دوشنبه 4 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سخنی با ساعدی، سخنان م. سحر در مراسم سالروز درگذشت غلامحسين ساعدی

غلامحسين ساعدی
بيست و دوم توامبر، به مناسبت بيست و سومين سالروز درگذشت دکتر غلامحسين ساعدی در پر لاشز (پاريس) مراسمی با حضور تعداد قابل توجهی از ايرانيان اهل فرهنگ و هنر و نيز خانواده و دوستان و دوستداران ساعدی برگزار شد. آن چه می خوانيد متن سخنانی است که م. سحر در اين مراسم ايراد کرده است.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




بيست و دوم توامبر ، به مناسبت بيست و سومين سالروز درگذشت دکتر غلامحسين ساعدی در پر لاشز (پاريس) مراسمی با حضور تعداد قابل توجهی از ايرانيان اهل فرهنگ و هنر و نيز خانواده و دوستان و دوستداران ساعدی برگزار شد.
اين مراسم با سخنانی از م. سحر در باره دکتر ساعدی آغاز شد و با خوانده شدن بخشی از يک اثر ساعدی به نام «واهمه های بی نام و نشان» توسط صدرالدين زاهد بازيگر تئاتر ، به انجام رسيد. آنچه می خوانيد متن سخنانی است که م.سحر در اين مراسم ايراد کرده است.

***

دوستان از من خواستند که در اينجا، به مناسبتی که برای آن گرد آمده ايم ، چند کلمه ای بگويم .
همواره سخن گفتن در چنين موقعيت هايی را دشوار يافته ام . امروز هم چند جمله ای به کوتاهی خواهم گفت و شعری راخواهم خواند که به ياد ساعدی در دهمين سالگرد درگذشت وی نوشته بودم. اگرچه بسياری دوستان شنيده يا خوانده اند ، اما به هرحال احساس مرا بهتر از سخنانی که اکنون خواهم گفت بيان می دارد.
اگر اجازه بدهيد روی سخن با خود وی خواهم داشت :
ساعدی جان
يکبار ديگر به ياد تو در سالروز واپسين سفرت در اينجا ـ در پرله شز ـ گرد هم آمده ايم.
و اين بيست و سومين بار است و بيست و سه سال، عمری ست نزديک به يک ربع قرن.
آن کودکان ايرانی که در آن سال به دنيا آمده اند ، اکنون در دوران جوانی خويشند و آنان که همچون تو در ميانسالی بودند ، سرآغاز يا اواسط روزگاری پيری خود را تجربه می کنند .
آن بيست و سه سالگان ، چنانچه اهل ادبيات و هنر و فرهنگ باشند و چنانچه به نوعی با کتاب و دوات و قلم يا با فيلم يا صحنهء نمايش سر و کاری داشته باشند، و به هرحال از جوانانی بوده باشند که غدر روزگار تا کنون آرزوی آزادی و عدالت و حقوق انسانی را دروجود آنان به خاکستر مبدل نکرده بوده است ،
باری همهء اين جوانان ، در هرکجای اين جهان کوچک شده که پراکنده شده باشند ، نام ساعدی راشنيده اند و حتی اگر اثری نيز از وی نديده يا نخوانده بوده باشند ، به هرحال از او به نيکی ياد می کنند و نام او را بزرگ می دارند.
ما دوستان و دوستداران تو که در پاريس سکونت داريم ، طبق روال هرساله دراينجا گرد هم می آئيم و تا در اين شهر مقيميم و تا زنده ايم ، اين ديدار ساليانه را مکرر خواهيم کرد زيرا می دانيم که بسياری از اين جوانان، همراه با بسياران ديگری از اهل قلم و فرهنگ ، در اين تجديد ديدار با ما همدل همراهند و حضور ما در اين مکان ، در همين خيابان کوچک مشرف به قطعهء ۸۵ در بيست ، سی متری مزار صادق هدايت به گونه ای نمادين حضور آنها نيز هست ، چرا که :

دکتر غلامحسين ساعدی در فرصت کوتاه ۴۹ ساله ای که يافت با زندگی اش و با آثاری که برجا نهاد ، نشان داده است که :
دلش همواره برای سعادت و آزادی نوع انسان و به ويژه برای هموطنانش می طپيد
ساعدی ــ گذشته از جايگاه والايش در داستان و رمان معاصرــ نشان داد که اگر نمايشنامه نويسی جديد و تئاتر مدرن در ايران بنيه ای يافت ، او يکی از ستون ها و بنياد های آن بود.
اگر فيلمی ساخته شد که در سينمای ايران تحولی ايجاد کرد، ساعدی داستان نويس و يکی از مهمترين فيلمنامه نويسان اين سينما بود!
اگر مونوگرافی يا تک نگاری و نوشته ای در زمينهء مردم شناسی ، برای آشنايی ايرانيان با ويژگی های فرهنگی و اقليمی مردم نواحی پرت افتادهء سرزمين ما در ايران رايج شد ، بازهم ساعدی از پايه ريزان و آغازگران اين راه بود.
و سرانجام ، اگر برای دفاع از آزادی بيان و قلم کوششی صورت گرفت و اعتراضی شد ، ساعدی از رسا ترين صداهای روزگار خود بود.
ما در سال ۱۹۸۶ جسم تو را در اين خاک به وديعت نهاديم اما گوهر وجودی تو درميان ما و با ما همراه است.
در اين روزگار بد که بوی بهبودی از اوضاع جهان به مشام نمی رسد ، ياد تو و روش تو هم در شيوهء زيستن و هم در آفرينش هنری و ادبی و فرهنگی برای بسياری از ما آموزنده و نيروبخش است و همچنان برای بسياری از جوانان آموزنده و نيروبخش خواهد بود.


م. سحر، غلامحسين ساعدی، بزرگ علوی و شهران طبری

اگرچه اضطرابات و دغدغه های انسانی تو در اين سالهای سياه ، نزد بسياری از مدعيان جامعه روشنفکری و فرهنگی رنگ باخته می نمايند و با نهايت تأسف در ظاهر امر به مذهب منسوخ پيوسته اند ، با اينهمه ياد آوری اين اضطرابات تو و دلنگرانی های تو ــ به ويژه در اين روزهای نه چندان سپيد ــ اميد بخش دلها و انگيزانندهء بسياری از جان های جوان تواند بود.

زيرا همواره سخنت اين بود که :« ياران دست روی دست نگذاريم.
بايد اين وطن سوخته را از نو بسازيم
تبعيديان اين نظام سرکوبگر توتاليتر بايد جهانيان را از بيدادی که بر مردم ايران می رود بياگاهانند و هنر و فرهنگ اصيل ترين و مشروع ترين و غرور انگيز ترين دستمايه ای ای ست که ما را در اين مسير ياری خواهد کرد.
همواره می گفتی و از زبان رازی می گفتی که « آن که فرهنگ نورزد به چه ارزد؟»
و از ايرانيان می خواستی که فرهنگ بورزند . و هموار خاری در چشم فرهنگ ستيزان و خرافه گستران حاکم بر ايران باشند.
از مهاجران دوران صفوی سخن می گفتی و مکتب اکبر شاه را در هندوستان به ياد شاعران و نقاشان و هنرمندان می آوردی!
از اهل قلم و هنر يونان در دوران استبداد سرهنگان سخن می گفتی و از ايرانيان می خواستی که صدای انسانيت و آزادی خواهی خود و ملت خود را که آرام آرام مغلوب تحجر دينی و ستمگری های بی حد و مرز ملايان می شد ، به گوش بشريت آزاد و وجدان های بيدار جهان برسانند.
اين ها آرزو های والای تو بودند هنگامی در ساعت پنج صبح در طبقهء چهارم بيمارستان سنت آنتوان در پاريس دوازدهم قلبت از طپش ايستاد.
می خواستم همين امروز به تو بگويم که بسياری از اين جوانان بيست و سه چهار ساله همراه با بسياران ديگری در سنين بالا تر يا پايين تر ، آرزو ها و دغدغه ها و نگرانی های تو را آرزوی ها و دغدغه های خود می دانند و هرگز آنها را از خاطر خود نخواهند زدود، زيرا روزگار سياه همان است که بود و در های دوران در ميهن ما همچنان برهمان پاشنه ء جهل و خرافه و استبداد و بيداد دينی می چرخند و همچنان جامعه ايران و ملت ايران گرفتار همان خفت و خواری ست که بود!
و تا روزی که روال زمانه بر اين منوال خواهد بود ، جهان ما و جامعه ما از روح پايداری طلب و از وجدان بيدار نويسنده ای و هنرمندی و انسانی که تو بودی الهام خواهد گرفت و بدينگونه در تک تک انسان هايی که دل در گرو آدميت و آزادی و حقوق بشر دارند تداوم خواهی يافت.
ازين رو ، در اين بيست و سومين سال واپسين سفرت و ازسوی دوستان و دوستداران تو و از زبان حافظ با تو می گويم : ساعدی جان « حقهء مهر بر آن مُهر و نشان است که بود!»

م. سحر
پاريس ۲۲.۱۱.۲۰۰۸


***

برای غلامحسين ساعدی
و به ياد ِ او در دهمين سال «هجرتِ فرجام»

قلمی بود و پهلوانی بود
جز به ميدان کارزار نبود
پنجه در پنجه با سياهی داشت
ظلمت از وی به زينهار نبود
روزگارش حريف ِميدان بود
روزگاری که روزگار نبود
موج اگر بود ، مردِ دريا بود
ورطه گر بود ، برکنار نبود
کشتی اش کار و بادبانش عشق
ناخدا بود و جز به کار نبود
عاشقی بود و در سراچهء دوست
پرسه پرداز و رهگذار نبود
دردمندی ، شفاگری پر شور
زان طبيبان پُرشمار نبود
سر ز هر سو به زندگی می زد
رهروِ مرگِ نابکار نبود
راه زی گاهواره می پيمود
زائر تربت و مزار نبود
وطنش خاک و مذهبش انسان
باورش جز بر اين مدار نبود
سوی آفاق ِ دور می نگريست
نظرش بسته در حصار نبود
مِهرِ ايران که شعله در وی داشت
حسرت آلودِ فخر و عار نبود
چشم زی روزگارِ نامده داشت
نوحه ساز پرير و پار نبود
آرزوهای جانِ شيفته اش
جز بر آينده استوار نبود
شهر ِ بيدار ی آرزويش بود
ناکجايی که شهرِ دار نبود
کاخ ِ فرهنگ بود رؤيايش
نقشِ او جز بر اين نگار نبود
غمِ فردای مردمی آگاه
بر دلش غير از اين هوار نبود
گرچه با هيزم زمستان سوخت
جز در انديشهء بهار نبود

غربتی بود و غمگساری بود
غربتی هست و غمگسار نبود .





















Copyright: gooya.com 2016