جمعه 21 بهمن 1384   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

چه حقیقت تلخی!! گلمراد مرادي

آقای بینام دریک سازمان دولتی مشغول به کار است. او مانند اکثر کارمندان که اغلب ساعتی هم از وقت کارشان به نحوی و به بهانه ای می دزدند و محل کار را زود تر از موعد ترک می گویند، آن روز به همکارش گفت اگر پرسیدند، بگو بینام می بایست نامه ای را به فلان اداره تحویل دهد و بهمین دلیل یک ساعت زود تر رفت. چون گاهی چنین بزی جلو خانه همین همکار نیز میخوابید، لذا ایشان هم برای نشان دادن همبستگی قبول کرد. بینام زود سوار اپل کادت مدل 1964 اش که با وصف بیش از چهل سال عمر، ولی دارای یک ظاهر بسیار شیک و موتور رو به راهی بود، شد و از گاراژ اداره بیرون آمد و پا روی پدال گاز گذاشت که قبل از شلوغ شدن و ترافیک خیابانها، یعنی قبل از به قول اروپائی ها راش آور شمال شهر، به خانه برسد و دیدن مسابقه فوتبال را از دست ندهد. او آن قدر از کار نا کرده، خسته بود و می خواست هرچه زودتر با عجله به منزل برسد و خودرا روی کاناپه بیاندازد و تلویزیون را نگاه کند. او از چندین چراغ زرد و حتا فرمز رد کرد و راه طولانی را بسوی منزلش که در آن طرف شهر بود، طی نمود. در این حین ناگهان به یادش آمد که چند بسته دستمال کاغذی و یک کرم دست، که زنش سفارش کرده بود، بخرد. او در همان مسیر راهش در کنار خیابان پارک تنگی را یافت و با زور ماشین را سپر به سپر بین دو پیکان جای داد و پیش خودش گفت منکه زیاد نمی مانم و از ماشین پیاده شد و به فروشگاه روبرو، آن طرف خیابان رفت. چند دقیقه بعد خریدهایش را انجام داد و برگشت. هنگامی که می خواست سوار اتومبیلش شود، یک خانم بظاهر مؤدب وغمگین اورا خطاب قرار داد و ضمن سلام گفت: آقا ببخشید اگر در همین مسیر تشریف می برید، ممکن است مرا نیز با خودتان ببرید؟ بینام پس از ورندازکردن زن دریک لحظه کوتاه، گفت: بفرمائید خانم هیچ اشکالی ندارد، اما من فقط تا نزدیک به انتهای این خیابان میروم. زن ضمن اینکه گفت: باز هم خوبست مرسی، و سوار شد. در میان راه و ماندن پشت چراغ قرمزهای متعددچهار راهها و گیر کردن درصف ترافیک رو به ازدیاد سکوت محض بین این دو برقرار بود و زن خودرا بسیار غمگین ونگران نشان میداد و هیچ چیزی نمی گفت. در این هنگام بینام پرسید: ببخشید خانم شما غمگین و نا راحت بنظر می رسید، ممکن است به پرسم چرا؟ آرزو مندم اتفاق بدی رخ نداده باشد! زن گفت، نه اتفاق بدی رخ نداده، امامتأسفانه من در این شهر غریبم و کسی وجائی راهم ندارم و بی پول هم هستم و رویم نمی شود ازکسی چیزی بخواهم، نمی دانم چکار کنم! بینام دلش به حال زن سوخت و گفت: من زن و دو بچه دارم، اگر مایل هستید، می توانید امشب منزل ما بیائید، تا ببینیم فردا چه خواهد شد.
زن خود را عاطفه معرفی کرد و از دعوت آقای بینام سپاسگزاری و استقبال نمود. پس از چند کیلو متری رانندگی و از چندین چهار راه که رد شدند، بینام به داخل یک خیابان فرعی پیچید و چندصد متری آن طرف تر اتومبیل اپل را جلو منزل پارک کرد و هر دو پیاده شدند. زن بینام در بالکن بود و از زودتر آمدن شوهرش آن هم برای تماشای مسابقه فوتبال که قبلا نیز گفته بود تعجب نکرد، اما از اینکه یک خانم غریبه همراه او از ماشین پیاده شد، تعجب اورا برانگیخت و زود از پله های منزل ویلائی، اما کوچک که طبقه هم کف آن در دست برادر جوانتر و مجرد بینام بود، پائین آمد. قابل ذکر است که برادر بینام از طرف اداره اش به مأموریت رفته و در و پیکر خانه اش هم قفل بود.
بینام پس از قفل کردن ماشین جلو افتاد و به عاطفه خانم راه منزل را نشان داد و گفت بفرمائید. در این هنگام شهره در حیاط را به روی شوهرش باز کرد و بینام مهمان نا خوانده را به همسرش معرفی نمود، که عاطفه خانم در این شهر تازه وارد و غریب اند و امشب استثناعا مهمان ما هستند. شهره پس از تعارفات معمول و بجا آوردن رسم مهمان نوازی اورا به داخل منزل راهنمائی نمود و هر سه نفر از پله ها بالا رفتند. شهره پس از تعارف جا در مبل به مهمان، در اطاق نشیمن و گفتن این جمله معمول: "حتما چای میل می فرمائید"، بلافاصله به آشپزخانه رفت و درکنار آماده کردن شام، سماور را برای چای روشن نمود و بعد هم با یک سینی از میوه وارد اطاق نشیمن شد و به مهمان تعارف کرد. بینام که در این هنگام از دستشوئی بر گشته بود، تلویزیون را روشن کرد و از زنش پرسید کدام برنامه مسابقات استانی فوتبال را نشان می دهد؟ شهره در پاسخ گفت: مگر نمی دانی برنامه دوم صدا و سیما. شهره باز هم سری به آشپزخانه زد و ضمن نگاه و کنترل برنج و غذای روی چراغ و کم کردن درجه حرارت غذاپز، با یک سینی که سه فنجان چای و قندان روی آن بود وارد شد. چای ها را گذاشت روی میز و در حالیکه شوهرش غرق تماشای مسابقه فوتبال بود، دو زن شروع به صحبت از هر دری کردند. عاطفه به دلیل غمناک نشان دادن خود، زیاد علاقه به گفتگو نداشت و برای تأیید صحبتهای شهره فقط سر تکان می داد و برخی پرسشها را نیز با بله یا نه پاسخ می گفت.
در این میان مسابقه فوتبال 2 بر 1 به نفع تیم مورد علاقه بینام به پایان رسید و شام نیز حاضر گردیده بود که همراه بچه های 7 و 5 ساله شام صرف شد. مادر، بچه هارا به یک اطاق برد و اطاق پسر کوچکتر را برای مهمان آماده کرد و وسایل لازم را برای خواب روی تخت گذاشت. آنها بعد از دیدن اخبار تلویزیون و کمی از هر دری صحبت کردن، چون هر دو شاغل بودند و می بایستی صبح زود سر کار بروند، اطاق خواب را به مهمان نشان دادند و عاطفه نیز ضمن سپاس فراوان و این همه محبت و لطف آقا و خانم خانه، شب به خیر گفت و به اطاقش رفت. فردایش شهره قبل از همه از خواب بیدار شد و سری هم به اطاق بچه ها زد. هم بچه ها و هم آن خانم مهمان هنوز ازخواب بیدار نشده بودند. در این فرصت او صبحانه را حاضر کرد و نخست شوهرش و بعدهم بچه ها را ازخواب بیدار نمود. در این میان خانم مهمان هم بیدار شد و شهره حوله و مسواک را در اختیارش گذاشت و به رسم مهمان نوازی تعارف دوش گرفتن را نیز به ایشان نمود و خود میز صبحانه را چید و بچه ها را آماده مدرسه و کودکستان کرد. پس از صرف صبحانه بینام رو به عاطفه خانم نمود و گفت آرزوم می کنم، دیشب به شما بد نگذشته باشد. متأسفانه ما هر دو کار می کنیم و بچه هارا هم باید به مدرسه و کودکستان ببریم. بنا بر این من مبلغ پانصد تومان که مقدور است برای ضروریات امروزتان در اختیار شما می گذارم اگر در این شهر ماندید و توانستید روزی آن را پس می دهید و اگر هم نتوانستید و یا در این شهر نماندید، حلال تان باشد. در هر صورت آرزو می کنم به خیر و سلامت بتوانید برای خودتان کاری و جائی پیدا کنید.
عاطفه رو به بینام کرد و خیلی جدی گفت: کجا بروم؟ من همینجا می مانم! مرد و زن صاحبخانه هر دو خوشکشان زد و یکه خوردند. عاقبت بینام با تعجب گفت: ببخشید، آخر ما نمیتوانیم منزل بمانیم، بعلاوه شما خودتان دیدید که ما اطاق و جای اضافی نداریم که بگوئیم، اشکال ندارد، شما چندروز دیگر می توانید بمانید.
اما این جمله و صراحت لحن کوچکترین اثری درعاطفه نکرد و گفت: من باید اینجا بمانم. بینام وقتی جدی بودن زن را ملاحظه کرد، با صدای محکم تر گفت: خانم یعنی چی، مگر من گناه کردم که به شما رحم نموده و یک شب هم خودم و هم زنم از شما پذیرائی کردیم؟! این نمک ناشناسی و بی عاطفگی چرا! عاطفه خیلی خونسردانه گفت این دیگر مسئله خودتان است، چگونه فکر کنید و به چه دلیلی از من پذیرائی کردید. منکه از اینجا نمی روم و حق دارم بمانم. بینام دیگر کلافه می شد و با عصبانیت گفت: همین حالا به پلیس زنگ میزنم و بطرف تلفن رفت. عاطفه گفت: من حرفی ندارم، به پلیس زنگ بزنید. شهره هنگامی که این صحنه را دید، هیچ نمی خواست مسئله به جای باریک بکشد و با یک قیافه آرام و التماس آمیز و مهربانانه گفت: آخر چرا؟ مگر ما چه بدی در حق شما کرده ایم؟ عاطفه در پاسخ گفت شما جز لطف و محبت هیچ بدی در حق من نکرده اید، اما من از شوهرتان حامله ام. بینام با شنیدن این جمله داشت اعصابش خورد می شد و خون توی چشمهایش جمع شده بود، زیرا اطمینان داشت که هیچ رابطه جنسی با این زن نداشته است و به شهره همسرش نیز اطمینان داد و گفت: باور کن من این خانم را جلو فروشگاه لوازم خانگی ساعت چهار و نیم بعد ازظهر برای اولین بار دیده ام. خودت نیز شاهدی که من ساعت پنج بعداز ظهرهم منزل آمده ام. پس نمی شود درمدت نیم ساعت جای خلوتی را پیدا کرد و با این خانم همخوابه شد. در خیابان شلوغ هم نمی توان فقط با در کنار زنی نشستن او را حامله نمود!
بهر حال آنها مجبور شدند آن روز هیچکدام به سر کار نروند و کارشان به پلیس و دادگاه کشید. پس از اینکه بینام به پلیس اطلاع داد و جریان را به صورت گزارش کتبی نوشتند، از طرف پلیس به بینام گفته شد که، تا تصمیم دادگاه خانواده، او موظف است جا و مکان موقتی را برای این خانم تهیه نماید و منتظر بماند. بعد از چندروزی قاضی دستور داد که طرفین دعوا به پزشک مراجعه کنند وآزمایش خون بدهند که اولا: آیا این خانم حامله است و دوما اگرحامله است، آیا نتیجه آزمایش نشان می دهد که بچه متعلق به بینام است یا نه!
بینام چون از خود مطمئن بود، بلافاصله برای آزمایش خون وقت گرفت. او ده روز تمام مجبور بود مخارج و اجاره هتل عاطفه را پرداخت نماید. بعداز ده روز نتیجه آزمایش نشان داد که این خانم سه ماهه حامله است و بچه به دو دلیل نمی تواند مال بینام باشد: چون اولا خون آنها یکی نبوده و دوما بینام در اصل نمی توانسته و نمی تواند به دلیل ضعیف بودن اسپرم و نطفه صاحب فرزند شود. این مسئله از طرفی او را خوشحال نمود که از شر و تهمت یک زن شارلاتان خلاص شده است و از طرفی دیگر به فکر فرو رفت و پیش خود گفت: اگر من صاحب فرزند نمی شوم، پس این دو بچه فعلی ما، مال کیست؟! در این رابطه زنش را مورد باز خواست قرار داد.
شهره وقتی این جریان را دید، مجبور شد اعتراف کند که بچه ها مال برادرت می باشند. من هنگامی که متوجه شدم، از تو صاحب فرزند نمی شوم، با برادرت رابطه پیدا کردم و اکنون چندین سال است که من معشوقه اویم. او بهمین دلیل هم تا کنون لزومی ندیده است که ازدواج کند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




((در این داستان نامها غیر حقیقی هستند ولی داستان حقیقتی است تلخ!!))
هر کسی این داستان را بخواند، احتمالا برداشتهای متفاوتی ازآن به دست می دهد. ولی نگارنده خود آن را ارتجاعی و ضد زن می داند و قصدا و به قول اروپائی ها پرووکاتیو، آن را با اقتباس ازواقعیت جامعه امروزی ایران بروی کاغذ آورده است که هموطنان عزیز بدانند، این بخشی از کار روزمره دادگاه ها و قضات معمم و غیرمعمم ایران است و جمهوری اسلامی از میان صدها و چه بسا هزارها پرونده جنائی و خانوادگی، آنهائی را که کاملا نظیر داستان بالا ضد زنان باشند علنی و منتشر می کند. اگر چه انتشار آن به صورت شفاهی و دهان به دهان باشد. در این داستانها آقای بینام و امثال ایشان را بیگناه و معصوم معرفی می نمایند و با جدیت کوشش شده عاطفه و شهره را زنان "بد و شارلاتان و دو رو" به جامعه بشناسانند که همه گونه نیرنگ و نارو و تهمت را می خواهند به مردان معصوم و بیگناه و بخشنده خود بزنند. من دراینجا نمی خواهم ازعاطفه وشهره نوعی دفاع کنم، و احتمالا عاطفه و شهره ها وجود داشته باشند و حتما هم وجود دارند، که آن هم دلایل خود را می توانند داشته باشند. اما در مقابل جنایات مثلا محمدها و محمودها و عباس ها و نقی ها و حسن ها که حتا به دختران و خواهران و زن پدران (یعنی نا مادری های) خود تجاوز می کنند، اعمال عاطفه ها و شهره ها قطراتی هستند در برابر دریا. تازه اگر از طرف زنان و دختران، شکایتی علیه این مردان متجاوز به دادگاه ارائه شود، نه اینکه آنها تنبیه نخواهند شد، بلکه آزاد هم می شوند. جالب اینجاست که دستگاه سانسور و مردسالار جمهوری اسلامی ایران به غیر از تجاوز به دختران، در خانه های عفاف، آنهم به دلیل افشاء گری خود آن دختران باشهامت، به ندرت اجازه می دهند یکی ازاین اعمال غیرانسانی به زیان زنان به بیرون درز کنند. اما اگر زنی به خاطر دفاع از شرف انسانی خود مرد متجاوزی را بکشد، بلا فاصله محکوم به مرگ می شود و یا برای معصوم و بی گناه نشان دادن بینام ها در اذهان عمومی، عاطفه ها و شهره ها را "بد کاره و شارلاتان" معرفی می کنند. بدون شک اگر شما به ایران رفت و آمد داشته باشید، روزی نیست که از دهان اقوام و دوستانتان از این داستانهای فوق با آب و تاب نشنوید. اگر فرصت کردم من بعضی دیگر ازآنها را باکمنتار برروی کاغذ خواهم آورد، شاید آشنائی با این چنین داستانهائی بر افکار ما و در نتیجه تجدید نظری در رفتارمان، تأثیری مثبت بگذارد.

هایدلبرگ آلمان فدرال 9 فوریه 2006 دکتر گلمراد مرادی

[email protected]





















Copyright: gooya.com 2016