خروج بی هزينه از بن بست؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
روشن است که هيچ آب ريخته ای به جوی باز نمی گردد و اگر، ناله کن و ماتم سراينده نباشيم، هميشه بايد انرژی خود را معطوف آن کنيم که به نوعی جمع بندی برای پايان دادن به نکبت برسيم. يعنی، مهم آن است که دريابيم در اين تجربهء تلخ و پر هزينه به چه نتيجه گيری قابل ذکری رسيده ايم؛ آن هم نتيجه ای که تصورش موجب يخ زدن دل آدمی نشود، که امروزه روز، متأسفانه، فکر می کنم که می شود. و چرا؟
[email protected]
هزينهء بی پروائی
هر ساله، به ماه بهمن که می رسيم، بی اختيار، ياد معلم سال آخر مدرسهء ابتدائی ام می افتم که، با گام زدنی همچون انشتين، راهروی بين دو ستون ميز و نيمکت ها را می پيمود و برای ما مسئله می گفت و ما بايد تا آخر ساعت جواب مسئله اش را دو دستی تقديمش می کرديم: «خانه ای داريم که هوس کرده ايم خرابش کنيم و عمارت نوئی را بجايش بر پا کنيم. قيمت مصالح ساختمانی دو هزار تومان است و قيمت کار کارگر روزی ۱۰ تومان. اگر عمليات ساختمانی دو ماه طول بکشد خرج اين کار چقدر خواهد بود؟ و يادتان هم باشد که ماه سی روز دارد!» و فاتحانه می خنديد. و من با خود فکر می کنم که سی سال پيش کدام نابغۀ رياضی می توانست جواب مسئله مشابهی را بدهد که آن روز معلم تاريخ پيش روی ما نهاده بود: «مملکتی داريم که شاهی دارد به نام محمد رضا شاه و نخست وزيری به نام اميرعباس هويدا. اگر بخواهيم محمد رضا شاه را با سيد علی خامنه ای و اميرعباس هويدا را به محمود احمدی نژاد تبديل کنيم، حساب کنيد که اين کار برايمان چقدر هزينه بر می دارد؟»
يقين دارم که هيچ کس نمی توانست يک ميليونيوم مخارجی را که کشور ما در اين سی سال برای تحقق اين صورت مسئله متحمل شده حدس بزند. به هر کس هم که می گويد «من می دانستم» و يا «خود آن مرحوم هم گفته بود» و نظاير اينها بايد گفت: «شوخی می فرمائيد. در آن روزها خدا هم در آسمان هفتمش و امام زمان هم در چاه جمکرانش قادر نبود برای آن صورت مسئله اين پاسخ تقريباً صحيحی را پيدا کند که ما اکنون بدست آورده ايم: ميليون ها اعدامی و کشته و زخمی و آواره، ميلياردها هزينه، از بين رفتن تقريباً کامل اخلاق و ايمان، معتاد شدن عدۀ کثيری از دو سه نسل، فحشای دولتی و ملی، صادرات دختران به شيخ نشين های عرب جنوب خليج فارس و قوادی حجج اسلام که مسئوول اين صادرات اند. نه... حتی شرح تمامش هم ممکن نيست، چه رسد به پيش بينی اش».
شايد اين پر خرج ترين عمليات تاريخی ملت ما بوده باشد. کشور ما انهدام و ويرانی زياد ديده است. اسکندر و سعد وقاص و چنگيز و تيمور و صدها چهرۀ کم اهميت تر از آنها نيز اين «مرز پر گهر» را بارها شخم زده و دست آوردهای آدميانش را به باد داده اند. اما آنها بيگانه بوده اند و ما اراده ای در تخريب عمارت کهنه، آن هم به سودای برپا داشتن عمارتی نو، نداشته ايم. و تغييرات خود خواستۀ ما، و يا آدميانی از ميان ما، هم هيچ گاه اينگونه هزينه بردار نبوده و نسل هائی را به آتش و فساد و تباهی نکشانده، سرمايه ها ملی را به هدر نداده و معنويت را از ميان ما بر نيانداخته است.
بله، قيمت تمام شدۀ آقای سيد علی خامنه ای و آقای محمود احمدی نژاد برای ملت ايران بيرون از اندازه و شمار است. حالا به بقیۀ «جانشينی ها» کاری ندارم که کی جای چه کس را گرفته است.
دست آورد مهلک
با اين همه روشن است که هيچ آب ريخته ای به جوی باز نمی گردد و اگر، ناله کن و ماتم سراينده نباشيم، هميشه بايد انرژی خود را معطوف آن کنيم که به نوعی جمع بندی برای پايان دادن به نکبت برسيم. يعنی، مهم آن است که دريابيم در اين تجربهء تلخ و پر هزينه به چه نتيجه گيری قابل ذکری رسيده ايم؛ آن هم نتيجه ای که تصورش موجب يخ زدن دل آدمی نشود، که امروزه روز، متأسفانه، فکر می کنم که می شود. و چرا؟
زيرا درک اين واقعيت که آخوند موجودی بی اخلاق و «لا اکراه» و درنده می تواند باشد، يا فرد آدمی، در مواقعی، بخصوص بفرمان مذهب، گرگ ديگری می شود، يا... هيچ کدام آن نتيجه دردناکی نيست که بنظر می رسد اکثريت مردم ايران از تاريخ معاصر خود گرفته اند و من نام آن را «باور بوجود امکان خروج بی هزينه از بن بست» گذاشته ام و فکر می کنم حاصل آن فقط استمرار کابوس های ما خواهد بود.
تصور من آن است که اکنون، در پی اين سی سال خونبار و فقيرکننده، بجای کوشش در راستای «کنترل زيان و ضرر» و «رفع بنيادين موانع گذار به روزگار بهتر»، اکثريت ما از هرگونه تغييری که هزينه بردار باشد ترسيده ايم و حاضر نيستيم قدمی يا درمی را خرج تغيير وضع موجود کنيم. يعنی، اکنون بسياری از ما ماشين حسابی در جيب خويش داريم و با محاسباتی سردستی و ساده به اين نتيجۀ تکان دهنده رسيده ايم و می رسيم که: «آقا، ما از خير تغييرات وسيع و ناگهانی گذشتيم. همين که بتوانيم سيد محمد خاتمی را جانشين محمود احمدی نژاد کنيم برای هفت پشتمان کافی است».
و اين «نتيجه گيری فاجعه انگيز» چيزی نيست جز تجربهء غرق شدنی بيهوده در مرداب که خود جز تداوم و گسترش دامنۀ مرداب حاصلی نخواهد داشت. بنظر من، در بيست سالۀ اخير لااقل، درست همين نتيجه گيری تلخ را بايد رمز پايداری و موفقيت کسانی دانست که پيشنهاد دهندهء فرمول بالا هستند و «اصلاح طلبان» حکومت اسلامی نام دارند؛ رمزی به سود حکومتی که خود مسبب و سوء استفاده کننده از اين وضعيت است. حکومت فهميده است که اگر بتواند، به دست و ابتکار خودش، برای «سخت افرار» استبدادش چندتائی «نرم افزار خندان و مردم فريب» بيافريند برای هميشه بر خر مراد سوار خواهد بود و مردم نيز به اين زودی ها درک نخواهند کرد که به انتهای بن بست رسيده اند و هر اميدی در واقعيت خود به نوميدی می انجامد. حکومت اسلامی درست نگران اين درک است و، در راستای جلوگيری از شيوع آن، به هر حيله ای دست می زند و، برای پنهان ساختن واقعيت اين «بن بست»، صدها کوچه و پس کوچهء گول زنک و خيالی در هزارتوی خوشباوری های ما می آفريند. و اصلاح طلبی حکومتی هم يکی از اين «مجازهای فريبنده» است.
اگر چشم دل را باز کنيم می بينيم که اصلاح طلبان حکومت اسلامی اين نقش را بر عهده دارند که منکر وجود بن بست و يخزدگی شوند، همانگونه که هم اکنون هم ـ مثلاً ـ در مقالات و سخنرانی های مطول خويش می کوشند توضيح دهند که هيچ جای نوميدی نيست و کافی است که مردم اين بار هم بصورتی «شکوهمند» در انتخابات شرکت کنند تا لگام دولت از دست اوباش پاسدار و بسيجی بيرون آيد و به دست اين همه «استاد فرهيختۀ دانشگاهی» و «متفکران ايستاده در صحنه های بين المللی!» بيافتد تا ملت «بزرگوار و شريف و هميشه در صحنه» ی ايران ديگر باره فرصت پيدا کند که روسری اش را سه سانتی متر عقب تر بکشد و دختر ها ـ اگر بشود ـ اجازه پيدا کنند تا کمی آن طرف تر از پسرها در استاديوم ها به تشويق تيم فوتبال حجاج محترم پرسپوليس و زائران ملتمس تيم های جمکرانی ـ همه به رهبری حاج آقا علی دائی ها ـ بپردازند.
معيارهای سه گانه
پس، در اين وضعيت آيا نه اينکه اولويت کار اپوزيسيون، باوراندن ماهيت «به بن بست رسيدگی» ی حکومت اسلامی است به مردم؟ آن هم به صورتی که هم محرک آنها برای خواستاری تغييرات بنيادی باشد، هم دقايق راه پيمائی شان را توضيح دهد، و هم اطمينان دهنده به اين باشد که اين تغييرات چنان هزينهء هولناکی را نخواهد آفريد که سی سال پيش داشت. بنظر من، اکنون، هر سياسی کاری که اين سه گام را بر ندارد، خودبخود ياری رسان شبهه اصلاحات است و نيروی سياسی اپوزيسيون محسوب نمی شود. يعنی بی پذيرش اين سه معيار هيچ کاری سياسی اساسی ممکن نيست.
اکنون وقت آن رسيده تا ما، همۀ مخالفان حکومت اسلامی، بپذيريم که از حرف سياسی زدن و تفسيرهای سياسی کردن و اعلاميه های صد تا يک غاز منتشر ساختن کاری در راستای خروج از بن بست بر نمی آيد و، لذا، آنان که شبانه روز فقط به اينگونه کارها مشغولند و صرفاً بر خطوط نامرئی اينترنت «می رزمند» ديگر «نيروی سياسی» محسوب نمی شوند.
البته روشن است که اين سخن مستلزم تجديد نظر در تعاريف ما از «نيروهای اپوزيسيون حکومت اسلامی» نيز هست. امروز «نيروی سياسی» يعنی جمع آن کسانی که به توضيح بن بست و انجماد می پردازند و، در عين حال، با پذيرش ضرورت بی اعتنائی به جريانات اصلاح طلب و لزوم قاطع انحلال حکومت اسلامی، می کوشند تا صورت مسئله را به گونه ای جلوی مردم بگذارند که آنها، با يک «دو دو تا چهار تا» ی ساده خودشان دريابند که «تغيير» پيشنهادی اين بار، همچون آن يکی که سی سال پيش تحقق يافت، هزينه بردار نخواهد بود.
چرا چنين است؟ پاسخ اين پرسش را بايد در بازبينی آنچه در اين سی سالهء گذشته رخ داده جستجو کرد؛ چرا که سرمايه های بی شمار مالی و انسانی و اخلاقی که در پی انقلاب هولناک اسلامی هزينه گشتند همه در روز ۲۲ بهمن ۵۷ نبود که به حساب تاريخ معاصر ما واريزشدند. و «غفلت بزرگ» نه در انديشيدن به تغيير نهفته بود، نه در به خيابان آمدن و فرياد زدن، و نه در واقعيت «شاه رفت» و «امام آمد». در واقع، اين غفلت در همۀ سال های اين سه دهه لحظه به لحظه وجود داشته است. آنجا که مجلس مؤسسان به مجلس خبرگان تغيير يافت؛ آنجا که متن پيشنهادی قانون اساسی به متن آلوده به ولايت فقيه مبدل شد؛ آنجا که زنان به خيابان آمدند و ما فريادشان را پاسخ نگفتيم؛ آنجا که در خيابان تخت جمشيد / طالقانی رو به سفارت آمريکا ايستاديم و سرود خوانان تخمه شکستيم و لبو خورديم و صدا را چنان بلند کرديم که به گوش چهارتا و نصفی گروگان بخت برگشته برسد و در طنين اش پايه های تخت طاغوت بلرزد؛ آنجا که امام را مظهر مبارزات ضد امپرياليستی دانستيم؛ آنجا که خلخالی را شهر به شهر برديم و پای جوخه های اعدامش کف زديم. و آنجا که فريب لبخندهای خاتمی را خورديم و جذب وعده های بی پايهء احمدی نژاد شديم.
نه، غفلت بزرگ تنها در ۲۲ بهمن آغاز و پايان نيافت، بلکه تازه در آن روز بکار خويش برای ويران کردن هرچه دوست داشتنی بود آغازيد. چرا؟ زيرا هيچکس از ميان ما نبود که برای فردای بدون شاه فکری کرده و برنامه ای ريخته باشد. هيچکس نمی دانست که جز مفاهيمی تجريدی و کلی، همچون استقلال و آزادی، براستی چه می خواهد؛ هيچکس نبود که از ميان نخواستن های ما ابزاری برای تعيين خواستن هامان بيرون بکشد؛ هيچکس نبود که بگويد خمينی و آخوندچه هايش هرگز نمی توانند جانشين بهتری برای شاه و هويدا شوند. و آنچه آنها در جيب دارند جز ابطال همۀ دست آوردهای روند تاريخی مدرن شدن ايران نيست.
آخر چگونه شد که جبهۀ ملی لنگ انداخت؟ و حزب توده رگ گردن برای اجرای اوامر امام برانگيخت؟ و اعضاء نهضت آزادی مديريت دوران گذار به حاکميت فقيه را بر عهده گرفتند؟ و مجاهدين با سرود و چغانه کشتار پشت بام مدرسۀ علوی را به پدر بزرگ ملت ايران تبريک و تهنيت گفتند؟ بله، می دانم، هر يک از اين «نيرو» ها زمانی هم شد که به اشتباه بزرگ خود پی ببرند و تقاص اين آگاهی را هم به صور مختلف بپردازند. اما اين آگاهی حکم نوشداروی پس از مرگ سهراب را داشت و برای فردا چاره ای با خود نمی آورد.
می خواهم اين نتيجه را بگيرم که «هزينۀ جانشين سازی» تنها بخاطر آوردن خمينی و همکاری با او نبود که اينگونه بصورت نجومی سر به آسمان کشيد و چندين نسل را دچار ورشکستگی سياسی و معنوی ساخت. اين هزينه از آن رو بالا و بالاتر رفت که کسی برای فردای بدون شاه برنامه و فکری نداشت.
بخاطر دارم که در آن ايام موسوم به «بهار آزادی»، هر حزب و دار و دسته ای «خواست های حداقلی» خود را اعلام می داشت و سرتاسر بلوار کشاورز و خيابان مصدق پر بود از پوسترهای اين «برنامه های حداقلی». و تو قدم زنان می رفتی و حداقل ها را می خواندی: «انحلال فوری ارتش»، «سلب مالکيت خصوصی از همۀ کارخانه ها و کارگاه های توليدی»، «سپردن ادارات به شوراهای کارمندان و کارخانجات به شوراهای کارگران و به عزل و محاکمهء مديران طاغوتی»... و ايرادها نيز همه اين بود که خمينی به اندازۀ کافی ضد امپرياليست نيست و بازرگان بيش از حد ليبرال است. اما واقعيتش آن بود که همۀ احزاب و تشکلات و نيروهای سياسی ما کاملاً «بی برنامه» بودند ولی «شرايط انقلابی» امکان داده بود که دهانشان از شعارهای بدتر از آنچه که خمينی و آخوندچه هايش می کردند پر باشد.
و بالاخره، حال و اکنون، از خود بپرسيم که آيا امروز دانسته ايم که برای فردای انحلال مبارک حکومت اسلامی چه می خواهيم و چه برنامه ای داريم؟ از خواستاری استقلال و آزادی چند قدم جلوتر آمده و مشکلات و ممکنات رسيدن به اينگونه آرزوها را تخمين زده ايم؟ آيا برای خواست هامان جدولی از اولويت ها درست کرده ايم؟ دانسته ايم که برای رسيدن به آزادی بايد چه کرد؟ چگونه می توان، در روند گريزناپذير جهانی شدن اقتصاد و ارتباطات، با مفهوم مصدقی ناسيوناليسم منفی به استقلال رسيد يا با مفهوم محمد رضا شاهی ناسيوناليسم مثبت دردها را چاره گر شد؟
در جستجوی محور مشترک
اما، جدا از ضرورت ارائهء برنامه تفصيلی از جانب هر نيروی سياسی، بايد ديد که اينگونه برنامه ها بر محور کدام «خواست برتر» ی تنظيم شده اند که بدون آن خود کلماتی بيش بر کاغذهائی معصوم نيستند. چرا که بدون تعيين چنين «محور» ی روياروئی با حکومتی که خود يکسره بر گرد محوری مشخص ساخته شده ممکن نيست. به کلام ديگر، محور سازندهء برنامه های نيروهای اپوزيسيون بايد بتواند روبروی محور ساختاری حکومت اسلامی قرار گيرد و جانشين و مابه ازا و آلترناتيو آن بشمار رود. و اين يعنی که بايد، برای تعيين محور برنامه های خود، به ساختار واقعی حکومت اسلامی بيانديشيم و پادزهری برای خشکاندن آن محور فراهم آوريم.
گردانندگان حکومت اسلامی بخوبی می دانند که چه می خواهند يا چه نمی خواهند. آنها خواسته هاشان را در ظل عنوان «حکومت اسلامی» و «ولايت فقيه» جمع بندی می کنند و همه چيز را با اين معيار می سنجند. می دانند که باقی ماندنشان در قلمروهای قدرت و ثروت و شهوت همه مديون اسلام فقاهتی در قدرت نشسته است. پس، از بنيادگرا شان گرفته تا اصلاح طلب شان، همه، به سفارش کتاب مقدس شان، به اين «حبل المتين» آويخته اند و از حول آن متفرق نمی شوند.
اما «حبل المتين» ما چيست و کيست؟ ما برای خروج از تفرقۀ دلگيرمان بايد بر حول کدام محور جمع شويم؟ موضوعات مختلفی را می توان «محور» قرار داد. برخی از ما شعارمان خواستاری استقرار حقوق بشر در ايران است، برخی به آزادی می انديشيم و برخی نيز طالب دموکراسی هستيم. من اما می گويم هيچ کدام اين ها، برای مبارزه با حکومت اسلامی نمی توانند نقش محوری داشته و محور اصلی اين حکومت را نشانه روند. چرا؟
- بگيريم «آزادی» را بعنوان محور حمله برای انحلال حکومت اسلامی. هنوز نخستين کلمات را در اين زمينه نگفته، می شنويم که «اگر اسلام راستين حاکم شود در مورد آزادی مشکلی نخواهيم داشت و اسلام با آزادی مغايرتی ندارد!» دقت کنيد، اين را نه ولی فقيه که برندۀ جايزۀ صلح مان می گويد و توجه نمی کند که کسی با اسلام او کاری ندارد بلکه هدف خلاص شدن از حکومت اسلامی است، تا هر کس به هر آئينی که خواست در آيد و بماند و عمل کند.
- يا آن کسی را که زير پرچم «استقلال» سينه می زند، تا آنجا در اين رؤيای شيرين پيش می رود که اعلام می دارد حکومت اسلامی از حکومت پهلوی مستقل تر است و توانسته، از طريق در افتادن با استعمارگران و امپرياليست ها، برای نخستين بار ما را به سر منزل خودگردانی برساند و لذا، اگر استعمار و امپرياليسم آن را به خطر بياندازند من زير پرچم ولايت فقيه خواهم ايستاد.
- يا ديگری را که حاضر است ولايت فقيه را در صورت پيدايش تهديدی برای تماميت ارضی ايران، بپذيرد و، به کلام ديگر، ايران زير نعلين ولی فقيه را بر ايران تکه تکه شده ترجيح می دهد و، در همان حال، فراموش می کند که تا پيش از پيدايش حکومت ولی فقيه هيچگاه خطر تجزیۀ ايران تا به اين حد جدی نبوده است.
حکومت اسلامی هم به همهء اينگونه فکرها روی خوش نشان می دهد، تشويق شان می کند، و زمينه ای اثباتی برای قدرتمند شدن شان فراهم می آورد.
سکولاريسم و وظيفهء ما
به همهء دلايل بالا، من اعتقاد دارم که هيچ کدام از اين «خواست ها» حکومت اسلامی را از بنيان به خطر نمی کشاند و موجبات انحلالش را فراهم نمی کند. حال آنکه محور قرار دادن «سکولاريسم» نه تنها مشروعيت کل اين رژيم را مورد پرسش قرار می دهد که، در عين حال، زمينه ساز (و نه موجب) تحقق آزادی و دموکراسی و استقرار حقوق بشر نيز هست. لذا، نپذيرفتن يا در اولويت قرار ندادن اين پادزهر اصلی حکومت اسلامی بعنوان محور اصلی خواست های مبارزاتی، و مطرح کردن شعارهای شيرين ديگری که زمينه را برای ماندگاری اين حکومت فراهم می سازند، موجب می شود که مصلحت بر واقعيت، و خيالپردازی بر واقع گرائی، چيرگی يابد و ما را در اين تعليق پايان ناپذير نگاه دارد.
اما نکتهء اساسی آن است که خواستاری سکولاريسم را، بعنوان جدی ترين هدف و درست بر خلاف خواستاری حملهء نظامی ديگران به ايران، نمی توان بصورت «نيابتی» انجام داده و انجام آن را بر عهدهء ديگران گذاشت. اين کار هيچ کسی جز خود ما نيست و جز ما هيچ نيرو و حکومت و کشوری در جهان بخود حق نمی دهد که با فقدان سکولاريسم در ايران همان رفتاری را داشته باشد که با فقدان آزادی و دموکراسی و حقوق بشر دارد و از اين بابت ها بر حکومت اسلامی عيب می گيرد.
برای روشن شدن مطلب کافی است، مثلاً، به اين واقعيت توجه کنيم که ممکن است بزودی دولت آقای اوباما با دولت ولايت فقيه وارد مذاکره و بده و بستان شود. ما می توانيم در جلوی کاخ سفيد تظاهرات راه بياندازيم و خواستار آن شويم که شرط دادن هر امتيازی به حکومت ملايان حل و فصل حقوق بشر و دموکراسی باشد. آمريکا می تواند در مورد «حقوق بشر» يا در مورد برقراری انتخاباتی «قابل قبول» با آخوندها و نوکرانشان به مذاکره بنشيند، و حکومت اسلامی هم می تواند، با آوردن خاتمی و انواعش و بردن احمدی نژاد و بدل هايش، عمر مذاکره را به سال ها بکشاند. اما اوباما نمی تواند از طريق مذاکره از ايران بخواهد که «سکولار» شود. يعنی، ما نمی توانيم از آقای اوباما توقع داشته باشيم که برقراری سکولاريسم را در اولويت نخست مذاکرات خود با ملايان قرار دهد.
دليل روشن است: با حاکميت ساخته شده بر اساس نفی سکولاريسم نمی توان برای سکولار شدن آن به مذاکره نشست. اين يک واقعيت بديهی اما فراموش شده است. تبليغ سکولاريسم (به معنای نفی هرگونه حکومت ايدئولوژيک) فقط و فقط کار خود ما و هر بخش از اپوزيسيونی است که ادعای ساختن ايرانی آزاد و بدور از تبعيض را دارد؛ و تنها پلکانی است که می تواند ما را به پشت بام نيروی واقعی سياسی شدن رهنمون شده و ـ در صورتی که برنامه ای قابل قبول و محاسبه داشته باشيم ـ ما را در برابر حکومت اسلامی قرار دهد. آنگاه، اگر چنين نيروئی پا گرفت و بر حول چنين محوری انسجام يافت، از اوباما بزرگ تر هم نخواهد توانست آن را ناديده بگيرد و به حساب نياورد.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]