پنجشنبه 21 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از متوسط بودن فرار کن، گفتگوی بهاره خسروی با فرهاد جعفری در باره نخستين رمان اش، "کافه پيانو"، روز آنلاين

فرهاد جعفري

کتاب کافه پيانو نوشته فرهاد جعفری کم کم در حال تبديل شدن به يک پديده است. کافه پيانو اولين کتاب جعفری ‏است که در مدت زمانی کوتاه به چاپ های متعدد رسيده و نقدهای زيادی نيز درباره آن منتشر شده و داستانِ ‏آدمی‌ست که برای خودش کافه‌ای زده تا بتواند هم مهريه زنش را جور کند و در نهايت آسودگی و آرامش بتواند ‏کنار پنجره کافه‌اش بنشيند و خيابان را ببيند و سيگاری بگيراند،‌ يا پيپ خوش‌دستش را روشن کند و بوی خوش ‏توتون را در هوا پراکنده کند و حواسش به درخت‌ها و پرنده‌ها باشد...‏



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




گفت و گو با فرهاد جعفری
از متوسط بودن فرار کن

آقای جعفری، در مدتی که از چاپ کافه پيانو می گذرد، در نقدهايی که روی اين کتاب نوشته شده، ‏بيشتر از آن که نقد داستان باشد، به نوعی نقد شخصيت نويسنده است. فکر می کنيد چرا اين اتفاق برای اين کتاب ‏افتاده است؟
فکرمی کنم بيشتر ناشی از اين است که منتقدين حرفه ای با کتابی مواجه هستند که با معيارهايی که از قبل در ذهن ‏داشتند، و با آن کتاب ها را نقد می کردند، اين کتاب با آن معيارها نمی خواند. و برخلاف ديگر نويسندگانی که ‏تاکنون با آن ها برخورد داشته اند، با نويسندهای رو به روهستند که حضور اجتماعی بيشتری دارد و خودش می ‏گويد که من از کتاب مهم تر هستم. واصلا اين کتاب را نوشته ام برای اين که به من توجه بيشتری شود. نه به ‏شخص من، بلکه به حرف های من اهميت بيشتری داده شود و با دقت بيشتری به آن ها گوش کنند. به طور طبيعی ‏که منتقدين، به اين شخص، اين فرد و افکارش بيشتر توجه نشان داده اند.‏

يعنی اين حرف هايی را که می گويند از نظر تکنيکی ضعيف است يا طرح خاصی ندارد را قبول ‏نداريد؟
من قبلا هم گفته ام که من گمان می کنم ما دو شيوه برای برای داستان گويی داريم. يکی شيوه خداوندگارانه است ‏که نويسنده، براساس يک طرح از پيش آماده شده داستان را می نويسد، از پيش می داند چه می نويسد، شخصيت ‏ها را می شناسد، می داند چه اتفاقی خواهد افتاد يا مثلا ديالوگ هايی را که بايد بگويند، می داند چه چيزهايی است. ‏يعنی درباره همه جزييات قبلا فکر کرده است. اما شيوه ديگر که من به آن شکل می نويسم، و اسمش را شيوه ‏پيامبرانه گذاشته ام، هيچ طرح از پيش آماده ای وجود ندارد. برای هيچ يک از شخصيت ها نقشه از پيش آماده شده ‏ای ندارد، مسير تعيين شده ای ندارد. اگر دوستان بگويند، کافه پيانو طرح ندارد، درست می گويند.‏

يعنی شما مثلا شب می خوابيديد و بعد چيزی به ذهن تان می رسيد و آن را می نوشتيد؟
داستان اين گونه بود که من در طول روز يکی دوتا يادداشت چند هزار کلمه ای برای نشريات و رسانه ها و ‏سايت های مختلف می نوشتم و بعد آخر شب، با توجه به اتفاقاتی که در طول روز افتاده بود يا درباره يادداشت ‏هايی که در طول روز می نوشتم، و اصلا اتفاق می افتاد که درباره يک جمله در يک يادداشت، باعث می شد که ‏من فصلی را بنويسم. ‏

يعنی هيچ طرح و برنامه مشخصی برای اين کتاب نداشتيد؟
نه. واقعاهيچ طرحی نداشتم. البته قرار نبود که اصلا کافه پيانو به اين شکل باشد. قرار بود که فقط يک داستان ‏کوتاه باشد و بعد از نوشتن يک فصل، من اين را برای يکی از دوستان فرستادم. بعد اين داستان کوتاه که فقط يک ‏فصل از کتاب بود، تبديل به يک رمان شد.‏

يعنی از مسايل روزمره برای نوشتن اين کتاب کمک گرفتيد‎.‎‏
بله، در مدت چند ماهی که من صرف نوشتن اين رمان کردم، بيشتر از همين مسايل کمک گرفتم.‏

در بعضی نقاط کتاب، صحبت ها يا اعمال راوی به گونه ای است که انگار خود شما تجربه آن مسايل ‏را داشتيد
اين مسايل که بود. ببينيد، بعد از چاپ اين کتاب خيلی از نويسندگان کشور با من تماس گرفتند که خيلی کتاب خوبی ‏است. ولی همه آن ها می گفتند که کسی که اين کتاب را نوشته، حتما مدتی کافه دار بوده، يا حداقل در يک کافی ‏شاپ کار کرده است. هر چه قدر هم من می گفتم اين طور نيست، آن ها باور نمی کردند.‏

يعنی شما اصلا کافه دار نبوده ايد؟
بله. من اصلا اين کار را نکرده ام. زمانی قرار بود با کمک يکی از دوستان، که قرار بود بازنشسته شود، کافی ‏شاپی راه بياندازيم که پاتوق اهل فرهنگ و هنر مشهد باشد و در آن جا جمع شوند. ولی اين مساله به دلايلی اتفاق ‏نيفتاد. ضمن اين که من اصلا آدمی نيستم که زياد به کافی شاپ بروم و شايد در تمام عمرم ۳۰ يا ۴۰ بار به کافی ‏شاپ رفته باشم.‏

با توجه به مسايل ريزی که راوی درباره کافی شاپ يا افرادی که در آن حضور پيدا می کنند و بقيه ‏مسايل مطرح می کند، انگار شخصی اين داستان را نوشته که چند وقتی کافه دار بوده است.
خيلی ها پيش من می آمدند و می گفتند که می خواهيم برای اين کتاب عکس بگيريم، مثلا عکس من را در جاهايی ‏در کافی شاپ ها – مثل کنار قهوه جوش – می خواستند. من حتی نمی دانستم که چطور بايد با قهوه جوش کار ‏کرد.‏

يک سوال شايد تکراری که خيلی ها از شما پرسيده اند. راوی داستان چقدر به شما شبيه ‏است؟
همان طور که گفتيد، اين سوال را خيلی ها از من می پرسند. واقعيت اين است که همه نويسندگان در شخصيت ‏های داستان های خود، به نوعی خودشان را روايت می کنند. ولی اين که شخصيت روای، دقيقا شخصيت خود من ‏باشد، نه اين طور نيست. گرچه حتما رگه هايی از من در اين شخصيت هم وجود دارد. من اصلا توضيح را در ‏آخر کتاب برای همين نوشته ام که مدام نگويند که راوی، همان شخصيت فرهاد جعفری را دارد.‏

مثلا در قسمتی از کتاب راوی به گل گيسو می گويد که از متوسط بودن فرار کن. اين حرف راوی ‏است يا بازتابی است از عقيده شخصی شما؟
بله، اين حرف ها را زده ام.شايد هم به نوعی به آن اعتقاد داشته باشم. ولی ببينيد مثلا من که اين حرف را می زنم، ‏يا نبايد ماشين بخرم يا بايد يک لکسوس بخرم. در حالی که من ماشينی داشته ام که اکثريت طبقه متوسط مردم ‏ايران از آن استفاده می کنند. الان هم يک سی يلو دارم که خيلی ماشين خوبی است و آنرا با هيچ ماشينی عوض ‏نمی کنم!‏

خيلی از افراد بعد از خواندن کتاب شما، به تاثر شما از کتاب ناتوردشت سلينجر اشاره می کنند. فکر ‏می کنم تقديم نامه شما در ابتدای کتاب – که کتاب را به هولدن کالفيلد تقديم کرده ايد – به اين مساله دامن زده است. ‏واقعا چقدر از اين کتاب تاثير گرفتيد؟
من کتاب ناتور دشت را آخرين بار به طور کامل هفت يا هشت سال پيش خواندم. ولی وقتی اين کتاب را خواندم ‏تاثير بسيار عميقی بر من گذاشت. چندی پيش که قسمت هايی از اين کتاب را خواندم، ديدم که اگر قرار باشد ‏شباهت کافه پيانو با ناتور دشت را پيدا کنم و آن ها را حذف کنم، شايد چيزی زيادی از کافه پيانو نماند. در واقع ‏اين کتاب تاثيری بر ناخودآگاه من گذاشت که باعث شد در هنگام نوشتن به طور ناخودآگاه، اين تاثيرات خودش را ‏در داستان نشان دهد.‏

بحث همين جاست. راوی شما به زمين و زمان گير می دهد و غر می زند. در حالی که به هر حال ‏زندگی اش سر و سامانی دارد، زن و بچه دارد و زنی که به وی ابراز عشق می کند. در حالی که مثلا در ناتور ‏دشت، قهرمان داستان مشخص است از چه چيزی عاصی است وچرا طغيان می کند.
اين به هر حال شخصيت ماهاست. اين که فردی از زندگی خودش ناراضی باشد و به قول شما غر بزند. ضمن ‏اينت که فراموش نکنيم اين شخصيت خيلی از روزنامه نگاران ماست. راوی از کار خودش راضی نيست و فکر ‏می کند بايد کارهای ديگری انجام می داد. اين قضيه مثلا در صحنه ای که پدرش را در آغوش می کشد، کاملا ‏مشهود است. راوی از زندگی خود و کاری که می کند و... ناراضی است و اين دليلی است برای غر زدن و ‏ناراضی بودن.‏

اين کتاب، اولين کتاب شما بود. نمی ترسيد بعد از موفقيت اين کتاب، کارهای بعدی شما را هم با اين ‏کتاب مقايسه کنند و مدام بگويند شما در حال تکرار خود يا کافه پيانوهستيد؟
اين مساله ای است که از آن هيچ گريزی نيست. اين اتفاق در همه جای دنيا می افتد و نمی توان از آن فرار کرد. ‏هميشه همين طور بوده که مثلا می گويند کتاب جديد در موقعيت ضعيف تری نسبت به کتاب قبلی قرار دارد، يا ‏اين که اين آدم دارد خودش را روايت می کند و از زندگی خودش حرف می زند.ولی اين مساله باعث نمی شود که ‏مثلا من، ديگر داستان های "من – راوی" ننويسم.‏

کتاب دوم شما – قطار ساعت چهار و بيست دقيقه عصر – هم چنين فضايی خواهد داشت؟
‏ بله. اين داستان در واقع ادامه ای است بر کافه پيانو. يعنی به نوعی قسمت دوم کافه پيانوست و ادامه اتفاقاتی که ‏برای راوی می افتد و همه شخصيت های قبلی هم در آن حضور دارند. داستان هم به اين شکل است که بعد از ‏اعلام ممنوعيت سيگار کشيدن در کافی شاپ ها، راوی کار و بارش کساد می شود و تصميم می گيرد کافه را ‏تعطيل کند. به همين دليل از ناکجاآبادی که در آن زندگی می کند، قصد می کند به تهران برود. به همين دليل با ‏قطار چهار و بيست دقيقه عصر به تهران می رود و در قطار با شخصيت های مختلفی رو به رو می شود که با آن ‏ها صحبت می کند و می آيند و می روند. درست مانند کافه پيانو که در هر فصل افرادی حضور دارند. البته ‏شخصيت های گل گيسو و پری سيما و صفورا باز هم حضور دارند.‏

يعنی ادامه ای بر کافه پيانو يا قسمت دوم کافه پيانو؟
بله. اين ادامه ای است بر کافه پيانو و من قصد دارم يک سه گانه در اين باره بنويسم.‏

کی تمام می شود؟
اين کار، حدود ۳ ماه بعد از اتمام کافه پيانو تمام شد، ولی هنوز ناشر آن را نفرستاده است.‏

اين کتاب را کی بايد تحويل دهيد؟ چون نوشته بوديد که آقايی قرار است ماهی ۵۰۰هزار تومان به شما ‏پول دهد تا سالی يک کتاب بنويسيد
من فقط يک ماه از آن آقا پول گرفتم. و بعد از آن قضيه را کنسل کردم.‏

می توانم بپرسم چرا؟
چون من هر ماه حدود يک تا يک ونيم ميليون از تجديد چاپ کافه پيانو در آمد دارم. وقتی چنين درآمدی دارم دليلی ‏برای اين که زير بار منت کس ديگری باشم وجود ندارد. چون آن قضيه مربوط به دورانی بود که من درآمد لازم ‏را نداشتم و الان که وضعم خوب است، اين قضيه را کنسل کردم.‏

الان کافه پيانو به چاپ چندم رسيده است؟
الان به چاپ چهاردهم رسيده است.‏

شما زمانی نوشته بوديد که از هر فرصتی برای مطرح کردن کافه پيانو استفاده می کنيد. فکر می کنيد ‏تا الان اين کار را به خوبی انجام داده ايد؟
من سعی کردم تا جايی که ممکن است اين کار را بکنم و فکر می کنم تا الان از پس وظيفه ام خوب برآمده ام.‏

پس چرا با شهروند امروز مصاحبه نکرديد؟
بحث شهروند بحث جدايی بود. دوستان با من تماس گرفتند و گفتند قرار است پرونده ای درباره پرفروش ها يا ‏پرفروش ترين کتاب داشته باشند. من هم پذيرفتم که با آنها گفتگو کنم. اما شرطی گذاشتم. اين شرط برای اين بود ‏که من می خواستم سعی کنم هم خودم را بالا ببرم و هم اين دوستان را. يعنی همان طور که در بسياری از ‏کشورها، نويسندگان برای مصاحبه پول می گيرند، من هم همين کار را بکنم. در واقع نوعی حرفه ای گری از ‏طرف هر دو طرف.‏

يعنی اين کار حرفه ای بود؟
به هر حال اين دوستان مدعی بودند که حرفه ای ترين نشريه ايران هستند – و من هم ادعايشان را قبول دارم – و ‏من هم سعی کردم حرفه ای عمل کنم. ‏

شما چقدر احتمال می داديد که اين مساله از سوی شهروند مورد موافقت قرار گيرد؟
نه، احتمالش بسيار کم بود اما من می خواستم سطح اجتماعی هر دو طرف را بالا ببرم.‏

به هرحال وقتی احتمالش کم بود، شما با اين پيشنهاد فرصت مصاحبه با يکی از حرفه ای ترين نشريات ‏را از دست می داديد
ببينيد، بحث من اين بود که دوستان در ستونی که برای معرفی کتاب يا پرفروش ها داشتند، اطلاعات غلطی را به ‏خوانندگان می دادند. يعنی با توجه به تعداد تجديد چاپ های کتاب ها و فروش در بازار و بقيه مسايل، اين دوستان ‏اطلاعات اشتباه می دادند. من در همان زمان – و همين الان – می توانم ثابت کنم که چه کتابی پرفروش ترين ‏است و بوده است، کدام کتاب در بازار بيشتر هواخواه داشته است. اين از روی تعداد تجديد چاپ های کتاب ها ‏مشخص است. طبيعتا وقتی کافه پيانو، در مدت هفت ماه ۱۴ بار تجديد چاپ شده است، يعنی هر بار ۲۵۰۰ يا ‏‏۳۰۰۰ نسخه از اين کتاب به فروش رفته است. اين نشان می دهد که چه کتابی پرفروش ترين بوده است. شايد من ‏می خواستم با اين کار به نوعی اعتراض خودم را هم به دادن اطلاعات غلط از سوی اين دوستان به جامعه اعلام ‏کنم.‏

خيلی ها هم می گويند که شما اصلا نمی خواستيد با شهروند مصاحبه کنيد و به دنبال بهانه ‏بوديد
نه اين طور نبود. من در اين مدت حتی با نشريات دانشجويی هم مصاحبه کرده ام و به آن ها هم جواب رد نداده ام. ‏من و شما می دانيم که نشريات دانشجويی حداکثر ۱۰۰ عدد تيراژ دارند. ولی من با آن ها هم مصاحبه کردم و ‏حتی اگر به کافه هم رفتيم، پول ميز را هم غالبا خودم حساب کرده ام. پس بحث من فرار از مصاحبه يا بحث مالی ‏نبود. بلکه می خواستم به دوستان بگويم که اين گونه اطلاعات غلط به جامعه تزريق نکنيد.‏

به هر حال شما در جوابيه ای که در وبلاگ نوشتيد، به رضا اميرخانی هم کنايه هايی زديد و درباره ‏سير چاپ کتاب وی و نوشته هايش، چيزهايی نوشتيد.
درباره سير چاپ کتاب که کاملا مشخص است و من در همان جا هم اشاره کردم و گفتم وهنوز هم روی حرفم ‏هستم. چه درباره چاپ و چه درباره فروش. اما بحث من اصلا درباره شخصيت آقای اميرخانی نبود. ايشان در ‏ميان نويسندگانی که به مسلمان معروف هستند، خيلی هم با استعداد هستند. درباره کتاب شان هم من تا جايی که ‏اين کتاب را خواندم خيلی هم کتاب خوبی بود. بحث من بر سر مسايل ديگری بود که پيش آمده بود و در همان ‏زمان در وبلاگم هم نوشتم. من می خواستم بگويم که نمی توان اين گونه اطلاعات غلط داد. من هيچ بحثی درباره ‏شخصيت آقای اميرخانی نداشتم وايشان را نويسنده قابلی می دانم. بحث من درباره اطلاعات غلطی بود که شهروند ‏امروز به جامعه می داد.‏

آقای جعفری، به عنوان آخرين سوال. الان اگر دخترتان از شما بپرسد چه شغلی داريد چه جوابی می ‏دهيد؟
می گويم من نويسنده ام.‏





















Copyright: gooya.com 2016