جمعه 13 دی 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گفت وگوی عارف محمدی با ويدا قهرمانی بازيگر پيشکسوت، شهروند (کانادا)

نام ويدا قهرمانی برای نسل امروز چندان آشنا نيست، اما با اسم بردن از چند فيلم چهره او را به خاطر خواهند آورد. چرا که با وجودی که خانم قهرمانی از بازماندگان اولين نسل زنان بازيگر تاريخ سينمای ايران است، اما از خوش اقبال ترين هنرمندان سينمای ايران است که با پشت سر گذاشتن هفت دهه از زندگی هنوز هم با طراوت و شاداب جسته و گريخته در نمايشنامه ها و فيلمهايی که در خارج از وطن توليد می شود، حضور دارد. نگاهی به اين گفتگو دليلی برای تاييد اين ادعاست و پی بردن به دشواری های حضور او به عنوان دختری نوجوان در سينما و در فضای بسيار سنتی و بسته آن روزگاران که آثار آن در دنيای پست مدرن امروز نيز هنوز به چشم می خورد! مروری کوتاه بر کارنامه هنری او می تواند مکمل اين گفتگو باشد.

ع. محمدی

ويدا قهرمانی

ويدا قهرمانی، متولد ۱۳۱۵ تهران

فيلمهای سينمايی:
هزار سال دعاهای خير
قبل از طوفان
تعطيلات شوم
ميهمانان هتل آستوريا
عشق و انتقام
صيادان نمکزار
خداداد
صد کيلو داماد
پستچی
گرگ صحرا
فرياد نيمه شب
آتش و خاکستر
بچه های محل
دختران حوا
بچه ننه
فردا روشن است
افسانه شمال
يکی بود يکی نبود
توفان در شهر ما
چهار راه حوادث



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




به خاطر بازيگری در سينما از دبيرستان اخراج شدم

شرح حال هنرمندانی مثل شما از زبان خودتان به نوعی بخشی از تاريخ شفاهی سينمای ايران محسوب می شود. چطور شد که پا به عرصه سينما گذاشتيد؟
ـ آن زمان که من دختر نوجوانی بودم در واقع سينما نيز پديده نويی در ايران بود. يکشب با مادرم برای تماشای فيلم دختری از شيراز ساخته ساموئل خاچيکيان و با بازی خانم فرح عافيت پور به سينما رفته بوديم. نيمه های فيلم بود که نمايش آن را متوقف و اعلام کردند که برای ساخت فيلم بعدی به يک دختر جوان احتياج دارند. منهم شوخی وار به مادرم گفتم که دوست دارم بازی کنم. او هم پاسخ داد که از پدرت سئوال کن. شب که به خانه برگشتيم، موضوع را با پدرم مطرح کردم و ايشان هم گفتند اگر دوست داری بازی کن. صبح روز بعد به اتفاق پدرم که سرهنگ ارتش بود و لباس نظامی به تن کرده بود وارد استوديوی ديانا فيلم شديم. در دفتر استوديو، پنج ، شش نفر از جمله ناصر ملک مطيعی و ساموئل خاچيکيان نشسته بودند. وقتی من و پدرم وارد اتاق شديم عکس العمل آنها خيلی جالب بود. همينطور با تعجب ما را نگاه می کردند. پدرم گفت دخترم را آوردم تا برای تهيه فيلم بعدی تان به شما معرفی کنم. بعد از اين حرف، پنج، شش دقيقه ای سکوت بر اتاق حاکم شد. اينها مات و متحير من و پدرم را نگاه می کردند. بعد از ما خواستند که بنشينيم و صحبتهای زيادی بين ما رد و بدل شد. خاچيکيان بيان گرمی داشت و طوری داستانهای فيلمش را تعريف می کرد که صد درجه از خود فيلمهايش قشنگ تر بودند (با خنده). در نتيجه همه را مجاب می کرد که در فيلم بازی کنند. به هر حال آن روز هم ما به توافق رسيديم و من در فيلم چهارراه حوادث برای اولين بار به عنوان هنرپيشه ظاهر شدم.

حضور شما به عنوان يک زن در سينمای آن دوران مقارن است با يک سری محدوديتها و تابوهای اجتماعی برای زنان بخصوص در عرصه هنر و بويژه سينما. چرا که قبل از شما اولين هنرپيشه زن ايرانی به نام صديقه سامی نژاد (روح انگيز) با بازی در دختر لر به دليل همين تابوها مورد اذيت و آزار قرار گرفت. طوری که سينما را رها کرد و عاقبت نيز به سرنوشت تلخی دچار شد. آيا با علم به اينها سراغ بازيگری رفتيد؟
ـ نه. من دختر لر را نديده بودم و سالها نيز از نمايش آن گذشته بود. از اين جريانی هم که گفتيد باخبر نبودم. در واقع بازی در فيلم برای من يک تجربه هيجان انگيز بود و چيز خاصی نبود که فکر کنم مرا با مشکل مواجه می سازد يا زندگی مرا به هم می ريزد. دختر ماجراجويی بودم که به دنبال ماجرا می رفتم، اما بعد از نمايش چهارراه حوادث با يک سری مشکلات مواجه شدم. هنگام بازی در اين فيلم کلاس پنجم دبيرستان بودم. فيلم درست پانزده روز عيد نوروز سال بعد به اکران درآمد. نمايش فيلم چنان ولوله ای به پا کرد که منجر به اخراج من از مدرسه شد. بعد هم به خاطر خالی که پشت لبم داشتم نشان کرده شده بودم و هيچ جايی نمی توانستم پا بگذارم.

آيا برای اخراج شما از مدرسه دليل مشخصی هم عنوان کردند؟
ـ خوب، من تا سال ششم دبيرستان دختر خوبی بودم، اما همان سه ماه آخری که قرار بود امتحان نهايی بدهم ممکن بود که اخلاق بقيه دخترها را فاسد کنم. (با خنده...). برای ايرانی های آن دوره مسئله عجيب و غريبی بود که دختری که پدرش سرهنگ ارتش است و مادرش فرهنگی و دبير دبيرستانها در فيلم سينمايی بازی کند. به همين خاطر مقدار زيادی از آزادی من گرفته شد. در نتيجه برای مدتی بازی در فيلم را کنار گذاشتم.

چه شد که دوباره به سينما برگشتيد؟
ـ دو سال هيچ فعاليت سينمايی نداشتم و در اين مدت ازدواج هم کردم. تا اينکه ساموئل خاچيکيان که معلم اول من بود، پيشنهاد بازی در فيلم "توفان در شهر ما" را داد. فيلمی که ناصر ملک مطيعی جوان اول سينمای نوپای فارسی آن دوران در آن نقش آفرينی می کرد. در آن زمان تعداد فيلمهای توليد شده زياد نبود. عکس ناصر ملک مطيعی با آن ژست مخصوص خودش در جيب همه دخترهای مدرسه بود ( با خنده....).
من ابتدا با اين پيشنهاد موافقت نکردم. چرا که شوهرم مخالف حضور من در سينما بود، ولی خاچيکيان آنقدر درباره اهميت بازی در اين فيلم توضيح داد که شوهرم را مجاب کرد تا من بتوانم در فيلم بازی کنم. بعد از توفان در شهر ما در فيلمهای ديگری نيز بازی کردم که حدودا هفده فيلم بود و چهار، پنج سال هم بيشتر در محيط سينما نبودم. آخرين فيلمی که بازی کردم و خودم هم تهيه کننده آن بودم، "آخرين نسل خان" بود که شوهرم سناريوی آن را بر اساس يک داستان واقعی که در کرمانشاه اتفاق افتاده بود، نوشت. اين فيلم را فردين کارگردانی کرد و وقتی قرار شد اکران شود با اسم فيلم مخالفت شد و فيلم به عشق و انتقام تغيير پيدا کرد.

شما که دوباره به سينما برگشته و پرکار هم شده بوديد چطور شد که مجددا از بازی در فيلم کناره گيری کرديد؟
ـ ببينيد تا زمانی که مسئله به من و پدر و مادرم مربوط می شد با يک توافق همراه بود، ولی بعد با مردی ازدواج کردم که مخالف حضور من در سينما بود. همانطور که گفتم دليل آنکه پس از دو سال دوباره در فيلم بازی کردم پيشنهاد خاچيکيان و بيان گرمش بود که شوهرم را راضی کرد تا با بازی من موافقت کند. ولی وقتی بچه دار شدم و بچه ها به دبستان رفتند، هم مدرسه ای هايشان شروع به آزار و اذيت آنها کردند. مثلا اگر در يک فيلم نقش همسر فردين را بازی می کردم به پسرم می گفتند بابات فردين است. خوب پسرم بهش برمی خورد و عصبانی می شد و وقتی به خانه می آمد به من می گفت فردين که پدر من نيست پس چرا بچه ها اينطور ميگن؟!
من وقتی متوجه شدم بچه ها به خاطر کار من دارند اذيت ميشوند، ديگر نمی توانستم فقط به خودم فکر کنم. بايد به زندگی و محيط بچه ها هم فکر می کردم. اين باعث شد که به طور کلی سينما را کنار گذاشتم و به قول معروف عطايش را به لقايش بخشيدم، اما هميشه دلم با سينما و تئاتر بود و نمی توانستم آن را فراموش کنم.

پس از کناره گيری از سينما چه کرديد؟
ـ به اتفاق شوهرم که افسر ارتش بود و کار آزاد هم انجام ميداد، يک برنامه تلويزيونی به نام جاده شانس را در تلويزيون ثابت پاسال که برای اولين بار در ايران تاسيس شده بود راه انداختيم. اين برنامه يک مسابقه يک ساعته بود که در آنزمان با استقبال زيادی مواجه شد و ما توانستيم از حمايت يک شرکت هواپيمايی بزرگ مثل لوفت هانزا بهره مند شويم. جايزه اول اين مسابقه هم يک بليت دور دنيای شرکت لوفت هانزا بود. مردم بخصوص جوانها برای شرکت در اين مسابقه سر و دست می شکستند.

گويا راه اندازی رستوران کوچينی که پاتوق جوانهای با استعداد موسيقی بوده نيز ابتکار شما بوده است؟
ـ آها... درسته. وقتی شوهرم از ارتش استعفا داد، يک مکانی را به عنوان اولين کافه گالری افتتاح کرديم و آثار نقاشهای مشهور آنزمان مثل چنگيز شهوق و پرويز تناولی و غيره را روی ديوارهای اين کافه گالری نصب کرديم و پاتوق خوبی برای هنرمندان شده بود. اين کافه در خيابان حافظ و نزديک مدرسه نوربخش بود. آنجا را به دو نفر ديگر واگذار کرديم و مکان ديگری را در خيابان کاخ نزديک بلوار اليزابت پيدا کرديم که زيرزمينی بود و صاحب آن دکتر ملامت قصد داشت آنجا را پارکينگ کند. ما اين مکان را به کمک يک مهندس با ذوق به نام ادموند به يک دانسينگ رستوران تبديل کرديم. هدف ما از افتتاح اين مکان اين بود که جوانهای هنرمند ما که اهل موسيقی بودند و جايی برای ارائه هنرشان نداشتند، بتوانند برای بروز استعدادشان از اين محل استفاده کنند. يک شب برای شرکت در مراسمی به انجمن بانوان رفته بودم که متوجه يک گروه جوان چهار نفره و پر انرژی شدم که يکی از آنها شهبال شب پره بود. بعد از پايان برنامه از اين گروه دعوت کردم که برای اجرای برنامه به کوچينی بيايند . اينها قبول کردند و چندی بعد هم تمريناتشان را در اين مکان شروع کردند.
يک شب تصميم گرفتيم به اتفاق اين بچه ها برای شنيدن آواز ويگن به کافه شميران برويم. آن موقع ويگن معروف شده بود. وقتی آنتراکت دادند ويگن به همراه دايی اش نيکل الوندی که جاز می زد، سر ميز ما آمدند. شب قبل از اين ماجرا من در تلويزيون جوانی را ديدم که پشت ميز پيانو نشسته و آهنگی به نام ناتالی را با صدايی گرفته و زيبا می خواند. به شوهرم گفتم که بايد اين جوان را پيدا کنيم و به کوچينی بياوريم. اتفاقا آنشب اين جوان را ديدم که گوشه ای تنها نشسته بود. از آقای الوندی پرسيدم که اين جوان کيست و او جواب داد که اسمش فرهاد است. خواننده است و در چند روز آينده هم به خاطر قراردادی که با يکی از کاباره ها در بيروت بسته قرار است به آنجا برود. من خواستم که اين جوان را ببينم. وقتی سر ميز ما آمد ديدم يک جوان خجالتی است که سرش هم مرتب پايين بود. از او دعوت کردم که به کوچينی بيايد و با بچه هايی که آنجا فعاليت داشتند همکاری کند. روز بعد در کوچينی مشغول کار بودم که ديدم اين جوان آمد آنجا. شهبال شب پره در حال تمرين بود که فرهاد را به او معرفی کردم. اين جوانها شروع کردند به تمرين. فرهاد با دهانش ساز می زد و آنها هم با سازهای خودشان. اينها اينقدر با هم گرم گرفتند که بيروت از ياد فرهاد رفت و ماندگار شد. جايی که اين گروه کار می کردند ديواری داشت با پنج دايره که دارای شيشه های مات بودند و از پشت اين دايره ها نور می انداختيم. من روی اين پنج دايره پنج گربه سياه کشيدم و اسم اين گروه را گذاشتيم بلک کتز يا گربه های سياه.

ميان خاطراتتان به مرحوم ويگن اشاره کرديد. شما يک فيلمی با ايشان کار کرديد به نام آتش و خاکستر ساخته خسرو پرويزی که فيلم غير متعارفی در سينمای کليشه ای رايج در آن دوره بود. از تجربه کار در اين فيلم هم مختصری تعريف کنيد.
ـ بله. و چه فيلم قشنگی بود. در حقيقت اينها در آن زمان به دنبال تجربه تازه ای بودند و هيچکدام هم ادعايی به عنوان فيلمساز يا هنرپيشه نداشتند. قصد همه اين بود که آتش و خاکستر يک تجربه متفاوت برايمان باشد. اتفاقا ساخت اين فيلم هم با يک دوره طولانی مصادف شد. چون اواسط فيلم من همراه با شوهرم که قرار بود يک دوره تخصصی در ارتش بگذراند به آمريکا آمدم و بعد از يک وقفه چهار يا پنج ماهه به ايران برگشتم. وقتی فيلم تمام شد، خودمان از تماشای فيلم لذت برديم. خسرو پرويزی اصولا با کارگردانهای آن دوره تفاوت داشت. اگر شما فيلم بی ستاره ها ی او را ديده باشيد به منظور من پی می بريد. آن فيلم هم به قول شما در زمان خودش غير متعارف بود.

آيا شما دارای تحصيلات آکادميک چه داخل و چه خارج کشور هم هستيد؟
ـ از مدرسه که اخراج شدم، سالها طول کشيد تا اينکه بعد از همه اين ماجراها و کناره گيری از سينما به لندن رفتم و در رشته کارگردانی تلويزيونی برای کودکان ديپلم گرفتم. بعد از سه سال که از لندن برگشتم، پسرم هفده ساله شده بود و همراه او برای امتحان کنکور شرکت کردم. کنکور هم قبول شدم. در رشته "آموزش قبل از دبستان" Early Childhood Education تحصيل کردم که پايان دانشکده مصادف شد با شورشهای انقلاب در ايران.
سفر من به آمريکا در واقع برای تحصيل بود، نه اينکه قصد مهاجرت داشته باشم. چرا که ابدا به ذهنم خطور نمی کرد که جايی غير از ايران را برای زندگی انتخاب کنم. هنوز هم دلم در ايران است و خواب ايران را می بينم.

به هر حال يک دوره از فعاليتهای شما به دوران مهاجرت مربوط می شود. خوب در اين دوران با چه فراز و نشيب هايی مواجه بوديد و چه فعاليتهايی در زمينه سينما داشتيد؟
ـ در اين سالها در تعدادی فيلم، تئاتر و سريال تلويزيونی بازی کردم. بخصوص در زمينه تئاتر. چرا که دخترم ترنج به مدت يازده سال است که يک بنياد غيرانتفاعی به نام ريسمان طلايی را با هدف معرفی فرهنگ خاور ميانه به دنيای غرب تاسيس کرده و هر سال نيز فستيوال تئاترهای کوتاه برپا ميکند و من در بيشتر نمايشنامه هايی که خود ترنج کار کرده همکاری داشته ام.

در کارنامه فعاليتهای هنری شما در خارج کشور فيلمی به نام "هزار سال دعای خير" وجود دارد که در فستيوال جهانی فيلم تورنتو نيز به نمايش درآمد. فيلمی از وين ونگ که از کارگردانان خوب سينمای آمريکاست و آثاری مثل دوشيزه منهتن و دود را در کارنامه اش دارد. چطور شد که برای بازی در اين فيلم انتخاب شديد؟
ـ جالبه که شما وين ونگ را می شناسيد. چون من خودم تا قبل از بازی در فيلم اسمش را هم نشنيده بودم. يک روز خانمی به نام مريم به من زنگ زد و درباره اين فيلمساز حرف زد و از کارهايش تعريف کرد و از من خواست که شماره ام را به ايشان بدهد. ۲۴ ساعت بعد مسئول انتخاب بازيگران فيلم از نيويورک با من تماس گرفت و گفت که فيلمنامه را شبانه برای من خواهد فرستاد و اينکه يک قسمت از فيلمنامه را هم جداگانه می فرستد تا من جلوی دوربين ديالوگها را بخوانم و برايشان بفرستم. وقتی فيلمنامه را خواندم خيلی خوشم آمد. يک داستان شاعرانه. من آنچه خواستند را انجام دادم. هشت ساعت بعد آقای ونگ با من تماس گرفت و خودش را معرفی کرد. از من دعوت کرد تا با صرف ناهار بيشتر با هم آشنا شويم. من با تعجب گفتم که ولی شما در نيويورک هستيد و من در سانفرانسيسکو. آقای ونگ گفت که نه من اتفاقا در شهر شما هستم. بعد هم اضافه کرد که همسرش با ديدن کار من گفته " ايشان مريل استريپ جديد سينما هستند". وقتی با هم ناهار خورديم احساس کردم که ما سی سال است که همديگر را می شناسيم. آقای ونگ يک هنگ کنگی ـ چينی مقيم آمريکا و من يک ايرانی مقيم آمريکا، اما اينقدر موقع صحبت کردن همدل و همزبان بوديم که توصيف کردنی نيست. بعد هم موقع کار با او متوجه شدم که همکاری با او هم لذت بخش است.

دوست دارم در پايان گفتگو يادی از زنده ياد فردين داشته باشيم. چرا که شما در آغاز فعاليتهای هنری تان در چند فيلم با اين ستاره محبوب سينمای ايران همبازی بوديد. به هرحال فردين جدای از قوت و ضعفهای بازيگری اش دارای شخصيت مثبت و مورد احترام مردم بوده و از لحاظ تاريخی هم در سينمای ايران با تحولی که در اقتصاد سينمای رو به زوال آن دوره به وجود آورد مطرح شد و به اسطوره ای بدل شد که به شعر فروغ فرخزاد نيز راه پيدا کرد. چه خاطر ه ای از همکاری با اين هنرمند داريد؟
ـ آه . يادش بخير. من وقتی به خاطرات همکاری با اين نازنين هايی که با آنها کار کردم و حالا در ميان ما نيستند فکر می کنم، با خودم می گويم "من هم الان روی خط منتظر رفتن ايستاده ام". هنرمندان مرحومی مثل: ويگن، فردين، گرشا رئوفی، علی تابش، اما با فردين خاطرات زيادی دارم. چرا که در سه فيلم با ايشان همبازی بودم، البته اولين فيلمی که با او کار کردم هنوز به شهرت نرسيده بود و به اصطلاح هنوز فردين نشده بود. فيلم اول فردين "چشمه آب حيات" بود که با خانم ايرن بازی ميکرد. دومين فيلم فردين "فردا روشن است" بود که با هم همبازی شديم. دوره فيلمبرداری اين فيلم جالب بود. فردين در يک خانه سازمانی در نارمک زندگی می کرد و پدر من هم که ارتشی بود در همين خانه های سازمانی خانه ای داشت و ما تقريبا همسايه بوديم. من فرزند دومم را که دختر بود فارغ شده بودم. فردين يک فولکس واگن داشت که اين بچه را صندلی عقب می گذاشتيم. پسر فردين هم بين صندلی عقب و جلو می ايستاد و قرار اين بود که اول او را به کودکستان برسانيم و بعد به استوديو بديع واقع در پيچ شميران برويم. در خانه های سازمانی آهنی و سنگين بود. اين پسر بچه هر روز صبح می آمد، در خانه ما را ميزد و می گفت: " خانم ويدا قهرمانی، پدرم آقای فردين گفتند که اگر حاضر هستيد برويم استوديو."
فردين آدم با نمکی بود و هر چی ميگفت من غش، غش می خنديدم. اين بچه رفته بود و به مهری خانم مادر فردين گفته بود: "من نميدونم ، چرا هر چی پدرم آقای فردين ميگه خانم قهرمانی می خنده!". به هر حال اينقدر ما صميمی بوديم که کار در فيلم خانوادگی شده بود و اصلا احساس غريبه بودن با هم نداشتيم. يادش بخير . بعضی شبها هم مرحوم تختی می آمد و با ما همراه می شد. خلاصه خاطرات زيادی با اين هنرمندان داشتم.

در حاشيه گفت وگو با ويدا قهرمانی

از اتفاقات ياد کردنی گفت وگوی شهروند با ويدا قهرمانی حضور يک ويدا قهرمانی ديگر بود، ويدا قهرمانی از نسلی ديگر که به قول خودش مادر او با ديدن فيلمی از ويدا قهرمانی تصميم می گيرد نام دختر آينده اش را ويدا بنهد و چون نام خانوادگی او نيز قهرمانی است، بشود ويدا قهرمانی آينده. اين يکی ويدا قهرمانی، هنرمند عروسک گردان ساکن تورنتو هم آمده بود تا ويدا قهرمانی را که نامش را از او وام گرفته بود، ببيند. از اين ديدار چند عکس گرفتيم که هر دو ويدا قهرمانی را با هم نشان می دهد. اين هم هديه ای ديگر از ديدار دو هنرمند از دو نسل در شهروند.





















Copyright: gooya.com 2016