دوشنبه 23 تیر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

یکی از شاهدان كهريزک سکوت خود را شکست

راه دیگر - پنج سال از فاجعه کهریزک گذشت. کهریزک پرونده همچنان بازی است که طی سال‌های اخیر توسط رسانه‌ها و مردم به شدت پیگیری شد؛ پرونده رفتار بی رحمانه و خشونت آمیز با معترضینی که پس از هجدهم تیرماه ۱۳۸۸ به خیابان ها رفتند تا فریاد زنند “رای ما کجاست”.

در پنجمین سالگرد وقایع کهریزک، مهرداد گنجی یکی از زندانیان بازداشتگاه کهریزک ۱۳۸۸ سکوت خود را می شکند و شرح آنچه را که در بازداشتگاه کهریزک دیده را در گفتگو با "راه دیگر" روایت می کند. متن زیر روایت او از روزهای بازداشت او در کهریزک تا اتفاقات بعد از آزادی اش است:

“زمانیکه مردم از کاندیداتوری میرحسین موسوی شادی می کردند، من هم به سمت سیاست کشیده شدم و در ستاد میرحسین موسوی فعال و در شادی مردم شرکت کردم. روز انتخابات رسید و من هم با مشورت پدرم که اهل سیاست بود به بهترین کاندیدا یعنی میرحسین موسوی رای دادم تا وضعیت کشورمان را سر و سامان دهد. اما رای ما را دزدیدند. بعد از آن بود که درتمامی روزهای تظاهرات شرکت کردم و تا روز ۱۸ تیر بازداشت نشدم. تااینکه در این روز یکی از هم تظاهراتی ها گفت شال سبز را از جیبت در بیاور اگر این را همراهت ببینند برایت بد می شود اما این شال را من از روز اول همراه داشتم و حاضر نبودم او را کنار بگذارم. روزی هم که خانم فائزه هاشمی در مقابل مسجد بلال صحبت کردند من در زنجیره دور ایشان بودم و از او فیلم برداری کرده بودم، دوستم به من گفت فیلم را پاک کنم اما گوش نکردم. روز هیجده تیر در تظاهرات شرکت کردم و توسط یگان ویژه به نامردی به همراه خیلی از مردم بازداشت شدم. به حدی من را کتک زدند که تمام بدنم زخم شده بود و گوشی موبایلم را هم از من دزدیدند. من را به ون منتقل کردند و دستهایم را از پشت بستند و مانند بقیه افرادی که با من دستگیر کرده بودند ما را به پایگاه اطلاعات در میدان حر بردند. در آنجا از ما سوال کردند و برگه پر کردیم سوالاتی که مثلا ماهواره داریم یا نه و از اینجور سوالات… بعد ما را به پلیس پیشگیری میدان انقلاب بردند و در قرنطینه ما را نگه داشتند. فردا قاضی حیدری فر آمد (همین الان هم وقتی از این فرد حرف می زنم کل وجودم پر می شود از درد) او به ما گفت نصف شما را به کهریزک و نصف دیگر را به اوین می فرستیم. بعد کاغذی که پنج اتهام از جمله اقدام علیه امنیت ملی و…در آن نوشته بودند به دست ما دادند تا آن اتهامات را بپذیریم و ما هم مجبور شدیم آن برگه ها را امضا کنیم. خلاصه حیدری فر بدون اینکه به حرف ما گوش کند پرونده ها را تقسیم بندی کرد و من جزو افرادی بودم که باید به کهریزک منتقل می شدم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


در اتوبوس دستهایمان را بستند و بعد از چند ساعتی به محلی رسیدیم که اسمش “کهریزک” بود. چند ساعتی جلوی در ما را نگه داشتند و نمی دانم چرا در کهریزک ما را قبول نمی کردند. همه تشنه بودیم و این اول بسم الله بود در واقع این اول خوشی امان بود و از فجایعی که قرار بود بر سرمان بیاید بی خبر بودیم. بالاخره بعد از چند ساعت ما را پذیرفتند و به داخل کهریزک بردند یک آقایی به من گفت یه قدم جلوتر برو، شاید با فاصله یک ثانیه قدم را جلو گذاشتم که بخاطر همین یک ثانیه چنان ضربه ای با لوله به من زد که چهار و پنج ماه بعد از آزادی هنوز جای این لوله روی بدنم بود. بعد به تمام ما از جوانترین تا مسن ترین گفتند لخت شویم و این در واقع شوک بزرگی یا یک موج روانی و نوعی تحقیر کردن برای ما بود. خیلی دردآور و حس بدی بود که در مقابل همدیگر لخت شویم… واقعا نمی دانم از کجا بگویم که چه با ما کردند هنوز بعد از پنج سال تمام وجودم از یادآوری آن روزه ها به درد می آید.

جمعیت خیلی زیادی بودیم دو قرنطینه آنجا بود و ما را به آنجا بردند، غیر از ما حدود سی نفر از افراد معتاد هم آنجا بودند؛ ۶۰ متر جا در زیر زمین و یک پنجره شکسته… حیدری فر هم به ما گفته بود تا آخر تابستان آنجا می مانیم و زنده از آنجا بر نخواهیم گشت. راست هم می گفت در عرض شش روز سه نفر از بچه ها آنجا کشته شدند و اگر بیشتر می ماندیم همه کشته می شدیم. کهریزک جایی نبود که آدم زنده از آنجا بیرون بیاید خدا به ما رحم کرد. جمعیت زیاد بود و جای خواب نبود و خیلی از بچه ها زخمی بودند و هر وعده نصف نان و نصف سیب زمینی می دادند و در واقع هیچ حقی برای ما قائل نبودند و مانند متجاوزگر به ما نگاه می کردند واقعا نمی دانم به چه گناهی با ما اینچنین رفتار می کردند؟ همانطور که آقای کروبی گفتند به بعضی از بچه ها تجاوز شده بود و به یقین اگر تعدادمان کم بود به ما هم تجاوز می کردند. یک روز شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم همه گریه می کردیم حتی یکی از بچه ها پدر و مادرش را در بیمارستان بستری کرده بود و دم در گرفته بودنش، نمی دانید چه زجری می کشید و گریه می کرد؛ خیلی چیزها دیدیم که قابل وصف نیست، خدابیامرز روح الامینی هر روز داد می زد که چرا ما را اینجا آورده اند و خیلی ناراحت بود.

خاطرم هست کمیجانی اینقدر امیر جوادی فر را زد که دیگر توانی برایش نمانده بود، هنوز در کهریزک بودیم و فکر کنم یکی از دلایل مرگ امیر همان کتک ها بود. امیر چند لحظه قبل از مرگش تشنه بود و آب می خواست اما سرباز صفر به ما زور می گفت و به امیر آب نداد.

ما را به اوین بردند و یک ماشینی همراه ما بود که به ما نوشیدنی رانی پخش کرد و نمی دانم از طرف کجا بودند و اینقدر وضعیتمان بد بود که در اوین جرات نمی کردند به ما دست بزنند و به محض ورود دستکش و ماسک داشتند تا یکدفعه مریض نشوند. گال و شپش و مریضی پوستی گرفته بودیم و خیلی از بچه ها را اینقدر روی آسفالت کشانده بودند که پوستشان کنده شده و چرک کرده بود. یک آقایی اگر اشتباه نکنم بنام البرزی بود که حبس ابد خورده بود و وکیل بند بود شروع به دادن دمپایی به ما کرد و من یک شوخی کردم که اگر می شود دمپایی من را نیکتا بدهید، یک ربع بخاطر همین من را می زد و می گفت به آقا خامنه ای فحش می دهی و کل صحبتهای من را تغییر داد و کتکم می زد و بچه ها التماس می کردند که ولم کند. کتکهایش به حدی شدید بود که بعد از دو روز که از اوین آزاد شدم اولین سوالی که از من می کردند این بود که پشت گردنت چی شده است. بعد از آزادی جلوی در زندان نامزد امیر جوادی فر عکس امیر را نشانم داد و گفت او را دیده ای من نتوانستم خبر مرگ او را بدهم و گفتم نمی شناسمش و یک عذرخواهی به او بدهکارم.

یک قاضی هم بود که رفتار خوبی داشت و موقع آزادی گفت چرا وضعتان اینطوری هست و آرایشگر را صدا زد که به سر و وضعمان برسد، بعد گفت بیرون که می روید حرفی نزنید وگرنه دوباره شما را برمی گردانند. البته یک تعهد از ما گرفتند و حتی من نوشتم که اگر در صف نانوایی بیشتر از بیست نفر باشد در آن صف نروم و بعد آزادم کردند.

بعد از آزادی بدنبال شکایت نبودم زیرا وابستگی زیادی به خانواده ام داشتم و کل زندگی ام مادرم بود و می ترسیدم دوباره اذیت شوند. من یک ماه بعد از آزادی شبها گریه می کردم و اتفاقات کهریزک راحتم نمی گذاشت. از دادگاه نظامی در خیابان شریعتی نامه برایم آمد که بروم و شکایت کنم و علت اصرار را نمی دانستم، بعد رفتم و یازده صفحه شکایت نامه نوشتم. یکبار پدر محسن روح الامینی ما را صدا کرد و گفت بیایید من می خواهم خون پسرم را زنده نگه دارم. دم در خانه اش موبایل هایمان را گرفتند و او در خانه به ما گفت همه اتفاقات را دوباره بنویسید و می خواهد جداگانه اقدام کند. من هم چون در دادگاه تمام حرفهایم را زده بودم دیگر دلیلی برای اینکار ندیدم. فردا آقای روح الامینی از من شکایت کرد و از دادگاه من را خواستند که او از من شکایت کرده که چیزی از کهریزک می دانم و نمی خواهم بگویم و من هم جلوی دو شاهد دست روی قرآن گذاشتم که از کهریزک هر چه می دانسته ام گفته ام. دقیقا دو روز بعد آقای روح الامینی در تظاهرات راستی ها حضور پیدا کرد.

آقای تمدن استاندار تهران هم یک هیئتی بدستور آقای خامنه ای تشکیل دادند تا به ما به اصطلاح غرامت دهند. این را هم بگویم که موبایل من را زمان بازداشت گرفتند و پدر و مادرم به موبایلم زنگ زده بودند و یک آقایی گوشی را بر داشته و گفته بود که پسرتان اوین است و در گوشی اش عکس های مستهجن هست. یعنی تمام بلاهایی که به سر من آورده بود را کنار گذاشته بود و یک اتهام هم به من زده بود! بعد از آن هم هر چقدر دنبال گوشی رفتیم تحویل ندادند.

خانواده من هشت روز هیچ خبری از من نداشتند و اسم ما در هیچ جا ثبت نشده بود و واقعا کهریزک آخر دنیا بود و ما آخر دنیا را به چشم دیدیم. خانواده ام تنها روزی که فهمیدند اوین هستم روزی بود که چند تا از سایت ها اسامی ما را نوشته بودند و پدرم متوجه شده بود که من اوین هستم. مادر و مادر بزرگم در این هشت روز از شدت ناراحتی مریض شده بودند. بعد از آزادی خانواده ام خیلی می ترسیدند و حاضر به شکایت نبودند. من هم تنها بخاطر نامه دادگاه رفتم و شکایت کردم. بعد از آن هم همانطوری که من را آوردند شکایت کنم به همان شکل شکایتم را پس گرفتند! یک آقایی در ناجا به من گفت چه شکایت بکنید و چه نکنید هیچ چیزی تغییر نمی کند. درست هم می گفت با تمام بلاهایی که بر سرمان آوردند و در کهریزک سه نفر شهید شدند، مرتضوی تنها ۲۰۰ هزار تومان جریمه شد. اصلا به طنز شبیه است. یکی از دوستانم بخاطر دزدیدن سه پرتقال یکماه زندان رفت اما مرتضوی چهار نفر را کشت و به ۲۰۰ هزار تومان جریمه شد! این معنای عدالت در کشور ماست.

کهریزک همه چیز را از من گرفت و مسیر زندگی من را عوض کرد. اگر کهریزک نبود من الان در ایران در کنار خانواده ام بودم. حالا در پنجمین سالگرد فجایع کهریزک تنها می توانم می گویم کاش همه سبز بودیم. وقتی بی تفاوتی مردم را به این جنایات می بینم درد کهریزک بیشتر بر روی دلم سنگینی می کند. بعضی از مردم وقتی صحبتی از کشته شدگان کهریزک می شود می گویند می خواستند بیرون نروند و من در جواب آنها تنها می توانم بگویم کاش همه سبز بودیم. درد کهریزک که فراموش شدنی نیست به کنار، اما درد اینکه مردم از کنار این فجایع گذشتند بیشتر آزارم می دهد.

اما میرحسین موسوی هم با وجود اینکه شهید داد و خواهر زاده اش را به شهادت رساندند همچنان ایستاده است. حاکمیت می داند اگر حصر رهبران جنبش سبز آتش زیر خاکستر است که اگر حصر برداشته شود این آتش دوباره شعله ور می شود و کشور جان می گیرد. اگرچه از سیاست چیزی نمی دانم اما این را می فهمم که میر حسین موسوی یک خطر برای حاکمیت است اگر او را بکشند یک هزینه دارد و اگر آزادش کنند یک جور دیگر برای حاکمیت هزینه دارد و بخاطر همین نمی دانند با حصر چه کنند. در هر حال این وضعیت مانند آتش زیر خاکستر است که دیر یا زود شعله ور می شود حالا چه با میر حسین موسوی و چه با میر حسین موسوی دیگری…”


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016