یکشنبه 26 خرداد 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از تحريف سخنان آقای رئيس جمهور تا مسئول فاجعه هوايی بعدی خداوند نيست

کشکول خبری هفته (۴۴)

تحريف سخنان آقای رئيس جمهور
"رئيس جمهور: برای من جالب و در عين حال مايه تأسف بود که چگونه يادآوری همين عقايد واضح شيعی و ديدگاه صريح امام با ‏وسعتی عجيب و تحريف‌هايی ناجوانمردانه از چپ و راست مورد حمله قرار گرفت! نوشتند که احمدی‌نژاد در هيات ‏دولت موقع نهار، يک ظرف غذا هم برای حضرت روی ميز می چيند! احمدی‌نژاد در دوره شهرداری، مسير حرکت ‏کاروان حضرت از مکه به تهران را پيشاپيش آسفالت کرده است! احمدی‌نژاد مدعی ارتباط با حضرت شده و گران ‏شدن برنج را، محصول مديريت حضرت و تصميم ايشان دانسته است! ...مشاهده نور خدا در عالم سياست، و در فتوحاتی که پياپی در لبنان فلسطين تا عراق و ‏ايران و حتی در نيويورک، به نفع ارزش‌های انقلابی و اسلامی واقع می‌شود، برای آنان که در دامان فرهنگ توحيدی ‏امام خمينی پرورش يافته‌اند و برای نسل انقلاب چيز عجيبی نيست بلکه نديدن اين هاله‌های نور است که عجيب وعيب ‏است." «ايسنا»

من بسيار متاثر شدم از خواندن شکوائيه ی جناب رئيس جمهور و يک هفته تمام خودم را می خوردم که اين چه جفايی ست که گروه های چپ و راست در حق اين مَرد می کنند.

آخر بی انصاف ها، آقای رئيس جمهور کی گفته اند که برای حضرت امام زمان يک ظرف غذا روی ميز چيده اند؟ آن چه ما در افواه شنيده ايم اين بوده است که در جلسات دولت برای آن حضرت ظرف ميوه گذاشته اند.

يا ايشان کی گفته اند که مسير حرکت کاروان حضرت را از مکه به تهران پيشاپيش آسفالت کرده اند؟ مگر اداره ی راه‌سازی عربستان، به شهرداری تهران مربوط است که شهردار بخواهد راه های آن جا را آسفالت کند؟ مگر آسفالت برای سُم اسب خوب است که کسی بخواهد دست به چنين کاری بزند؟ آن چه از زبان مردم شنيده ايم اين بوده است که شهرداری تهران در زمان آقای احمدی نژاد قصد داشته نقشه ی مسير ِ حرکت آن حضرت را تهيه کند که به خاطر برخی اعتراض ها اين طرح متوقف مانده است.

يا ايشان کی گفته اند گران شدن برنج، محصول مديريت حضرت و تصميم ايشان بوده است؟ آن چه مردم در مترو و اتوبوس و تاکسی، از طريق اس.ام.اس و بلوتوث بيان کرده اند اين بوده است که آقای احمدی نژاد گفته است آن حضرت ايران را مديريت می کند.

آخر چقدر تحريف و دروغ گويی؟! ببينيد چقدر فرق هست ميان آن چه مردم از قول رئيس جمهور می گويند با آن چه شما آدم های بددل و بدطينت می گوييد. اصلا تازه چه معلوم آن چيزی که مردم می گويند درست باشد؟ می گويند اين ها را جايی خوانده اند يا شنيده اند؟ شايد غلط خوانده اند؛ شايد غلط شنيده اند. پس ما منتظر می مانيم که آقای رئيس جمهور مثل ساير توضيحاتی که برای روزنامه ها می فرستند و دستور می دهند که در صفحه ی اول چاپ شود، يک توضيح مفصل ارسال کنند و دستور دهند که در صفحه ی اول چاپ شود به اين مضمون:
۱- ما هيچ ظرف ميوه ای در هيچ جلسه ای برای حضرت امام زمان نگذاشته ايم و نخواهيم گذاشت.
۲- ما هيچ اطلاعی از مسير حرکت حضرت در خيابان های شهر و جاده های کشور نداريم و در نتيجه طرح و نقشه ای هم نکشيده ايم و نخواهيم کشيد.
۳- حضرت به هيچ وجه کشور ايران را مديريت نکرده است و نمی کند.

برای راحت شدن خيال مردم، اين توضيحات را هم می توانند اضافه کنند:
۴- ما انداختن نامه و فرم های از پيش تعيين شده به چاه جمکران برای درخواست از حضرت را خرافه می دانيم و به هيچ وجه اين کار را قبول نداريم. در اولين فرصت جلوی سوءاستفاده از باور های مردم مومن را خواهيم گرفت و با سوءاستفاده کنندگان به شدت برخورد خواهيم کرد.
۵- ما برای توجيه کارهای خوب و بدمان، پای مقدسات و امام و پيغمبر را به ميان نمی کشيم.

اما هر چه فکر می کنم و به مغز کوچک ام فشار می آورم يک مورد هم‌چنان لاينحل باقی می ماند و آن فيلم ملاقات رئيس جمهور با حضرت آيت الله جوادی آملی ست که در آن موضوع هاله ی نور صريحاً ذکر شده. درست است که رئيس جمهور در اظهارات اخيرش سعی دارد اين هاله ی خاص را تبديل به هاله ی عام نمايد که همه ی مسلمانان بايد آن را ببينند، اما گفتار ِ پيشينِ ايشان آن قدر صريح و روشن است که هيچ جور نمی توان آن را به تحريف و تقلب گروه های چپ و راست يا کج فهمی مردم نسبت داد. بايد منتظر بمانيم خودِ رئيس جمهور با توضيحی ميخکوب کننده اين يک فقره "تحريف" را هم "تصحيح" کنند. ان شاءالله.

تخفيف، تخفيف!
"هتل جلفای اصفهان در اقدامی عجيب و بی سابقه برای آنچه که ارتقای امنيت اخلاقی و اجتماعی ناميده، تخفيف ويژه ای برای ميهمانان با پوشش کامل اسلامی خود در نظر گرفته است." «پايگاه خبری تحليلی پارسينه»

ميهمانان محترم هتل با رعايت موارد زير می توانند از تخفيف ويژه برخوردار شوند:
- خواهران و برادران دارای پوشش کامل اسلامی ۵ تا ۱۰ درصد تخفيف. خواهران: روپوش گشاد و بلند به حدی که دو خواهر در آن جا شوند و دامن آن بر زمين کشيده شود ۱۰ درصد. چادر مشکی و نقاب و دستکش مشکی ۱۰ درصد. چادر مشکی بدون نقاب و دستکش ۵ درصد. برادران: کت و شلوار راه راه طوسی پشم مرينوس در فصل تابستان همراه با پيراهن يقه ديپلماتی و جوراب سفيد يا عنابی يا سبز مغزپسته ای و کفش قهوه ای پاشنه سائيده و ريش آنکادر نشده و صورت تيغ نخورده ۱۰ درصد(يقه پيراهن بايد تا زير گلو بسته شده باشد). صورت آنکادر شده و يقه ی باز ۵ درصد. توضيح: شلوار برادران بايد آن قدر گشاد باشد که برجستگی ها کلا محو شود و در صورت نبستن کمربند، شلوار از پا بيفتد.

- در صورتی که خواهران و برادران متاهل، به جای تخت دونفره از تخت های جداگانه استفاده نمايند، ۱۰ در صد تخفيف ويژه به آن ها تعلق خواهد گرفت. در صورت استفاده از تخت دو نفره، ۱۰ درصد به بهای اتاق اضافه خواهد شد.

- در صورتی که خواهران و برادران متاهل بر سر ميز غذای هتل با يک ديگر سخن نگويند و از مزاح و تبسم خودداری ورزند، ۱۰ درصد تخفيف ويژه همراه با يک وعده شام مجانی به آن ها تعلق خواهد گرفت. خنده با صدای بلند به گونه ای که شش دندان (از نيش تا نيش) توسط سرگارسون ديده شود، باعث افزايش ۲۰ درصدی قيمت غذا خواهد شد.

- مديريت هتل جلفا بابت خواندن هر رکعت نماز در نماز خانه ی اصلی هتل ۱ درصد تخفيف برای مهمانان عزيز قائل می شود(جمعا ۱۷ درصد).

برای آگاهی از تخفيف های بيشتر به رسپشن هتل مراجعه فرماييد.

آقا مرا نجات دهيد
"اميرکبير در ميان خمينی و خامنه ای" «خواندنيها»

ف.ميم.سخنا، جانا، عزيزا،
مطلعم که اين چند وقت سخت در کار تحقيق پيرامون خدمات ما و ميرزا حسين هستی و فرصت سرخاراندن نداری اما از تو می خواهم که به داد ما برسی و هر طور که می توانی ما را از اين مخمصه نجات دهی. تصوير من مدتی ست در جايی واقع شده که نبايد می شده، و من اين را از چشم آن مرد آزاده شمس الدين اميرعلايی می بينم که در زمان سفارت اش مرا بر ديوار آويخت و اينک همسايگانی يافته ام که نمی دانم با آن ها چه کنم. تو خود نيک می دانی که خيال کنسطيطوسيون داشتم اما مجالم ندادند. عاقبت جانم را هم گرفتند. اما اين دو بزرگوار که در همسايگی من جای گرفته اند کنسطيطوسيون شان يک جورهايی ست که صد رحمت به عهد صدارت خودمان. باز آن قدر بود که اعليحضرت قدر قدرت و قضا شوکت ما به اشخاصی چون ما و بعد از ما ميرزا حسين خان سپهسالار، مقام صدراعظمی می داد و دست مان را برای اصلاح و تغيير باز می گذاشت. اما اين عزيزان همسايه، بخصوص آن همسايه ی جوان تر، چشم ديدن هيچ کس را ندارد و نوکران اش را از ميان بدترين ها انتخاب می کند. در دوران ما اين قدر بود که بتوانيم برای پادشاه‌مان دستخطی چيزی بنويسيم و در مسائل مهم و بزرگ، نظری ابراز داريم اما در دوران شما کسی را يارای سخن گفتن از موضوعات حياتی نيست. ما به هزار ترفند و با جملاتی از قبيل "قربان خاکپای همايون" و "اگرچه جسارت است اما می توانم که خاکپای مبارک عرض نمايم..." حرف مان را می زديم و تاثيرمان را می گذاشتيم اما نوکرانِ رهبر شما چه؟ آيا جرئت دارند سخنی بر خلاف ميل رهبرشان بر زبان آورند؟ ما نوکر بوديم اما نوکرِ سخن‌گو، اما نوکران رهبر شما از ترسِ نمی دانم چه، جرئت لب گشودن و سخن گفتن هم ندارند. ما می گفتيم که در امورات متعلقه به دولت عليه ايران و در کليات، به قدر ذره ای بی اذن شاهنشاه ولينعمت خود اختياری نداريم ولی می دانستيم که اگر اختيار نداريم، قدرت بيان نظر که داريم، اما نوکران رهبر شما از شدت ترس، زبان شان هم بند است.

علی ای حال می بينم که تصوير من، در ميان دو کَس جای گرفته که هيچ نسبتی با هم نداريم. از تو می خواهم کاری کنی بل که روحم از عذاب همنشينی و مجالست با اينان رهايی يابد. تحريراً ۶ جمادی الثانی ۱۴۲۹. والسلام.

بيچاره حلاج
"مديرعامل خبرگزاری فارس با تشبيه توقيف سه روزه اين خبرگزاری به ماجرای مصلوب کردن منصور حلاج گفت: يکی از مريدان منصور حلاج به قصد ديدار وی عازم شهر او شد اما زمانی به آنجا رسيد که حلاج را مصلوب نموده و مردم به او سنگ می زدند. آن مريد وقتی فضا را چنان ديد و ادعاهای عليه حلاج را شنيد گُلی را که برای تقديم به او در دست داشت، به شدت به سمت حلاج پرتاب کرد. در آن حال، حلاج به گريه افتاد. گفتند چرا تو از آن همه سنگ که بر بدنت فرود آمد نرنجيدی اما از اين گُل، اشکت سرازير شد؟ گفت: آنان که سنگ می زدند، دشمن بودند اما اينکه گل را پرتاب کرد، دوست بود." «کارگزاران، ۲۱ خرداد ۱۳۸۷»

کاش استاد حميد رضا مقدم فر دست از سياست و خبرگزاری بازی بر می داشتند و يکسره به کار تدريس ادبيات می پرداختند. به به! چه "ورژنی" از داستان حلاج ارائه کرده اند ايشان. اين شيخ فريدالدين عطار نيشابوری چه حرف های بيخودی زده است در کتاب تذکرةالاولياء اش و اين آقای دکتر محمد استعلامی چه وقت بيهوده ای تلف کرده است برای تصحيح اين کتاب. ببينيد چقدر مسخره نوشته است عطار:
"پس شبلی در مقابلهء او بايستاد و آواز داد که: اَوَلَم نَنهَک عَنِ العالَمينَ؟ و گفت: مَا التصوّف يا حلّاج؟ گفت: کمترين اين است که می بينی. گفت: بلندتر کدام است؟ گفت: تو را بدآن راه نيست. پس هر کسی سنگی می انداختند. شبلی موافقت را گلی انداخت. حسين بن منصور آهی کرد. گفتند از اين همه سنگ چرا هيچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سرّ است؟ گفت از آن که آنها نمی دانند، معذورند. از او سختم می آيد که می داند که نمی بايد انداخت..." «تذکرةالاولياء، انتشارات زوار، صفحه ی ۵۹۲»

اکنون با ارائه ی برداشت جديد از استاد مقدم فر، مديرعامل خبرگزاری محترم فارس به اين نتيجه می رسيم که:
۱- نقش منفی داستان، شبلی نبوده بلکه يک مريد بی نام و نشان بوده (شايد هم آقای مقدم فر اسم او را در آن لحظه به خاطر نداشته و چون فکر می کرده کسی آن دور و بر، ادبيات نمی داند، با آوردن کلمه ی مريد سر و ته قضيه را هم آورده).

۲- آقای مريد چون از سفر می آمده از سر راه يک شاخه گُل به عنوان هديه برای جناب مراد تهيه کرده است.
(تک پرده- مريد در داخل گل فروشی: يک شاخه گل می خواستم. گل فروش: گلايول تازه دارم، رُز هامون هم بد نيست. مريد: يک چيزی می خوام که زياد گرون نباشه چون ما درويش هستيم و پول تو جيب مون نداريم. گل فروش: آقا بفرما بيرون، هرّی. برو بذار باد بياد. مريد: حالا چرا عصبانی می شيد. خب يک گل رُز لطف کنيد. متشکرم).

۳- مريد يک دفعه در اثر شنيدن ادعاهای مردم عليه حلاج خر می شود و گل را محکم به طرف حلاج پرت می کند. (مريد به حلاج: احمق بی شعور. من ِ الاغ رو بگو که دنبال تو راه افتاده بودم. خاک بر سرت. کاش يک سنگ دَم ِ دستم بود می کوبيدم تو مُخت. حالا فعلا اين رو بگير[گل را به شدت پرتاب می کند]. حلاج: آخ. اوهوم اوهوم اوهوم اوهوم.) آقايان عطار و استعلامی کاملا اشتباه نوشته اند که شبلی بدون اين که شاخه گلی بخرد يا شاخه گلی در دست داشته باشد، فِرتی "موافقت را گلی انداخت". حالا ما مانده ايم که در آن حيص و بيص و وسط سنگ پرانی مردم، شبلی چرا مثل ِ سوسول ها گُل دست اش گرفته و گُل پرتاب کرده و مردم، پوست او را به عنوان مريد ِ حلاج نکنده اند؟ تازه اين کلمه ی "موافقت" هم بی خودی اين‌جاست. چه معنی دارد که شبلی در موافقت با مردمِ عصبانی گُل پرتاب کند؟ موافقت آن است که مثلا تکه سنگی، کلوخی، گِلی چيزی پرتاب کند که لااقل مردم فکر کنند که او هم سنگ يا چيزی مشابه سنگ پرتاب کرده است. خب. استاد مقدم فر که اشتباه نمی کند؛ پس لابد اين ما هستيم که اشتباه می کنيم.

۴- حلاج به گريه افتاد. بدتر از آن اشک اش سرازير شد. اين عطار، بی خودی زور زده که بگويد حلاج شجاع بود و از هيچ چيز غصه به دل راه نمی داد. بی‌خود نوشته که "پس دستش جدا کردند، خنده يی بزد!"؛ "پس پايهايش ببريدند، تبسمی بکرد!". آخر مگر آدم ديوانه است دست اش را ببرند بخندد، يا پايش را ببرند تبسم کند؟! آقای مديرعامل خبرگزاری فارس بر اين خنده و تبسم و شجاعت يکسره قلم بطلان کشيدند و او را گريان کردند به طوری که "اشکش سرازير شد". بميرم برای حلاج!

۵- ما فهميديم که حلاج گفته است آن کس که به او شاخه ی گل زده، دوست بوده است. يعنی آن چيزی که عطار و آقای استعلامی نوشته اند که "از او سختم می آيد که می داند که نمی بايد انداخت" و حرفی از دوست و دشمن نمی زند کشک است.

اين ها را نوشتيم که مراتب ارادت خود را به مديرعامل خبرگزاری فارس اعلام کنيم، تا خدای نکرده مدارک وام ۳ ميليارد تومانی ما را مثل آقای پاليزدار روی تلکس خبرگزاری نفرستد!

بر سر دوراهی زندگی؛ وام ده ميليون تومانی
کارگر بيچاره ای هستم که زن ام مريض است و بيمه، هزينه ی درمان او را قبول نمی کند و پيش هر کس و ناکس که دست دراز کردم نتوانستم يک وام ده ميليون تومانی دريافت کنم. حتی حاضر شدم بهره ی ۶۰ درصدی بازار را بدهم، گفتند به کارگر جماعت وام نمی دهيم. رفتم بانک، فکر کردم در سيستم بانکداری بدون ربای رئيس جمهورِ مستضعف‌دوست، اين وام را از من دريغ نمی کنند، دريغ کردند. بيچاره شدم؛ بدبخت شدم؛ شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
کارگر عزيز که يک قطره از عرق ات معادل يک قطره از خون شهدا و يک قطره از جوهر نويسندگان است
عزيزم توصيه ی برادرانه ام به شما اين است که به جای هزينه ی درمان، از همين الان به فکر هزينه ی کفن و دفن باشی. ممکن است بگويی تو چرا اين قدر بی رحم و سنگدلی ولی مگر شما نظر مرا نمی خواستی بدانی؟ من که قرار نيست مثل روان‌شناسان تلويزيون به تو بگويم "بيشتر تلاش کنيد، به ياری خداوند وام بدون بهره دريافت خواهيد کرد". کدام وام، کدام کشک، کدام دوغ؟ فکر کن وام شصت درصدی گرفتی و زن ات هم معالجه شد؛ آن وقت موقع سر رسيد پرداخت نزول، تو و زن و بچه هايت همگی آرزوی مرگ خواهيد کرد و ممکن است دسته جمعی به ايستگاه متروی امام خمينی برويد تا برای راحت شدن از فشار مالی، خودتان را زير قطار بيندازيد. يا مثل آن خانواده ی شهرستانی دسته جمعی مرگ موش بخوريد. آره قربونت، واقع گرا باش و برو دنبال جور کردن پول برای برگزاری يک مراسم سوگواری آبرومند. موفق باشی.

از خوانندگان عزيز تقاضا می شود برای حل مشکلات مالی به اين‌جانب نامه ننويسند. ارائه راه حل برای رفتن به کره ی ماه، به مراتب راحت تر از حل مسائل مالی در ايران است. لطفاً مزاحم نشويد!

تفسير خبر کشکولی* يک مقام اطلاعاتی: دستگاه قضايی گاف داده «روز آنلاين»
** عقب افتاده سياسی- با اين وضع که ما پيش می رويم بعيد نيست "لام" "ميم" "نون" "واو" "ه" "ی" هم بدهد.

* سخنگوی شورای نگهبان: لايحه ای مبنی بر مساوات ديه زن و مرد در شورای نگهبان مطرح نيست «خبرگزاری فارس»
** اوليای دمِ قاتلی که زنش را سلاخی کرده است- خدا را شکر که مطرح نيست. حالا اگر دادگاه از آق اسمال(قاتل) نپذيرد که آن زنيکه به او خيانت می کرده، يا قبول نکند که زنک مدام به پيغمبر فحش می داده و مهدورالدم بوده، و هر کلکی که بزنيم نگيرد و آق اسمال به جای آزاد شدن اعدام شود، لااقل نصف ديه اش به ما اوليای دم می رسد و می تونيم يک گاوداری به ياد آن مرحوم تاسيس کنيم.

* سولانا: اميدواريم پاسخ ايران مثبت باشد «راديو فردا»
** سولانا: برای بار چهارم تکرار می کنم، آقای احمدی نژاد، آيا وکيلم با بسته پيشنهادی ۵ به علاوه ی ۱ شما را به عقد و ازدواج دائمی اروپا و آمريکا در آورم؟
حزب اللهِ هميشه در صحنه در حال خنده و شادمانی: احمدی نژاد رفته اورانيوم غنی کنه.
سولانا: ای بابا از چهارمين بار هم گذشت! رسمه سه بار خطبه ی عقد خونده شه، ما استثنائاً چهار بار خونديم. اگه عروس خانم نمی خوان ازدواج کنند، بفرماييد ما بريم پی کارمون.
پدر عروس: حالا شما يک بار ديگه خطبه رو بخونيد، ان شاءالله جواب مثبت داده ميشه.

* سهم ما از برنج و برابری «مهستی شاهرخی، چشمان بيدار»
** قشر آسيب پذير- لطف کنند به ما همون سهم برنج رو بدن، ما سهم برابری نخواستيم.

* عرضه دوربين فيلمبرداری جديد سونی با قابليت زوم صدا «ايتنا»
** در يک فيلم علمی تخيلی، دوربين روی سردار مربوطه زوم صدا می کند- حالا هر شيش تايی تون برين تو رکوع، آهان همين طوری، يک کم بيشتر، يک کم ديگه، خوبه، حالا بلند شين، حالا با حرکت اسلوموشن برين تو سجود، آفرين!

تونل زمان (شماره اول هفته نامه گل آقا)
خيلی از جوانان دوره ی حاضر شايد فکر کنند که در ايران هميشه کامپيوتر و اينترنت و تلفن همراه و اس.ام.اس بوده است و هر وقت اراده می کرده اند می توانسته اند به نوشته هايی دست پيدا کنند که موجب انبساط خاطرشان شود. امروز، از پشت بام سال ۱۳۸۷ که به پايين نگاه می کنيم، می بينيم چه رنج ها کشيده شده تا به اين ارتفاع برسيم و البته هر آن احتمال ريزش طبقات ساخته شده می رود!

فونداسيون طنزِ بعد از انقلاب با "دو کلمه حرف حساب" گل آقا در روزنامه ی اطلاعات ريخته شد و در روز سه شنبه اول آبان ۱۳۶۹، اولين آجرِ رو بنای طنز با انتشار شماره ی اول هفته نامه ی گل آقا بر زمينِ سُستِ آن روزهای ايران گذاشته شد. هيچ کس انتظار نداشت که ساختمان طنز اصلا به طبقه ی اول برسد چه به اين که تعداد طبقات اش هفده هجده سال بعد، از ساختمان هتل آزادی هم بيشتر شود! امروز طنز در همه جا موج می زند. درست است که در مطبوعات ما آزادی بيان در حد کشورهای پيشرفته وجود ندارد اما آن چه که امروز به عنوان طنز در داخل کشور نوشته می شود محتوای انتقادی اش کم نيست.

طنزنويسان، مرزها و خط قرمزهای وسيع تری برای تاخت و تاز طنزپردازانه شان لازم دارند و هر گامی که در اين راه برداشته می شود موجب بازتر شدن مرزها و منعطف شدن خط قرمزها می گردد.

امروز ماشين زمان را روی اول آبان ۱۳۶۹ تنظيم می کنيم و به حدود هفده سال پيش باز می گرديم.

روی پياده روی کنار دکه ی روزنامه فروشی، چشم مان به جلد رنگين نخستين شماره ی مجله ی گل آقا می افتد با قيمت ۱۵۰ ريال. گل آقا در سرمقاله اش چنين می نويسد:
"احتمالا بعضی از خوانندگان عزيز همين حالا که نخستين شمارهء «مجلهء گل آقا» را در دست دارند، از خودشان می پرسند: عجبا...! اين «گل آقا» که پنج – شش سال قبل «حرف حساب» را در صفحهء ۳ روزنامهء اطلاعات با «دوکلمه» و در يک وجب و چهار انگشت جا شروع کرده بود، چطور در همين مدت کوتاه، از حيث حرف حساب به «توليد انبوه!» رسيده؟!"

بله، واقعا اين سوال مهمی بود در کشوری که زدن دو کلمه حرف حساب و طنز پردازی می توانست سر آدم را بر باد دهد! عده ای گفتند گل آقا "سوفاف" است؛ عده ای ديگر مهربانانه تر با او برخورد کردند. آن زمان اينترنت و ماهواره نبود که مردم بتوانند حرف شان را آزادانه بزنند، و وجود همين شانزده صفحه طنز در هفته، اعصاب مردم را مثل خوردنِ لورازپام به مقدار زيادی آرام می کرد.

گل آقا را همان کنار دکه ورق می زنم و از خواندن اش لذت می برم: نمايشنامه بحران خليج فارس – خدا همه رفتگان را بيامرزدِ خروس لاری – شوخی با همکاران – شايعات! – شعر نو: ديده ها مشک آلود! / سينه ها کشک آلود! / ماهی کوچک جيبم ديگر / پولکی بر تن پر دردش نيست! / شکم غمناکم / می زند سخت صدا / جيب مسکين مرا / گوش من می بويد... – برنامهء هفتگی درگيريهای امل و حزب الله! – در محضر گل آقا و بسياری مطالب ديگر.

گل آقا يک ديوار، يک سد، يک مانع بزرگ را شکست و راه پيشروی طنز را باز کرد. کار ارزشمند او را نمی توان در هف‌هش‌ده خط شرح داد. دوست داريم در تهران دود زده و خفقان گرفته ی سال ۶۹ قدمی بزنيم اما فرصت چندانی نداريم. بايد برگرديم و راه گل آقا را در سال ۱۳۸۷ ادامه دهيم...

گفت و گو با خلبان زندانی
"به موجب بخش هايی از لايحه اصلاح قانون مجازات اسلامی با موضوع جرائم ضدامنيت ملی چنانچه اخلال در ايستگاه های ناوبری هوايی دريايی يا راه آهن يا اخلال در سيستم ها يا تجهيزات هدايت يا فعاليت هواپيما، شناور يا قطار در اثر بی احتياطی يا بی مبالاتی يا عدم مهارت يا عدم رعايت نظامات مربوطه توسط کارمند يا ماموری باشد که وظيفه نظارت يا نگهداری يا هدايت يا اعلام هشدار داشته است، مرتکب بر حسب نتايج و آثار جرم به حبس از دو تا پنج سال و انفصال از خدمات دولتی و شغل مربوطه از دو تا پنج سال محکوم خواهد شد. همچنين هر کس در اثر بی احتياطی يا عدم رعايت مقررات و نظامات مربوطه موجب سقوط هواپيما يا بالگرد يا غرق شدن شناور يا برخورد يا واژگونی قطار شود به حبس از يک تا سه سال و چنانچه رفتار وی منجر به قتل يا ضرب و جرح شخص يا اشخاصی شود به حبس از دو تا هفت سال محکوم خواهد شد" «کارگزاران»

کاپيتان سابق بويينگ ۷۴۷ [در لباس زندانی پشت ميله ها غزل می خواند. به تخت اش عکس خود را که پای هواپيما با کرو پرواز گرفته، چسبانده است. نمی توان باور کرد که اين زندانی، همان کاپيتان خوش تيپ داخل عکس است با آن کلاه زيبا و چهار خط طلايی که بر آستين دارد]- غم مخور دنيا دو روزه / اين دو روزم روز به روزه...

زندانی تازه وارد- نبينم رئيس مون غمگين باشه. داش، ابد خورده بهت؟

کاپيتان [با تُن صدای خلبانانی که ورود مسافران را به هواپيما خوش آمد می گويند]- نه عزيز، هفت سال بهم دادن.

زندانی تازه وارد- همه اش هفت سال؟! با اين سوزی که تو می خوندی ما فکر کرديم دست کم ابد رو شاخته. هفت سال که چيزی نيست. چيکار کردی؟ قمه کشيدی؟ اراذل و اوباش بودی؟

کاپيتان- نه والله. موقع لندينگ ويزيبيليتی کم بود. از بدشانسی نزديک باند گرفتار ويندشير هم شديم. فرودگاه هشدار دهنده نداشت. هواپيما يکهو ارتفاع کم کرد و خورد کفِ باند. چرخ به خاطر فرسودگی سازه شکست و هواپيما از باند خارج شد. بال کج شد و موتور خورد به مانع و آتش گرفت. ماشين های آتش نشانی فرودگاه به موقع نرسيدن و آتش به همه جا سرايت کرد. درهای خروج اضطراری هم اشکال فنی داشت چند تاش باز نشد. يک عده موندن زير دست و پا زخمی شدن. سه نفر هم در اثر دود ناشی از آتش سوزی فوت کردن. ما رو به جرم "بی احتياطی و عدم مهارت و عدم رعايت نظامات" به هفت سال زندان محکوم کردن.

زندانی تازه وارد- خب کاپيتان جون. می خواستی با اين لگن که درش باز نمی شد نپری.

کاپيتان- نمی شد. نمی ذاشتن. فشار می آوردن. در شرايط عادی همه دستور می دن برو. دستور می دن خلاف مقررات عمل کن و عيب و ايرادها رو نديده بگير. ولی وای به وقتی که حادثه ای اتفاق بيفته. همين آدم ها همه شون می گن، ما گفتيم؟ می خواستی گوش نکنی و طبق مقررات عمل کنی. [کاپيتان به نقطه ای خيره می شود. انگار خودش را در آسمان و در حال پرواز می بيند.]

زندانی تازه وارد- خدا رو شکر که ما خلبان نيستيم و يه خلافکار ساده ايم. زديم يکی رو خط خطی کرديم دو سال برامون بريدن. ايشالله از اين جا که خلاص شدی، ديگه دور و بر هواپيما و کارهای خطری نگرد. برو دنبال يک کار و کسب درست. برو دنبال يک زندگی سالم و شرافتمندانه. ايشالله ديگه هيچ وقت پات به زندون نرسه...

کافه پيانو و مافيای نشر
کافه پيانو را با ترس و لرز به دست می گيرم. فکر می کنم چطور می توانم ۲۶۶ صفحه نوشته ی آقای فرهاد جعفری را که لابد پر از نقطه و ويرگول و پرانتز و کروشه است بخوانم. چشم ام از مقالات سياسی او ترسيده است. برای بيان دقيق مفاهيم، جمله را پر از علائم و نشانه ها می کند و بعيد نيست که در اين کتابِ داستان هم چنين کرده باشد. خواندن مطالبِ پُر از علائم او مثل رانندگی در خيابان پر مانعی ست که بايد دَم به دَم ترمز کنی و حواست شش دانگ به مسير طی شده باشد. اگر قرار باشد داستانی را اين جور بخوانی پوست ات کنده خواهد شد. اما خوشبختانه اشتباه می کنم.

از نشانه های بازدارنده، در کافه پيانو خبری نيست. گاه گداری يک نقطه ويرگول در وسط جمله باعث ترمز چشم خواننده می شود اما اذيت کننده نيست. کتاب را می خوانم، يک نفس، تا انتها. و لذت می بَرَم. نمی دانم چرا. قرار هم نيست که بدانم. داستان را بايد خواند و لذت بُرد. شايد اگر اسم ها ديگر بود، با کتاب راحت تر بودم. ولی اين مسئله ی نويسنده نيست. او آن چيزی را نوشته که بايد می نوشته، و من چيزی را می خوانم که او نوشته، نه آن که اگر خود من می نوشتم اين گونه يا آن گونه می نوشتم.

به برخی از کلمات که به صورت بُلد چاپ شده نگاه کنيم: ژيلت، جودی آبوت، بقراط، پرادو، اقليدس، غريزه ی اصلی، شارون استون، رابرت ردفورد، شان پن، کافه کنج، منچستر يونايتد، اريک کانتونا، اسحاق نيوتون، ورتيگوی هيچکاک، پاچينو، دنيرو، چخوف، بولگاکف و کلمات مشابه ديگر در اين کتاب می آيند و می روند. می روند و اثری در ذهن بر جای می گذارند. ذهن بايد پذيرای اين جريان خروشان باشد که گاه به راست می رود و گاه به چپ ولی مسير نهايی مشخصی دارد والا لابه لای کلمات گم می شود؛ گم می شود و به جايی که می بايد نمی رسد.

قصد من در اين‌جا نقد کافه پيانو نيست و می خواهم به نکته ی ديگری اشاره کنم. اين روزها سخن از دست داشتن مافيا در همه ی زمينه هاست. يک مافيای خطرناک در عالم نشر وجود دارد که آن کس را که بخواهد بالا می کشد و آن کس را که نخواهد پايين نگه می دارد (و گاه بر زمين می زند). اين مافيا فقط دولتی نيست؛ مافيای "حلقه ها" نيز هست. چه فرق است ميان آن نويسنده ای که به ناگهان، و به ضرب و زور خبر منتشر شده در خبرگزاری ها، "بزرگ" و "مشهور" و "توانا" و "استثنايی" می شود و عکس اش بر صفحات نشريات و سايت ها نقش می بندد و حتی به دستور جناب وزير، يک شبه مجوز نشر می گيرد، با آن نويسنده ی غيردولتی که توسط ياران اش در حلقه های مختلف ادبی "بزرگ" و "مشهور" و "توانا" و "استثنايی" می شود و افسوس بر آثار او خورده می شود که نتوانسته است مجوز نشر بگيرد، و در عوض تا دل تان بخواهد مصاحبه و و گفت و گو با او صورت می پذيرد.

در اين ميان کافه پيانو و کافه پيانوها حتی از يک نقد مخالف و تند و تيز در مطبوعات بی بهره می مانند چرا که دليلی برای شناساندن شان وجود ندارد. مافياهای ديگر چهره ی زشت و کريهی دارند، اما چهره ی هيچ کدام شان به زشتی و کراهت و مافيای نشر نيست.

برای آقای فرهاد جعفری آرزوی موفقيت می کنم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




مسئول فاجعه هوايی بعدی خداوند نيست
آقای پاليزدار –که به خاطر افشای مافيای اقتصادی چند روزی ست در مرکز ِ خبرهای داخلی قرار گرفته- موقع صحبت درباره ی سقوط هواپيمای آقای دادمان اشاره ای داشت به اين مضمون که خلبان هواپيمای آقای وزير در عين آگاهی به نقص فنی و هوای نامساعد مجبور به انجام پرواز شده است.

به اين عکس نگاه کنيد:


تصويری ست از دسته ی صندلی مسافر در بهترين هواپيمای ارباس ايران اِر. ۹۵ درصد دسته ی صندلی های اين هواپيما وضعی مشابه اين، و حتی بدتر از اين دارد.

به اين عکس نگاه کنيد:


سقف قسمت مسافر بهترين ارباس ايران ار در حال فرو ريختن است. قسمتی که با فلش نشان داده شده، متصل کردن سقف در حال فرو افتادن به در جعبه ی وسايلِ همراه مسافر با چسب کاغذی ست.

به اين عکس نگاه کنيد:


بستن چهارگوشه ی در جعبه ی بالای سر مسافر با چسب کاغذی ست (عکس را کمی تيره کرده ام تا چسب ها بهتر ديده شود).

اين تصويرِ داخلِ "بهترين و سالم ترين" ارباس ِ ايران اِر است. روی بهترين و سالم ترين تاکيد می کنم تا وضعِ هواپيماهای بدتر و خراب تر را بتوانيد مجسم کنيد.

اما اين ها همه ی واقعيت اين هواپيما نيست. واقعيت اين هواپيما در جايی ست که چشم من و شما آن را نمی بيند: داخل موتور؛ داخل بدنه؛ داخل پانل کاکپيت؛ داخل تک تک دستگاه های پروازی. مثلا ما نمی دانيم که بدنه ی اين "بهترين و سالم ترين" هواپيما، چند تَرَک غير قابل رويت با چشم غيرمسلح دارد –که بايد با روش های پرهزينه ی غيرمخرب مشخص شود. نمی دانيم قطعات و اجزای داخل موتور، چند اشکال "جزئی" ناشی از خستگی و فرسودگی " دارد که "گو" را به "نو گو" تبديل نمی کند ولی بالقوه خطرناک است. بدنه، موتور، سيستم های اويونيک و هزاران قطعه ی ريز و درشت، هيچ کدام جلوی چشم ما نيستند و اگر هم باشند دانستن سالم بودن يا خرابی آن ها کارِ ما نيست. آن چه ما می بينيم، همين دسته ی صندلی ست و سقفی که در حال فرو افتادن است و جعبه ای که با چسب در جای خود محکم شده است.

می پرسيد دسته ی شکسته چه خطری می تواند برای مسافر داشته باشد؟ يا سقف در حال فرو افتادن؟ يا جعبه ی در حال کنده شدن؟ يک لحظه تصور کنيد که هواپيما دچار سانحه شده و عده ای از مسافران موقع خروج، زمين خورده اند. اين دسته که مثل تيغه ی کارد، تيز و برنده است در وقت خود می تواند فاجعه بيافريند. اگر بدانيد طراحان همين دسته ی ناقابل و بی اهميت، به چه نکات ريزی درخصوص شکل و جنس و غيره ی آن فکر کرده اند و اين نکات را در حين ساخت هواپيما لحاظ داشته اند از اين همه دقت و باريک بينی تعجب خواهيد کرد.

تصور کنيد خلبان در يک پرواز عادی، چرخ های هواپيما را محکم بر زمين بزند. می توان حدس زد آن سقف در حال فرو افتادن يا آن جعبه در حال کنده شدن چه خطری برای مسافر بخت برگشته نشسته در زير آن ايجاد خواهد کرد.

آيا خلبان از اين خرابی ها اطلاع ندارد و نمی تواند تا درست شدن کامل هواپيما آن را پرواز ندهد؟ خلبان اطلاع دارد. خلبان وظيفه دارد تک تک اجزای هواپيما را بازديد و تائيد کند. اين هواپيما طبق مقررات بين المللی مجاز به پرواز نيست. اما خلبانِ تحت فشارِ ايرانی پرواز می کند چون چاره ای ندارد؛ چون همه ی هواپيماها همين طور است. او می تواند پرواز نکند اما اگر تعداد پروازهای لغو شده اش زياد شود، ممکن است به کارشکنی متهم شود و کارش را –البته به بهانه های ديگری غير از پرواز نکردن- از دست بدهد. او اگر پرواز نکند، خلبان ديگری –که اتفاقا بی صبرانه منتظر است جای خلبان قديمی را بگيرد و از "مزايای" دلاری پرواز به خارج از کشور برخوردار شود- جای او پرواز خواهد کرد. خلبانان نورچشمی آن قدر زياد هستند که هواپيما بال هم نداشته باشد آن را به پرواز در می آورند! مثل همان خلبانی که هواپيمای فوکر اصفهان را پيش از باند در بيابان فرود آورد و چيزی نمانده بود به جای توبيخ تشويق شود! البته پرواز با چنين هواپيماهايی هميشه ختم به خير نمی شود. مثل هواپيمای سی ۱۳۰ خبرنگاران؛ مثل هواپيمای آسمان که در پرواز "رفت" اش موتورهايش به شدت لرزش و وايبرشن داشت و هواپيما به خاطر اين نقص از سر باند به محل توقفگاه بازگشت ولی خلبان "مجبور" شد پرواز کند و به جای اين که يک فروند هواپيما بر باند فرودگاه اصفهان فرود آيد، يک ميليون قطعه از هواپيما و مسافرانِ بی خبر بر روی کوه های کرکس فرود آمد.

افشاگری آقای پاليزدار انگيزه ای شد تا دوباره با صدای بلند به آقايان بگوييم: مسئول فاجعه هوايی بعدی خداوند نيست؛ خود شما هستيد.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016