبان خود را به تمرین تزکیه نفس وا دارد. تزکیه نفسی که گویا از مشاهده خوبیها در امور زیبا و مطلق برمیخاست. ولی رورتی جوان که از اندیشگرانی چون افلاتون و ارسطو و توماس قدیس مشعوف بود، تجربۀ دردناکی را از سر گذراند. ناملایماتی که ناشی از وعده و وعیدهای نظریهپردازی بود که درک و دریافت واقعیت روزمره را با مشاهدهای هوش ربا و آرامبخش همراه میپنداشت. در حالی که مشاهدهٔ هوش ربا و آرامبخش فقط در مسیر دعا و عبادت کردن میسر میشود. اما نه در راه فلسفیدن.
فهم و پذیرش این نکته که پسا پشت واقعییت روزمره حقیقت والایی پنهان نشده و تجلی پدیده-ای وجود ندارد که مشاهدهاش وجدآور باشد و آدمی را به خلسه برد، همچنین اگر این را نیز دریابیم که در عملکرد روزمره جایی برای نگرش جویای رستگاری نیست، آنگاه بیماریی را درمان میبخشیم که به مرض افلاتونی دُچار بوده است.
سلامت یابی بیمار و هوشیاریاش البته بدین معنا نیست که بایستی به تمامی یاد استنشاق عطر و رایحۀ گُلهای دورۀ جوانی را از خاطر بزداید؛ گُلهایی که هوش ربا بودند و تماشایشان در دشت جاذب.
هابرماس پس از اشاره به این اندیشمندان موثر و مورد قبول در سرگذشت رورتی که از برخی از ایشان نامی به میان میآید و از برخی نه، در شدن فکری رورتی عاملی را میبیند که اهمیتش بیش از چرخش در شیوۀ تفکر یک فیلسوف خاص است. این عامل چیزی جز تغییر معنای فرهنگ در زمینۀ نظریهپردازی نیست.
بر این منوال او نقد خود به نگرش رورتی را ابراز میدارد که در حین وداع با فلسفه به فلسفیدن مشغول است. در مرحلۀ بعدی هابرماس با این نتیجه گیری رورتی زاویه مییابد که در همراهی با پراگماتیسم رادیکال شده از واقعییت ناپذیری شناخت حرکت میکند. تحرکی که وی را به شک و تردید بیانتهای شکاکان فلسفی نزدیک میکند.
در تداوم این مسیر ارزیابی نگرش رورتی، هابرماس همچنین به درک و دریافت ازحقیقت همچون زیر مجموعهای از امر توجیهات زبانی و منطقی معترض است. هابرماس این نکته و نیز تلاش رورتی برای جا انداختن فلسفهای که کلیت فلسفه را کنار میزند، نتیجه ماخولیای شدن عالم مایوس و سرخورده میخواند. گرچه بنظرش رورتی تجزیه و تحلیلگری فوقالعاده، تیزهوش و همواره در پی دانایی بوده است.
***
اشاره کوتاه به سرچشمۀ بحث تقابل حقیقت با دمکراسی را در نگر گرفتیم که بنیان استدلال ميرسپاسی را میسازد. او مبنی بر همین شیوه استدلال در مقابل برخی از نظریهپرازان وطنی جبههبندی میکند.
اکنون لازم است، فرای این تخاصمات و اختلاف نظرهای جامعهشناسانه با اهل فلسفیدن، به شیوه و روش مشابه و نقاط اشتراکی ایشان بپردازیم. آن مثلث (سروش، دوستدار و طباطبایی) با ناظرشان (ميرسپاسی) در واقع یک مربع فرضی را تشکیل میدهند که در راستای ساختن دستگاه مفاهیم نظری و تولید جهانبینیهای قالبی اشتراک مساعی دارند.
در گوشههای این چهار ضلعی، یکی مثل عبدالکریم سروش (حاج حسین دباغ) در پی نجات «معرفت دینی» مذهبیون مملکت است که بخاطر بیداد خلافت خلیفه با وجدان و محیط خود دُچار مشکل شدهاند؛ دیگری نظیر آرامش دوستدار است که با حق بجانبی اعجاب برانگیزی آب پاکی نیندیشیدن روی دست نسلها هموطن میریزد. وی، در همنوایی با نظریۀ اروپا مرکز پنداری، فلسفه یونانی ماب را یگانه محور فلسفیدن دانسته و آن را به پرسش و پرسیدن خلاصه و ایرانیان را متهم به نیندیشیدن به خاطر فرهنگ دینی میکند.
(البته سایرین درمورد او که امکان اشاعه افکار خود را در ایران نداشته و آثارش پروانه انتشار نمییابند، از اخلاق گُفتمانی عدول میکنند. وقتی در نشریات چاپ ایران به او ایراد میگیرند. در حالی که وی شرایط پاسخ دادن به نقدها را ندارد.)
سومین گوشۀ مربع قصیده سرایی در زمینۀ فرهنگ و سیاست (بعد خواهیم گفت که چرا در اینجا قصیده سرایی را همچون استعاره بکار گرفتهایم) دکتر سید جواد طباطبایی است که برغم پژوهشهای حجیمش با تند خوئیها و رفتارهای سیخکیاش مخاطب را یاد زندهیاد احمد کسروی میاندازد.
کسروی که، برغم خدمات غیرقابل انکارش به فرهنگ و اندیشه اجتماعی ما، سوءسابقه وحشتناک رهنمود کتابسوزی را نیز در کارنامه خود دارد.
طباطبایی در تداوم برداشت دوستدار از امتناع تفکر، پایۀ طرح فراگیر خود را بر «شرایط امتناع تفکر» در کشورداری گذاشته است. او که در کنار مصاحبههای متعدد خود بر زوال تدبیر سیاسی در تاریخ گذشته ایران اسلامی تاکید دارد، در این میانه همچنین به تصحیح دستنویسهای انتشاریافته خود و بازچاپشان سرگرم است.
البته در این میانه چند تنی از شیفتگان طباطبایی چنان سازمانیابی شدهاند که هر ایراد به استاد را به شدیدترین وجه پاسخ گفته و وی را در تخطئه دیگران همراهی کنند.
این جماعت در توجیه کار خود این بهانه را هرباره از آستین بیرون میکشد که ایراد به استاد به ظاهر رفتار او و تندی گفتارش خلاصه میشود. ایشان مدعیاند که کسی را یارای برخورد و نقد طرح (کانسپت) استاد نمیبینند.
ایکاش کمی صبر میکردند تا حرفهای مراد شکل نهایی و سرانجامین خود را بیابد. والا مدام از گفتهها و داعیههایی دفاع میکنند که امکان دارد فردا توسط خود استاد تصحیح شود.
چهارمین گوشۀ مربع فرضی قصیدهسرایی در عالم طرح و برنامه کشوری را علی ميرسپاسی تشکیل میدهد؛ که در نزد دوستان و رفقای سابقش به نام دیگری (علی آشتیانی) خوانده میشد. ميرسپاسی از میان سه نفر یادشده با نفر آخری دکتر طباطبایی هم از منظر امکان سفر به ایران در سالهای اخیر و هم از منظر چپگرایی در جوانی شباهت دارد که برغم تقریبا یک دهه تفاوت سنی از ایستگاههای مشابهی گذشتهاند.
بنابراین فراز و نشیبهایی که ایشان سپری کردهاند با تجربههای تلخ و شیرینشان در سطح ملی و بین المللی، تاثیر مستقیم و شکلدهنده در یاس و امیدی دارد که آنان در دستگاهسازی فلسفی و در طرح خود برای بهبود وضع کشور تزریق میکنند.
البته هر کدام از ایشان حق دارند که به تجربههای خود اتکا کنند و از آنها درس گیرند. اما، هنگام ارائه طریق و آلترناتیو برای کل هموطنان، اشکال خواهد داشت که آن درک و دریافتهای شخصی را مطلق سازند و برای همگان چاره ساز بدانند.
از این گذشته خود سانسوری (یعنی اشاره نکردن به دوره جوانی و مسکوت گذاشتن تجربه-های چپگرایی) که در مصاحبه منتشره در «اندیشۀ پویا» و بیان سرگذشت ميرسپاسی اتفاق میافتد، مخاطب را از فهم جزئیاتی که کلیت عالم ما را تشکیل داده محروم میسازد.
عالم مایوس گشته ما نمیگوید که چه انگیزهای در کار بوده که وی پروژۀ مُدرنیته را به سیاست آشتی و سازگاری خلاصه کند و آن را به مراسم بله بری و خواستگاری میان سنت و نوگرایی فرو بکاهد. البته خیالورزی همواره بلند پروازی معنا نمیدهد. گاهی نیز به تقلیل-گرایی میانجامد. در جای دیگری از مصاحبه و نوشتههای ميرسپاسی تقلیلگرایی بدین نکته میرسد که آمال و آرزوی مُدرنیته را ساختن دولت مدرن ببیند.
***
پس از پرداختن به رئوس سخنان ميرسپاسی که در آثار و مصاحبههای وی تکرار میشوند، به مسئلۀ قصیده سرایی همچون تمثیلی برای سخن و کلام این اساتید اشاره کنیم.
در دمخوری و جوششی که سرایندگان ما با ژانرها و گونههای ادبی در قلمروی ادبیات فارسی داشتهاند، قالب قصیده با خصوصیات زیر خاطر نشان شده که طرح و برنامه دار است. در روند شکل گرفتن قصیده، در حالی که نکوهش و مذمت پدیدههای نامطلوب ناگفته و در سایه میمانند، مدح خواستهها و آرزوهای هوش ربا در مرکز توجه قرار میگیرند. قصد سراینده، در قالب قصیده، پیشاپیش این است که در مخاطب حس حرمتگزاری به طبیعت یا احترام به شخصیت لشگری و کشوری ایجاد کند. او این کار را به دوران رونق قصیده تا تعدادی بیش از صدها بیت رسانده است. بیتهایی که از مبالغه و اغراق خالی نبوده و در فراز و نشیبهای خود در دل خوانندگان امید و اندوه پدید آوردهاند. چنان که نمونهای از صغرا و کبرا چینی بالا را در این فراز از قصیدۀ عنصری میتوان باز شناخت که سروده:
... نعت گویی جز به نام او سخن ضایع شود
تخم چون در شوره کاری ضایع و بیبر شود
چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن گویی عرض جوهر شود...
باری. مجموعۀ آن سایه روشنهای خصلتی قصیدهها را در آثار افراد یادشده نیز میتوان باز یافت که طرحهای کُلی و رهنمودهای فراگیر به کل جامعه ارائه میدهند و خود را صاحب خوانش و قرائتهای تمام و کمال ازتاریخ حوزۀ خویش میدانند.
البته اشاره به قصیدهسرایی (همچون شکلی از گونهها و ژانرهای ادبی در ادبیات کلاسیک ما) میتواند به جنبههای دیگری نیز توجه را جلب کند.
توجه مورد نظر میتواند شامل حال تحولات ژانری در ادبیات ما شود که با کشف عامل ایجاز و فشردگی کلام و رسیدنش به غزل و رباعی سرانجام با انقلاب نیمایی هم نوگرایی فُرم و قالبها را بهمراه داشته و هم انتظارات زیباییشناسانه و نظری از سرایش را متحول و روزآمد کرده است.
همچنین در توجه به دستاوردهای شناخت شناسانهای که ادبیات مُدرن فارسی برای کسب و کار اندیشهورزی در ایرانی داشته، میتوان این نکته را دریافت که متفکران امروزی ما (از جمله چهارگوشهٔ مربع فرضی قصیده سرایی در قلمروی نظریه) تا چقدر در رابطۀ بینا ذهنی میان حوزههای شناخت و دانش هوشیار بودهاند.
در اینجا به مثلث افرادی که بزعم ميرسپاسی بخاطر گرایش فلسفی متوجه اولویت و اهمیت دمکراسی نگشتهاند، کاری نداریم. دمکراسی که قوام یافتنش در ایران برای ميرسپاسی حتا از جستجوی حقیقت مُهمتر است.
گرچه این اشاره جانبی در مورد گرایش رورتی به افلاتون زدایی را نیز یادآور شویم که در مورد سنت درک و دریافت از چرایی و چگونگی فلسفه در ایران راهگشا نیست و جواب نمیدهد. اگر بخواهیم به کمک آن گرایش به نقد فلسفه در ایران بپردازیم.
کافی است به یادآوریم که سرآغازکنندگان حکمت اسلامی (متفکرانی نظیر فارابی) رساله ائولوجیا را مبنای کار دانسته بودند. ایشان از این گمانه حرکت میکردند که در آن نوشته تفاوت میان افلاتون و ارسطو برطرف شده است. در حالی که نئوافلاتونگرایی (نطفه بسته در اسکندریه و به زمان فلوتین) قالبهای نظری ایشان را تعیین کرده و شکل داده است.
پس از اشاره به جبههبندیهای نادرست در برابر فلسفه، بایستی از کمبود رابطۀ ميرسپاسی با دستاوردهای ادبی نیز بگوئیم. او که در استقرار دمکراسی نقش جامعهشناسی را عمده می-داند، بدون تردید بینیاز از ادبیات جامعهشناسانه نیست.
وی با اینکه در «بخشی از کتاب دمکراسی در ایران مُدرن» (نشریۀ اندیشه پویا، یادشده، ص ۱۰۴) به ادبیات و سرودن اشاره دارد و «از تجربه نیما و تجربه کردن قالبهای شعری بیرون از محدودۀ سنن ملی ایران» میگوید، اما متوجه شاخه دیگر ادبیات مُدرن نیست. به نثرآوری و داستاننویسی التفاتی ندارد که اتفاقا برای جامعهشناسی دستاوردهای فراوانتری دارند.
در پایان یادداشت خود شرحی ازیک رُمان خواندنی را مثال میآوریم تا کمبودهای نگرش ناقدانه و لنگیدن کلیت جامعهشناسانۀ ميرسپاسی را یادآور شویم. جامعهشناسی که برغم تاکید بر لزوم تحلیل شرایط مشخص جامعه ایرانی و استخراج نظری حاصل از مطالعۀ میدانیاش، به دستاوردهای شناختشناسانه ادبیات داستانی ما بیاعتنا مانده است.
***
در روندی که رئالیسم انتقادی با آفرینش ادبیات داستانی ما داشته، از جمله رُمان ابراهیم گلستان با نام «اسرار گنج درۀ جنی» اثری تثبیت شده و ذکرش در آنتولوژیهای معتبر ادبیات فارسی رفته است. بیتوجهی به ظرایف روایتهای مُدرن فارسی، و از جمله داستان بلند ابراهیم گلستان، برای یک بار دیگر نکته زیر را روشن میسازد. اینکه نظریهپردازی با مدعای ارائۀ توصیفی جامع از کم و کیف جامعه ایرانی نااستوار است و نیاز به تصحیح و تکمیل دارد. اگر که جدولهای آماری و برایندهای بنیادی خود را بدون ارجاع به نرم افزار اطلاعاتی شعر و داستان مطرح کرده باشد.
در داستان بلند یادشده از گلستان میتوان علت سرزنش چنین بیاعتنایی را یافت؛ که در اینجا شامل حال دوست قدیمی علی ميرسپاسی نیز میشود.
در ص ۲۲۶اسرار گنج درۀ جنی از جمله عبارتهای زیر را میخوانیم:
«نقاش میدانست بیفایده ست گفتن، یا بلند گفتن؛ قصدی برای شماتت نداشت، اما نتوانست خود را نگهدارد گفت» سست بود پایهش. قلابی بود. «(...) نقاش میدانست بیفایده ست گفتن اما میدید فایده مطرح نیست. نفس مبادله فکر مطرح بود. میدید اگر برابر فکری که آشنایش داشت از فکر خود نگوید یک جور تقصیر است. نقص است و نارسایی انسان برابر انسان است. میدید خست است نگفتن—بدتر، نبودن است نگفتن. گفت» فرق داره. خرابی اولی به فاجعه-س، مصیبته. تو دومی فاجعه نیس. گاهی هم میشه که مضحکهس. «
این زمزمۀ نقاش در روایت گلستان از اسرار گنج درۀ جنی است که نقش فاعل شناسای تاریخ و جغرافیای سیاسی – فرهنگی کشور را بعهده دارد و این حرفهای گفتاورد شده را کمی پیش از پایان روایت میزند. روایتی که با تصویر زیر به پایان میرسد و اشاره به فاجعهای در حال پاگرفتن میکند.
» قطار قاطرها از پیچ گردنه میرفت و میگذشت تا رسید به تیغه. آنجا اول صدا به گوششان آمد بعد کارگاه راهسازی را از دور میدیدند. میدیدند بیلهای گنده تراکتور دار انبود خورده سنگ و خاک را از پیش میراندند. بیلهای ماشینی چندان زیاد نبودند، آهسته میرفتند. سنگین و گنده با صدای سخت میرفتند و باز میگشتند. نقاش میدید از دور آفتاب تیغهشان برق میانداخت انگار پاک و تیز و صیقلی باشند هر چند میدانست، از نزدیک آغشتهاند و با دمه-هایی که زیر و سائیده ست. «
روایت گلستان از منظر سابقۀ هنری یک عادت زدایی را نمایش میدهد. چرا که معمولا این صنعت سینما است که ادبیات را به فیلم بدل میکند. اما گلستان در شناسنامۀ کتاب مینویسد که» این کتاب را از روی فیلمی که به همین نام ساختم نوشتم. «
در ادامه از این نکته نیز باخبر میشویم که گفتگوهای فیلم و روایت در سال ۱۳۵۰ خورشیدی نوشته شدهاند. در توضیحی، که تکمیلی عبارت بالایی است، میخوانیم داستان برای کتاب را در تابستان و پائیز ۱۳۵۳ نوشته شده است. بنابراین با اثری روبروئیم که انتشارش چهارسال پیش از انقلاب اسلامی بوجود آمده است.
اسرار گنج درۀ جنی، پیش از آنکه به مسائل شهرنشینی بپردازد، نخست بر مردی روستایی زوم میکند. تیپی که میتواند تمثیلی برای اکثریت آن زمان جامعه باشد.
آن مرد، روزی، یا بهتر است بگویم در بزنگاه تاریخی تعیین کننده آتیه جمعی ما، گنجی پیدا میکند. گنجی که، بدون شک، استعارهای برای کشف میدان نفتی و استخراج طلای سیاه در کشور است. بر این منوال انگیزه دولتمرد گشتن در ایران را وارد شرایط بسیار جذابتری می-کند.
یادمان نرود که سیاحان فرنگی در مشاهده استفاده ایرانیان زمانهای قدیم این ساز کنایه دار را کوک کردهاند که ما (یعنی ایرانیان) به دولت همچون قلکی برای پُر کردن جیب خود نگاه کردهایم. بدین ترتیب با کشف و استخراج نفت، که سرانجام فروشش دست دولت خودمانی افتاد، بدیهی است که دیگر قُلک در برابر نداشته باشیم بلکه یک گاوصندوق پُر پول.
با در نظر گرفتن چنین پیشزمینهای آسان میشود موقعییت مرد روستایی را فهمید که با یافتن گنج هوایی و هیجان زده شود. در جایی ازروایت گلستان از واکنش مرد روستایی میخوانیم که با کارد میزند و تنها دستیار تامین معیشت و رابطه با زیستبوم خود را میکُشد. آن دستیار یگانه، گاوی است شخم زن در مزرعۀ محدود روستایی گنج یافته. بنابراین با زن خود و همولایتیها دُچار دشمنی و درگیری میشود. خشمگین از دست دادن پیوندهای خود، حتا اگر این حالت را در ضمیر ناخودآگاه خود تلنبار کرده باشد، کینهورزانه به شهر میرود. آنجا در پی فروش گنج خود با زرگر و عتیقهشناسی کار کشته آشنا میشود که او را به بازار فراتر از تصورش وصل میکنند.
در ادامه داد و ستد با زرگر و آمد و شد، بساط آشنایی او با خدمتکار خانه زرگر نیز مهیا می-شود. عروسی در شهر پا میگیرد. از آن پس ریخت و پاشی بیانتها جاری میگردد. در حین توفیق مادی و عاطفی مرد دهاتی، رقابتی هم برای بالا کشیدن اموال کاشف گنج جریان دارد. در روندی که روایت مشغول توضیح ماجراهای رقابت است، این نکته نیز بطور ضمنی خاطر نشان میگردد که در حرص دستیابی به ثروت نیرنگ برندهترین ابزار پیشرفت است.
همه برای هم دام میگذارند. گرچه، در وهلۀ نهایی، کسی دام پُر طعمهای نمییابد. در فضایی که مصرفگرایی به دین و آئین نامرئی مردمان بدل شده، مرد دهاتی ریخت و پاش کن، الگوی رفتار عمومی میشود. او که روزی از دهات گریخته بود، سپس به ولایت خود کالا صادر میکند.
در وضعیّت توصیف شده، همه در جشنی سرگرم هستند که به تباهیشان راه میبرد. روایت ابراهیم گلستان، به سهم خود، پرتوی بر تاریکخانهای میاندازد که اگر با روشنایی آن راه خود را نگشائیم به شناخت خودویژگیهای جامعه ایرانی نمیرسیم.
از این دست روایتهای راهگشا برای شناخت جامعه ادبیات مُدرن فارسی کم ندارد. بعد از اثر گلستان میشود سراغ» سنگر و قمقمههای خالی «بهرام صادقی رفت؛ که رفتنش الان از حوصله این یادداشت درباره ميرسپاسی و تقابلش با حقیقت خارج است.