یکشنبه 4 فروردین 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از پيام سال نو خطاب به آقای خامنه‌ای تا مرد هزارچهره مهران مديری

کشکول خبری هفته (۳۲)

پيام سال نو خطاب به آقای خامنه ای
رسم است که در آغاز سال نو، رهبر کشور برای ملت خود پيام بفرستد و تاکنون ديده نشده است که کسی از آحاد ملت، پشت دوربين تلويزيون يا ميکروفون راديو قرار بگيرد و برای رهبرش پيام بفرستد. ما طنزنويسان چون کارهايمان عجيب غريب است و نمی توانيم مثل آدم های معمولی زندگی کنيم، شايد روزگاری اين سنت يک سويه را بر هم زنيم و زمانی برسد که پشت دوربين و ميکرفون قرار بگيريم و برای رهبرمان پيام بفرستيم.

تا آن موقع، و پيش از دست يابی به امواج راديو تلويزيونی عجالتاً از طريق اينترنت اقدام به اين کار می کنيم. درست است که مخاطب چند ده ميليونی نخواهيم داشت و تنها چند صد نفر پيام ما را خواهند خواند اما اعتماد به نفس مان را از دست نمی دهيم و کار خودمان را دنبال می کنيم. البته چون ما رهبر کشور نيستيم و انواع و اقسام مشاوران و نويسندگان در اختيار نداريم، پيام مان کمی آماتوری خواهد بود که به بزرگی خودتان می بخشيد. برای تجسم صحنه، يک فرد مو مشکی با مقدار زيادی اضافه وزن (مثل اضافه وزن آقای ابطحی) را در نظر بياوريد که پيراهن زرد قناری به تن دارد و پشت سرش پنج عدد پرچم سه رنگ ايران ديده می شود. در پيش زمينه هم يک عدد تنگ ماهی قرار دارد همراه با چند شاخه گل خوشرنگ که فضا را تلطيف می کند. اين شما، و اين پيام سال نوی ما خطاب به رهبر انقلاب حضرت آيت الله خامنه ای:
جناب آقای خامنه ای سلام عليکم.
وقتی سال تحويل شد، جناب عالی را در حال خواندن پيام نوروزی خطاب به ملت ايران در کانال يک سيما مشاهده کردم. چون مطمئن بودم که پيام جناب عالی حاوی صد و بيست کلمه ی "دشمن"، صد و ده کلمه ی "طاغوت"، صد کلمه ی "پيروزی هسته ای"، نود کلمه ی "رژيم اشغالگر قدس"، هشتاد کلمه ی "فلسطين"، هفتاد کلمه ی "لبنان"، شصت کلمه ی "نوار غزه"، پنجاه کلمه ی "بدخواهان"، چهل کلمه ی "توطئه گران"، سی کلمه ی "متجاوزان"، و ده ها کلمه ی مشابه اين کلمات خواهد بود، دکمه ريموت کنترل را فشار دادم و به کانال دو رفتم که در آن جا نيز چهره ی نورانی سرکار را ديدم. در کانال سه هم شما بوديد. در کانال چهار هم؛ در کانال پنج هم؛ در کانال خبر هم؛ فقط در کانال قرآن يادشان رفته بود که شما را سوئيچ کنند و داشتند قرائت يکی از آيات خداوند را پخش می کردند که البته در جايی که جناب عالی سخن می گوييد خطای بزرگی است که آيه ی خداوند پخش شود و به يقين آن ها هم چند ثانيه بعد تصوير شما را روی آنتن فرستادند.

باری، با ديدن تصاوير پی در پی شما، به ياد پيام های نوروزی محمدرضا پهلوی افتادم که ايشان البته امکانات شما را نداشت و تصويرش فقط روی دو کانال تلويزيونی پخش می شد، و بعد ياد رضا شاه پهلوی افتادم که ايشان اصلا تلويزيون نداشت و جايی هم نخوانده ام که آيا پيام نوروزی اش روی بی سيم پهلوی می رفت يا نمی رفت. ياد چند نفر ديگر هم افتادم مثلا مرحوم اريش هونکر در آلمان شرقی که او هم به مناسبت های مختلف برای مردم اش پيام می فرستاد و از پيروزی های پی در پی و توطئه های دشمن و خباثت های امپرياليسم به سرکردگی آمريکا سخن می گفت. ياد چائوشسکو و حتی فيدل کاسترو افتادم که اين آخری می توانست چهار پنج ساعت بلاوقفه حرف بزند و مردمِ کف کرده از سخنرانی او، برايش کف بزنند.

ببخشيد، يادم رفت بگويم چرا ياد اين ها افتادم. ياد اين ها افتادم چون وقتی پيام می فرستادند، مثل جناب‌عالی، قيافه ی کاملا حق به جانب داشتند، کاملا پيروز و برتر به نظر می رسيدند، کاملا خونسرد بودند، مثل اين که دنيا در کف دست شان بود، با اعتماد به نفس کامل سخن می گفتند، راجع به اهداف و پيروزی ها چنان حرف می زدند که انگار در ميدان فردوسی سوار تاکسی شده اند و تا ده دقيقه ی ديگر بدون هيچ مشکلی به ميدان انقلاب می رسند، راجع به شکست دشمن چنان مطمئن بودند که انگار حسين رضازاده قرار است سبد خريد مامانش را بلند کند و از همه مهم تر اين که چهره ی همه شان نورانی بود.

بعد کمی برای شما ناراحت شدم چون ياد سرنوشت محمدرضا و رضا شاه و هونکر و چائوشسکو افتادم و آخری هم که، کوبايی ها از سواحل فلوريدا تا سواحل خود کوبا لعن و نفرين اش می کنند و مرگ اش را از خداوند خواستارند (البته گول تشييع جنازه ی با شکوهی که بعد از مرگ ايشان در هاوانا برگزار خواهد شد نخوريد؛ آن ها هم مثل ما در دل شان نفرين می کنند بعد زير تابوت را می گيرند و توی سرشان می زنند).

گفتم پيش از اين که کار شما به چنين جاهای فجيعی برسد، پيامی برای تان ارسال کنم شايد کمی در روش های تان تجديد نظر کنيد تا خدای نکرده آن چه بر سر اين رهبرانِ "خودمحبوب پندار" آمد بر سر شما نيايد. راست اش اگر شما اديب نبوديد و فارسی را دوست نمی داشتيد و به زبان و فرهنگ کشورتان احترام قائل نمی شديد اين ها را برای تان نمی نوشتم چون می دانم ادب فارسی و زبان فارسی و فرهنگ ايرانی، دل سنگ را هم نرم می کند، پس اميد اين که لطافت اين زبان و فرهنگ باعث نرمی دل جناب عالی شود هنوز وجود دارد و اميد است که چنين باشد.

جناب آقای خامنه ای
جنابعالی در پيام نوروزی تان فرموديد که ملت ايران بايد در مقابل زورگويی و زورگيری ايستادگی کند. بسيار فرمايش خوبی فرموديد. فقط موضوع اين‌جاست که ما وقتی در مقابل زورگويی و زورگيری ايستادگی می کنيم، يک عده از ماموران جناب‌عالی پدر آدم را در می آورند.

به عنوان مثال عده ای دانشجو در مقابل زورگويی و زورگيری حکومت شما ايستادگی می کنند. ايستادگی شان هم نه خشن است، نه مسلحانه، نه همراه با فحش و فضيحت. می آيند يک جا جمع می شوند و حرف دل شان را می زنند. مثلا به زبان فارسی سليس، با کلمات خيلی روشن، در حياط دانشگاه می گويند ما ولايت فقيه نمی خواهيم. آن وقت به خاطر همين دو کلمه، ماموران شما می ريزند، آن ها را می گيرند، آن ها را می زنند، آن ها را به زندان می بَرَند، آن ها را تحت فشار قرار می دهند، از آن ها اعتراف می گيرند که وابسته به آمريکا و اسرائيل اند، بعد، وقتی دادگاه برای شان قرار وثيقه صادر می کند، آن ها را هم چنان در زندان نگه می دارند و آزادشان نمی کنند، آن هم نه يک ماه، نه دو ماه، بل که نزديک به يک سال. آن وقت شما می گوييد در مقابل زورگويی و زورگيری ايستادگی کنيد! آخر چه جوری؟! شما خودتان طاقت می آورديد در زمان شاه چنين با شما رفتار کنند؟ هم سلولی تان آقای اسدی خاطرات خود را با شما در سلول تان نوشته است. انصافا اين جوری با شما رفتار می کردند؟ تازه شما برانداز بوديد و به گروه های اسلامی مسلح و غيرمسلح وابسته بوديد و می خواستيد رژيم شاه را به طور برنامه ريزی شده سرنگون کنيد. دانشجويان ما هيچ يک از اين کار ها را هم که نکرده اند و نمی کنند.

اين ها به کنار، دادگاه شما، برای يک دانشجوی دريند که پدر ندارد و خودش سرپرست خانواده است، قرار سيصد ميليون تومانی صادر کرده است! قربان، مگر شهرام جزايری را می خواهيد به مرخصی بفرستيد که قرار سيصد ميليونی صادر می کنيد؟ اصلا قضات شما می دانند سيصد ميليون يعنی چه؟ آقای کريمی يک دانشجوست نه سرمايه دار. شما که قاتل و قاچاقچی را با چند ميليون وثيقه آزاد می کنيد چرا نوبت به دانشجو و روزنامه نگار که می رسد وثيقه های تان چند صد ميليون تومانی می شود؟ مگر دانشجو و روزنامه نگار و فعال سياسی و اجتماعی سر گنج نشسته اند؟

ممکن است بگوييد من چه کاره ام که اين ها را از من می خواهيد؛ برويد به قوه ی قضائيه شکايت کنيد. اتفاقا سوال ما هم همين است که جناب عالی در اين مملکت چه کاره ايد؟ اصلا نقش و وظيفه ی شما چيست و چه می کنيد؟ چرا مردم کاسه کوزه ها را سر جناب عالی می شکنند؟ آيا در قانون اساسی ماده ای وجود دارد که به شما اجازه بدهد فرمانی صادر کنيد تا ماموران تان يک شبه در ِ ده ها روزنامه را تخته کنند؟ فرمانی صادر کنيد که مثلا دانشمندان به فعاليت های شان برای به دست آوردن انرژی هسته ای ادامه بدهند؟ فرمانی صادر کنيد که مثلا همين دانشمندان کار خود را متوقف کنند؟ فرمانی صادر کنيد که سردار زارعی را بگيرند؟ فرمانی صادر کنيد که ايشان را به قيد وثيقه آزاد کنند؟ فرمانی صادر کنيد که دادگاه ايشان بی سر و صدا برگزار شود؟ خلاصه کنم آيا در قانون اساسی ماده ای وجود دارد که جنابعالی بتوانيد بر اساس آن فرمان صادر کنيد و رئيس قوه ی مجريه و مقننه و قضائيه، و نيز فرماندهان نيروهای مسلح، جملگی اطاعت کنند؟ اين قدرت چيست که شما داريد و چه کسی آن را به شما تفويض کرده است؟ مگر زبان ام لال شما خداييد؟ يا باز هم زبان ام لال مثل شاه سابق سايه ی خداييد؟ گيرم جناب عالی، انسانِ معقول و وارسته، که در حد معين از اين قدرت استفاده می کنيد، آيا فکر کرده ايد که اگر فردا اين قدرت دست يک آدم ديوانه بيفتد چه بر سر اين کشور می آيد؟ مثلا شما اگر بگوييد سيد حسن نصرالله سيصد موشک به سمت اسرائيل شليک کند، ده دقيقه طول نخواهد کشيد که اين موشک ها پرتاب خواهد شد. فکر نمی کنيد اين قدرت کمی زيادی و تمرکزش در دست حضرت عالی يا جانشين تان خطرناک باشد؟ توجه داشته باشيد، که اگر تمام ملت ايران و کل دولت و مجلس و غيره هم جمع شوند، نمی توانند جلوی فرمان جناب عالی را بگيرند.

شما امسال را سال نوآوری و شکوفايی اعلام کرديد. ما سال هاست که با نوآوری و شکوفايی زندگی می کنيم و احتمالا جناب عالی دير خبر شده ايد. مثلا پدر يک خانواده با نوآوری های بسيار توانسته است دويست و پنجاه هزار تومان درآمد را با هفتصد هزار تومان هزينه سر به سر کند. نوآوری های مادر خانواده هم در مديريت اقتصادی منزل کم از پدر خانواده نيست و بيشتر به معجزه شبيه است.

در زمينه ی فرهنگ نيز همگی در حال نوآوری هستيم و اين نوآوری باعث شکوفايی ما شده است. مثلا طی ۲۵ سال گذشته در حذف و خودسانسوری، به پله های بلند ترقی رسيده ايم. شما تصور بفرماييد مترجم کتاب روسپيان غمگين مارکز، چه قدر به مغزش فشار آورده تا با نوآوری کلمه ی دلبرکان را به جای روسپيان بنشاند تا مجوز انتشار از وزارت ارشاد بگيرد؟ يا نويسنده ی کتاب "شب شراب" -که بر گرفته از بيت شب شراب نيرزد به بامداد خمار است- چقدر نوآوری کرده تا سه نقطه از شراب بيندازد و آن را به "سراب" تبديل کند تا خواننده ی تيزهوش خودش با ربط دادن اين به آن و آن به اين، به بيت اصلی برسد و مفهوم را درک کند؟ يا ناشر آثار لنين چقدر نوآوری داشته که بر روی جلد کتاب اش و در کنار عکس جناب لنين، اين جمله را آورده که "چاپ يک نوبت (دوره آثار) صرفاً جهت فراهم کردن زمينه تحقيق و بررسی بيشتر است. لاغير." و توانسته با اين نوآوری جالب، مجوز چاپ برای کتاب اش بگيرد؟

ديگر از روزنامه نگاران و دبيران و سردبيران نشريات چيزی نمی گويم که برای باقی ماندن و تعطيل نشدن نشريه شان چه بالانس های نوآورانه که نمی زنند. تازه با اين وجود بلافاصله بعد از انتخابات مهندسی ساز هشتم، دستور توقيف ۹ نشريه فرهنگی و سينمايی صادر شده است. حال به دستور جناب عالی، برای اين که زندگی، بهتر پيش برود، امسال باز به نوآوری های جديدتری دست خواهيم زد.

جناب آقای خامنه ای
مردم معتقدند با رهبر يک کشور نبايد حرف زد چون کار رهبر شنيدن نيست بل که حرف زدن است. معتقدند چون رهبران دائما در حال حرف زدن اند و صدای خودشان در گوش خودشان می پيچد اصلا صدای ديگران را نمی شنوند. بدتر از آن به خاطر اين که دائم در حال حرف زدن اند، زياد فکر نمی کنند. و از همه ی اين ها بدتر اين که کسی را جز خودشان آدم به حساب نمی آورند. بنده هم احتمال می دهم چنين باشد اما باز راه سخن گفتن را بسته نمی بينم و به تنها کاری هم که معتقدم همين گفتن و نوشتن است. پس می گويم و می نويسم و اميد دارم شما هم در سال جديد در کارتان نوآوری داشته باشيد. نوآوری داشته باشيد و فرمان آزادی دانشجويان دربند را صادر کنيد. نوآوری داشته باشيد، و به ماموران تان در زندان ها فرمان بدهيد هيچ کس را شکنجه نکنند. نوآوری داشته باشيد، و جلوی نشر مطبوعات و کتاب را نگيريد. نوآوری داشته باشيد، و صدای معترضان را بشنويد. همين چند کار ِ کوچک را هم که در سال ۱۳۸۷ انجام دهيد، شکوفايی واقعی ايران آغاز خواهد شد و هم شما و هم ما به خواسته مان خواهيم رسيد. ان شاء الله که چنين شود.

هستی و زمان هايدگر
کلی به خودم فشار آوردم که کتاب را بخرم يا نخرم. آخر مرا با هستی و زمان چه کار؟ با هفده هزار تومانِ زبان بسته، می توان يک کيلو و هشتصد گرم گوشت، يا چند پاکت خيار و نارنگی و سيب خريد. آيا اين ها از يک جلد کتاب، که کسی هم نمی داند مترجم آن چه تاج گلی بر سر نوشته ی مارتين هايدِگِر زده بهتر نيست؟

با وجودِ کشاکش بسيار نتوانستم بر نفس اماره ام چيره شوم. زحمت چند ساله ی مترجم برای ترجمه ی اثری دشوار، زحمت ناشر برای چاپ شايسته ی اين متنِ کلاسيک، البته قابل مقايسه با يک کيلو و هشتصد گرم گوشت و چند پاکت ميوه نيست. پس کتاب را خريدم و با شوق و ذوق بسيار آن را باز کردم و در جست و جوی هستی و زمان، در جست و جوی کليد فلسفه ی فرديد، در جست و جوی جهان بينی هايدگر، صفحه به صفحه ورق زدم و خواندم. درست تر بگويم سطر به سطر خواندم. کلمه به کلمه خواندم. باز درست تر بگويم کلمات را يک بار نخواندم. دو بار، سه بار، چهار بار خواندم. هی به عقب برگشتم و خواندم. هی به جلو رفتم و خواندم. آن قدر خواندم تا از چشمانم اشک جاری شد و سرم به دَوَران افتاد. فکر کردم قرص های فشار خونم باعث سرگيجه شده است اما نه! اين کلمات هايدگر بود که سرم را به دَوَران انداخته بود. نه! اين کلمات مترجم بود که سرم را به دوران انداخته بود. اصلا چه می دانم. اين کتاب بود که سرم را به دوران انداخته بود.

گفتم شايد مقدمات را نمی دانم. شايد آمادگی ندارم. آخر يک کتاب‌خوان آماتور را، که سواد فلسفی ندارد و در محضر بزرگان تلمذ نکرده و از کلام فيلسوفان مستفيض نشده است، چه به هايدگر؟ ياد کتاب "سرمايه" ی کارل مارکس و مقدمه ی ايرج اسکندری افتادم. در ايام نوجوانی ما، کاپيتال، کليد حل مسائل جهان ناميده می شد و به نظر می رسيد اگر کسی اين کتاب را بخواند پاسخ خود را به تمام مسائل جهان خواهد يافت. مقدمه ی ايرج اسکندری، البته به آدم دل می داد و تشويق به خواندن اين کتاب دشوار می کرد. نوشته بود:
"چنين شهرت يافته که کاپيتال کتاب پيچيده و دشواری است و فهم آن جز برای عده معدودی ميسر نيست. بهمين سبب در اغلب موارد مثل اينکه سخن بر سر کتابی آسمانی است و پی بردن به هفتاد بطن آن فقط به معدودی اهل علم عطا شده است، حتی بسياری از مارکسيستها سيمای پرهيز و احتياط بخود ميگيرند و با احترامی آميخته به وحشت خواندن و درک اين کتاب را خارج از عهده خويش ميشمارند. در حقيقت فهم و درک مطالب علمی دشوار است و نميتوان انتظار داشت که فهميدن مندرجات کتابی از اين قبيل بسهولت خواندن يک روزنامه، رمان يا افسانه باشد. برای فهم هر کتاب علمی، گذشته از لزوم وقوف به مبادی، دقت و مراقبت لازم است. خواننده بايد در باره هر يک از مطالب و شيوه استدلال و تحقيقی که بکار رفته است تامل کند و تا موضوعی را بخوبی نفهميده است پيش نتازد. فقط در چنين صورتی مطالعه يک کتاب علمی ثمربخش خواهد بود. ولی اين دشواری طبيعی و منطقی را بصورت يک مانع مابعد طبيعی در آوردن و برای آن حرمت و تفصيل قائل شدن يا نشانه ضعف روانی و يا معلول اغراض سياسی است... علمای بورژوائی که با توطئه سکوت موفق نگشتند از نفوذ افکار مارکس در بين توده های وسيع زحمتکش جهان جلوگيری کنند بدواً چنين وانمود کردند که گويا کتاب کاپيتال بنحوی تنظيم شده است که فقط عده ای از دانشمندان و "اهل علم" ميتوانند از مطالب آن سر در آورند. بدينطريق خواسته اند از يکسو مانع اشاعه نظريات مارکس شوند و از طرف ديگر افکار او را بصورتی تحريف شده ضمن کتب و دروس خويش تحويل جامعه دهند..." (سرمايه، جلد اول، چاپ ۱۳۵۲، صفحه ۱۵).

اما کاپيتال يک کتاب علمی بود و حرف "علمای بورژوائی" کاملا صحيح بود که فقط اهل علم می توانند از مطالب آن سر در آورند. بسياری از مارکسيست ها بدون خواندن آن، و برخی ديگر با تظاهر به خواندن آن، مارکسيست شده بودند و اين البته ايرادی نداشت. مارکسيسم يک مرام سياسی بود که توجيه علمی و اقتصادی آن در کاپيتال آمده بود. ايرانيانِ مارکسيست، به اين توجيه ها نياز چندانی نداشتند و همان خط مشی سياسی برای حکومت شاه و مخالفان مارکسيست آن کافی بود. تا زمانی که شاه اين کتاب را ممنوع می کرد و "دارنده"ی آن را به عنوان ِ "خواننده" به زندان می افکند و شکنجه می کرد، ديگر به خواندن اش نياز نبود و همان داشتن اش کافی بود...

با به ياد آوردن اين جريان احتمال دادم هستی و زمان هايدگر هم از نوع کاپيتال باشد، که تنها برای "علما" نوشته شده و علاقمند آثار فلسفی بهتر است خط کلی افکار او را در آثار عمومی تر دنبال کند. اما اين احتمال مرا راضی نکرد و به نظرم رسيد يک جای کار لنگ می زند. پيش خود فکر کردم شاگرد فلسفه ای در کلاس استاد نشسته و استاد با او چنين سخن می گويد:
"«ماهيت» دازاين نهشته در اگزيستانس اوست. هم از اين رو، آن خصلت هايی که در اين هستنده ظهور بيرونی دارند «خصوصياتِ» پيشِ دستی اين يا آن هستندهء پيشِ دستی که چنين و چنان «می نمايد» نيستند، بل خصلت ها هماره برای دازاين شيوه های ممکن ِ بودن و تنها همين شيوه ها هستند و نه چيزی ديگر. هرگونه چنين و چنان بودنِ اين هستنده بدواً هستی [يا بودن] است." (ص ۱۴۸)
"تودستی بودنِ پيشانهء هر يک از ناحيه ها در مقام هستی تودستی ها به معنايی که هنوز سرآغازين تر است دارای خصلت مانوسيتی نامحسوس و به چشم نيامدنی است. اين مانوسيت تنها در حالتی به چشم می آيد که چشمگير و برجسته شود، و آن حالتی است که کشف فراگردبينانهء تودستی در واقع در يکی از اطوار ابتر و ناقص پردازش رخ دهد..." (ص ۲۷۷)
دانشجو از اين سخنان چه می فهمد؟ هيچ! از اين سخنان موقعی چيزی فهميده خواهد شد که استاد به تشريح تک تک کلمات و تفسير تک تک جملات بپردازد. دانشجو می تواند کلمات ابداع شده، و حتی جملات را حفظ کند تا نشان دهد که چقدر با سواد است، اما از محتوای اين جملات بهره ای نخواهد بُرد.

باز به ياد کتاب "سنجشِ خردِ ناب" کانت، ترجمه دکتر ميرشمس الدين اديب سلطانی افتادم و نظر شادروان کريم امامی در باره ی ترجمه ی اين کتاب. ابتدا يکی دو جمله از ترجمه ی عجيب ِ دکتر را بخوانيم:
"بنابراين اگر من برای نمونه سهش آروينی ی يک خانه را از راه فراهمستانِشِ بسيارگان آن به دريافت حسی بدل کنم، آنگاه يگانگی ی ضروری ی مکان و از آنِ سهش حسی ی بيرونی به سان کلی، بنيادی برای من است، و من همخواند با اين يگانگی ی همنهادی ی بسيارگان در مکان، ريخت خانه را مانا/گويی ترسيم می کنم..." (سنجش ِ خردِ ناب، ويراستِ دوم، ۱۳۸۳، صفحه ی ۲۳۸).

کريم امامی در باره ی اين ترجمه، با وجود احترامی که برای دکتر اديب سلطانی قائل است، به قول عبدالحسين آذرنگ با لحنی "تند و گزنده" سخن گفته است. می نويسد:
"اين دو کتاب [يعنی سنجش ِ خرد ِ ناب اثر کانت و جُستارهای فلسفی اثر برتراند راسل] به گفتهء ظريفی به فارسی ترجمه نشده، بلکه به زبان علمی و دقيقِ «اديبْ معنائيک» برگردانده شده است. منتهی اشکال کار در اين است که ما زبان «اديبْ معنائيک» را بلد نيستيم و اگر قرار است اول برويم و اين زبان مصنوعی را بياموزيم و بعد جستارهای فلسفی را بخوانيم، چرا در همين مدت انگليسی مان را بهتر نکنيم و اصل کتاب را نخوانيم؟... يک جنبهء ديگر اين ترجمه ها ظلمی است که بر نويسندگان اصلی دو کتاب رفته است... هرگاه برای کسب اجازهء ترجمه به صاحب اثری مراجعه کنيد، معمولاَ بايد متعهد بشويد که همهء اثر را به صورت سليس و روان به زبان مورد نظر برگردانيد و چيزی هم که مغاير نظر و تمايلات نويسنده باشد، به ترجمه نيفزاييد... و ايمانوئل کانت بيچاره که دست خودش و بازماندگانش از دنيا کوتاه است چه؟ آيا انتشار سنجش ِ خردِ ناب، پايگاه اين فيلسوف بزرگ آلمانی را در ايران متعالی تر ساخته يا به آن لطمه زده است؟" (در گيرودار کتاب و نشر، کريم امامی، گردآوردهء عبدالحسين آذرنگ، ايران ناز کاشيان، صفحه ی ۲۴۶).

اما ترجمه ی هستی و زمان، ترجمه ی «اديبْ معنائيک» هم نيست. ترجمه ای است در سطح ِ کلمه مانده و اسير پيچيدگی های زبان آلمانی. نمی خواهم جسارت کنم و بگويم که مترجم فرهيخته ی کتاب نه مفهوم جملات، که کلمات را عيناً ترجمه کرده، بل که می گويم مترجم در قالب جملات اصلی کتاب گير کرده است. اين اسارت، برای ترجمه ی متون فلسفی و علمی سم است و اين سم از ترس ناشی می شود؛ ترس از ايرادگيری منتقدان به وفادار نماندن ِ به متن.

خواندن هستی و زمان به زبان آلمانی يا انگليسی، به دشواری خواندن آن به زبان فارسی نيست. اصل کتاب و ترجمه ی انگليسی آن روان است و پيوند دادن اجزای جملات سخت نيست. چنان که خواندنِ "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی پروست به زبان فرانسه به مراتب شيرين تر و ساده تر از خواندن آن به زبان فارسی است هر چند بسياری از مفاهيم و معانی آن را در زبان فرانسه درک نکنيم.

زبان مصنوعی‌ی ترجمه را هيچ کس نمی تواند بياموزد. از ترجمه ی کلمه به کلمه، هيچ کس نمی تواند سر در آوَرَد. ما خوانندگان می توانيم خودمان را گول بزنيم که فهميديم در حالی که هيچ نفهميده ايم. کاش مترجم به جای چسبيدن به معنی‌ی کلمات و اسارت در قالب جملات تو در تو، آن چه را که خود فهميده بود بر روی کاغذ می آورد نه ترجمه تک تک واژه ها را.

من زحمت طاقت فرسای مترجم هستی و زمان را قدر می شناسم. می دانم ترجمه ی چنين اثری چه مشقتی بوده است. حتی خوشحالم که اين ترجمه جزو کتاب های پر فروش شده است و امکان دارد به چاپ های متعدد برسد. اما به قول کريم امامی، مارتين هايدگر بيچاره چه؟ آيا پايگاه اين فيلسوف بزرگ آلمانی با اين ترجمه در ايران متعالی تر شده يا به آن در آينده لطمه خواهد خورد؟ وقتی هر جوجه دانشجوی فلسفه ای با تکرار کلمات نامفهوم اين کتاب، با سواد ناقصی که اين کتاب به او داده، فکر کند که هايدگرشناس يا هايدگرپژوه خبره ای شده و اکنون می تواند جهان را از ديد او تفسير کند، نقش اين ترجمه در اين بدفهمی چه خواهد بود؟

مسعود بهنود و صادق هدايت و مريم فيروز
آقای مسعود بهنود در روزنامه "کارگزاران" و نيز سايت خود مطلبی منتشر کرده اند زير عنوان "مريم فيروز، نه آن چنان که ديگران". در اين مقاله آورده اند:
" گفتنی است به روايت ابراهيم گلستان که حتما موثق است هزينه چاپ کتاب حاجی آقای هدايت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدين کيانوری پرداخت شد، و اين زمانی بود که کيا و مريم خانم ازدواج کرده بودند."

خود مريم فيروز در اين باره خاطره ی شيرينی را در "چهره های درخشان" نقل کرده است که ذکر آن را در تکميل نوشته ی آقای بهنود بی فايده نمی بينم:
"... در همان دوران بود که صادق هدايت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه ی ما در حاليکه روی صندلی ميچرخيد ميگفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سيمای او را در هشتی خانه نشان ميداد و خود خنده ها ميکرد. از زنهای او ميگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا ميرفت همراه داشت، از پندار اين قيافه، بلند بلند ميخنديد و شاد بود که يکی از پست ترين سيماهای اجتماع ايران را ميخواهد رسوا کند و پس از آنکه کتاب را به پايان رساند در اختيار حزب گذاشت. مامور اينکار هم کيانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی يکشاهی هم نخواست. او هميشه ميگفت که از کتاب نوشتن نبايد سودجوئی کرد. او برای مردم مينوشت، برای اينکه بخوانند، برای اينکه آگاهتر شوند، برای اينکه ايران را بشناسند و برای اينکه از آن پاسداری نمايند. او از اين سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب حاجی آقا به سرعت فروش رفت و ۶۰۰ تومان پس از وضع خرج ماند، کيانوری و ديگر رفقا ميدانستند که صادق حتی يکشاهی هم نخواهد پذيرفت. تصميم گرفتند که برای او راديوئی بخرند و به همين قيمت راديوئی خريده شد، اما آنرا چگونه به صادق بدهند؟ اين کار دشواری بود. پس چنين کردند. به يکی از رفقا که دوست نزديک صادق بود ماموريت داده شد که با او به کافه ای برود و يکی دو ساعت سر او را گرم کند و ديگران با اتومبيل راديو را به خانه ی او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حاليکه نفس را تند تند و با صدا از بينی بيرون ميداد با نگاهش يک يک را ورانداز ميکرد و ميکوشيد بداند که اينکار زير سر کی است، اما از قيافه ها و نگاه ها چيزی دستگيرش نميشد تا اينکه روزی ميآيد و روبروی کيانوری ميايستد و ميگويد: اين لوسگری شاهکار شماست؟..." (چهره های درخشان، شهريور ماه ۱۳۵۹، صفحات ۹۳ و ۹۴).

خردنامه همشهری
در تهران حکايتی شده است خريدن ويژه نامه ی مجلات و روزنامه ها. وضع در شهرستان ها از تهران هم خراب تر است. تا به حال هر چه ويژه نامه منتشر شده در همان يکی دو روز اول به پايان رسيده. معلوم هم نيست که تجديد چاپ بشوند يا نشوند.

آقای محمود فرجامی، طنزپرداز، روزنامه نگار، و صاحب وب لاگ باران در دهان نيمه باز، آن قدر در وب لاگ اش تبليغ خردنامه ی همشهری را کرد که بالاخره تحت تاثير قرار گرفتيم و دل مان برای خواندن مطالب طنزپژوهانه ی آن ناآرام شد، پس به قصد خريدن اين مجله، سراغ روزنامه فروش محله رفتيم غافل از اين که همه ی نسخه های آن در همان روز اول تمام شده و روزنامه فروش چند روزی است به جای مجله، لبخند تحويل مردم می دهد. ما که عاشق نشريات ناياب هستيم و برای گير آوردن يک نسخه کتاب يا مجله حاضريم تمام محلات شهر و خارج از شهر را زير پا بگذاريم، برای ابتياع اين نشريه -که دوستان طنزپرداز زحمت زيادی برايش کشيده بودند-، به هرچه روزنامه فروش بود سر زديم تا بالاخره در دکه ای دور افتاده، تنها نسخه ی باقی مانده از آن را به دست آورديم.

برخلاف انتظار اين جانب که فکر می کردم تنها پرونده ی طنز اين نشريه جالب و خواندنی باشد، مطالب ديگر آن را نيز -خصوصاً آن چه که مربوط به دکتر سروش بود- خواندنی يافتم. مطلب "شعر از ديدگاه پيامبر (ص) و نقد آن در صدر اسلام" نيز جالب بود.

اما در پرونده ی طنز، تقريبا تمام مقالات و گفت و گوها جالب و خواندنی بود. گفت وگو با پيمان قاسم خانی خواندنی بود. گفت و گو با استاد منوچهر احترامی خواندنی بود. گفت و گو با نجف دريابندری خواندنی بود. مطلب طنز در قرآن جالب بود. بررسی دلايل استفاده طنزنويسان ايرانی از نام مستعار جالب بود. طنز مجازی، و نسوان مشروط جالب بود. و خلاصه اين که، اين شماره از خردنامه مجله ای ست خواندنی که اگر گير آورديد حتما آن را بخريد و مطالعه کنيد.

چهارشنبه سوری يا ميدان جنگ
قديم ها چند روز مانده به چهارشنبه سوری روانه ی بازار تهران و ناصرخسرو می شديم تا "هفت ترقه" و "کوزه " و "فشفشه" و "موشک" و "نارنجک" بخريم. نارنجک که می گويم، گوی هايی بود با پوشش کاغذی به اندازه ی گردو که در اثر ضربه ی شديد به ديوار می ترکيد و صدايی در حد چند ترقه توليد می کرد. يکی دور روز مانده به چهارشنبه سوری هم سر و کله ی بوته فروش ها در خيابان پيدا می شد و چند تکه بوته را که با ريسمان به هم بسته بودند به قيمت يک تومان می فروختند. بعضی وقت ها هم بوته را با کاروان شتر می آوردند و در محلات مختلف پخش می کردند. اگر نمی خواستيم پول تو جيبی مان را صرف ِ خريد بوته کنيم، خود را به هر ترتيب بود به تپه های عباس آباد می رسانديم، و در منطقه ای که امروز اتوبان مدرس و همت و غيره کشيده شده، و آن روزها تپه های خشک و بی آب و علف بود، بوته می کنديم و با هزار زحمت به خانه می برديم.

شب چهارشنبه سوری، با بوته ها، و حداکثر کارتن خالی، آتشی در کوچه بر پا می کرديم و از روی آن می پريديم. خطرناک ترين کاری که می توانستيم انجام دهيم، انداختن "آمپول های بنزين سفيد" به داخل آتش بود که می ترکيد و شعله ی آتش به هوا بر می خاست. اين بنزين را برای تميز کردن لکه ی لباس يا پر کردن فندک های بنزينی در دکه های سيگارفروشی به قيمت يک ريال می فروختند.

چهارشنبه سوری چند روز پيش اما، بيش از آن که اجرای مراسم سنتی باشد، به جنگ خيابانی شبيه بود! آتش نه به اندازه ی آتش يک بوته، بل که در حد آتش شاخه های خشک، اجسام پلاستيکی، و حتی تنه ی درختان بود! انفجارها نه در سطح انفجار ترقه بل که در سطح انفجار بمب صوتی بود! در چند جا از شدت ِ بلندی صدای انفجار گمان کردم ساختمانی چيزی منفجر شده است! البته جای شما خالی ما هم با پذيرش انواع و اقسام ريسک ها، در جمع دوستان و همسايگان به شادی و پايکوبی و ترکاندن ترقه های کوچک پرداختيم، اما بايد اعتراف کنم که ظرافتی در اين جشن باستانی نديدم. والدين از سلامتی فرزندان خردسال شان در هراس بودند؛ افراد مسن از صدای انفجارها در رنج بودند؛ صاحبان اتومبيل از آسيب ديدن اتومبيل شان نگران بودند؛...

تلويزيون های سياسی لس آنجلس، که فکر می کنند با تحريک و تهييج جوانان و شدت بخشيدن به آتش افروزی ها، حکومت ايران سرنگون خواهد شد، مردم را تشويق به آتش افروزی بيشتر و تبديل اين جشن ملی به زد و خوردهای خيابانی می کنند غافل از اين که تشويق به چنين آتش افروزی ها و جنجال ها تنها به جسم و روح مردم و اين جشن کهن و پرمعنا آسيب می زند و نه حکومت. اميدوارم در سال های بعد، شاهد همان چهارشنبه سوری زيبا و پرمفهوم خود باشيم.

فرمانده ليبيايی در سپاه پاسداران جمهوری اسلامی
حتما شما هم از سلطنت طلبان شنيده ايد که جماعتی که در زمان شاه تظاهرات می کردند، اصلا ايرانی نبودند و عرب بودند. بعد از انقلاب هم حتما شنيده ايد که کسانی که به زن و بچه ی مردم حمله می کردند و به اسم بدحجابی و پوشش غيراسلامی آن ها را کتک می زدند ايرانی نبودند و عرب بودند. ممکن است آن چه در زير می آيد مثل موارد بالا شوخی به نظر برسد ولی چون از زبان آقای رفسنجانی در سالنامه ۱۳۸۷ شهروند امروز نقل شده، اصلا شوخی نيست و کاملا حقيقت دارد:
"دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۶۴. هنگام سحر آقای محسن رفيق دوست اطلاع داد که فرمانده تيم موشکی ليبيايی ها بهانه جويی می کند و به زحمت او را قانع و به منطقه اعزام کرده است. او پيشنهاد کرد که از ليبی بخواهم او را عوض کنند. ضمنا افراد سپاه هم مدعی هستند که می توانند پرتاب موشک را مستقلا عمل کنند؛ در مجموع مصلحت ندانستيم که در اين مقطع آنها را جواب کنيم... شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۶۴. اول وقت آقای محسن رضايی فرمانده سپاه پاسداران اطلاع داد که برنامه هماهنگ نيروی هوايی و واحد موشکی سپاه برای حمله به بغداد انجام نشده و با عدم همکاری مامور ليبيايی، پرتاب موشک تاخير داشته... يکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۶۴. قرار بود امروز بغداد را با موشک بزنيم اما با تعلل مامور مربوطه به فردا موکول شد. چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۶۴. واحد موشکی سپاه آمدند و گزارش آمادگی برای انجام پرتاب موشک دادند و از ماموران ليبی به خاطر کارشکنی شکايت داشتند. برای آنها صحبت کردم و توصيه به مدارا با ماموران ليبی نمودم. جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۶۴. عصر هم همراه آقايان دکتر ولايتی و رفيق دوست برای ادامه مذاکرات به چادر قذافی رفتيم... آقای قذافی از سفر سعودالفيصل وزير خارجه عربستان بدون اطلاع ليبی به ايران گله کرد و از اينکه تاکنون يک موشک به عربستان نزده ايم، گله مند بود و گفت ما بيشتر انتظار داشتيم که به عربستان موشک بزنيد".

اين ها همان موشک هايی ست که دولت ايران در آن سال ها ادعا می کرد ساخت ايران است و متخصصان خودمان در آن تغييراتی ايجاد کرده اند که بُردش به بغداد می رسد. عجبا که نمی دانستيم دکمه ی آن را هم "ليبيايی ها" فشار می دهند و اصلا جهت ِ شليک موشک و زدن و نزدن اش به اراده ی آن هاست. در گذشته از شاه ايراد می گرفتند که از مستشاران نظامی آمريکايی در ايران کمک می گيرد و به ساز آن ها می رقصد. فکر نمی کرديم يک روز کارمان به جايی برسد که قذافی به ما موشک بدهد و طلبکارانه از ما بخواهد که آن را به عربستان بزنيم!

درس هايی که تلويزيون جمهوری اسلامی به بينندگان می دهد
تلويزيون جمهوری اسلامی با پخش فيلم سينمايی آمريکايی-هاليوودی "دره ی خدايان"، ساخته ی پل هجيز، با بازيگری تامی لی جونز، درس های زيادی به ما داد از جمله اين که:
- در کشور آمريکا می توان در زمان جنگ با جنگ مخالف بود و عليه جنگ فيلم ساخت.
- در کشور آمريکا می توان جنايت جنگی سربازان را به تصوير کشيد و محصول آن را در سينماهای آمريکا و حتی کشورهای دشمن، مثل ايران نشان داد.
- در کشور آمريکا می توان پليس بود و وجدان داشت و به خاطر حقيقت، در مقابل ِ ارتش و نظام اداری اش ايستاد و تبه کاری سربازان آمريکايی را رسوا کرد.
- در کشور آمريکا می توان پليس بود و از يک شهروند آمريکايی مشت خورد و دچار شکستگی بينی شد، ولی اسلحه نکشيد و طرف را سوراخ سوراخ نکرد بل که با در نظر گرفتن حال و اوضاع روحی مجرم، او را رها کرد و حتی به ياری اش برخاست.
- در کشور آمريکا می توان سرباز بود، و در محوطه ی پادگان با صدای بلند و بدون ترس اعلام کرد که من از ارتش متنفرم. بعد از اعلام تنفر هم به زندان نيفتاد و محکوم به تبليغ عليه ارتش در حال جنگ نشد.
- در کشور آمريکا می توان پرچم کشور را، سر و ته بر افراشت و از آن فيلم تهيه کرد و آن فيلم را در سينماهای آمريکا و جهان و حتی کشور دشمن، ايران به نمايش در آورد.

می ترسم با نشان دادن چنين فيلم هايی خدای نکرده سطح توقعات مان بالا برود و کار دست خودمان بدهيم!



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




مرد هزار چهره مهران مديری
در ايام نوروز سريال جالبی از مهران مديری پخش می شود به نام مرد هزار چهره. من اصولا تا تمام کار را نبينم نقدی بر آن نمی نويسم، ولی اين سريال با وجود ِ فرم خاص اش، جذابيت پنهانی نيز دارد که به نظر می رسد روز به روز بيشتر خواهد شد. طنز مرد هزار چهره از آن گونه طنزهايی ست که رفتارهای ناپسند اجتماعی را به نقد می کشد و زشتی ها را نشان می دهد. مسعود، انسانی ست ساده دل و مقرراتی که در اثر پيش آمدها تبديل به مرد هزار چهره و خلافکار می شود. بايد ببينيم نويسندگان و طنزپردازان اين سريال، چه آشی برای اين پيرْ پسر ِ ساده دل خواهند پخت و کارگردان و بازيگر نقش اول اين سريال، چگونه در قالب ِ پروفسور سپهر جندقی ايفای نقش خواهد کرد.

شايد با ديدن اين سريال قاه قاه نخنديم ولی مطمئن هستم بسياری از صحنه های آن، ما را به تفکر واخواهد داشت و تصوير خود ما را در نقش های مختلف اجتماعی نشان خواهد داد. برای نويسندگان طنزپرداز اين سريال، همچنين برای مهران مديری آرزوی موفقيت می کنم.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016