دستاوردهای جُستارنويسی ما، مهدی استعدادی شاد
تنها از طريق مراجعه به منابع خودی به هستیشناسی جُستار نخواهيم رسيد. از اينرو در ادامه سراغی از نوشتههای فرنگيان خواهيم گرفت و پس از آنکه به تعريف مورد نظر رسيديم به دو نوشتۀ مشخص از نويسندگان فارسیزبان اشاره خواهيم داشت. همچنين تلاش خواهيم کرد نشان دهيم که اين متنها همچون نمونههای جستار نويسی ما چه دستاوردهايی برای رشد درک و دريافت جمعی در اين سالها داشتهاند
«اصالت راستين و خودجوش،
فی نفسه ارزش معنوی دارد.»
فريدريش شلگل
در مورد تعريف «جُستار»، و نيز تعيين کرانههای مفهوم آن، از آغاز يک نکته برای نگارنده روشن است که رويکرد رايج و رسمی جوابگوی منظور نيست. زيرا رويکرد رايج و رسمی گرفتار اين عادت است که برای تعريف هر پديدۀ فرنگی و مُدرن فقط در تمدن اسلامی- ايرانی دنبال منبع و سرچشمه بگردد. آنگاه با هر ترفند و حيلهای که شده برايش تيره و تبار خودمانی میسازد تا بزعم خود بتواند فخر بفروشد و به ارضای خاطر برسد. بیآنکه لحظهای به پيامدهای خود فريبی انديشيده باشد.
از اعتياد سنتگرايان وطنی و پيامدهای فاجعهبارش گذشته، برای منظور ما که تعريف جُستار همچون نوع يا فُرم ادبی است در ادب کلاسيک فارسی متن ارجاعی بهتری از «چهار مقاله» نظامی عروضی يافت نمیشود. اما در اين اثر البته خواندنی نيز چرايی و چگونگی نوشته موضوع فکر و بررسی نبوده بلکه توضيح ماهيت و ويژگی «چهار طبقه» دبير، شاعر، منجم و طبيب مطرح شده است.
***
بنابراين تنها از طريق مراجعه به منابع خودی به هستیشناسی جُستار نخواهيم رسيد. از اينرو در ادامه سراغی از نوشتههای فرنگيان خواهيم گرفت و پس از آنکه به تعريف مورد نظر رسيديم به دو نوشتۀ مشخص از نويسندگان فارسیزبان اشاره خواهيم داشت. همچنين تلاش خواهيم کرد نشان دهيم که اين متنها همچون نمونههای جستار نويسی ما چه دستاوردهايی برای رشد درک و دريافت جمعی در اين سالها داشتهاند. با اين دستاوردهای چه دردها و رنجهايی از روح و روان خود را مطرح کرده و از پی التيام بودهايم.
اين نوشتهها يکی «من هم بودم» اکبر سردوزآمی است که به سال ۱۹۹۳ در سوئد انتشار يافته است. نوشته ديگر از آن فرشته مولوی با نام «انگليسی مرا rape کرده است» که به سال ۲۰۱۰ در کانادا منتشر شده است. البته امروزه، که سال ۲۰۱۴ است، شايد بشود اين نوشتهها را در اينترنت يافت. چنان که نگارنده اين سطرها دومين متن را از اينترنت برداشت کرده است.
منتها پيش از اينکه به نوشتههای يادشده بپردازيم، نخست بايستی پرسش «جُستار چيست؟» را پاسخ دهيم. چون متقدم بر توضيح دستاوردهايی است که از جستار استخراج میکنيم يا مدعی استخراجش هستيم.
***
در راه پرداختن به پرسش «جُستار چيست؟»، البته، يادداشتها و گزارشهای ياری دهندهای بزبان فارسی وجود دارد. از جمله مقدمهای که بابک احمدی در کتاب «دفترچۀ خاطرات و فراموشی» محمد قائد نگاشته است. محمد قائدی که در ميان اهل قلم به جز روزنامه نگار ورزيده بودن به عنوان جُستارنويس طناز نيز مطرح است.
اما بابک احمدی که خودش انديشهورزی موثر و برجسته در سه دهۀ اخير بوده در مطلب يادشده معادل جُستار را به کار نبرده است. وی با اينکه در مقدمۀ يادشده از نظرات لوکاچ و آدورنو بهره برده که هرکدام مطالب مُهمی درباره اِسی گفتهاند (اِسی که خوشبختانه در فارسی معادل مناسبی چون جُستار يافته) گويا واژۀ جُستار را نپسنديده است. وی در مطلب يادشده بطرز اعجاب انگيزی آسان گرفته و قلم زده است. چنان که به جای مفهوم جُستار از کلمه رساله (و نه حتا از لغت مقاله) استفاده کرده و عنوان مطلب خود را «رسالهای در ستايش رساله» خوانده است.
برای اينکه از اغتشاش و بلبشوی جاری در کاربرد مفاهيم نجات يابيم که درک و دريافت موضوعها را سخت میکند و نيز بر تعداد مسائل و اشکالات میافزايد، شايد بهتر است به فرهنگلغتها رجوع کنيم. دستکم در فرايند سراغ گرفتن میشود معناهای واژههای قديمی و جاافتاده را مد نظرگرفت تا هنگام برخورد به پديدۀ جديد همينطور سردستی مترادفهای مشابه اما متمايز را بکار نبنديم.
با اينکه هنوز به لغتنامه نويسی پويايی در سطح جامعه خود دست نيافتهايم که روزآمد باشد، اما با ارجاع به همان فرهنگلغتهای قديمی زندهيادان دهخدا و معين میتوان دريافت که رساله به معنی کتاب کوچک، جزوه، نامه و مکتوب است. مقاله نيز که از گفتن ريشه می-گيرد، يا فصلی از يک رساله را تشکيل میدهد يا اصلا برای درج در روزنامه و مجله نوشته میشود.
در حالی که جُستار نه هم و غم اين دارد که فصلی از کتابی باشد و نه صرافت اينکه در کدام رسانه خود را مطرح نمايد. جُستار با توصيف و تفسير، و نيز گاهی با تجزيه و تحليل، سودا و هدف نزديکی به حقيقت را دارد. بیآنکه در پی ساختن دستگاه مفهومی باشد، از فکر فلسفی استفاده میکند. همچنين روشهای علمی و شکلبخشی هنری را برای قوام سخن و ريخت و شمايل خود بخدمت گرفته و میگيرد. بیآنکه داعيه علمی بودن داشته باشد.
***
دومين متنی که میتواند ما را به پاسخ پرسش جُستار راهبر شود به قلم فرشته مولوی است. او که نه فقط کتابی از خود را عنوان «آن سالها اين جُستارها» داده که دربرگيرنده يکی از جُستارهای مورد نظر ما در همين نوشته است، بلکه همچنين در سايت شخصی خود در اينترنت نوشتهای با نام «جُستار هم چون فُرم ادبی» منتشر کرده است.
در نوشتۀ اخير، البته بدون ارجاع به نمونه مشخصی، وی نيز از کاربرد سامان نيافته مفاهيم وارداتی از غرب در زبان و ادبيات فارسی شکايت کرده است. سپس سه برابر نهاد فارسی (مقاله، جُستار و درسنامه) را يادآورشده که به نظرش بايستی دربرابر سه واژه انگليسی article، essay، paper بکار گرفته شوند.
وی، در تداوم سخن خود، از ميان آن سه مفهوم مترادف، جُستار را بقرار زير تعريف میکند که «... مثل مقاله نثرنوشتهای معمولا کوتاه پيرامون موضوعی خاص است با سه عنصر تفکر، تحليل و تفسير از آن متمايز میشود. به بيان بهتر، مقالهای که در آن نويسنده از انديشه و توان تحليل و تفسير خود بهره گيرد و از پس پرداخت موضوعی به تفسير آن میرسد، به جُستار بدل میشود.»
او پس از قياس مقاله (همچون نمونۀ عام) و جُستار (همچون نمونۀ مشخص)، و نيز اعلام ملاک تفاوت که طرح و برنامه داشتن اولی و وجود نداشتن مقصدی از پيش تعيين شده برای دومی است، به تقسيمبندی ميان دو نوع متفاوت جُستار به شکل جُستار رسمی- پژوهشی و جُستار نارسمی و ادبی (يا شخصی) مینشيند.
برغم تعريف يادشده از جُستار و تقسيم بندی اين فُرم ادبی به شکلهای رسمی و نارسمی توسط مولوی، وی معترف است که «تعريف جُستار هم چون فرُم ادبی آسان نيست». نکتهای که البته به گسترده بودن دامنه جُستار و ابتکارات مصرفکنندگان آن برمیگردد.
وی در ضمن مدعی است که سخنانش در مورد جُستار بازگويی گفتههای ديگران نيست بلکه برآمده «از تجربه در جُستار نويسی و رای شخصی مبتنی بر اين تجربه است».
با اينحال او مخاطب خود را از داشتن اطلاعات گستردهتر در مورد جُستار محروم نمی کند. چنان که آورده است: «در ادبيات غرب هر گفتاری درباره جُستار با نام مونتنی آغاز می-شود». او سپس به استفاده و برداشت مونتنی از فعل essai در فرانسوی اشاره دارد که کوشيدن معنا میدهد.
***
در اينجا دو اشاره تکميلی شايد به اظهارنظرهای مولوی جامهٔ شايستهتری بپوشاند. نخست، فعلی که جُستار از آن اشتقاق يافته از لاتين میآيد و به معنای آزمايش کردن است. دومين اشاره به اين نکته است که مونتنی در آثار خود اعلام داشته که خويش را وامدار سنت يونانی- رومی میداند. بنابراين او، از منظر شناخت تاريخ رشد و تناوردگی جُستار، در واقع احياگر فُرمی است که افلاتون آغازکننده بهره گرفتن از آن بوده است.
اين نکته را هم در مطلب لوکاچ «دربارهٔ ماهيت و صورت جستار» میتوان يافت و هم در تفسير هوگو فريدريش که يکی از برجستهترين آثار مونتنیشناسی را بزبان آلمانی نگاشته است. او نه فقط نکته يادشده بلکه ساير ظرايف انديشگی و پياده کردن طرحهای ادبی آن اومانيست فرانسوی را وارسيده است تا نشان دهد که فرايند تحول انسان تحقير شده به انسانی که خود را باور کرده چگونه در جُستارهای مونتنی طی میشود.
در هر صورت مونتنی برای رسيدن به ضرورت ترويج خود باوری انسان يکشبه خوابنما نشده است. او و مخاطبی که با «جُستارها» مورد خطاب قرار میگرفت، به دههها بار تحقير «بنده خدا» بودن را بر دوش کشيده بودند. در حالی که در همان زمان دينفروشان با فرودست سازی مومن مُقلد بساط فرادستی خود را مهيا میکردند.
برای تغيير چنين وضعيتی، مونتنی اشاره داده است که: «هرکدام از ما انسانها غنیتر از آنی هستيم که فکر میکنيم. متاسفانه ما را چنان تربيت میکنند که به قرض گرفتن و گدايی عادت کنيم. نزد غريبه التماس میکنيم در حالی که به دارايیها و امکانات خود توجهی نداريم».
مونتنی، که به سی و هشت سالگی نوشتن جستار را شروع کرده، شيوه برخورد شخصی با موضوع را به مخاطب خود نشان میدهد. در بررسی دانشورزانه که پديدههای اجتماعی – فرهنگی را مد نظر میگيرد خود را مجبور به رعايت مقرراتی نمیکند که بر رسالههای علمی زمانهاش حاکم هستند.
البته در آن دوران بخش ترقيخواه اذهان زمانه زير تاثير ايدۀ اصلی رُنسانس است که توجه را بر انسان متمرکز میکند و کمتر راجع به خدا و طبيعت قلمفرسايی مینمايد.
آن فرزند پيشرو سدۀ شانزدهم (۱۵۳۳-۱۵۹۲) با تجربه شخصی خود در امر نوشتن معيارهای ملانقطی زمانه را بر نمیتابد. به مطلق گرايی ارباب کليسا تن نمیدهد. از جزمگرايی میپرهيزد و به حقيقت مطلق باور ندارد. بیدليل نيست که به هنگام گرايش عمومی به خوانش آثارش، در ۸۴سال پس از مرگش، جستارها از ۱۶۷۶ميلادی در سياهه کتابهای ضاله و ممنوع کليسا قرار میگيرد.
***
از اشاره به تلاش مفهومشناسی فرشته مولوی در مورد جُستار و بررسی هوگو فريدريش در مورد مونتنی گذشته، در اينجا به دو مطلب از لوکاچ و آدورنو نيز بايستی رجوع داد که سطح انتظارات تئوريک از اين مقوله را بالا بردند. کسانی که در قرن بيستم ميلادی، بيش از هر چيزی، به بررسی ظرفيت جستار در زمينۀ فلسفيدن و انديشگری نشستهاند.
لوکاچ جوان به بيست و پنج سالگی در کتاب «روح و فُرم» خود به تعمق و تامل دربارۀ عناصر ماهيت بخش و شکل دهنده جُستار نشسته است. عناصری که اين فُرم ادبی را از زمينه علم و فلسفه متمايز میکنند.
در نظر لوکاچ جُستار با هنری که تجديد نظم مفهومی زندگی در اثر را سازماندهی میکند از علم و فلسفه فاصله میگيرد. البته وی اين پيشفرض را در داوری خود دارد که نقد و سنجش در حيطه هنر است و نه در حوزه علم.
وی همچنين باور زير را در مورد جُستار ارائه میکند که جُستارمیتواند اثری باشد که همزمان آموزش دهد و هنگام مطالعهاش لذت ببخشد.
از اينها گذشته، يک نکته تمايز بخش ديگر نيز در مطلب لوکاچ ابراز میشود که جُستار نويس را از نويسندگان ادبيات داستانی جدا میسازد. اينکه جُستار نويس مدعی آفرينش کار خود از بطن نيستی نيست. زيرا بقول لوکاچ «از چيزی سخن میگويد که زمانی در گذشته وجود داشته است».
اعتراف بدين واقعييت، جُستارنويس را فروتن میسازد. از اينرو عموما «از فراوردههای هنری چون تصوير و تابلو يا دستاوردهای نظری در دفتر و کتاب سخن میگويد. الگوهای خود را در بطن زندگی میجويد. جُستار نويس در پی شناخت حقيقت روان است تا شايد به فهم زندگی برسد و نبضش را بگيرد.
در متن آدورنو زير عنوان» جُستار همچون فُرم «نيز نه فقط گرايش به مستقل ساختن اين ژانر و گونه ادبی خود ويژه دنبال میشود که پيشاپيش در مطلب لوکاچ شاهدش بوديم، بلکه خوانش آن نشان میدهد که ديالوگی ميان ايندو متفکر اروپايی بر سر تعيين و تکليف کارکرد جُستار در جريان است. اين نکته را فقط نقل قولهای متعدد از لوکاچ در متن آدورنو نشان نمیدهد. آن اشارههای تصحيحی نسبت به سخن لوکاچ که در مطلب» جُستار همچون فُرم «آدورنو -آمده نيز بيانگر اين گفتگو است. در اين رابطه آدورنو از جمله میافزايد که جدايی جُستار از علم نبايستی بدين معنا فهميده شود که جُستار تريبونی برای عقل ستيزی است.
آدورنو همچنين در دفاع از جُستار، همچون فُرمی مستقل، با ايدههای مسلط بر روشنفکری آلمانی زمانه نيز درگير میشود. نفی جُستار را که از سوی ايشان به بهانه داشتن شکل ترکيبی بيان میشود، بخاطر رفتار آزادمنشانه جُستارنويس میداند که از ذهن آدمی در کارکرد خود الگوبرداری کرده است.
آدورنو توفيق فُرم جُستار را در سرکش بودنش میيابد که به کسی اجازه نمیدهد برايش محدوده عمل تعيين کند و در ضمن از عنصر حياتی بازيگوشی و شانس آوردن بهره میبرد. در نظر او، جُستارنويس فقط به افشای مفاهيم اساسی اما انتزاعی برنمیآيد بلکه همچنين کليشههای ساخته و پرداخته شده را نيز نقد و نفی میکند.
***
پس از آنکه ولايت فقيه خود را در ايران با قانون اساسی دلخواه خويش رسميت بخشيد، بتدريج با واکنش عليه خود روبرو گشت. زيرا قانونی استوار بر اين پندار را مبنا قرار میداد که خليفه قيم و سرپرست اهالی کشور است. شهروندان بدين حساب تحقير میگشتند چون صغير و نيازمند آقابالاسر قلمداد میشدند.
روشنفکر ايرانی همچون بخش آگاه و خود باور جمعيت شهروندان با ابزاری که در اختيار داشت به چالش اين نظام و قانونی برخاست که از مسئوليت حرمت گذاری به غيرخود شانه خالی میکرد. اما حاکميت که در پی تداوم حضور خود و تشديد استبداد بود، در جنگ داخلی نه فقط مخالفان و رقبای سياسی خود را قلع و قمع کرد بلکه تا توانست دگرانديشان فرهنگی را به حاشيه راند و از صحنۀ جامعه حذف کرد.
در پيامد سرکوب و اين فشارهای از بالا دو امکان وجود داشت. يا راه گوشه گيری، سکوت و همنوايی با گفتار حاکم پيش پا بود يا مهاجرت و غربت گزينی. برخی در گزينش اول رنج بردند و دقمرگ شدند.
اما بسياری نيز به راه ناشناخته و سخت دوم خود را سپردند تا در تبعيد بتواند دوباره خود را احيا و سازماندهی کنند. نمیخواستند که خودکامگی خليفه تک صدای خود را همچون يگانه رهيافت و آلترناتيو زندگانی تا ابد تثبيت کند.
از اين مجرا بتدريج فرهنگ تبعيديان در «کشور مجازی ايرانيان در خارج» شکل گرفت و گسترش يافت. ناظران از سينما تا موسيقی، از نمايشنامه تا روايت و داستاننويسی، هنرمندان و دگرانديشانی را فعال و پويا میديدند که به توليد و آفرينش اثر مشغولند.
***
متن» من هم بودم «اکبر سردوزآمی را در پيشگاه چنين پسزمينهای بايد در نظر گرفت که در سرلوحهاش با سخنی از سعدی روبرو میشويم: «ما را سری است با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم .»
ناگفته روشن است که تاکيد بر وفاداری و استقامت نکاتی هستند که توامان انگيزش و رهنمود متن را تشکيل میدهند. مخاطب زير تاثير چنين چشماندازی حرف و حديث متن را دنبال خواهد کرد. متنی که در خوانش ما يک جُستار است. ولی نويسندهاش در همين کتابچه آن را» پرونده «خوانده و در کتاب ديگرش» به ياد انگشتهای نسخه نويسم «و در مطلب» من و احمد میرعلايی و قهقه خنده «از آن به عنوان داستان نام میبرد.
اين جملهها را که به تفاوت سليقه من خواننده و سردوزآمی نويسنده برمیگردد، در ص ۲۹ کتاب» به ياد انگشتهای.. «(نشر افرا، کانادا، ۲۰۰۵) میخوانيم:
»... احمد ميرعلايی است که تو اصلا داستانت را که در قالب نامهای است، خطاب به او نوشتهای. راستش خوشحال شدم. بدون رودربايستی بگويم چون میرعلايی بود خوشحال شدم. البته مسئله خودنمايی نيست. نه! اصلا اين داستانی که میگويم چندان هم داستان نيست. اسمش هم اشاره به چيزی دور دارد؛ گذشته است؛ مُرده است؛ «من هم بودم» است؛ نه اينکه: هستم. «
نگارنده اين سطرها، تا آنجا که در دسترسش بوده، آثار سردوزآمی را خوانده و خوش آمدهای خود را دستکم در مورد» برادرم جادوگر بود «(شعر و منظومه منثور) و» مونولوگ پاره پاره شاعر شما «(روايتی هفت فصلی) در نوشتههايی جزئی منتشر کرده است. دنبال کردن آثار سردوزآمی، برای من از اين درک و دريافت ناشی شده که او را شخصيتی قابل و با اهميت در عرصه ادبيات تبعيديان ايرانی میدانم.
اين ارزيابی البته فراتر از همدلی هم نسلانه و همقطار بودن در مسير پُر دست انداز سه دهه قبلی زندگانی غربت است. بيشتر از ارزش کارهای او برمیخيزد. سردوزآمی نه فقط با داستانهای کوتاه و روايتهای بلند خود بخشی از سرگذشت دگرانديش ايرانی را در زندان و در گريز با دلسوزی و با صميميت ثبت کرده بلکه همانطوری که» من هم بودم «ش نشان می-دهد در عرصه جُستارنويسی نيز کوشا بوده است.
سردوزآمی، در عرصۀ بيانگری و گفتن از برداشتها و واکنش به شرايط زمانه، سر رشته-ای را پيگيری میکند که پيشقراولانش در ادبيات مُدرن فارسی نصرت رحمانی و فروغ فرخزاد بودهاند؛ برغم تفاوتهايی که اين دو جان شيفته داشتهاند.
او در بیپروايی و استفاده از زبان صريح نسبتش به رحمانی میرسد و در دلزدگی از تاريک بودن چراغ رابطههای انسانی به فروغ شباهت دارد. بنابراين موتور تحرک اين دو شاعر و نويسنده از يکسو ميل برقرار کردن ارتباط است. از سوی ديگر چون هر دو از شاخکهای حسی قوی و تيزی برخوردار بوده و هستند شرايط ناگواری را میشناسند که در آن پيوند بیغل و غش ميان انسانها دشوار و سخت است.
حسرت زلالی مخاطب و پاکی و معصوميت همنوع، رنج روح و روان اينان را میسازد. اما از آنجا که اين رنج اغلب بیالتيام میماند باعث بيزاری و دلزدگی میشود و مثلا در نزد سردوزآمی تبديل بدين واکنش میگردد که او عطای تاريخ و تمدن را به لقايشان ببخشد و برخوردی عصبی با چيزهايی بکند که برای آنها عمر خود را وقف کرده است.
او از يکسو در کار معماری متن مدتها وقت صرف کرده، پس کار متمدنانه انجام داده است. چون تمدن همواره با ساختن و معماری عجين بوده است. از سوی ديگر خواسته در تاريخ روايتی را برجا بگذارد که به شرح حقيقت نزديکتر باشد. ولی از منظر دوستدار حقيقت بودن به تناقض با خود در میافتد زيرا پايان متنهای خود را با عبارت» به تاريخ گوزِگوزِ گوز «امضاء میکند.
در هر صورت سردوزآمی نيز، مانند آن دو پيشکسوت حساس در عرصۀ زيبايیشناسی مُدرن ما، سرگذشت مشترکی دارد. زيرا هم از حس و عاطفه خود سکوی پرواز میسازند و به آفرينش متنهايی نائل میشوند که در جان مخاطب رخنه میکند و هم چوب سلطۀ فراگير احساسات را میخورند که ايشان را از فهم منطق درونی قطبهای مهر و کين در خود دور نگه میدارد.
» من هم بودم «که با خود فُرم جديدی را ارائه میدهد، شکل و شمايل خود را مصنوعی نمی-سازد تا اجق و جق شود. در همان آغاز متن، تحولات کار نويسندگی را که با کامپيوتر سروسامان گرفته، بگونهای طبيعی میآورد:
» پرونده: اول
کشو: متفرقه
ديسک: c
فضای آزاد: ۱۲۸۱۶۳۸ کيلو بايت «.
او سپس، زير چنين عنوان و نامگذاریای، مطلب را شروع میکند و» آقای میرعلايی «را مخاطب قرار میدهد. آنهم با اين خواسته که هر طور شده عکس و خبری از او را در نشریۀ» زنده رود «اصفهان به چاپ رساند.
بواقع سهل و آسان گرفتن موضوع است. اگر جُستار سردوزآمی را که در قالب نامه (بقول خودش) ارائه شده، و در آن اشارههای چندی به سرگذشت دوستان و آشنايان نويسنده رفته، فقط به ميل و وسوسه مخاطب جويی خلاصه کنيم.
در پساپشت اين خواستۀ عموم نويسندگان» که متن من بايستی خوانده شود «، چيز ديگری در مطلب سردوزآمی میشود ديد. يعنی همان اشارههای متفاوت به رفتارهايی را که مانع زلال بودن روابط انسانی هستند. او، در مقام نويسنده چند وجهی، نمونهای از دگرانديشان فرهنگ-ورز است که توسط رژيم حاکم به حاشيه رانده شدند. بنابراين اينجا در کنار تاکيد بر بودن خود میخواهد، برغم تمام سختیها و ناگواریهای غربت، زنده بودن و تلاش ادبی خويش را آشکار کند. میخواهد بگويد آن فرمان» بشکنيد اين قلمها را «، که مُفتش اعظم اعلام داشت، دامن خامه او را نتوانسته بگيرد. همچنين وی از ضرورت خود شدن دور نگشته است. هنوز فرايند تحقق بخشيدن به خود را ادامه میدهد.
اين اعلام حضور آنجايی جاذب میشود که راوی، بر خلاف سنت رايج، از خود قهرمان نمیسازد و به ضعف و شرايط سخت خود معترف است. اينکه مثل هر انسانی توان و امکان محدودی را دارد. مدام تنهايی و انزوا در غربت را انگشت نشان میکند.
با اشاره به ياد و ميراث غلامحسين ساعدی به روايت خود گستردگی میبخشد. ساعدی که در نشریۀ الفبای دوران تبعيد خود چندين بار جُستار را در مقام مقدمه نشريه آورده و از شرايط آوارهها گزارشی بدست داده است.
ارتباط برقرارکردن با زمينه فراگير حضور فرهنگسازان را بواقع متن سردوزآمی به شکل-های مختلفی نشان میدهد. گاهی با اشاره به نام فرهيختگانی که در اين سالها زيستهاند وگاه با اشاره به آثاری که از ايشان برجامانده است. گويی او برای نويسندهای که در آتيه به پژوهش در مورد روزگار تبعيديان میپردازد، دستمايه نگارش تهيه کرده است. اين قصد و منظور را او خود به صراحت بيان داشته است:
» راست میگفت آقا. من گوز هم نشدم. اصلا عکس هر دوتامان را چاپ کن آقا. بنويس همخانۀ اکبر و خودش چون میخواست کونی نشود، گوز هم نشد. اين به نفع نسل آينده است آقا. نسل آينده بايد ما را بشناسد. بايد چيزی داشته باشد که بتواند بهش استناد کند. خواهش می-کنم اين کار را بکن آقا. اين کار کاملا شرفتمندانهای ست. نسل آينده بايد بين ما تفاوت قائل شود. آقا من به گوز نبودن خودم اعتراف میکنم، تو هم بزرگواری کن و نگذار مرا با کونیها يک کاسه کنند. «
در برابر چنين کشمکشی که نويسنده در متن خود نشان میدهد، مخاطب بیشک تامل خواهد کرد. زيرا» من هم بودم «سردوزآمی کشاکشی را ناگفته در پيش چشم ما ظاهر میکند که بين دوقطب نفی خود (» حتا گوز نبودن «) و اثبات خود (همچون روايتگری که برغم مصائب تبعيد مینويسد) در جريان است. ناگفته روشن است، و نيز در ميان سطرهای متن خواندنی، که اصطلاحات غير ادبی» گوز «و» کونی «کاربرد استعاری دارند و تمثيلی برای بيان اغراق آميز حالت و رفتارهای ناپسند هستند و برای تحقير واکنش و رفتار کسان خاصی بکار گرفته نشدهاند.
بواقع اين شيوۀ گفتن از درون و روايت کردن عريان سازانه دغدغههای ذهنی کمتر در ميان ما نظير میيابد. ناگفته روشن است که از قد سانسور رسمی در ايران هم بالاتر میرود. همچنين نمیتواند به کسب و کار کسانی بدل شود که، با خودسانسوری و با مقرارت وزارت ارشاد، نوشتههای خود را تنظيم میکنند. جُستار» من هم بودم «نشان میدهد که نوشتن برای سردوزآمی امر تنظيم کردن خود با دستور و برنامه بيرونی نيست. خودجوش سرريز شده است. بنابراين صراحت و شجاعت او در روبرو شدن با خود دستاوردی بشمار میرود که با جُستارنويسیاش حاصل شده است.
بیدليل نيست که گفتۀ فريدريش شلگل، فيلسوف فرهنگ آلمان در قرن هژده، را سرلوحۀ يادداشت خود قرارداديم. چون، در همرايی با آن متفکر زيبايیشناس و مفسر متن، اين نکته را خوش میداريم که» اصالت راستين و خودجوش، فی نفسه ارزش معنوی دارد. »
***
اين حالتهای توليد کننده ارزش معنوی را همچنين در جُستار فرشته مولوی نيز میتوان سراغ گرفت که عنوانش بقرار زير است:» انگليسی مرا rape کرده است «. عنوانی که در هفت پاراگراف مطلب مولوی دوباره تکرار شده است.
مولوی در اين مطلب برداشت خود را به بحث میگذارد. مطلبی که موضوعش نقش فراگير زبان انگليسی در زندگانی مردمان جهان است، مردمانی که کوچيدن و مهاجرت کردن به سرنوشتشان در اين» دهکده جهانی «تبديل شده، و مضمونش برخورد دوگانه (مثبت و منفی) نويسنده با زبان انگليسی است.
در مطلب يادشده، اما وی بيشتر در بررسی جنبه منفی تاثير زبان بيگانه بر خود تمرکز دارد که در شرايط مهاجرت در زندگی او عمده شده است. ضمن اينکه، در فرازهايی از نوشتۀ يادشده،» نيمه روشن ماه «زبان انگليسی نيز در چشم انداز پيدا است. اين اشاره يادآور آشنايی بانوی نويسنده و مترجم ما با جهانی ديگر از ادبيات میشود که زبان انگليسی حامل آن بوده است.
در هر صورت تنشی که در آمد و شد ميان جنبه مثبت و منفی موضوع روايت بوجود میآيد، دليل جاذبه متن را تشکيل میدهد تا مخاطب از صرافت دنبال کردن سخن نويسنده نيفتد و تا پايان به خوانش ادامه دهد.
غير از اين نکته آنچه به صراحت لحن و شجاعت در بيان گره ذهنی نويسنده در متن ياری میرساند در عنوان مطلب خوابيده است که چيزی جز صرف مجدد فعل فاعلی حريم شکن نيست. مولوی با آوردن فعل» کردن «و تکرار آن، در جايی که فعل اصلی جمله و عبارت فعل تجاوز کردن (rape) است، برای خواننده اين پرسش را پاسخ نيافته میگذارد. آيا در آن تکرار فعل ناگوار برای کسی که عمل بر او دلالت کرده، نويسنده خواه ناخواه به» تخليه فرويدی «رسيده يا، با اين اغراق در کار، خواسته برای مخاطب سختی وضعييت را روشن کرده باشد؟
هر پاسخی که مخاطب در پيش خود بدين پرسش بدهد، به اهميت اين اعتراف راوی متن نمی-رسد که نوشته:» هرگز گمان نمیکردهام روزی ناچار بشوم ضمير اول شخص مفرد را مفعول چنين فعل عنيفی کنم؛ نه از اين رو که چنين واقعهای را لامحال میپنداشتهام، که بر عکس، بس که از آن هراس داشتهام. ترس از تجاوز به عنف اگر از زمره ترسهای بيدار و آشکار زنان نباشد، از شمار هراسهای خفته و پنهانشان بیترديد هست «.
کاربرد واژههای معربی چون عنف يا اذن دخول در متن مولوی البته به روان خواندن آن لطمه زده است. آنهم در حالی که نويسنده معادل» فرکند «را برایravine پيشنهاد میکند. ولی اين عدم تعادل در بکار گرفتن توامان کلمات سره و ناسره شايد به حضور نابهنگام دستگاه-های مفهومی اشاره دارد که به داوریهای مختلف اخلاقی در مورد عملکردها منجر میشوند. چون برداشتی که مردسالاری از فاعليت و ميزان آزادی خود دارد مسلما متفاوت است با داوری اخلاقی که بدور از تبعيض عليه زن صورت میگيرد و برای او حقی همطراز مردان قائل است.
بدين ترتيب مولوی، با گفتن از تجربه و برداشت شخصی خود از عمل تجاوز، يک عملکرد رايج در واقعيت و پندار مردسالارانه را رسوا و انگشت نشان میسازد که میتواند گريبانگير کل زنان همچون نيمه ديگر انسانها شود. مولوی بدين ترتيب نقد قدرت را به نقد رفتار متعارف ترجمه میکند و از جزئيات به کليت ساختار سلطه نزديک میشود.
باری. نتيجه بحث خود درباره دستاوردهای جُستار نويسيمان را به پايان مطلب مولوی می-سپارم که دايره را نمیبندد و برای مخاطب در فرصت ادامه صحبت را باز میگذارد. آنهم با اما و سه نقطه تعليقی که در پايان نيمه تمام خود آورده است:
«... به بهای خاموشی خانهام که لعنتی ابدی است به ريسمان دوامی چنگ انداختهام که خانه در دستهای شيطان دارد. با اين همه کتمان نمیکنم که اين منم که به اين ريسمان آويختهام و رهايش نمیکنم تا رها نشوم. و نيز پوشيده نمیتوانم بدارم که نتوانستهام روشنای خانه و خانه روشنی را از گزند روزگار در امان بدارم. آری، انگليسی مرا rape کرده است، اما... .»