دوشنبه 19 دی 1384   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

عرفات ما، علي طهماسبي

در همين بيابان‌ها بودم كه تو به‌رؤياهايم آمدي. از دور دست تكان مي‌دادي، كس ديگري هم آنجا نبود. يقين كردم كه با من بودي، براي من دست تكان داده‌اي. به همين بهانه عاشقت می شوم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




گمانم آفتاب هنوز به میانه ی آسمان نرسیده بود که در میان دود و دم اتوبوس ها و غوغای زائران به عرفات رسیده بودیم. قرار بود توقف در عرفات تا غروب همان روز نهم ذالحجه بیشتر نباشد. اما حالا كه حساب مي كنم بيش از چند سال بود كه در عرفات مانده بودم. غروب كه شده بود همه‌ی حاجي آقاها و حاجيه‌ي خانم ها سوار اتوبوس‌ها شده بودند تا به مشعرالحرام بروند، شب را تا سپیده ی صبح باید به مشعر می بودیم و روز بعد هم سرزمین منا در پیش بود و عید قربان. منهم سوار شده بودم كه بروم و يادم هست كه رفته بودم، بعد نمي‌دانم چطور شد كه از قافله جدا افتادم. به مشعر هم نرسيدم. ظاهرا رسيده بودم، اما آنجا نبودم. عرفات بد جوري زمينگيرم كرده بود. از آن روز به بعد من مانده بودم وبيابان عرفات، آنهم خلوت و خاموش. و نمي دانم اين چند سال چگونه در اين بيابان دوام آورده‌ام.

حاجي آقاها و حاجيه‌ي خانم‌ها هم كه روزگاري همسفر بوديم حالا همه‌شان سر خانه و زندگي‌شان بودند. حتما گاهي وقت‌ها هم يادي از سفر حج مي‌كنند. شاید از سعي ميان بازارهاي حجون و ستين هم ياد مي‌كنند. انگار وقوف انديشه‌ي هركسي يك‌جايي بايد باشد.

روز اولي كه به عرفات رسيده بودم و همه‌ي حاجي آقاها و حاجيه خانم ها هم بودند روحاني كاروان اصرار داشت كه الآن امام زمان در همين صحراي عرفات حضور دارد و هركس قلبش پاك باشد شايد بتواند او را ببيند. پير مردي روستايي كه در كاروان ما بود حال عجيبي پيدا كرده بود و مدام اشك مي ريخت و شعر مي‌خواند تا امام زمان را ببيند. اما نديد. منهم كه مي دانستم قلبم پاك نيست بي جهت خودم را وعده نداده بودم.

سال‌هاي بعد گه گاه روياهاي عجيبي به سراغم مي‌آمد. در همين بيابان‌ها بودم، مدام از اين سو به آن سو مي‌دويدم، شايد چشمه‌ي آبي پيدا كنم، شايد كسي را ببينم. بيابان خشك بود، تهي بود، بي‌چشمه‌سار و بي‌درخت بود.

تلألوء چيزي از دور به رؤياهايم مي‌آيد، چيزي مثل تاج زرين شاهزاده‌خانمي اساطيري كه در فلق مي‌درخشد. در آن دورهاي افق شبحي كه بيشتر به‌انگاره‌ و آرزو مي‌ماند مرا با اشاره‌ مي‌خواند. به همين اشتياق مي‌دويدم، با پاي برهنه در خارستان‌ها. بي‌آنكه به خود باشم، بي‌آنكه از پاهاي مجروح و به خون آغشته خودم يادم بيايد.

در همين بيابان‌ها بودم كه تو به‌رؤياهايم آمدي. از دور دست تكان مي‌دادي، كس ديگري هم آنجا نبود. يقين كردم كه با من بودي، براي من دست تكان داده‌اي. به همين بهانه عاشقت می شوم. از دور نگاهت مي‌كنم، مشتاق‌تر مي‌شوم. ‌رقص و پايكوبي مي‌كنم، غزل و ترانه مي‌خوانم. شاعر مي‌شوم در اين بيابان.

نمي‌دانم از كجا در اين كوير پيدايت شده بود. حتما خودت هم نمي‌داني كه از كدام راه آمده بودي. آدم وقتي به رؤياي ديگران مي‌آيد كه خودش باخبر نمي‌شود. اصلا پاهايت بر زمين نبود، در ميانه‌ي زمين و آسمان رقص‌كنان به اين سو و آنسو پر مي‌كشيدي. بعد هم انگار همانگونه رقص كنان رفته بودي تا قله‌ي جبل‌الرحمة.

دامنه‌هاي سنگلاخ و پر خار و خس را به شتاب بالا مي‌آيم، نفس نفس ميزنم و با خود واگويه مي‌كنم كه: تا حس حضور راهي نمانده.

به‌آنجا كه تو ايستاده بودي مي‌رسم، در آغوشت مي‌گيرم، مي‌گريم، مي‌خندم، مي‌بوسمت، بعد نگاهت مي‌كنم، اما تو نيستي. رفته‌اي، شايد هم از همان اول تو نبودي.

گفتم چه دير مانده‌ام در اين عرفات، بايد حواسم را جمع و جور كنم براي منزل دوم. منزل اول كه همين عرفات باشد، جايي هست كه آدم‌ها خودشان را مي‌شناسند بعد مي‌توانند يكديگر را پيدا‌كنند، هم را بشناسند، هرجا كه آدم‌ها جان هم بشناسند معناي دوست داشتن را بفهمند، همانجا نامش عرفات خواهد بود، همانجا آفرينش تازه اتفاق مي‌افتد. چه فرقي مي‌كند كه دامنه‌هاي هزار مسجد و بينالود خودمان باشد يا جبل‌الرحمه در حجاز؟

آدم و حوا هم بعد از واقعه‌ي هبوط، بعد از آن‌همه تلخي و مرارت، همين‌جا دو باره هم را پيدا می کنند. براي همين هم نام اين مكان را عرفات گفته‌اند.

داستان هبوط را يادت هست؟ آدم و حوا با آنكه در آغوش هم بودند اما انگار جان هم را نمي‌شناختند، معناي حرمت را نمي‌دانستند. بايد در خبرها مي‌آمد كه نطفه‌ي قابيل در همين همآغوشي‌ها بسته شد. در همين همآغوشی ها بسته می شود. اما اين را در خبرها ننوشتند. فقط آورده‌اند كه خداوند خدا گفت:

هبوط كنيد همه‌ي شما، از آن رو كه با هم دشمن هستيد[1].

حالا بايد منزل بعدي را بنويسم. مشعرالحرام را. ياد تو به ميانه مي‌آيد، نمي‌گذارد. باز به صحراي عرفاتم مي‌برد. انگار هنوز تو را پيدا نكرده‌ام كه مناسك عرفات كامل شده باشد. انگار تا تو را پيدا نكنم اين بيابان هم نام عرفات به خود نمي‌گيرد. همين سرزمين خودمان را مي‌گويم. همين‌جا كه بيگانگي‌ها به دامنش رنگ خصومت پاشيده. همين‌جا كه هر آدمي به جاي آشنايي، در تدبير سلط يافتن بر ديگري است. با اين حساب نمي‌دانم رفتن به مشعرالحرام برايم فايده‌اي دارد؟ نمي‌دانم بي تو به سرزمين منا هم خواهم رسيد؟

تو هم انگار از جنس خيال هستي، مثل نسيم مي‌ماني، مثل قصه‌ي پريان. مثل آرزوهاي نيامده هستي. «انگاره‌ي آشنايي» هستي كه در سرزمين سلطه و دشمني جايي براي سرنهادن نمي‌يابد. همين است كه مدام صورت عوض مي‌كني، نام ديگر مي‌كني. در اين قالب‌ها و صورت‌ها و مناسبات كنوني که ما برای خود ساخته‌ايم جاي نمي‌گيري؛ در اين مناسبات که ما با هم داریم آدم‌ها مدام به رجاله‌ها و لكاته‌ها تبديل مي‌شوند. بی هیچ خاطره ای از تو، بی هیچ نشانی از عرفات.

--------------------
[1] - اشاره به آيه 36 سوره بقره





















Copyright: gooya.com 2016