نوروز، با اوين...، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
جمعه گردی امروز مصادف شده با حلول روز نو، ماه نو و سال نو. و ولولهء بهار چنان در جانم بر پا است که فرصت تمرکز و پرداختن تفصيلی به موضوعی معين را از من می گيرد. پس به دو سه مضمون کوتاه می پردازم و در تمام سال ديگری که همين فردا آغاز می شود شما را به دست مهربانی های آنها که دوستتان دارند می سپارم
[email protected]
جمعه گردی امروز مصادف شده با حلول روز نو، ماه نو و سال نو. و ولولهء بهار چنان در جانم بر پا است که فرصت تمرکز و پرداختن تفصيلی به موضوعی معين را از من می گيرد. پس به دو سه مضمون کوتاه «نوروزی ـ اوينی!» می پردازم و شما را در تمام سال ديگری که همين فردا آغاز می شود به دست مهربانی های آنها که دوستتان دارند می سپارم.
از بهاران رفته و نيامده
عيد ديگری از راه آمده که در خاطره ام چيزی جز شادی و شادمانگی و طراوات و خرمی و بازيگوشی بر نمی انگيزد، ياد کودکی ها و اسکناس های نو، ياد دبيرستان و پياده رو های خرم جوانی، ياد دانشگاه و چاپ نخستين شعرها و مقاله ها، ياد زندگی کارمندی و سفر به شيراز و تخت جمشيد و پاسارگاد، ياد تولد فرزند که همهء طراوت ها را با تيلهء چشم و غنچهء لبخند از بهار وام گرفته بود، ياد فيلم ساختن و جمشيد مشايخی و نيلوفر را بر سر سفرهء هفت سين نشاندن، ياد دانشجو شدنی ديگرباره در لندن و مجلس عيدی که غفار حسينی شرابی را که آورده بود در پياله ها ريخت و يکی را هم به دست منی داد که پنج سالی بود اسير خدا و ماوراء الطبيعه شده بودم؛ و صبر کرديم تا ساعت تحويل برسد و جام هامان را به سلامتی بهار بنوشيم، ياد «بهار آزادی» که معصومانه و هلهله کنان آمد اما در پای بدترين انسان ظاهراً ايرانی قربانی شد. ياد پناهندگی به انگلستان و نشريه ای که شکوه ميرزادگی در لندن منتشر می کرد و با دعوت بهارانه اش سکوت قلمم را شکست. ياد بهار ده سال بعد، يا ۱۸ سال پيش، که هم او شريک زندگی ام شد و اجازه داد تا در بهاری ديگر جوان شوم، عاشق باشم و شعر عاشقانه بگويم...
وای... چگونه می شود که بهار اينگونه شيرين در دل نشسته باشد، آن سان که نامش مستم کند و، در همان حال، نسبت به گذر شتابان عمر هوشيارترم سازد. مگر هر عمر چند بهار دارد؟ من بيشترينه اش را ديده ام و نمی دانم که چند بار ديگر ملاقاتش خواهم کرد. وقتی بهار می آيد ياد حافظ شيراز می افتم که حتماً اين اندک بودن شمار بهارهای عمر و شتابزدگی روزهای سرازيری را دريافته بود که بخود دلداری می داد که «گر بهار عمر باشد، باز، بر طرف چمن / چتر گل بر سر کشی، ای مرغ خوشخوان، غم مخور». و چگونه است که می توان با اين همه بی پروائی همهء آيندهء مرغی خوشخوان را با آوردن يک «اگر» به دلهرء ميان بودن و رفتن تبديل کرد؟
آيا هيچ بر مرکب بهار نشسته ايد و در گلستان عمر چميده ايد؟ هيچ سمغ شيرين بهار را چشيده ايد که گرم می کند و تا ناف را می سوزاند؟ هيچ انديشيده ايد که حيف از عمر آدمی که در سايهء تاريک آيه ها و فرمان ها و امر و نهی ها بگذرد؟ نمی دانم چرا، اما هر ساله بهار که می رسد در رگ هايم براه می افتد، به چار خانهء دلم سر می زند، و مرا با خود به آن سال دوری می کشاند که ملتهبانه در غزلی که از جانم برآمده بود و شتابناک بر کاغذهای تب زده جاری می شد می نوشتم: «به ناگهان، همه ديدند، در سپيدی صبح / بهار سر زده از روزن گريبانم...»
دوستان ديده و ناديدهء خوبم، که اين چهار پنج ساله در جمعه گردی هايم با من راه آمده ايد، تحملم کرده ايد، تشويقم کرده و کمبودهايم را گوشزدم کرده ايد! نوروز سکولار و ايرانی تان خجسته و پر بار باد. باشد که سال نو سال آزادی و رهائی ملتی باشد که بهار هم ـ احتمالا! ـ از اختراعات شگرف خود اوست!
بهار در تهديد گزمگان
اين آخرين روزهای سال پر از خبر بد بود. بنظر من، يکی از زشت ترين پديده های ناشی از برقراری حکومت های غيرسکولار وجود زندان و زندانی عقيدتی است که چون اين پديده از جانب حاکميت سياسی بوجود می آيد سياسی هم نام می گيرد. در يک حکومت سکولار نمی توان دارای زندان عقيدتی بود. و تا اين مهم بطور کامل تحقق نيابد حکومت هنوز سکولار نيست. در زمينه زندان و زندانی عقيدتی حاکميت آخوندی مسلط بر کشور ما دارد در جهان امروز صاحب رکورد می شود؛ گوئی می کوشد تا همهء ايرانزمين را به زندان بزرگ عقيده تبديل کند. اينگونه است که هر روز خبر تلخی از به زندان افتادن جانی جوان و آزاده به گوش می رسد و، از آن بدتر، خبر شکنجه و تعذير و رسيدگی نکردن به دردهای ناشی از گير افتادن در زندان عقيدتی، آدم ايرانی را در برابر جهانيان به شرمساری می کشاند.
در اين چند روزه ميزان الحرارهء دلهره ها تبی سنگين تر از اوقات ديگر سال را نشان می دهد. همين يک هفته که گذشت با خبر مرگ امير ساران در زندان آغاز شد، آنگاه صداها برخاست که مشغول تهديد و ارعاب آزاديخواهان ايران شده اند، و آخرين تازيانهء آتشناک را هم خبر دردناک و باور نکردنی مرگ اميدرضا ميرصيافی بر تن نگرانی هامان وارد ساخت؛ اميدرضائی که جوان بود و نجيب و بافرهنگ و هنر دوست، و دنيا را نه از چشم خشم سياسی که از ديدگاه عاشقانه زيستن و دوست داشتن می نگريست. چند باری در همکاری هايش با کميتهء نجات پاسارگاد، وقتی تلفن می کرد تا با شکوه صحبت کند، پيش آمده بود که گوشی را من برداشته بودم و صدای آرام و لحن پر از عشق و احترامش (را) شنيده بودم که حال و احوال می کرد و می شد فهميد که در اعماق روحش دردی دارد که صدايش را به سمفونی دردناک تلواسه و نگرانی مبدل می سازد.
چرا به زندانش افکندند؟ برای اهانت به مقام معظم رهبری؟ ای ننگ بر آن مقام و آن عظمت و آن رهبری باد که از جان جوانان می نوشد تا فربه تر شود، دو روز بيشتر حکومت کند، دو بار بيشتر نوکرانش را در مقابل خود خبردار ايستاده ببيند، و دو نوبت بيشتر سخنرانی های بی سر و ته و درون تهی اش را ادامه دهد. اميدرضا براستی نماد زندانی عقيده بود، بی آنکه بشود او را دقيفاً يک زندانی سياسی دانست.
من مرگ او را که دوستدار بهار شميران و شادمانی ماهی قرمز بازار تجريش بود، در آستانهء بهاری که در آن بوی مرگ حکومت اسلامی بلند است، اوج شکوهمند سمفونی مقاومت فرهنگی جوانان ايران تلقی می کنم، که در کوبش طبل ها و سنج های ابر بهاری خبر از طوفان در راه می دهد و در فرودش خواهيم ديد که چگونه کاخ های پوشالی قدرتمندان حقير حکومت اسلامی فرو خواهند ريخت. اگر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن، خواهيم ديد که يوسف گمگشته نيز به کنعان باز خواهد گشت. بهار ايران ما ساعت مچی ندارد اما هنور هيچکس نشنيده که در آمدنش يک ثانيه تآخير افتاده باشد.
سيزده بدر در اوين
نوروز البته هميشه يادآور زندانيان عقيدتی هم هست؛ آنها که بهار در بيرون سلول هاشان جريان می يابد و دزدکی و ترسان از درز درها به درون می رود تا آمدنش را به آنان نيز خبر دهد. نوروز يادآور مادران و پدران خاوران است، آنگاه که دسته گلی در دست به ديدار عزيزان بخاک خفته در قبرهای بی نام و نشان می روند تا سال را در کنار آنانی نو کنند که، درست و غلط ـ به سودای نو کردن زمانه جان شيرين در قمار سياست باختند.
اما همين روزها، دوستی، همراه تبريک عيد عکسی را برای من فرستاده است که دوست دارم آن را به شما هم نشان دهم. مربوط به همان روزهای قتل عام و جوان کشی است. فرستندهء عکس نوشته است که، در آن سالها تلخ و هراستاک، حکومت برای پوشاندن جنايات خود در اوين، بروشوری را چاپ کرده بود دربارهء اجرای مراسم سيزده بدر در اوين. و در آن عکسی وجود داشت از اسدالله لاجوردی، جلاد بی رحم اوين، که در ميان خانواده های زندانيان در چمن زندان اوين نشسته است و با زن و مرد جوانی مشغول صحبت است.
فرستنده نوشته بود شايد شما جوانی را که کنار دست لاجوردی نشسته است نشناسيد اما من که بخوبی با او آشنا هستم می دانم که او هم اکنون در اروپا زندگی می کند و از نويسندگان پرکار و مشهور روزگار ما است. اما آن روزها وردست لاجوردی کار می کرد و در اين عکس هم سياهی لشگری است که کنار دست «هنرپيشه ی اول» نشسته است.
من هرچه نگاه کردم اين جوان را نشناختم. حتماً، با گذشت بيست و پنج شش سال، اکنون پير شده است، موهايش ريخته است، سبيلی دارد يا سبيلی تراشيده است و خلاصه خوب خود را ميان اپوزيسيون حکومت اسلامی گم و گور کرده است. مانعی هم ندارد، گم و گور کردن هم نشانه ای از پشيمانی از کرده ها می تواند باشد. اما خدا کند که اين جوان ديروز همان «نااهل» سعدی از آب در نيايد که تربيت برايش حکم «گردکان بر گنبد» را داشت.
عکس را برای دوست ديگری که در چهره شناسی تخصصکی دارد فرستادم؛ نوشت من تشخيصی نمی دهم اما اين عکس بهر حال جزئی از اسناد انقلاب است و بد نيست آن را برای راديو زمانه بفرستی که نويسندگانش در سايت آن راديو مشغول ورق زدن تاريخ و بيرون کشيدن پرونده ی اين و آن اند. شايد صاحب اين عکس را هم بتوانند پيدا کنند.
شکوه، زندانی بهار آزادی
حال که از بهار و اوين گفتم و سخنم به سايت راديو زمانه کشيده شد، بد نيست همينجا اشاره ای هم به ماجرای به زندان افتادن شکوه ميرزادگی در آستانهء بهار آزادی هم بکنم که در اين هفته نويسندگان باريک بين آن سامانه پرونده اش را از لابلای روزنامه ها بيرون کشيده و رو کرده اند. می دانيم که شکوه هم جزو دار و دسته ای بود که به «گروه گلسرخی» شهرت يافته اند حال آنکه گلسرخی هم يکی از بقيه بود، تا اينکه در بيدادگاه گردنکشی کرد و، عليرغم آنکه انقلاب اسلامی ابطال عقايد او را در مورد انقلابی بودن اسلام ثابت کرد، نامش، در کنار دانشيان، جاودانه شد. شکوه هم ماه هائی را در سلول های انفرادی اوين آب خنک خورد، دادستان برايش حکم اعدام تقاضا کرد اما او از پادشاه عذرخواهی کرد، به بند عمومی فرستاده شد، و عاقبت پس از دو سالی بيرون آمد... بيرون آمد تا با اين شايعهء کثيف و نامردانه روبرو شود که او گلسرخی و دانشيان را لو داده است؛ که خوشبختانه انتشار اسناد پس از انقلاب اين شايعه را پاک کرد.
دو سه روز پيش، تهيه کنندگان برنامهء «سی سال پيش در چنين روزی»، از ميان وقايع ۲۸ اسفند ۱۳۵۸ و در کنار خبر فرمان خمينی برای اجباری شدن حجاب، تکه خبری نيز داشت که آن را عيناً نقل می کنم: «شکوه ميرزادگی در فرودگاه دستگير شد. به نوشتهء روزنامهء اطلاعات، در فرودگاه مهرآباد شکوه فرهنگ، معروف به شکوه ميرزادگی، دستگير شد. روزنامهء اطلاعات نوشت: "شکوه ميرزادگی، از سرسپردگان حزب منحلهء رستاخيز و سردبير مجلهء تلاش، هنگام خروج از کشور توسط پاسداران انقلاب اسلامی دستگير شد". به نوشتهء اطلاعات "به شکوه فرهنگ اين اتهام زده شده است که خسرو گلسرخی، دانشيان و يارانشان را به مأموران ساواک لو داده بود." به نوشتهء همين روزنامه در همان خبر، مينا عابدی و عابدی، دو تن از مسئولان کارخانه شرابسازی پاکديس با مقدار زيادی ارز در فرودگاه مهرآباد دستگير شدند». (پايان نقل قول)
من نمی دانم که واقعاً هدف اين آقايان از انتخاب های گزينشی و انتشار اين قطعات کوتاه و بلندی که خواننده را از آنچه واقعيت ماجرا بوده و ماجراشان چگونه حل و فصل شده چيست. اما برای اينکه خوانندگان آن مطالب را در مورد اين «تکرار اتهام» ناجوانمردانهء آقايان در جريان بگذارم به انتشار حکم دادستانی کل انقلاب در مورد شکوه مبادرت می کنم و اميدوارم راديو زمانه ای ها هم، که بجای پرداختن به فردا در منقاش ديروز گير کرده اند، آنقدر جوانمردی داشته باشند که آن را در ذيل همان خبر منعکس کنند.
طرفه اينکه يکی از خوانندگان مطلب «آقايان» نوشته بود: « ای وای.... استاد نبوی، شب عيدی باز شر درست کردی! اين شکوه خانم همسر آقای نوری علا است. حالا بايد يک جوابيه هم برای ايشان بفرستی».
باور کنيد که «ما» از اين «آقايان» پاسخی نمی خواهيم اما «من» فکر می کنم در جائی که شکوه سال هاست، در برابر اين بی حرمتی های ناجوانمردانه، سکوت کرده و در هيئت يک کوشندهء راه آزادی و فرهنگ ايران دمی از تلاش باز نايستاده، اين وظيفهء من است تا ـ آن هم نه به عنوان همسر او، که به عنوان يک ايرانی که می بيند چگونه بدين بی پروائی با جيثيت زنان کوشنده در راه آزادی بازی می کنند، زنانی که زندگی شان را نه برای خويشتن که برای کشورمان می گذارند ـ لااقل شمعی در تاريکی های سوء تفاهم روشن کنم.
تکهء سرخ رنگ و رقصان نوروز
هفته ای مانده به عيد دو سال پيش، اميدرضا ميرصيافی، همو که چند روز پی شدر اوين جان باخت، ويدئوی کوتاهی از زندگی شبانهء بازار تجريش ساخته و آن را به کميتهء نجات پاسارگاد تقديم کرده بود. من هرگاه اين کار مختصر را تماشا می کنم، به آن نزديک شدن آرام و پايانی دوربين اميد رضا به چرخش شادمانهء ماهی های سرخی که خود را برای حضور در سفره های هفت سين مردمان آماده می کنند خيره می شوم و حس می کنم نوروز و ماهی کوچک سرخ بصورتی گريزناپذير بهم گره خورده اند؛ همانگونه که ماهی کوچک و سياه صمد بهرنگی با تصور انقلاب و خشم و انتقام پيوند يافته است. امسال که با شنيدن خبر مرگ اميد رضا به تماشای ديگرباره اين ويدئو نشستم، تصور اينکه بخواهند اين تکه آتشی را که در آب بهاری می چرخد و برای هوا بوسه می فرستد با چيز ديگری عوض کنند ـ آنگونه که هفتهء پيش شکوه ميرزادگی در يادداشت های هفتگی اش خبر داده بود ـ دلم را پر از درد کرد.
نوروز عيد بزرگی است که با عناصری کوچک و مختصر وجود و تجلی و شکل می يابد و هرگونه تلاشی برای حذف و تغيير هر يک از عناصر آن، به خصوص در شرايط حاضر که ملاحظات سياسی بر سر مسايل فرهنگی سايه افکنده، قدمی در راستای سلب هويت از عيد بزرگ ايرانيان و، در نتيجه، خود ايرانيان است. به همين دليل چند روز چيزی نمانده بود که تلفن را بردارم و بر سر دوست عزيزم، دکتر شاهين سپنتا، که امسال از طرف کميتهء نجات پاسارگاد بعنوان «بهترين کوشندهء سال در راستای حفظ ميراث فرهنگی مادی و معنوی ايران» هم انتخاب شده، فرياد بکشم که «آقای دکتر! عزيز من! اين چه مصاحبه ای ست که کرده ايد و گذاشتن "ماهی رزمنده" را بجای "ماهی قرمز" بلامانع اعلام داشته ايد؟»
من از اينکه اين زمزمهء نادرست از کجا برخاسته و چه منفعت برندگانی می تواند داشته باشد می گذرم چرا که می دانم هيچ ايرانی دوستدار فرهنگ خودی به چنين فتوائی تن نخواهد داد. اما فکر کردم سخنم را بجای در ميان نهادن با گوشی تلفنی که دنور ما را به اصفهان دکتر سپنتا وصل می کند حرف دلم را اينجا بنويسم تا خوانندگان اين مقالات را هم در بحث خود شريک کرده باشم.
براستی، آنچه دل مرا به درد آورد استدلالی بود که دکتر سپنتای عزيز ما برای اعلام «فتوا» ی خود پيش کشيده بود: «همانگونه که سبزهء سفرهء هفت سين را می توان با روياندن دانه های مختلفی تهيه کرد، ماهی اين سفره هم لزومی ندارد که "قرمز" باشد و می توان بجای آن از "ماهی رزمنده» هم استفاده کرد». يک لحظه به اين فکر فرو رفتم که بر اساس اين استدلال می توان رفته رفته همهء اجزاء سفرهء هفت سين را عوض کرد و هر سال يکی از آنها را فرو گذاشت و با بی وفائی تمام سراغ معشوقه های ديگر رفت. چرا سيب؟ چرا سنبل؟ چرا سکه؟ چرا سمنو؟ هفت سين را می توان با هفت جسم ديگری که اسمشان با سين آغاز شود هم براه انداخت. مگر «سم هلاهل» هم يکی از «خوراکی ها» نيست و با «سين» هم شروع نمی شود؟
يادم آمد که چند سال پيش، در يکی از اين جمعه گردی ها پيشنهاد شکوه را تکرار کردم که بيائيد و امسال رنگ حاجی فيروز را در خارج از ايران سياه نکنيم. دلايل چندی نيز اقامه کردم که البته جای بحث شان اينجا نيست. و آنگاه، از ميان همهء آنهائی که آن مقاله را خوانده بودند، همين دوست گرامی من دکتر سپنتا بود که صدا به اعتراض برداشت که شما بر اساس کدام مصلحت اولائی می خواهيد در سنت دستکاری کنيد؟ و در اين اعتراض نه به استدلال های من توجه کرد و نه توضيح داد که از کی و کجا حاجی فيروز هم جزو سنت های باستانی ما شده است. اما ديدم امسال روحيهء ايشان نمی دانم نرم تر و يا خشن تر شده که به حذف ماهی قرمز از سفرهء هفت سين و نشاندن «ماهی رزمنده!» بجای آن رضايت و فتوا داده اند.
و از سفرهء هفت سينی که می توان همه چيزش را با اشياء و لوازم ديگری تاخت زد ياد مولای روم افتادم آنگاه که می سرود: «شير بی يال و دم و اشکم که ديد..!»
جنايتکاران جهان! متحد شويد!
يکی از اتفاقات شيرينی که در همين روزهای آخر سالی پيش آمد به متهم شناخته شدن عمرالبشير در مورد قتل عامی که به فرمان او در دارفور انجام گرفت مربوط می شد. اين ديگر هولوکاست جنگ دوم جهانی نبود که در کودکی من اتفاق افتاده بود و آدم های کم حافظه، يا خود را به خريت زده، ميدانی برای انکار آن داشتند. اما شاهد آن بوديم که مقام عظمای ولايت فقيه از بين نوکران خود اين بار لاريجانی انيرانی را انتخاب کرد تا فوراً خود را به خارطوم ـ پايتخت سودان ـ برساند و در همان فرودگاه و پای پلکان هواپيما به جهانيان اعلام کند که «ايران اسلامی» مجدانه پشت آقای عمرالبشر ايستاده است و در زمانه ای که دادگاه لاهه نسبت به کشتار مردم بی گناه غزه سکوت کرده است، عمل آن در مورد برادر «البشير» را تقبيح می کند!
ديدم که خيلی ها اين جريان را جدی نگرفته و آسان از کنار آن گذشته اند. حتی برخی با تعجب می گفتند اين اسلامی ها مگر ديوانه اند که برای خودشان دردسری اين چنينی می خرند؟ چه چيزی باعث اين عجله در حمايت از عمرالبشير شده، جز جنون آنی؟
اما من اتفاقاً در حرکت شتابزده ولی فقيه و نوکرانش کمال آگاهی را می بينم. می دانيم که بنياد مقررات و قوانين، در همهء جای دنيا، بر «سابقه» گذاشته شده است. اگر، در شرايطی معين، در گذشته قضاوتی انجام گرفته و رآئی صادر شده است آن رأی در شرايط مشابه ديگر آينده هم می تواند قابل اعمال باشد و اگر اين «عملی شدن» چندين بار تکرار شد قضاوت مزبور بصورت هنجار و حتی قانون هم در می آيد.
آن مثل گربه دزده که چوب را برداری فرار می کند يادتان هست؟ رفتار شتابزدهء حاکمان اسلامی ايران هم چيزی در همان حدود بوده است. آنان نيز در طول سی سالهء اخير انواع تجاوزات جانی و براه انداختن کشتارهای دسته جمعی را در پروندهء خود دارند و اگر حکم دادگاه لاهه در مورد عمرالبشير جا بيافتد و کشورهای مختلف جهان آن را تأييد و تصويب کنند آنگاه بزودی زمان آن هم خواهد رسيد که دادگاهی بين المللی، چه در لاهه و چه در هر کجای ديگر، به جنايات مسئولان حکومت اسلامی ايرانی رسيدگی و آنها را به پای ميز محاکمه فرا بخواند.
ولی فقيه و نوکرانش از اين بوجود آمدن «سابقه» است که می ترسند و می خواهند با زبان بی زبانی، فرار به جلو، و گل آلود کردن آب، جلوی قوام يافتن و ماسيدن اين حکم تازه از تنور در آمده را بگيرند. آنها تشخيص داده اند که وقتی پای اينگونه اقدامات بين المللی بميان می آيد تنها با يک ائتلاف و ارادهء بين المللی بايد بسراغش رفت. پس لاريجانی، در فرودگاه خرطوم، در واقع فرياد می زد که «جنايتکاران جهان! متحد شويم! که در اين روند شتاب گرفتهء جهانی شدن و تبديل دنيا به دهکدهء جهانی «مارشال مک لوهان»، اگر دير بجنبيم برای همهء ما حکم احضار و رسيدگی صادر خواهد شد. سرچشمه بتوان گرفتن به بيل / چو پر گشت، نتوان گذشتن به پيل!»
اما من، با کمال مسرت و خوش بينی، از اين هديه ای که دادگاه لاهه اين شب عيدی به ما داده است خوشحالم و به سهم خودم، بعنوان يک ايرانی مخالف جکومت اسلامی، از همهء شرکت کنندگان در اين اقدام دلگرم کننده تشکر می کنم. اگر من در آن روز نبودم، اميدوارم آنان که به تماشای محاکمهء جنايتکاران حکومت اسلامی می نشينند قدر آن لحظات تاريخی را بدانند و شاکر باشند که فتح يکی ديگر از قلل تمدن بشری را به چشم خويش شاهد بوده اند.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]