در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از يکسالگی کشکول خبری هفته تا شاخه های شوق بهاءالدين خرمشاهیکشکول خبری هفته (۵۰) يکسالگی کشکول خبری هفته اما همين يک سال برای طنزنويس يا نويسنده ی حقوق بشری در ايران به اندازه ی ده سال طول می کشد. او صبح، به محض باز کردن چشم، اولين فکری که به ذهن اش خطور می کند اين است که امروز چه بلای جديدی قرار است بر سر مردم کشورش نازل شود. او که شب قبل کابوس های وحشتناکی ديده است (کابوس سيدعلی خامنه ای، کابوس احمدی نژاد، کابوس احمد جنتی، کابوس شکنجه ی زهرا بنی يعقوب، کابوس تلوتلو خوردن مردی آويخته از چوبه ی دار، کابوس بريده شدن چهار انگشت دست راست مردی سارق، کابوس سنگسار ۸ انسان) بدن اش همان اول صبح خسته و کوفته است. انگار شب قبل کوه کنده است. می خواهد دوش بگيرد، می بيند برق نيست. در تاريکی زير دوش می ايستد و با آب سرد بدن عرق کرده اش را می شويد. خبرهای صبحگاهی همه نااميد کننده اند. جهان دو هفته به ايران وقت داده است تا جام زهر را سر بکشد والا جام زهر به او خورانده وَ در صورت مقاومت تنقيه خواهد شد. سه بچه ی بينوا را در زنجان داغ کرده اند. خسرو شکيبايی -که بيشتر از آن که خسرو شکيبايی باشد حميد هامون است- قلبَش از تپش باز ايستاده و روشنفکران ايرانی انگار يک تکه از روح خودشان را از دست داده اند (در جاهای ديگرِ دنيا هم هنرپيشه ها می ميرند و مردم و نويسندگان متاثر می شوند اما اين نوع متاثر شدنِ نويسندگان و روشنفکران احتمالا جز در ايران ما در جای ديگری ديده نمی شود). دنيا ايران را به حمله ی نظامی تهديد می کند... طنزنويس و نويسنده ی حقوق بشری ايرانی با اين روحيه صبح اش را آغاز می کند. او بايد ضمن دست و پا زدن در دريای غم و وحشت و نااميدی، شاد و پرانرژی بماند. او بايد سرِ حال بماند. او بايد اميدوار بماند. او بايد خوانندگان اش را خوشحال کند و به آن ها اميد ببخشد. او بايد روحيهاش را در اين لجنزار که همه را پايين می کِشَد حفظ کند. او نمی تواند يادداشت بردارد. او نمی تواند نوشته هايش را به مدت طولانی در جايی ذخيره کند. اين کارها در ايران خطرناک است... خلاقيت نويسنده ی منتقد ايرانی در تنش و نگرانی رشد می کند. يک سال در چنين شرايطی، آسان نمی گذرد. اما اين کاری ست که در تاريخ شده است و باز هم بايد بشود. هيچ ملتی بدون تحمل مشقت و زحمت به آزادی و تمدن دست نيافته است. خوشحالی اگر هست، همين است که چنين نقشی در تاريخ به نويسندگان حقوق بشری امروز ايران داده شده است. اثر اين نويسندگان آن قدر زياد است که نامزدِ رياست جمهوری آمريکا در برلين در کنار مصيبت های مختلف بشری به وضعيت دشوار بلاگرهای ايرانی اشاره می کند. يک سال در چنين شرايطی گذشت. فروتنی بی جا می گويد کاری نبوده است. غرور بی جا می گويد زحمت بسيار بوده است. هر دوی اين ها خلاف واقعيت است. کاری ست که با ميل و رغبت انجام داده ايم و هيچ منتی بر کسی نيست. اگر نوشته هايمان بتواند حتی يک قدم ما را به سمت دنيايی بهتر و قابل تحمل تر پيش ببرد بزرگ ترين پاداش را گرفته ايم. در پايان از مسئولان محترم خبرنامه ی گويا که در يک سال گذشته مطالب کشکول را به بهترين شکل ممکن منتشر کردند تشکر و قدردانی می کنم.
مرگ خسرو شکيبايی و مقاله آقای پرويز جاهد جناب جاهد با ديد سينمايی که دارند اين سوژه را در ذهن خود بازآفرينی کنند که يکی از بستگان دور ايشان که اهل شعر بوده فوت کرده و مجلس يادبودی در مسجدِ محل برای آن خُلدآشيان برگزار شده است. روحانی مسجد پشت ميکروفون با صدای غرا، در جمع اقوام و خويشان و دوستداران آن مرحوم اين سخنان را بر زبان می آورد: نتيجه اين که بد نيست انسان پيش از آن که دست به قلم بِبَرَد موقعيت را بسنجد، حتی اگر اين کار رياکاری نام بگيرد. وقتی خبر فردا امروز نوشته شود... حالا اگر اين وسط نيروی انتظامی مانع حضور مردم بر سر آرامگاه شاعر فقيد شود و امکان قرائت فاتحه و نثار تاج گل و شعرخوانی نباشد، بايد آن را به حساب بدشانسی خبرنگار گذاشت! درس انگليسی برای ديپلمات های ايرانی معلم [خطاب به شاگردان]: برادران عزيز ديپلمات. البته شما تازه به جرگه ی ديپلمات ها پيوسته ايد و جای ديپلمات های کارکشته ی دوران مافيايی آيت الله رفسنجانی و حجةالاسلام خاتمی را پر کرده ايد ولی چون قرار است در مذاکرات هسته ای، طرح های رئيس جمهور محبوب آقای احمدی نژاد را پيش ببريد، بايد انگليسی را خوب بياموزيد. البته رئيس جمهور عزيز ما اصرار دارند که ما به زبان ساده و همه فهم سخن بگوييم و از امثال و حکم فارسی بهره گيريم. برای اين کار شما بايد تعدادی کلمه و جمله ی انگليسی بياموزيد و از اين که غلط املايی يا انشايی داشته باشيد هراس به دل راه ندهيد. خدا با شماست و اين مهم ترين چيز است. درس امروزمان را از روی کتاب اسنشل انگليش شروع می کنيم. لطفا صفحه ی ۱ کتاب را باز کنيد: مجوز برای رفتن به سر قبر پدر بزرگ (داستان نئو رئاليستی) از مرگ پدر بزرگ ۸ سال می گذرد. دايی جان به تک تک اعضاء خانواده زنگ زدند و گفتند برای بزرگداشت ياد پدر بزرگ روز فلان، تاريخ بهمان بر سر مزارش جمع شويم و فاتحه ای بخوانيم. پدر بزرگ شاعر بود. دايی جان گفت بعد از خواندن فاتحه، نوه ها و نتيجه ها هر کدام يک قطعه شعر از ايشان بخوانند تا يادش گرامی داشته شود. با دايی جان در حال تقسيم کار و مشخص کردن شرکت کنندگان و ترتيب کرايه ی اتوبوس و رزرو جا در چلوکبابی بوديم که ناگهان نکته ای به ذهنَم رسيد: دايی جان طوری به من نگاه انداخت که انگار يک ضدانقلاب تمام عيار در مقابل اش ايستاده است. با عصبانيت گفت: چقدر "ساق" را زود گفتند در شماره ی ۴۲ کشکول نوشتيم: متاسفانه پيشبينی ما درست از آب در آمد و حرف بدی که منتظر بوديم دولت بزند زودتر از آن چه که تصور می کرديم زده شد. حالا بايد از اول مهرماه کل مبلغ برق را بپردازيم و ديگر از يارانه و پول نفت خبری نيست. جا دارد در همين جا از برادران وزارت نيرو و هيئت دولت به خاطر اين که روزی ۴ ساعت برق ما را قطع می کنند و به خاطر اين خدمات عالی و بی نظير قيمت های شان را نيز ۵ برابر افزايش می دهند سپاسگزاری نماييم! در قالی فروشی حاج جليلی و شرکا حاج جليلی [خطاب به همکار تاجر خود]- آقا گفتيم قالی رو خودمون تو کارخونه بافتيم ولی راستياتش دارِ قالی رو داده بوديم تو روسيه برامون درست کرده بودند. تار قالی رو هم داده بوديم تو چين برامون رشته بودند. پشم قالی هم تو کره ی شمالی رنگ شده بود. قيچی و شونه و اينها رو هم داده بوديم سوری ها و حزب الله لبنان واسمون درست کرده بودند. آقا چی بگم که دلم خونه. قالی رو داديم يک عده آدم گرسنه گره زدن. ميلیمتر به ميلیمتر. چه مصيبتی. چه مشقتی. گشنگی تحمل کردن. تشنگی تحمل کردن. کمر بعضی از بافنده ها شکست. ولی بهشون گفتيم ارزشش رو داره. اينو برفوشيم ثروت کلون می زنيم به جيب، همگی خوشبخت می شيم. آقا، قالی هسته ای آروم آروم بافته شد. داديم روس ها بردند برای شور. با چوب افتادن به جون قالی هی تقه زدن. قاليه خوب بافته شده بود چيزيش نشد. بعد چينی ها با آب و دوا و کج بيل افتادن به جونش و اين ور و اون ور و پشت و روش رو شستند. گفتند از نظر ما اوکی هست اش و مسئله ای نداره. بعد کُره ای ها، با ميخ و چکش افتادن به جونش که می خوايم صاف اش کنيم. قالی صاف بود ولی گفتيم عيبی نداره شما صاف ترش کنيد. آقا دردسرتون ندم. اروپايی ها قالی رو می خواستن به قيمت خوب، ولی ما گفتيم يه همچين قالیيی حيفه بيفته زير پای اونها، برفوشيم اش مستقيم به خود آمريکايی ها بلکه بيشتر گيرمون بياد. آقا قالی رو فرستاديم واسه مشتری آمريکايی مستر بوش، که يکی دو روز اونجا باشه و نظرش رو بگه. داديم دست مستر برنزِ دلال ورداره ببره خير سرش برای رويت اربابش. قرارداد رو هم داديم دست اش که به امضا برسونه. حالا چه ناز و عشوه ای واسه ما اومدن بماند که اينجای فرش تون اِلَه ست و اونجای فرش تون بِلَه ست؛ تو قراردادتون غلط ديکته هست. ولی ما عين خيالمون نبود چون بيشتر نگران بوديم اون رقيب بی همه چيزمون که کل دارايی ها و زمين های مرحوم حاج ياسر رو چند سال پيش بالا کشيده بود از فرش ما بدگويی کنه و مشتری رو بپرونه. چشم تون روز بد نبينه حواس مون کلاً به اون طرف بود که به ما خبر دادن که يک پسر بچه و يک دختربچه ی سياه سوخته، روی فرشی که ما با اون بدبختی گره به گره بافته بوديم کارْخرابی کردن. گفتن پسره اسم اش حسينه، دختره کانداليزا يا يه چيزی شبيه ِ اين. خدا نعلتشون کنه. حالا مجبور شديم قالی رو برفستيم قالی شويی رئيس مون آسيد علی آقا برای شور مجدد و لکه گيری. تنها کسی که می تونه اين قالی رو قالی کنه فقط اونه. ولی می گن همچين خرابکاری شده رو اين فرش که بايد کلاً از نو بافته شه. اين فرنگيای کافر انگار پيشابشون اسيد داره و همه چيز رو می سوزونه. اگه جور شد که شد، نشد فرش رو همين طوری می ديم حاجی نصرالله لبنانی واسمون آب کنه. ای خدا لعنت کنه هر چی کافر بی دين و ايمونه... خسرو خان کجا رفتيد؟ فيلم هنوز تمام نشده است اولِ فيلم همه خواب اند و شما بيدار. نگرانی مگر برای آدم خواب می گذارد؟ صدای تان در گوش ام زنگ می زند: در اتاق قدم می زنيد. نمی دانيد چه بايد کرد. واقعا چه بايد کرد؟ مگر زورمان به شرايط می رسد؟ تيله های آهنی با صدای خشکی به هم می خورَد. آيا اين اثرِ صدای جذاب و خسته ی شماست يا محتوای آن چه می گوييد؟ شايد هر دو. آری هر دو. همه با هم روی صحنه ای از فيلم، صدا می گذاريد: اين بشکن زدن با بشکن زدن مکس خيلی فرق دارد. در اين بشکن درد هست. درد آفرينش بزرگ با ابزاری ابتدايی. نمی دانم چرا با اين درد احساس نزديکی می کنم. نمی دانم چرا خودم را با شما –يعنی کارگردانی که شما نقش آن را بازی می کنيد- نزديک حس می کنم. "ميکس. ميکساژ. ميکسولوژی..." و اين با مکس و مکسولوژی فرق دارد. خيلی فرق دارد. تيله های اعصاب خرد کن به هم می خورند. سرد و سنگين. موسيقی فيلم هنوز ساخته نشده است و فيلم بايد تا چند ساعت ديگر به جشنواره برسد! سرمايه گذار سرمايه اش را بر باد رفته می بيند. از شدت بیچارگی چنان لگدی به تلويزيون خانه اش زده که پايش داغان شده است. دستگاه داغ می کند. صدا قطع می شود. تصوير می رود. اوج بدبختی. شما با غم، شما با اندوه، شما با ناراحتی می گوييد: آری وقت نداريد. بايد به فکر کلوزآپ ها باشيد. حرص بخوريد. جوش بخوريد. و هزاران تيله ی آهنی، با صدای خشک در ذهن تان به هم بخورند. سرمايه گذار از شدت ناراحتی و بی چارگی به گريه می افتد. "صدای پرنده ها نيست. صدای پرنده ها کم است..." نمی دانم روی "صاد"ِ صدا تاکيد می کنيد يا روی "سين"ِ اَست. اما لذتی که از شنيدن صدای تگرگ و رعد و برق می بريد بی همتاست. در اين دوران پر از درد و غم و فاجعه، ضبط کردن صدای چکه ی آب از آن کارهاست. می رويد به منزل چشم آذر. به دنبال موسيقی فيلم تان. او خواب مولا علی را ديده است. مگر خود ِ او به داد ما و شما و آهنگ ساز برسد. از دست آدم دو پا که کاری ساخته نيست. او از رفتار تهيه کننده ی شما عصبانی ست. همان که خودش از دست ديگران عصبانی ست. زده است لوح زرين را که مثلا در تقدير از هنرش به او داده شده شکسته است. چقدر دلم می خواست که من هم قدرت او را داشتم و بر طبل می کوبيدم. چين آکاردئون را تا ته باز می کردم. انگشت هايم را روی کليد های کی بورد می رقصاندم. کاش مثل او مشت محکمی داشتم و به ديوار که نه، به سدهايی که بر سر راه هنر بسته اند می کوبيدم. افسوس که پنجه های قوی او را ندارم. آيا با اين وضع می رسيم؟ آيا آبروی مان حفظ می شود؟ همه چيز در هم ريخته است. موسيقی متن نداريم. صدای پرنده نداريم. صدای شکستن شاخه نداريم. خانم و آقای هنرپيشه، بر سر اين که بينی خانم باد دارد يا ندارد به جان هم افتاده اند. و شما خسرو خان، شما هنرمند عزيز، داريد از درون منفجر می شويد. صدابردار می گويد از صبح تا حالا برای فيلم های ديگر زده اند و خسته اند؛ کم کم درست می شوند. درست می شوند؟! و شما، در انتظار درست شدن، در حالی که روی زمين لم داده ايد، سيخ را داغ می کنيد و به چيزی که داخل قوطی ست می چسبانيد تا صدای جلز و ولز بلند شود. جلز و ولزی که نام قل قل آش بر آن نهاده اند که البته هيچ شباهت و ربطی با آن ندارد. در فضای مسموم محيط کار، برادر ميشا تنفس می کند و می ميرد. اين وسط، حرف های منتقد هنری مسخره و زجرآور است. می دانم که دل تان می خواهد کله اش را بِکَنيد. حرف هايش حرص آور است. ولی مگر کله ی منتقد هنری را می شود کَند؟ هنر ما روی نوشته ی اين ها بنا می شود. خوب می شود، بد می شود. تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک... فيلم و صدا ميکس می شوند. صدای حميد هامون است که به گوش می رسد: "از خدا معجزه می خواهم. مثل ابراهيم. يک چرخش. يک جهش. به اين طرف. به آن طرف." و شما ديگر طاقت نمی آوريد و در هم می ريزيد. همه چيز را بر هم می زنيد. می شوريد. انقلاب می کنيد. انقلابی بی معنی که حاصل اش فقط خرابی ست. دستگاه ها را بر زمين می افکنيد. تمام فيلم هايی را که ساخته ايد به هوا پرتاب می کنيد. ديوانه شده ايد. معجزه رخ نمی دهد. همکاران تان شما را می گيرند و دعوت به آرامش می کنند. اثر نمی کند. شما را با سيم می بندند تا کار دست خودتان ندهيد. يک چرخش؛ يک جهش. فيلم حاضر می شود. مسئولان محترم، که در جای گرم و نرم نشسته اند و شب های متوالی که شما برای آفرينش اثرتان بيداری کشيده ايد در خواب ناز بوده اند روی برخی صحنه ها اصلاحی می گذارند. ولی شما را ديگر بسته اند. شما نقشی نداريد. کارها خود به خود پيش می رود. فيلم به جشنواره می رسد، با چه فلاکتی. برای عوامل فيلم حتی جای نشستن نيست. شما به فيلم نمی رسيد. شما حاصل کار خودتان را نمی بينيد. شما تمام شده ايد: آدم محترم و عاقل حرف آخر را می زند: می روند خانه و زندگی شان را می کنند. و شما هنرمند عزيز را می بندند. شما را داخل تابوت حمل می کنند. شما می رويد قطعه ی هنرمندان و راحت می شويد. اما خسرو خان، زود رفتيد. فيلم هنوز تمام نشده است. کاش بوديد آخرش را با هم می ديديم... می خواستم اين ها را زودتر خدمت تان عرض کنم اما ديدم بعد از رفتن تان خيلی ها گفتند و نوشتند. مثل همان خيلی ها که برای گرفتن عکس به تشييع جنازه تان آمده بودند. نمی خواستم با شما يا با هنرپيشه های ديگر عکس بگيرم. اين حرف ها روی قلب ام فشار می آوَرْد. ديدم ناچارم بگويم. اميدوارم به حساب عکس گرفتن با خودتان نگذاريد. وزنه برداری و دانش و سياست اين روزها نام رضازاده به خاطر انصراف از حضور در المپيک پکن بر سر زبان هاست. وزنه برداری، بخصوص وزنه برداری سنگين وزن از ورزش های مورد علاقه ی من است و از زمان الکسيف روس مسابقات بين المللی را با اشتياق دنبال کرده ام. جالب توجه اين جاست که بسياری معتقدند وزنه برداران -که روزانه چند تن وزنه را برای تمرين بالای سر می بَرَند- از نظر فکری ضعيف اند چون اين ورزش نياز به فکر کردن ندارد. در اينجا می خواستم يادی کنم از يک وزنه بردار دانشمند و متفکر که بسياری از اهل فرهنگ، کتاب های او را می شناسند ولی شايد ندانند که او يکی از قهرمانان وزنه برداری ايران بوده است: اميرحسين آريان پور. در جلد دوم دانشنامه ی ايران، در باره ی ايشان می خوانيم: با ديدن برخی تحقيرها نسبت به ورزشکارانی که افتخارات بسيار برای ايران کسب کرده اند به ياد اين وزنه بردار دانشمند افتادم که علم و سياست و ورزش را همه در حد عالی در خود جمع داشت. ياد و خاطره اش گرامی. پريای هادی خرسندی بقيه ی اين شعر را در سايت اصغرآقا مطالعه کنيد. آخ آخ آدمکش های سياسی آخرش اين شکلی می شن؟! محمود آقا برادر من. سيد علی آقا سرور من. به اين عکس نگاه کنيد. نکند شما هم می خواهيد آخر عمری اين شکلی شويد؟ به خاطر خودتان بنشينيد تاريخ اين آدم را بخوانيد. ببينيد که بود، چه می گفت، چه می کرد، چه شد. کلمه ی عبرت را در چنين مواقعی به کار می بَرَند. احتمالا همين حرف ها به آقای کارادزيچ گفته شده بود ولی او هم مثل پيشينيان اش عبرت نگرفت. لااقل شما از پيشينيان تان که يکی از آن ها همين کاردزيچ است عبرت بگيريد. بچه ها گول نخوريد! اين عکس را که می بينم به ياد سال ۵۷ می افتم. به ياد روزی که شاه رفت و دختران، با حجاب و بی حجاب در خيابان ها جشن گرفتند و عکس آقای خمينی را بالای سر بردند. تنها يک سال وقت لازم بود تا روسری با توسری بيايد. اول در ادارات، بعد در مغازه ها، بعد در رستوران ها، بعد در همه جا. ديگر توصيه ی دوستانه و برادرانه و پدرانه نبود. اسيد بود و کارد بود و تيغ موکت بری. خَر آقايان که از پل گذشت حرف ها و وعده ها فراموش شد. اين عکس را که می بينم به ياد سال ۵۷ می افتم. به ياد فريب بزرگ. کاش صدايم به گوش اين دختر خانم های جوان لبنانی برسد که عزيزان من گول حرف های آن آقايی که عکس اش را بالای سرتان برده ايد نخوريد. خَر ايشان هنوز از پل نگذشته است و شما را برای نگه داشتن پل لازم دارد. وقتی گذشت با توسری، روسری به سرتان خواهد کرد. اشتباه ما را شما تکرار نکنيد. شاخه های شوق بهاءالدين خرمشاهی من به نوشته ها و شيوه ی پژوهش استاد بهاءالدين خرمشاهی از سال ها پيش علاقمند بوده ام و نوشته های ايشان را با لذت و شوق مطالعه کرده ام. مهم نبوده است که موضوعاتی که ايشان به آن ها پرداخته تا چه حد مورد علاقه يا قبول من بوده ولی بسيار از آن ها آموخته ام. شيوه ی نگارش ايشان را برای خوانندگان با سوادِ متوسطِ ايرانی بسيار لازم دانسته ام و بر اين باور بوده ام که يکی از دلايل محبوبيت آثار ايشان همين خوشخوان بودن نوشته هايشان است. طنز پنهان در نوشته های جدی و طنز آشکار در نوشته های طنزِ ايشان، مطالعه را بسيار دلپذير می کند. اين علاقه با من بود تا جريان برخورد با نوشته ی دکتر سروش در باره ی وحی. حقيقت آن که با وجود وابسته و دلبسته نبودن و سعی در حفظ فاصله و داشتن نگاه انتقادی به هر چيز و هر کس، کمی جا خوردم. به خود گفتم همه ی آن حرف های نرم و ملايم و دلپذيرِ خرمشاهی ظاهرسازی و فريب بود. نکند حکايت وی نيز همان حکايت اخلاق در خانواده و ماسکیست که آن پيرمرد زشت خو و بدطينت بر چهره زده بود و ميليون ها بيننده را فريب می داد. حقيقت آن که کمی ملول شدم و افسرده. ولی با ديدن مطلب بعدی آقای خرمشاهی در اطلاعات، و تعديل سريعی که در نحوه ی بيان و انتقادشان به وجود آورده بودند ملال و افسردگی جای خود را به اميدواری داد. نوشته بودند: اين ها را نوشتم تا مقدمه ای باشد برای معرفی يادگارنامه ی آقای خرمشاهی به نام شاخه های شوق که به کوشش علی دهباشی در دو جلد قطور ۲۲۴۰ صفحه ای تدوين و منتشر شده است. اين کتاب نه تنها حاوی زندگی نامه و بخشی از زندگی خصوصی و شيوه ی کار آقای خرمشاهی ست، بل که مطالب و مقالاتی نيز به ايشان تقديم شده است که يکی از يکی خواندنی تر است. از بخش های جالب کتاب، نوشته های همسر و فرزندان استاد در باره ی ايشان است. مثلا فرزند سوم ايشان –حافظ- به زبان طنز، در باره ی پدر دانشمندش چنين می نويسد: درست است که پرداخت سی هزار تومان برای خريد اين کتاب در شرايط کنونی کار آسانی نيست، ولی آن چه دوستان و آشنايان و نويسندگان طراز اول کشور در اين کتاب ارزنده نوشته اند –از جمله مقاله ی کوتاه و پرمحتوای دکتر سروش که در سال ۱۳۸۴ نوشته و به آقای خرمشاهی تقديم شده- شايسته ی آثار و زحمات ايشان است.
Copyright: gooya.com 2016
|