مردهريگ ليبراليستی علی شريعتی (بخش دوم و پایانی)، اکبر گنجی
[بخش نخست مقاله]
نفرت عمومی روشنفکران از آزادی های غربی
شريعتی به روشنفکران ايرانی می تازد که بی سوادند و فقط يک مدرک ليسانس از غرب گرفته اند که نان آور است. در فروردين ۱۳۵۶ می نويسد:
"همه ی روشنفکران ما می روند و کمونيست می شوند، سوسياليست می شوند، اگزيستانسياليست می شوند، ماترياليست می شوند، نيهليست می شوند، يا چيزی نمی شوند، همچنان مومن يا کافر، زاهد يا فاسق می مانند و مثل حاجی ها فقط با يک تيتر تو خالی و يک چمدان تو پر بر می گردند و پروانه کسبی همراه دارند و از يک کنار، همه، يک "ليسانس غذايی" برای خود و خانواده سوغات می آورند، اينها هيچ کدام نه کار تازه ای است نه دوای دردی"(ج ۱، ص ۱۰۶).
از سوی ديگر، از نفرت عمومی روشنفکران از آزادی های غربی سخن می گويد. کدام روشنفکران؟ ايرانی؟ شرقی؟ غربی؟ در يازدهم محرم ۱۳۵۵می گويد:
"شور و شوق آزادی که در قرن هفدهم، هجدهم که بورژواها مطرح کردند- ولی جزو فطرت انسان بود- انسان را- به عنوان اين که بعد از قرن ها، عقل و زندگی و اقتصادش از دست ديکتاتورها و ارباب و فئودال ها و ملاها نجات پيدا کرده است- شيفته ليبراليسم و آزادی قرن هجدهم و نوزدهم کرد، حتی انقلاب کبير فرانسه به عنوان بزرگ ترين تجلی اين نياز و اين حرکت جديد بود. می بينيم آزادی برای قتل احساس عرفانی انسان استخدام شد. اين آزادی که عرفان را راند به جايش چه آورد؟ سرمايه داری را! و در نتيجه انسان در آرزوی آزادی گرفتار سرمايه داری شد. معلوم است که وقاحت سرمايه داری به قدری اوج گرفت که آزاديش ديگر هيچ شورانگيزی ای ندارد و حتی روشنفکران از آزادی ای که الان در غرب وجود دارد نفرت دارند. يک نفرت عمومی. زيرا جايی که پول هست، هم دين دروغ است و هم آزادی"(ج ۲، صص ۵۴-۶۳).
ادعای های شريعتی بلادليل است. او مدعی است که روشنفکران به طور عمومی از آزادی های موجود غربی نفرت دارند. با کدام شواهد و قرائن اين مدعا تأييد می شود؟ می گويد، هرجا پول هست، دين و آزادی دروغ است. دليل اين مدعا چيست؟ می گويد آزادی در غرب به عنوان قاتل عرفان عمل کرد؟ آيا اين مدعا درست است؟ آيا اينک انواع و اقسام عرفان و معنويت در غرب وجود ندارد؟ فرض کنيم عرفان و معنويت در غرب نابود شده باشند. چرا قاتل آن آزادی است، نه عوامل ديگر؟ آيا معنای اين سخن اين نيست که عرفان و معنويت در شرايطی که آزادی وجود ندارد می توانند به حيات خود ادامه می دهند؟
به مدعای ديگر شريعتی درباره ليبراليسم و دموکراسی- در سال ۵۴ يا ۵۵- نگاه کنيد:
"آن جا از بورژوازی به کاپيتاليسم رسيده اند و کاپيتاليسم به آخرين مرحله اش امپرياليسم و استعمار رسيده است و از مرحله ی صدور کالا به صدور کارخانه و حتی سرمايه رسيده اند...آن جا دموکراسی و ليبراليسم،بر اثر عدم سازگاری فطری آن دو با سرمايه داری، به انواع فاشيسم منجر شده و آزادی برايشان معنی آزادی تجارت و آزادی سرمايه گذاری بی قيد و شرط و آزادی مقررات و قيد و بندهی گمرکی دارد" (ج ۴، صص ۶۳-۶۲).
به اين مدعای شريعتی بنگريد: دموکراسی و ليبراليسم با سرمايه داری تعارض فطری دارند. آيا اين مدعا صادق است؟ آيا اين برساخته های تاريخی و اجتماعی دارای فطرت هستند؟ آيا اين مدعا با مواضع ديگر شريعتی سازگار است که آنها را يکی فرض می کند؟
شريعتی دموکراسی و ليبراليسم را ايدئولوژی های "فريبنده و انحرافی" قلمداد می کند و مدعی است که جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعی با "حيله های" خود شور انقلابی را از اروپا گرفتند:
"همان طور که اشپينگلر به درستی احساس کرده است اروپا نسبت به نيمه ی قرن نوزدهم رو به محافظه کاری پيش می رود و آگاهی طبقاتی و شور انقلابی به حيله های روحی سرمايه داران و جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعی وابسته بدان ها از قبيل دموکراسی و ليبراليسم و سنديکاليسم و ايدئولوژی های فريبنده و انحرافی و ايجاد قدرت کاذب خريد در ميان مردم و توسعه ی زندگی مصرفی و تجملی در طبقه ی کارگر و رشوه های نوازشگرانه ای از قبيل تأسيس کلوپ های تفريحی و پلاژ و امکان رفتن به تئاتر و سينماهای اشرافی و آزادی های جنسی و ايجاد ذوق ها و ميل های هنری و زيبايی شناسی های بورژوازی و بالاخره اعطای تأمين های اجتماعی، بيمه های مختلف و اطمينان های حقوقی و شغلی و غيره از بين می رود"(ج ۴، ص ۷۶).
يکی از نقدهای او اين بود که سرمايه داری برای فروش کاهای خود استادهای دانشگاه ها را به استخدام خود در آورده است:
"استاد سابق دانشگاه و کارمند لاحق سرمايه، برای گوشت های نو سرمايه داری غربی توضيح داد که محل استعمال جامعه شناسی در نظام ليبراليسم و دموکراسی و علم پرستی و اومانيسم و اصالت پيشرفت و تمدن و قرن روشنايی و آزادی و حقوق فردی انسانی و رآليسم و غيره، که همه بچه ها و چادر چاقچورهای اين بورژوازی فاحشه اند، چيست و کجا است"(ج ۴، ص ۱۱۹).
در عين حال به روشنفکران می تازد که درک عميقی از ايدئولوژی های مدرن نداشته و فقط از طريق نشريات سطحی چيزی به گوششان خورده است:
"اينها[روشنفکران] نمی دانند که مسايلی از قبيل چپ گرايی، سوسياليسم، ليبراليسم، لائيک بودن، راسيوناليسم، رآليست بودن و در اين اواخر اعتقاد به اريژيناليسم فرهنگی و مبارزه با غرب زدگی و بازگشت به تاريخ و فرهنگ و شخصيت اصلی و اصيل ملی و معنوی خويش و آزادی از قيد تقليدهای کور مهوع از فرنگ، مسايلی نيست که، به سادگی پيچيدن گيسو و بالا کشيدن تنبان و پاچه ی گشاد و خط ابرو و عوض کردن سيستم اتومبيل و مبلمان و دکوراسيون خانه و عينک و هيپورنی و توالت استيل ژاپونی، به شود با ترجمه ی بوردا و مشورت نيم ساعته با مشاور مخصوص زيبايی مارگارت استور و احياناً ديدن يک فيلم فانتزی، تغييرش داد"(ج ۴، صص ۲۱۱- ۲۱۰).
حرف مفت دموکراسی و ليبراليسم برای ايران
در تعارض با ديگر مواضع که تجدد و دموکراسی و ليبراليسم را نفی می کرد، در جايی آنها را برای غرب مقدس و حرف حساب قلمداد کرده، اما می گويد اينها برای ما "حرف مفت" بوده که تاوان های سنگين برای آن پرداخته ايم:
"مذهب، علم پرستی، تجدد، دموکراسی، ليبراليسم...همه حقايق بزرگ و عوامل مقدس پيشرفت مادی و معنوی بشريت اند و در عين حال اگر درست بنگريم خواهيم ديد که آسيا و آفريقای اين دو قرن اخير چه زخم های کاری از همين حرف ها خورده اند! حرف هايی که در آن جغرافيا حرف حساب بودند و در اين جغرافيا حرف مفت و ايکاش فقط مفت. چه تاوان های سنگين که بابت اين حرف ها پرداخته ايم. همه افسون و همه افسانه!" (ج ۴، ص ۲۴۱).
دموکراسی و ليبراليسم متعلق به شکم سيرانند، نه گرسنگان که دردشان چيز ديگری است. می گويد:
"يکی از راه حل هايی که به صورت کالايی صادراتی از اروپا وارد جهان سوم شد، دموکراسی و ليبراليسم بود که در هيچ کشوری ثمره درخشانی به بار نياورد، چرا که اين دو کالای صادراتی نمی تواند باشد، بلکه عبارت از کالايی است خاص جوامعی که به درجه ای معين از تکامل و خودآگاهی رسيده باشند. تا بالاخره بعد از جنگ بين الملل دوم دموکراسی اروپايی از طرف بعضی از رهبران ملی اين کشورها مورد شک واقع شد و امروز چندان اعتقادی به آن نيست. به طور کلی اين بحث را می توان در اين جمله خلاصه کرد که احساسات و بيماری ها و عقده های ناشی از برخورداری و سيری اروپاييان، به مردم گرسنه ی کشورهای کم رشد منتقل شد، که اين دردها برای آنها دردی واقعی و اصيل نيست. روشنفکران جامعه هايی که از گرسنگی می ميرند ادای روشنفکران جامعه هايی را در می آورند که از سيری می ترکند"(ج ۱۲، ص ۸۰).
آيا اين مدعای شريعتی صادق است که دموکراسی و ليبراليسم در "هيچ کشور جهان سومی دستاورد درخشانی به بار نياورد"؟ با شواهد متعددی می توان مدعای او را ابطال کرد. از سوی ديگر، از يک منظر، نظام های غير دموکراتيک، منشأ انواع و اقسام فسادها و سرکوب ها و نابهنجاری های اجتماعی اند. ليبراليزه کردن اقتصاد چين، طی دوره ۲۰۱۳- ۱۹۷۹، ميانگين رشد اقتصادی ۹.۵ درصدی را به همراه آورده است. آيا دموکراسی هند به يکی از قدرت های جديد اقتصادی جهانی تبديل نشده و نتوانسته ده ها ميليون تن از فقرای خود بکاهد؟ کره جنوبی اينک در چه وضعيتی قرار دارد؟ ترکيه مسلمان چه دستاوردهای چشمگيری از ليبرال دموکراسی به دست آورده است(رجوع شود به مقاله "ترکيه؛ الگوی جهان اسلام يا سلطهطلبی منطقهای").
به لجن کشيدن دموکراسی و ليبراليسم توسط غرب
شريعتی دائماً ميان طرد اصل دموکراسی و ليبراليسم از يک سو، و طرد واقعيت آن در جهان غرب از سوی ديگر، در حال رفت و آمد است. می گويد:
"در آن سو[غرب]، به لجن کشيده شدن دموکراسی، ليبراليسم، آزادی فردی و حرمت حقوق انسانی- که پس از انقلاب کبير جان گرفته بودند- با ظهور قدرت سرمايه داری و حکومت پول و کيش سوداگری و زرپرستی و حاکميت مطلق روح پست و پليد و دنيوی که در آن علم را و عشق را هم با پول، می توان خريد، و انسان، جز در رابطه توليد و مصرف، هيچ معنايی ندارد و وجود، جز مقدار موجودی، هيچ ارزش"(ج ۵، ص ۱۳۷).
به گمان شريعتی جهان غرب تبعيض و بهره کشی وحشيانه و استبداد سياسی را در نقاب ليبراليسم و دموکراسی مخفی کرده است. در سال ۱۳۵۰ می گويد:
"استبداد سياسی، تبعيض اجتماعی، بهره کشی وحشيانه قديم در غرب، رانده شده است، اما، همگی، خشن تر از هميشه، به صورت نظام سرمايه داری، بازگشته است و در نقاب ليبراليسم و دموکراسی خود را مخفی کرده است"(ج ۶، ص ۲۱۸).
آزادی غربيان، "ديکتاتوری مخفی" قبل از انتخابات و "ديکتاتوری آشکار" پس از انتخابات است. می گويد:
"بردگی مزمنی که اقتصاد با ايجاد قدرت خريد کاذب به وجود آورده است. و اين است معنی از بين رفتن آزادی فرد، در عين حالی که از نظر سياسی و حقوقی آزادی دارد. و اين يکی از مصداق های آن اصل کلی و حاکمی است که آن را "آزادی کاذب" يا استبداد مخفی يا "انتخاب جبری" می توان ناميد. بدين گونه که فرد در دموکراسی و ليبراليسم نظام اجتماعی غربی آزاد است که هر چه بخواهد و می پسندد انتخاب کند ولی عملاً عوامل فرهنگی و هنری و تبليغاتی و سياسی جوی پديد می آورد که وی همان چيز را پسند می کند که برايش تعيين کرده اند، همان چيز يا کسی را انتخاب می کند که بايد انتخاب شود. من آزادم که به هر کسی در دنيا رأی بدهم اما ميليون ها رأی عملاً به دو سه نفر تعلق می گيرد(يکی انگور ديگری عنب و ديگری اوزم). من رأيم را آزادانه ابراز می کنم و با کمال دقت و صداقت به حساب می آيد، اما خود اين رأی را در من نصب کرده اند. ديکتاتوری آشکار بعد از رأی قرار دارد و ديکتاتوری مخفی پيش از آن. در اقتصاد نيز از نظر حقوقی همه آزادند. هيچ ملتی، خانواده ای يا فردی را مجبور نمی کنند که کالای روز افزون رنگارنگ صنعت سرمايه را بخرد، اما همه آزادانه حتی با فروش همه چيزشان می خرند"(ج ۱۲، ص ۴۷).
احزاب غربی نيز ابزار سلطه طبقه حاکمه بوده که از طريق شعارهای طبقه محکوم بر آنان حکمرانی می کنند. در سوم آبان ۱۳۵۱ می گويد:
"اين احزاب که کامل ترين نمونه هايش را در دنيای سرمايه داری غرب می بينيم، هرگز، ماهيت خود را و نيز نقش خود را به عنوان وسيله ای در انحصار طبقه ی حاکم(عليه طبقه ی حاکم) اعتراف نمی کنند، بلکه، برعکس، غالباً،نه تنها وابستگی طبقاتی خود را به قطب حاکم کتمان می کنند، که ايدئولوژی، و شعارهای ويژه طبقه محکوم را اعلام می کنند از قبيل، دموکراسی، ليبراليسم، مردم، مسيحيت، کارگر، عدالت، و حتی سوسياليسم! و گاه، حتی دو نقابه! سوسيال دموکرات، ناسيونال سوسياليسم"(ج ۷، ص ۱۲۱).
در جهان غرب، دموکراسی و ليبراليسم توسط بورکراسی و تکنوکراسی در حال از بين رفتن است. در اين مورد نيز شريعتی به صرف بيان مدعا اکتفا کرده و نمی کوشد تا دليل يا دلايلی برای تأييد مدعای خود ارائه کند. می گويد:
"رشد تکنوکرات- بوروکرات، که به صورت يک طبقه ی کاملاً مشخص واسطه ی بين پرولتاريا و سرمايه داری(بورژوازی) قرار می گيرد، شکل ديگری را در رهبری جامعه و در روانشناسی حاکم بر جامعه تعيين می کند، که هم با سوسياليسم دشمن و مخالف است و هم با ليبراليسم بورژوازی و دموکراسی سرمايه داران غربی(که در قرون ۱۷ و ۱۸ و ۱۹در اروپا به وسيله ی بورژوازی علی رغم فئوداليته و کليسا به وجود آمد) مخالف است. اين است که می بينيم کم کم نهادهای دموکراتيکی که در قرن نوزدهم و حتی اوايل قرن ۲۰ [وجود داشت]،[يعنی] همان مسايل دموکراسی و آزادی های فردی، که افتخار دنيای آزاد- به قول خودشان- و افتخار بورژوازی بود، متأسفانه حتی به شکل تظاهر و به شکل ظاهر هم دارد در اروپا از بين می رود، و می بينيم که روز به روز همان نهادهای دموکراتيک که بعد از انقلاب کبير فرانسه در اروپا رشد کرد، به وسيله ی خود دستگاه های رهبری مورد تجاوز قرار می گيرد"(ج ۱۸، صص ۴۱۹- ۴۱۸).
می گويد که مردم و رهبران فرانسه ای که مهد دموکراسی و ليبراليسم بوده، از نظر سطح فکری، همچنان در سطح فکری قرون وسطی قرار دارند. اين مدعا با کدام شواهد و قرائن تأييد می شود؟ هيچ. اين مدعا کاذب بوده و شريعتی هم قادر نخواهد بود تا برای مدعای کاذب دليل ارائه نمايد. فقط به متغير سواد بنگريد. چه تعداد از مردم فرانسه قرون وسطی با سواد بودند؟ چه تعداد از باسوادان دارای تحصيلات دانشگاهی بودند؟ تحصيل کرده ها در قرون وسطی چه می آموختند و در دوران مدرن چه می آموزند؟ اگر هم منظور شريعتی شعور سياسی و اجتماعی مردم و رهبران فرانسه باشد، بازهم مدعای او کاذب است. رهبران سياسی هميشه می توانند مردم را با دروغ فريب دهند(جنگ عراق يک نمونه آن است)، اما اين بدين معنا نيست که سطح شعور سياسی و اجتماعی مردم قرن بيستم در سطح شعور سياسی و اجتماعی دوران قرون وسطی بود.
می گويد:
"در فرانسه ای که دو قرن از انقلاب کبير را پشت سر گذاشته و در فرانسه ای که مرکز رنسانس و تجديد تولد بوده و جلوتر از همه، تعصبات مذهبی را فروريخته و در دموکراسی و ليبراليسم و آزاديخواهی و حقوق انسان پيشتاز است، هنوز هم عوام و کسانی که متولی عوامند در سطح همان عوام قرون وسطی می انديشند"(ج ۲۰، ص ۱۴۳).
از يک سو در سال ۱۳۵۱ مدعی می شود که ظهور فاشيسم در جوامع غربی را به هيچ طريقی نمی توان تبيين کرد:
"واقعاً با هيچ قاعده ای جور در نمی آيد: نه با ليبراليسم غربی جور در می آيد، نه فلسفه تاريخ مارکس جور در می آيد، نه با فلسفه تاريخ هگل جور در می آيد، اصلاً با هيچ چيز مارکس جور در نمی آيد"(ج ۱۸، ص ۲۱۸).
اما از سوی ديگر در ۲۳/۹/۱۳۴۸ ادعا می کند که فاشيسم محصول علم است:
"روحانيون ديروز همبستگان فئوداليسم و استبداد بودند و دانشمندان امروز وابستگان کاپيتاليسم و استعمار. کليسا، کاخ اندرونی و بيرونی طبقه حاکم بود و امروز دانشگاه و کارخانه چنين است. روحانيت، پاپيسم را به وجود آورد. و علم، فاشيسم را. او گناه می خريد و بهشت می فروخت، و اين گناه می فروشد و بهشت می خرد. او به گردن آفريقايی زنار می بست و اين زنجير... و اين فاجعه های علمی، بسياری از متفکران را مردد کرده که از اين دو کدام يک کمتر بد است؟ از دين، اختناق و شکنجه ی تفتيش عقايد(انگيزيسيون) را ديد، به آزادی پناه برد، و از دموکراسی و ليبراليسم فاجعه کاپيتاليسم و ماشينيسم را"(ج ۲۵، ص ۳۳۰).
بدين ترتيب، فاجعه کاپيتاليسم و ماشينيسم محصول دموکراسی و ليبراليسم اند. آيا پديده های فاجعه آفرين می توانند مقبول باشند؟
پرسش شريعتی اين بود که از ميان جهان کهن و جهان مدرن، کدام يک "بدتر" است؟ او در سال۱۳۵۴ يا ۵۵ در پاسخ گفته است:
"چنگيز ديروز سلاحش شمشيری بوده است و مرکبش اسبی و نقابش و دفاعش سپری و همين! اما چنگيز امروز، مرکبش "صنعت" است و سرمايه و شمشيرش "علم" است و نقابش آزادی، انسان دوستی، تمدن، پيشرفت، صلح، سوسياليسم، حقوق بشر، ليبراليسم، اومانيسم"(ج ۲۵، ص۳۵۳).
راه موهوم ليبراليسم، قهقرا و انحراف دموکراسی و حقوق بشر و ليبراليسم
شريعتی در جای ديگری ليبراليسم را "راه موهوم" به شمار آورده و می نويسد که بازار آزاد ، مقررات زدايی:
"مبنای آزادی خواهی و ليبراليسم غربی بوده و روشنفکران کشورهای آسيا-آفريقا...آن را ناشيانه و سطحی...گرفتند و بيش از يک قرن مردم خويش و نهضت ها و انقلابات خويش و همه ی نيروهای فعال و بيدار و شايسته فکری و روانی جامعه خويش را در اين راه موهوم و غير ممکن اوتوپيامآبانه به هدر دادند!در زير اين پوشش ليبراليسم آن چه مجهول و متروک ماند روابط غيرانسانی طبقاتی، انحطاط فکر و فرهنگ، بی سوادی و فقر و استثمار داخلی و استعمار خارجی بود. پس از شهريور[۱۳۲۰] ديديم که روشنفکران و صاحب اعتقادان هوشيار و مبتکر ما از همه چيز گفتند جز از نفت و استعمار و استثمار. حتی دين تازه ساختند اما اشاره ای به کشتی های جنوب نکردند. کسروی. صوفيگری و کتابسوزی و شعر و حافظ...و ارانی، عرفان و اصول مادی،"روح هم مادی است" و ماترياليسم ديالکتيک می نوشت و احسان طبری "يک گام به پيش دو گام به پس" لنين را و ديگری آنتی دورينگ انگلس را ترجمه می کرد. روشنفکران مبارز چپ ما لبه تيز مبارزه شان را در يک کشور عقب مانده شرقی ايده آليسم فلسفی و خدا قرار داده بودند نه فئوداليسم و خان. در ده بيشتر آخوند را می کوبيدند و اول اعتراضشان به دهقان، نماز و کربلايش بود. حتی، کاپيتال مارکس و مقدمه ای بر اقتصاد سياسی اش ترجمه نشد"(ج ۳۵، صص ۸۶-۸۵).
آيا روشنفکران دهه ۱۳۲۰ به بعد ايران ليبرال بودند يا مخالف ليبراليسم؟ آيا آنان از نفت، استعمار و استثمار سخن نمی گفتند و اينها اجزای اصلی گتمان شان را تشکيل نمی داد؟ گفتمان روشنفکری مخالف رژيم شاه، چپ بود يا ليبرال؟
شريعتی در نوشته ی ديگری اعتقاد به حقوق بشر، دموکراسی و ليبراليسم را عامل سقوط به قهقرا و رکود و انحراف قلمداد می کند. می نويسد:
"اگر به حقوق بشر، اصالت فرد و اومانيسم و احترام به آزادی ها و آراء مردم قائل باشيم يعنی به انديويدآليسم، ليبراليسم، دموکراسی...به رکود و حتی قهقرا و انحراف می افتيم و ميدان دادن به عوامل نيرومند فساد. اگر به رهبری و پيشرفت اصالت قائل شويم ليبراليسم، حقوق و عقيده ی فرد و حتی مردم را قربانی کرده ايم...تحقق عملی يک فکر انقلابی مترقی به مبارزه و جنگ نيازمند است، از طرفی جنگ با آزادی فرد در فکر و زندگی مغاير است. محمد اگر قريش و بسياری قبايل بدوی عرب و اقليت خطرناک يهود را به اختيار خود وامی گذاشت و حق آزادی افراد و گروه های انسانی را در عقيده و شيوه زندگی محترم می داشت دعوتش در همان مکه گم شده بود و تاريخی و تمدنی به وجود نياورده بود. از طرفی اعمال زور در راه عقيده و تحميل يک مکتب و يک شيوه ی خاص زندگی فردی و سياسی و اجتماعی بر يک فرد يا يک جامعه با حقوق بشری و دموکراسی و ليبراليسم مغاير است. آيا به "دين شمشير"(اتهام مسيحيان به اسلام که می گويند با شمشير پيش رفت) معتقديد يا آن را محکوم می دانيد؟"(ج ۳۵، ص ۲۴۵).
گويی به باور شريعتی، اسلام از طريق زور بسط و گسترش يافته است. در نوشته ديگری دوباره ليبراليسم اقتصادی را سقوط از بام به شمار آورده است :
"مادی گرايی حريص فلسفی(سوسياليسم، مارکسيسم...[؟]) و اخلاقی(کاپيتاليسم، استعمار، ليبراليسم اقتصادی،[؟]) سقوط ازين سوی بام است"(ج ۳۵، ص ۳۵۷).
شريعتی می گويد که بعد از جنگ دوم جهانی خوش بينی بورژوازی از بين رفت. اين امر را معلول ۱۵ عامل قلمداد می کند. در عامل سيزدهم می نويسد: "فساد و بی هدفی و فقدان رهبری اجتماعی و دموکراسی و ليبراليسم فکری"(ج ۱۱، ص ۴۴). "امروز نيز در دوره ی انسان پرستی، دموکراسی، ليبراليسم و حتی طرز تفکر سوسياليستهای اروپا، باز اگوسانتريسم و خودمداری هست"(ج ۱۴، ص ۱۶۳).
شريعتی در سال های پس از ۱۳۵۱ می گويد که "سراب ليبراليسم" محصول استثمار حيله گرانه و استعمار جنايتکارانه است:
"بورژوازی غربی که وعده ی تحقق بهشت موعود را در روی زمين به کمک تکنولوژی و براساس اکونوميسم و ليبراليسم فردی می داد، و در برابرش، مارکسيسم که از رستگاری انسان ستمديده به کمک تکنولوژی و براساس کمونيسم و ديکتاتوری طبقاتی دم می زد،هر دو، پس از نيل به هدف های خويش سراب هايی متفاوت را پيش چشم انسان پديدار کردند که در آن، قدرت اولی زاده استثمار حيله گرانه طبقات تهی دست و استعمار جنايتکارانه ملت های فاقد صنعت و قدرت در جهان بود و قدرت دومی ناشی از سلب قدرت از همه و تمرکز همه چيز انسان ها در دست های جبار ديکتاتوری يی که با قتل عام ها و خشونت های افسانه ای و ريشه کن کردن همه افکار و عقايد و محو همه ی مليت ها و اصالت ها شکل گرفته بود"(ج ۲۷، صص ۱۳۸- ۱۳۷).
طرد روايت هايی از اسلام که با دموکراسی و ليبراليسم سازگارند
او که سال های زيادی به شدت دموکراسی و ليبراليسم را محکوم کرده بود، طلوع مجدد اسلام را نويد می داد. در نيمه ی دوم سال ۱۳۵۵ می گويد:
"در چنين زمانی اين همه خطير و اين همه خطرناک و در آستانه ی ظهور مجدد بعثت فکری و روحی اسلام که بی شک به بعثتی اجتماعی و تکوين امتی انقلابی خواهد انجاميد و اسلام پوست بر تن می دراند و دوباره متولد می شود...در چنين شرايطی، شرايطی که در آن، سرمايه داری از دموکراسی و ليبراليسم که ميراث انقلاب کبير فرانسه بود، به سوی ماشينيسم رو می کند و يک "طبقه ی جهانی" می گردد...اسلام، بعثت مجدد خويش را پس از يک دوران طولانی رکود، آغاز کرده است"(ج ۱، ص ۲۰۲).
می گفت که همه برساخته های غربی موهوم و از کار افتاده اند. به ايدئولوژی جديدی احتياج بود که همان اسلام است. در اول آذر ۱۳۵۰می گويد:
"قرآن که از نجات اين طبقه و نفی استضعاف در جهان سخن می گويد و اين است که سخنش هميشه زنده است، چه اگر به جای آن، يکی از انواع آن را مثلاً استبعاد يا استعمار يا استبداد را می کوبيد، پس از تحقق استقلال و دموکراسی و ليبراليسم، و نفی نظام بردگی، سخنش مرده بود و رسالتش منتفی شده بود و تنها ارزش تاريخی داشت. و پس از استقلال و ليبراليسم، که باز توده در اشکال ديگر به ضعف گرفتار می شود از قبيل استثمار طبقاتی يا استحمار فکری(به وسيله مذهب، هنر، فلسفه، ادبيات، ايدئولوژی، تبليغات، آزادی جنسی، فلسفه ی پوچی، بکت بازی، نيهيليسم، تصوف، زهدگرايی، فردگرايی، رياضت، ذهنيت گرايی، ماديت گرايی، رئاليسم، ايده آليسم و مواد مخدر و هزاران هزار فوت و فن کهنه و نو و رنگ که همه جادوهای سياه اراده و آگاهی و بيداری و مسئووليت است تا قدرت های انسانی و استعدادهای خدايی در مردم فلج بشود و به ضعف دچار گردد)، رسالت قرآن که مبارزه ی با استعمار و استبداد و استعباد(بردگی) بود، در وضع جديد نمی توانست به کار آيد و ناچار روشنفکران به يک ايدئولوژی تازه که بتواند نظام تازه و پديده های ضد انسانی و فرم های ضد مردمی نوساخته را تفسير کند و با آن مبارزه کند نيازمند بودند" (ج ۲۰، ص ۲۵۱).
بورژوازی ليبرال ضد مذهب بود و با نفاق دموکراسی و فريب ليبراليسم به جنگ مذهب آمده بود. می گفت:
"در عصر "بربريت تمدن"! و جلدی تکنيک و حيله گری علم و جادوگری هنر و دغلکاری فلسفه و نفاق دموکراسی و بشر دوستی- که همگی کارگزاران مذهب پول شده اند و فلسفه ی اصالت مصرف- يک باره بی سلاح و بی دفاع ماندن! اين است که بورژوازی، در آغاز عصر جديد، يعنی قرون شانزده و هفده، تا در اروپا پا گرفت، به نام روشنفکری و علم پرستی! با مذهب درافتاد و هنگامی که وارد مرحله ی استعمار شد و پا به شرق نهاد، به نام های ظاهر فريب ناسيوناليسم و ليبراليسم و تجدد و اومانيسم، در آغاز بر مذاهب بزرگ تاخت" (ج ۲۰، ص ۳۳۷).
شريعتی ارزشمند بودن ايده های دموکراسی و ليبراليسم و حقوق بشر را نفی کرده و مدعی است که متفکران جديد هم درباره آنها به ترديد افتاده اند. او امامت را جايگزين آنها می سازد. می گويد:
"همان گونه که ما در قرن اخير به شدت دچار وسوسه ی دموکراسی و ليبراليسم و حقوق فردی بشر شده ايم متفکرين امروز در قرن اخير(از قرن ۱۹، بخصوص سوسياليسم) به ارزش مطلق شکل دموکراسی ليبرال مردد شده اند و آن را با اصل پيشرفت و ارشاد و اصلاح مغاير دانسته اند. دموکراسی ديريژه تأليف اين دو جريان است. مسأله ی امامت در اينجا موقعيت حساس شگفتی را حائز است. امامت، بخصوص در تلقی غديری آن يعنی دموکراسی ليبرال اما متعهد به اقتدای به امام، به يک ضابطه و ملاک مشخص، به يک "ميزان الاعمال"(ج ۳۵، ص ۱۹۵).
در ارديبهشت ۱۳۴۹ ارائه روايتی ليبراليستی، دموکراتيک و صلح طلبانه از اسلام توسط "روشنفکران مسلمان" را "لوس بازی" و "بزک کردن" قلمداد می کند. وقتی شريعتی با ليبراليسم و دموکراسی مخالف است، به طور طبيعی با روايت های سازگار با ليبراليسم و دموکراسی از اسلام هم بايد مخالف باشد. می گويد:
"متأسفانه يک عده از روشنفکران مسلمان که می خواهند اسلام را با روح و زبان امروز بيان کنند، و به فکر و سليقه ای که روح زمان ما می پسندد و مد می شود[رو می کنند] امروز صلح جهانی، هم زيستی مسالمت آميز، عدم تعصب، آزادی و احترام به همه ی افکار و عقايد مد شده است...روشنفکران مسلمان يا مسلمانان تازه روشنفکر ما هم خود را برای ليبراليست ها و دموکرات ها و اومانيست ها، لوس می کنند که اسلام از سلم يعنی صلح و صلح هم يعنی همزيستی مسالمت آميز و سازشکارانه ميان طبقات و مذاهب و افکار و عقايد...عجبا! اسلام صلح نيست، اسلام جنگ است. نبايد از اتهام کشيش ها و استعمارگران و شبه روشنفکران- کاردستی آن ها ترسيد و جا زد. با بزک کردن و امروزی وانمود کردن اسلام کاری از پيش نمی رود، حقيقت را بايد آن چنان که هست شناخت،نه آن چنان که می پسندند. جهاد را نبايد دفاع توجيه کرد. دفاع احکام ديگری دارد و جهاد احکام ديگری. اسلام، جنگ حق و باطل، از آدم تا انتهای تاريخ(آخر الزمان) است"(ج ۵، ص ۶۵).
او به دنبال روايتی انقلابی از اسلام بود تا در برابر دموکراسی و ليبراليسم و اومانيسم "حالتی انتقادی و تهاجمی" داشته باشد. در ۵۵-۱۳۵۴می گويد:
"اين گونه مذهب را فهميدن[اسلام ايدئولوژيک انقلابی]...داشتن تمامی عقده های حقارت و خودکم بينی و نارسايی و کهنگی وعقب ماندگی روشنفکر ما را، به عنوان يک مسلمان در برابر فکر و فرهنگ بورژوازی يا مارکسيستی غرب، در جانش ريشه کن می سازد، و حتی، در برابر تمامی دعوت ها از دموکراسی و ليبراليسم و مارکسيسم و سيانتيسم و اومانيسم، حالتی انتقادی و تهاجمی در خود می يابد"(ج ۵، ص ۲۰۸).
شريعتی مدعی است که پيشرفت اسلام ايدئولوژيک انقلابی، ليبراليسم و دموکراسی و همه مکتب های مدعی را "خلع سلاح می سازد". می نويسد:
"پيشرفت اسلام، به عنوان يک ايدئولوژی مترقی انقلابی...امامت به مفهوم يک فلسفه سياسی و رهبری انقلابی...ليبراليسم را در حرمت و حمايت آزادی انديشه و تحمل عقيده مخالف و امکان رشد آزاد انسان ها و دموکراسی را در نفی حکومت جبارانه و سلطنت جائرانه و استعلاء و استکبار قدرت های مسلط و تکيه ی بر مردم، به عنوان منشأ قدرت دولت،...و در يک چشم انداز وسيع، تمامی دعوت های مترقی و مکتب های مدعی را در رهبری و ترقی خواهی و نجات روشنفکران حق پرست، ملت های محکوم و طبقات محروم و پاسخگويی به نيازها و رنجها و آرمان های انسان راستين، خلع سلاح می سازد و همه مکتب های وسوسه انگيز و خوش برخورد چرب زبان غربی را، چون سيانتيسم- که دانش زرخريد خواجگان و خانه زاد خاقان است و نوعی اسکولاستيک جديد- ليبراليسم- که ميدان آزاد مسابقه ای است که در آن همه حق شرکت دارند و همه می تازند، و طبيعی است و جبری، که تنها سواره ها پيش می افتند- و دموکراسی- که حکومت اکثريت آراء مردم است، اما، آرايی که پيش ساخته و طلسم شده ی جاودی پول است و مردمی که هر چه را حقيقت می يابند،آشکارا، از دل، ابراز می نمايند و سرمايه داری، آن چه را مصلحت می داند، پنهانی، به دلشان، الهام می کند"(ج ۵، صص ۲۱۴- ۲۱۳).
در ۷/۸/۱۳۵۱ ضمن تجليل از نحوه ی برخورد علی بن ابی طالب با مخالفان خود می گويد:
"دموکراسی و ليبراليسم و حقوق بشر جهان امروز، در برابر چنين رفتار علی، شرمگين است" (ج ۲۶، ص ۲۴۵).
امام علی ای که شريعتی می سازد، ترکيبی از بودا(عرفان)، مارکس(سوسياليسم) و سارتر (اگزيستانسياليسم) است:"خود علی که برای ما شناخته شده است نمونه و تجلی کامل اين سه بعد است"(ج ۲، ص ۹۲).
در آثار شريعتی دفاع از آزادی هم وجود دارد. خصوصاً در سخنرانی های ماه های آخر عمر، آزادی را يکی از ويژگی های اسلام ايدئولوژيک خود به شمار می آورد. اما در جلسه ای که مرتضی مطهری، علی خامنه ای و فخرالدين حجازی هم حضور داشتند، به صراحت می گويد که منظورش از آزادی، "آزادی منفی ليبرالی" نيست، "فلاح" اسلام است. می گويد:
"در اسلام آرمان، فلاح است. البته با همان اندازه اختلاف معنی ای که بين ليبرته ، فلاح وجود دارد.ليبرته آزاد شدن از يک بند است، فقط ، اما فلاح دربردارنده يک آزادی تکاملی وجودی است، نه آزاد شدن يک فرد از توی زندان. يک برداشتن مانع نيست، بلکه يک نوع رشد است، يک شکوفايی است." (ج ۲، صص ۵۱- ۵۰).
بدين ترتيب شريعتی به دنبال "آزادی مثبت" بود و می گفت که اسلام هم به دنبال آزادی مثبت است. شريعتی تفکيک ليبرالی نهاد دين از نهاد دولت را هم رد می کرد. به روشنفکران می تاخت که با طرح اين موضوع به وارثان ميرزاملکمها، تقی زاده ها، رضاخان ها و آتاتورک ها تبديل شده اند. درست در زمانی که اسلام چهره ای مهاجم و انقلابی يافته، روشنفکران "شعار تفکيک روحانيت از سياست" را مطرح کردند (ج ۲، صص ۱۷۷- ۱۷۶).
ليبراليسم امپرياليستی و انقلاب فرهنگی دائمی
کتاب تئوری عدالت جان راولز در سال ۱۹۷۱ منتشر شد. شريعتی آن کتاب و آثار مشابه را نديده بود. اما تا حدی که من می فهمم، اگر هم می ديد، شايد تأثير چندانی بر او نمی گذارد. فضای فکری دهه چهل و پنجاه ايران، فضای ليبراليسم و دموکراسی نبود. يکی از نويسندگان نامدار ما که سهم زيادی در آشنايی ايرانيان با فلسفه مدرن- خصوصاً فلسفه سياسی مدرن- داشته ، می گفت: من هرگز نمی توانستم کتاب جامعه باز و دشمنان آن کارل پوپر را در زمان شاه به فارسی ترجمه کنم. چرا؟ فضای روشنفکری اجازه نمی داد و فرد را کاملاً طرد می کرد.
رويکرد شريعتی به ليبراليسم، مشابه رويکرد اکثريت مخالفان شاه بود. آنان گفتمانی را برساختند که ليبراليسم را طرد می کرد، بدون آن که شناخت عميقی از آن ارائه کند. آيا روشنفکران دهه چهل و پنجاه شناخت عميقی از ليبراليسم داشتند و آن را نفی می کردند؟ نمی دانم. اما اگر فردی مدعی است که روشنفکرانی بوده اند که به طور نظری از ليبراليسم دفاع می کردند، بايد مقاله ها و کتاب های ليبرالی آنان را به عنوان شاهد و قرينه ارائه کند.
گفتمان مخالفان رژيم شاه، گفتمان ضد امپرياليستی، ضد استعماری، ضد طبقاتی و...بود. شريعتی هم مبارزه را به سه مرحله الف- "جنگ ضد امپرياليستی" و ضد استعماری. ب- ضد طبقاتی/برابری طبقاتی و ج- اومانيسم(به معنای وحدت بشری، فارغ از نژاد و مليت و طبقات) تقسيم می کرد(ج ۴، ص ۲۹۴- ۲۹۰).
در گام اول ضد امپرياليستی، ناسيوناليسم نقش مهمی دارد. با شکست امپرياليسم و "طرد کامل استعمار"، ناسيوناليسم که وحدت ملی در برابر بيگانه ايجاد می کرد، به سرعت بايد به مبارزه طبقاتی برای برابری تغيير شکل دهد(ج ۴، ص ۲۹۲).
شريعتی به صراحت اذعان می کند که سوسياليست است و دشمن سرمايه داری. اگرچه سوسياليسم به طور جبری پس از سرمايه داری حاکم خواهد شد، اما دليل مهمتر اين باور آن است که انسان را:
"از بندگی اقتصادی در نظام سرمايه داری و زندان مالکيت استثماری و منجلاب بورژوازی، آزاد می کند و روح پست سودجويی فردی و افزون طلبی مادی را که جنون پول پرستی و قدرت ستايی و هيستری رقابت و فريبکاری و بهره کشی و سکه اندوزی و خودپرستی و اشرافيت طبقاتی زاده آن است، ريشه کن می سازد و جامعه را و زندگی را جولانگاه آزاد و باز و ياری دهنده ای برای روح حق پرستی و تعالی وجودی و تکامل اجتماعی و رشد نوعی می کند" (ج ۱۰، ص ۱۰۳).
اميد ديگر شريعتی به سوسياليسم اين بود که ارزش های اخلاقی را از روبنای اقتصادی به موجودی مستقل تبديل کند.می گفت:"سوسياليسم برای ما، تنها يک سيستم "توزيع" نيست، يک فلسفه زندگی است" (ج ۱۰، ص ۱۰۵).
اگر هم سوسياليست بود، سوسياليسم او، سوسيال دموکراسی نبود. برای اين که "سوسيال دموکراسی های غربی" را شکست خورده به شمار می آورد که پس از روشن شدن "نارسايی ها و گژی ها" يش، اميد روشنفکران را بر باد داده اند. به همين دليل، از تولد مجدد اسلام به عنوان جايگزين سخن می گفت(اين سخنان متعلق به آخرين نوشته اش در ۲۶ ارديبهشت ۱۳۵۶ است. مجموعه آثار، جلد ۱، ص ۴۲).
به دليل سال ها زندگی در فرانسه، بايد از وضعيت کشورهای اسکانديناوی اطلاع می داشت. اما دور، دور اسلام انقلابی بود، نه ليبرال دموکراسی و سوسيال دموکراسی. اسلام انقلابی او، وظيفه هدايت مردم ("پرورش فکری" به تعبير خودش) را بر دوش داشت تا انقلابی که به پيروزی رسيده، به شکست نينجامد. می گفت:
"به همان اندازه که پيروزی سياسی انقلاب سريع است، پرورش فکری يا ساختمان انقلابی جامعه به يک دوران طولانی نيازمند است. لنين می گفت نيم قرن، و انقلاب فرهنگی چين معتقد است که هميشه! اولی اين مهلت را برای شستشوی فکری، سالم سازی اخلاقی و پايان يافتن بنای انقلابی جامعه تعيين می کند و دومی مسأله تجديد روح ارتجاعی و احيای مکرر و متناوب عوامل جاهلی و عناصر فکری و اجتماعی ضد انقلابی را در نظر می گيرد. تفکيکی که استالين ميان سوسياليسم و کمونيسم- به عنوان دو مرحله جدا و متعاقب هم- قائل شد" (ج ۲۶، ص ۴۲۸).
اين نوع مدعيات منحصر به شريعتی نبود. حميد مومنی- به نمايندگی از سازمان چريکهای فدايی خلق ايران- به مصطفی شعاعيان می نوشت که روشنفکران بزرگترين خطر جامعه سوسياليستی بوده و:
"ديکتاتوری پرولتاريا بايد هميشه آنها را در کنترل خود داشته باشد و انقلابهای مداوم فرهنگی بايد کاخ های برافراشته ای را که آنان از آثار مخدر بورژواگرانه ادبيات و هنر و غيره برای خود می سازند ويران بسازد"(مصطفی شعاعيان و حميد مومنی، يک بحث قلمی: درباره روشنفکر، انتشارات فروغ، ص ۱۵).
حميد مومنی در پاسخ دوباره به شعاعيان نوشت:
"روشنفکران، مخصوصاً روشنفکران منحرف، بايد بروند و کار بدنی بکنند. مثلاً اگر روشنفکر سانتمانتالی گفت:"آه ماشينيسم بد است، انسان را به بند می کشد و غيره"، خودش بايد برود و با گاو زمين شخم بزند و با بيل و کلنگ چاه بکند تا بفهمد که اشتباه می کند. گذشته از اينها نظارت گروه های توده ای بر کار روشنفکران و سرانجام انقلاب فرهنگی به دست توده ها می تواند از جهت گيری بورژوايی علم و هنر و سياست جلوگيری کند"(پيشين، ص ۴۵).
عباس ميلانی هم کتاب شارل بتلهايم- چين بعد از مائو- در تأييد انقلاب فرهنگی چين را در سال ۱۳۵۷به فارسی ترجمه کرد. عباس ميلانی در مصاحبه با هم ميهن گفت:"ابلهی مثل من اين کتاب را در ايران ترجمه کرد" (هم ميهن، ۹/۳/۱۳۸۶).
شريعتی، نماد گفتمان مسلط روشنفکران مخالف دهه چهل و پنجاه ايران است. اين نوع مدعيات در آثار ديگر روشنفکران آن دوره نيز به فراوانی موجود است. استعمار و امپرياليسم مسأله اين نسل بود. آنان ويتنام، الجزاير، ديکتاتوری های نظامی آمريکای لاتين و کودتای ۲۸ مرداد را ديده بودند. فرانسه ای که الجزاير را يک استان خود به شمار می آورد(الجزاير و فانون جزو مسائل اصلی شريعتی بودند. به عنوان نمونه : ج ۲، صص ۱۹۴-۱۹۱. میگفت ليبرال دموکراسی فرانسه حتی تحمل يک روزنامه انقلابی افريقايی را نداشت و آن را توقيف کرد. ج ۴، ص ۲۱). شريعتی همراه با گفتمان مسلط بر روشنفکران مخالف رژيم شاه، در آذر و دی ماه ۱۳۵۵می نوشت:
"آمريکا! آمريکا! اين بلاهت عظيم و توحش متمدن و بدويت مدرن و خشونت با اتيکت و غارت قانونمند و خوشبختی زشت و آزادی لش و دموکراسی احمق و انديويدواليسم قالب ريزی شده و استاندارديزه و بالاخره همان جاهليت عرب، با شريف های قرشی و سياه های حبشی و کعبه مقدسی که اينک مجسمه آزادی نام دارد و بازار عکاظی که وال استريت و بنی اميه و بنی عبدمناف و بنی هاشم که خانواده مورگان و خانواده فورد و خانواده راکفلر و کندی و همان خاطره موهوم و فخر مجهول به ابراهيم و اسماعيل که اينجا جرج واشنگتن و ابراهيم لينکلن و در اينجا و آنجا و هرجا، طوايف يهود بنی قريظه و بنی نضير و بنی قينقاع که پول و جواهر و بازار و می فروشی ها را تيول خود دارند، منتهی در ابعادی ميليونها برابر اگرنديسمان شده و دارالندوه شيوخ، سازمان سيا شده و هر ابولهبی، يک دالس و کيسينگر و هر حمالة الحطب و هند جگرخواره ای يک پتياره ديوی چون خانم روزولت و هر وحشی حمزه کشی يک چومبه يا ژنرال لونول و وان تيو"(ج ۱، صص ۷۱- ۷۰).
آيا می توان يک "وحدت" متوهمانه تحت عنوان آمريکا ساخت و همه وجوه متکثر اين جامعه را به رويه های سلطه گرايانه تقليل داد؟ آيا کشوری- با ۵ درصد جمعيت جهان- که دارای بهترين دانشگاه های دنيا است، "بلاهت عظيم" است؟ اين کشور ۲.۶ درصد توليد ناخالص داخلی خود را در آموزش عالی هزينه می کند. آمريکا مهمترين مرکز توليد علم و ابداع است. مهاجرپذيری اين کشور موجب شده تا ۵۰ درصد از پژوهش گرانش را دانشجويان خارجی و مهاجران تشکيل دهند.
مخالفت با رويه های استعماری و نابرابری و فقر، شريعتی را به کاربرد تندترين الفاظ کشانده بود. در نيمه دوم سال ۱۳۵۵ می نويسد:
"هندی گرسنه باشد و آمريکايی از سيری بترکد، فرانسوی، ايتاليايی و يونانی و ايرانی و چينی عقب مانده باشد و روس خرس و آمريکايی خوک و سوئيسی خر، آقاهای جهان باشند خود نشانه آن است که گويا يکی از شرايط اصلی پيشرفت، از نظر شعوری و ارزش معنوی "متوسط بودن" است از آمريکا ستايش کردن، به دليل پيشرفتش در پول و زور، آدم را شبيه به آدمکهای ذليلی می کند که خرپولها و درجه دارها را قلباً احترام کنند و انسان های برتر می شمارند و در آنها نيروی مرموز متافيزيکی، عنايت الهی و يا نبوغ خدادادی می جويند"(ج ۱، ص ۱۵۵).
اين نوع داوری او را تا آنجا پيش برد که ادعا کرد:"بانوی اول امريکا را هم می توان با مبلغی خريد، فرقش با آن ها که سر چهار راه می ايستند در نرخ او است"(ج ۲۱، ص ۹۰).
به زمانه ای بينديشيد که حريصانه اين سخنان را می شنيد و گمان می کرد که به حقيقت دست يافته است. اين نوع مدعيات محصول تحقيقات جامعه شناختی نبود. آمريکا بهشت نيست و جرايم جنسی در مدارس و دانشگاههای اين کشور از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ بيش از ۵۰ درصد افزايش داشته است. اوباما- پس از مرگ يک دانش آموز دبيرستانی به ضرب گلوله- در حالی که به شدت از دست کنگره خشمگين بود که حتی مخالف تصويب بررسی سوابق افرادی است که آزادانه هر نوع سلاحی می خرند، در ۲۰/۳/۹۳ گفت: "ما تنها کشور توسعه يافته جهان هستيم که در آن چنين حوادثی اتفاق می افتد. در حال حاضر حتی امکان ندارد که ملايمترين قانون برای محدود کردن [اسلحه] را در کنگره تصويب کنيم، بايد به خاطر اين شرمسار باشيم."
گويا شريعتی نمی دانست که ما با "ليبراليسم ها" روبرو هستيم و بسياری از ليبرال ها ناقد رويه های استعماری و امپرياليستی بوده اند. به عنوان نمونه، پل استار- متفکر برجسته ليبرال آمريکايی و استاد جامعه شناسی دانشگاه پريستون- می گويد :
"برخی ليبرال ها در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم مجذوب امپرياليسم بودند"( قدرت آزادی، نيروی راستين ليبراليسم، ص ۲۶)."اغلب ليبرال ها ضد امپرياليست نبودند، در واقع ليبرال های کلاسيک، به جای اين که مانع ظهور امپرياليسم در قرون هجدهم و نوزدهم شوند، معمولاً به عقلانی نماياندن آن کمک می کردند. ليبرال ها، به پيروی از لاک، معتقد بودند که همه انسان ها طبيعتاً آزاد، برابر و عقلانی هستند، اما همکين ليبرال ها درباره مردم غير متمدن چنان قضاوت می کردند که گويی مردمانی خرافی و بی منطق باشند،و در نتيجه شايسته آن نباشند که، دست کم عجالتاً، حقوق طبيعی خود را اعمال کنند" (پيشين، ص ۱۲۷).
استار سياست های استعماری و امپرياليستی را به زيان ليبرال دموکراسی دانسته و جنگ های ويتنام و عراق را به شدت نقد کرده و می گويد:
"سياست خارجی ليبرال بايد مدافع ليبرال دموکراسی باشد بی آن که به ورطه امپرياليسم دموکراتيکی بلغزد که نو محافظه کاران و ليبرال های پشتيبان جنگ عراق مدافع آن هستند"(پيشين، ص ۳۲۱).
آمارتياسن- فيلسوف ليبرال- می گويد دليل تأکيد بر "ارزش های آسيايی" در برابر غرب : "در تاريخ استعمار نهفته است. امپرياليسم غرب، در طی چند قرن گذشته نه تنها استقلال سياسی کشورهايی را که تحت حکومت يا استيلای قدرت های استعماری بودند واژگون کرد، بلکه محيط رفتاری پديد آورد که از غرب انديشناک است؛ هر چند شکل اين دلمشغولی ممکن است بشدت در نوسان باشد- از تقليدهای کورکورانه تا خصومت قاطعانه- زيرا منطق ذهن استعمارزده، هم دربردارنده تحسين و هم نارضايی است...نکته مهم اين است که بپذيريم و به ياد بسپاريم که براستی سوء رفتارهای جدی رخ داده است."(آمارتياسن، هويت و خشونت، توهم تقدير، ترجمه فريدون مجلسی، انتشارات آشتيان، صص۱۱۴- ۱۱۳).
سن به ذهنيت و رفتارهای امپرياليستی غرب به شدت تاخته و می نويسد:"قدرت های جهانی بار مسئوليت بسيار سنگينی را به خاطر سهم مشارکت خود در براندازی دموکراسی در آفريقا در سال های جنگ سرد بر دوش دارند...اين نکته نيز مهم است که به نقش غرب در تضعيف "حقوق و آزادی های فردی" در ساير کشورها، از جمله کشورهای آفريقايی، نيز توجه شود"(پيشين، صص ۱۲۷- ۱۲۶).
سن نگرش نژادپرستانه غربيان نسبت به کشورهای غير غربی را نيز به شدت نقد می کند. در مورد قحطی سال ۱۹۳۴ بنگال، در زمان حکومت استعماری بريتانيا بر هند، چرچيل در تبيين آن گفته بود که دليل آن اين است که مردم:"مانند خرگوش ها زاد و ولد می کنند" و درباره کل مردم هندوستان گفته بود:"بعد از آلمانی ها، ددمنش ترين مردمان جهان هستند"(پيشين، ص ۱۳۴).
سفارت انگليس نيز در تلگراف ۲۴ اکتبر ۱۹۴۱می نويسد:"ايرانيان قومی عقلانی نيستند". و در تلگراف ديگری در همان زمان ايرانيان را "قومی پست فطرت" به شمار می آورد. انگلستان برای برانداختن دولت مصدق، شاه را به حمله نظامی به ايران و اشغال مناطق نفت خيز ايران تهديد می کند. وزير امورخارجه وقت انگليس در توجيه اين رويه استعماری و تجاوزکارانه، از زبانی نژادپرستانه استفاده کرده و می گويد، اين طرح "برای رام کردن بومی های سرکش" است.
آمارتياسن در کتاب انديشه عدالت(۲۰۰۹) در تحليل وضعيت خاورميانه به اين متغير دوباره اشاره کرده و می نويسد:"ما همچنين بايد مواجهات ديالکتيک خاورميانه با گذشته خود و استيلای غرب امپرياليستی بر آن را- که هنوز نيز پابرجاست- در نظر داشته باشم"(آمارتياسن، انديشه عدالت، ترجمه احمد عزيزی، نشر نی، ص ۴۱۸).
ادبيات ضد استعماری و ضد امپرياليستی در محافل ليبرالی آمريکا قدرتمند است. به عنوان نمونه، گاياتری چاکراورتی اسپيواک در مقاله "متن های سه زن و نقدی بر امپرياليسم"، به همدستی نويسندگان زن با امپرياليسم پرداخته است.
متفکران ليبرال آمريکا نقدهای راديکالی بر سياست خارجی نظامی گرايانه دولت آمريکا وارد آورده اند. پيتر سينگر نشان داده است که کمک های مالی آمريکا به دولت های گرفتار فقر و برای توسعه آن کشورها اهدأ نمی شود، بلکه به متحدانی که در جهت منافع اين کشور عمل می کنند(اسرائيل، مصر، و...) اهدأ می شود.
با همه اينها، مهمترين نظريه های برابری، توسط ليبرال ها- جان راولز، رونالد دوورکين، آمارتياسن، مارتا نسبام، و...) ارائه شده است. جوزف استيگليتز- استاد اقتصاد دانشگاه کلمبيا و برنده جايزه نوبل اقتصاد- در کتاب بهای نابرابری و مصاحبه های گوناگون، سرمايه داری افسارگسيخته آمريکا را نقد کرده و گفته است که اقتصاد کشورهای اسکانديناوی بايد الگوی اقتصاد آمريکا قرار گيرند.
ايده های ليبرالی برابری، آزادی، تفکيک نهاد دين از نهاد دولت، تفکيک قلمرو عمومی از قلمرو خصوصی، تفکيک دولت از جامعه مدنی، سوء ظن شديد به قدرت دولت، و...فی نفسه دارای اهميت اند و نمی توان به خاطر سياست های نظامی گرايانه و بسط هژمونی، آنها را طرد کرد. می توان و بايد با شيوه های تجاوزکارانه مخالفت کرد، اما همين مخالفت از موضع دموکراتيک و حقوق بشری و اخلاقی صورت می گيرد، نه برساختن "اسلام ايدئولوژيک بنيادگرايانه" برای مقابله با دموکراسی و ليبراليسم و حقوق بشر.
منبع: راديو زمانه، ۵ و ۷ مرداد ۱۳۹۳
[برای دریافت نسخه پی دی اف مقاله، اینجا را کلیک کنید]