جمعه 4 دی 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

جنبش اجتماعی مدرن نمی‌تواند شکست بخورد، جمعه‌گردی‌های اسماعيل نوری‌علا

 اسماعيل نوری‌علا
صد سال پيش مادران و پدران ما همان‌گونه می‌زيستند که هزار سال پيش‌تر؛ از دوران پيش از اسلام کشورشان نيز قرن ها عقب‌مانده‌تر بودند؛ در حافظه‌ی تاريخی خود چيزی جز شکست و تسليم‌شدگی و تجاوزشدگی و بی‌هويتی نمی‌يافتند و حتی، برای سخن‌گفتن با خدای خويش، ناچار از به‌کار بردن زبان مهاجمی بودند که کلمه‌ای از آن را درک نمی‌کردند. ايرانی ِ عهد قاجار را با ايرانی امروزی که در خيابان‌های کشورمان ظاهراً سبز سيدی می‌پوشد اما از سبز رويش و تازگی و نوشدن می‌خواند، و روزبه‌روز به طرح خواست‌های مبتنی بر سکولاريسم و حقوق بشر نزديک‌تر می‌شود، مقايسه کنيد تا دريابيد که ما، به مدد دو سه جنبش بزرگ و چند حرکت کوچک، تا چه حد راه‌آمده‌ايم

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




[email protected]

برخی ها اصرار دارند که بگويند همهء جنبش های سياسی صد سالهء اخير ايران با شکست قرين بوده اند و، بر اين قياس، ابراز نگرانی می کنند که «جنبش سبز» نيز نتواند آرزوهای ديرينهء مردم ايران را برآورده کرده و به شکست بيانجامد. در عين حال، برای توضيح و ـ حتی ـ توجيه اين «شکست ها» نيز دلايل مختلفی را اقامه می کنند. من اما اينگونه نگريستن به تاريخ معاصر کشورمان را بدبينانه، ناکجاآبادی و ايده آليستی می دانم و اعتقاد دارم که ـ در دنيای واقعی ِ تاريخی ـ جنبش های سياسی ِ ما نه تنها شکست نخورده اند بلکه، در يک جمع بندی منصفانه از سود و زيان هائی که هر يک با خود داشته اند، می توان ديد که کفهء سودها همواره بر لنگهء ضررها می چربد، بطوری که اکنون، در انتهای آن صد سال، و در مقايسه با ديگر کشورهای خاورميانه و آسيای جنوب غربی ـ که ايران ما در مرکز آن قرار دارد ـ جامعهء ايرانی بصورت بالقوه از موقعيت بسيار ممتاز و اميدبخشی برخوردار است و در جاده ای که بسوی جهان متمدن می رود فرسنگ ها از همسايگان خود پيشی گرفته است و، بخصوص اکنون که کشور ترکيه دست به بازی خطرناک سست کردن مبانی حکومت سکولار خود زده و اين احتمال را آفريده است که روزی در آن کشور نيز حکومتی مذهبی بر سر کار آيد، ايران ما، با پشت سر نهادن تجربه ای سی ساله از حکومت مذهبی، چه بخواهيم و چه نه، حکومتی سکولار ـ دموکراتيک را در چشم انداز پيش روی خود دارد و از اين بابت از ترکيه نيز رد شده و جلو زده است.
اين سخنان استنتاجات من اند از باور به پيشی داشتن تدريجی ِ دست آوردهای پيروزمندانهء همهء «جنبش های سياسی مدرن» (که تعريف و مشخصات خود را دارند و، از اين بابت، با جنبش های پيشامدرن متفاوتند) در همهء جوامع جهان معاصر، که بخاطر وجود ارتباطات و سرعت گرفتن امکان سفر، به دهکده ای کوچک تبديل شده است؛ با اين ملاحظه و تبصره که نبايد و روا نيست که، در سنجش نتايج غيرمستقيم و بلند مدت مبارزات سياسی، برای عواقب مستقيم و کوتاه مدت و موضعی اين مبارزات نقشی تعيين کننده قائل شد. به سخن ديگر، اهميت نتايج بلند مدت و گذرا بودن نتايج کوتاه مدت به ما می آموزاند که اعتقاد به امکان شکست يا پيروزی «کامل ِ» يک جنبش سياسی باوری غير واقعی و تصوری تجريدی از واقعيت های مربوط به تحولات اجتماعی است.
مثلاً، گفته می شود که، با استقرار سلطنت رضاشاه و آغاز استبداد او، جنبش (يا انقلاب ِ) مشروطه به شکست انجاميده است. اين داوری تنها در صورتی درست است که ما جنبش مشروطه را در محدودهء خواست های به شکست انجاميده اش بشناسيم و تعريف کنيم. حال آنکه، از نظر من، خواستاری يک حکومت پارلمانی و دموکراتيک را (که استبداد، طبعاً، راه تحقق اش را می بندد) نمی توان «تنها» يا «اصلی ترين» خواست جنبش مشروطه دانست و اين جنبش از چنان تنوع گسترده ای برخوردار بوده است که ـ در کنار آن ناکامی ـ می توان به ده ها دست آوردش نيز اشاره کرد؛ دست آورد هائی که البته در يک منظر تخيلی می توانسته اند بسا بيشتر و عميق تر هم باشند.
و نکتهء جالب آن است که، در يک نگاه با زاويهء باز، می توان ديد که خود استبداد رضاشاهی نيز وسيله ای بوده و شده است برای اينکه ديگر خواست های عملی تر و ممکن تر جنبش مشروطه متحقق شوند و کشور ما را از اعماق قرون تاريک اش بيرون کشيده و، در ظرف فقط ۱۶ سال، به جهان نو پرتاب کنند. چرا بايد فراموش کرد که خواست های مشروطه آبادی و پيشرفت کشور، رشد صنايع، ايجاد دانشگاه و اولويت دادن به علم مدرن، آزادی زنان، ايجاد دادگستری عرفی، تغيير سيستم آموزش و پرورش، کاهش غلظت خرافات مذهبی، محدود ساختن دايرهء نفوذ و عامليت دينکاران، منظم ساختن مسئله اوقاف و ثبت املاک و حوادث چهارگانه، و بسياری ديگر از نکاتی اينگونه هم بوده است؛ و جنبش مشروطه در همهء اين زمينه ها به پيروزی رسيده و ـ درست در همان دورانی که برخی از خواست هايش «مغفول» مانده بود ـ بسياری از مطالبات خود را بر کرسی نشانده است. بين دو جنگ جهانی اول و دوم فقط دو دهه فاصله بود. در اين گسترهء کوتاه زمانی، ايرانی که وارد دوران پس از جنگ دوم می شد چندان شباهتی با ايران قبل از جنگ اول جهانی نداشت و اين تغيير چهره (که در اغلب موارد عميق و زيربنائی بود و کمتر رنگ و بوی تزئينی داشت) همان معياری است که برای سنجش پيروزی و شکست جنبش مشروطه قابل بکار بردن است.
در واقع، در دوران انکشاف جهانی مدرنيته، هيچ جنبش سياسی و اجتماعی نمی تواند بصورت صد در صدی شکست بخورد و يا پيروز شود، و تنها می توان از شکست ها يا پيزوری های موقت و کوتاه مدت آنها سخن گفت. چرا که در جهان مدرن عامليت در پيش راندن جامعه بسوی آزادی و دموکراسی جزئی از تعاريف جنبش های سياسی محسوب می شوند. در اين جنبش ها پيروزی به آن بخشی از خواست های مردمان شرکت کننده در آنها تعلق می يابد که با واقعيت های اجرائی و عملی دوران خود تطابق داشته باشند. و آن دسته از خواست ها نيز که نتوانند، به علت شرايط موجود و حاکم، متحقق شوند، بخش شکست خوردهء جنبش را نمايندگی می کنند. به اين دليل است که فکر می کنم اينکه بگوئيم «رضاشاه با حکومت استبدادی خود نگذاشت که آرمان های سياسی و آزاديخواهانهء مشروطه متحقق شود» يک سخن منطقی و علمی نيست. اگر شرايط برای برقراری استبداد مهيا نبود، اگر مردم براستی معنای آزادی سياسی و حق انتخاب و شراکت در زندگی سياسی خويش را می دانستند، اگر روشنفکرانی چون فروغی و تقی زاده و داور و... به اين نتيجه نرسيده بودند که متحقق کردن «ديگر ِ» خواست های مشروطه منوط به پيدايش يک حکومت متمرکز دارای مشت آهنين است که بتواند از تجزيهء کشور جلوگيری کرده و بر مخالفت ها و مقاومت هائی که با «اصلاحات مشروطه» می شود فائق آيد، هرگز استبداد رضاشاهی نمی توانست جا بيافتد و در مسير مدرن سازی ايران به آن حد از کارائی که داشت نائل آيد.
در اينجا غرض تبرئهء ديکتاتوری رضاشاهی نيست. ديکتاتوری، در هر صورت خود، عملی ضد حقوق بشر و، در نتيجه، تبرئه ناپذير است اما اين هم هست که، تا فرهنگ حقوق بشر و اعتقاد به کرامت فرد فرد انسان ها در جان ملتی جا نيفتاده باشد، محيط رشد ديکتاتوری نيز تغيير نيافته و روند توليد ديکتاتوری همچنان ادامه خواهد يافت.
بهر حال، بر اساس آنچه گفته آمد، من جنبش مشروطه را، بعنوان نخستين اقدام بنيادگرفته بر مدرنيته در آسيا، جنبشی پيروزمند می بينم که، عليرغم همهء دست اندازها و سنگلاخ ها، حرمان ها و نوميدی ها، ما را به امروزمان رسانده است.
در عين حال، در کنار نگاه شکست بينی که در برخی نوشته ها وجود دارد، اين تصور غلط هم در کار است که «حرکت طبيعی تحولی همهء جوامع»، بدون مدد نيروهای راهبردی مؤثر از درون و برون آن، همواره رو به سوی مدرن شدن و امروزی شدن دارد و حکومت های استبدادی فقط برای اندک زمانی جلوی اين مسير سد می سازند و جنبش تحولی را متوقف می کنند، اما به زودی مبارزات آزاديخواهانه اين سدها را شکسته و راه پيمائی به سوی مدرنيته را از سر می گيرند. برای من هنوز روشن نيست که اين نوع «حرکت طبيعی تحولی جامعه» در کجا و از کجا يافت شده است. علم (در هر دو صورت سخت و نرم اش، يعنی در ساحت علوم فيزيکی و علوم انسانی) خبر از اين می دهد که پديده های مختلف اگر به خود واگذاشته شوند در اغلب موارد راه به تخريب و فروپاشی و هرج و مرج می برند و برای جلوگيری از اين احوال است که اتفاقاً، در دوران مدرن تاريخ بشريت، نبايد امور را به طبيعت خود وا گذاشت و لازم است که در روند تحولی شان دخالتی هوشمندانه و برنامه ريزی شده انجام داد.
اين امر لااقل در جهان بينی ايرانی سابقه ای چند هزاره دارد. جهان همواره در خرابی و هرج و مرجی اهريمنی به سر می برد و اهورمزدا نيز که می خواهد بر اين وضع فائق آمده و جهان را مرتب و منظم کند، انسان را می آفريند تا، بعنوان بازوی او، با نيزوهای اهريمنی بستيزد، در جهان آبادانی کند، رفاه و ثروت بيافريند، و شادی را در جامعه نهادينه سازد. و امروزه، معنای جنبش های اجتماعی نيز جز اين نيست. هيچ جنبشی، و رهبران هيچ حرکت سياسی ِ مشخصی، نمی توانند با ادعای اينکه قصد تخريب جهان و به هرج و ومرج کشيدنش را دارند پا به عرصهء اجتماع مدرن بگذارند و مردمان را بصورتی داوطلبانه به دور خود جمع کنند. همين نکته معنای پيشامدرن بودن جوامع گراينده به انديشه های «طالبانی» را روشن می سازد. همچنين معنای «وعده» و «برنامه» و «شعار» در عمل سياسی نيز همين است: مبارزه با هرج و مرج و ويرانی و دروغ و خدعه و ارتشاء و دزدی و ساختن جامعه ای آباد و آزاد. شکست ها و پيروزی های موقت جنبش های اجتماعی معاصر هم با همين وعده ها و برنامه ها و شعارها قابل سنجش است.
از اين منظر که بنگريم، حتی جنبش انقلابی ۵۷ را نمی توان به دليل بقدرت رسيدن دينکاران امامی در کشورمان جنبشی به شکست انجاميده ارزيابی کرد. به گمان من، بدون وجود اين سابقهء سی سالهء بدکاری و خونريزی و خودکامگی، حصول به مشخصاتی که امروزه برای «جنبش سبز» قائل می شوند ممکن نمی بود. ملت ما برای بستن پروندهء دخالت مذهب در حکومت ـ که قرن ها است بدان دچار آمده است ـ بايد تحقق تام و تمام اين «مؤلفه» را تجربه می کرد تا بتواند آن را از فهرست گزينه های پيش روی خود خط بزند و صاحب تجربهء دست اولی شود که ترکيهء آتاتورک و ايران رضاشاه از آن محروم بوده اند. در اين نگاه، می توان ديد که ايران همان راه اروپای عصر روشنگری را ـ در مقياس و گستره ای کوتاه و فشرده ـ پيموده و، از طريق تجربهء دست اول خود، به ضرورت برقراری يک حکومت فرامذهبی، فرامکتبی، و فراعقيدتی، رسيده است. بدينسان، جنبش ضد سلطنتی ۵۷ را نيز می توان اکنون و امروز جنبشی پيروزمند يافت که توانست که در يک يخبندان و يلدای تاريخی خورشيد آزاديخواهی واقعی در دل خود بپرورد و بزاياند. بخصوص که در اين ميان دينکاران مدعی حکومت خود وسيله ای برای اثبات مدعای خود شده و ماهيت تاريخی موقعيت اجتماعی خود در جامعهء ايران را بی اعتبار ساخته اند.
بله، جنبش ۵۷ نيز در تحقق خواست های معوق مانده از مشروطيت ناکام بوده است، اما اگر به اين نکته توجه کنيم که لازمهء تحقق آن خواست ها وجود شرايطی بوده است که بتوانند در دل مردم ما زايندهء بی زاری از پدرسالاری استبدادی، مذهب سالاری سرکوبگر، و روابط چوپان ـ شبانی ی مسلط بر جوامع عقب مانده باشند و اجازه دهند که نهال اين بيزاری در خاک فرهنگی ما کاشته شده، رشد کرده و به بار نشيند، آنگاه بايد بپذيريم که جنبش ۵۷ نيز در فراهم ساختن بخش ديگری از ملزومات تحقق حکومتی «سکولار ـ دموکرات» و «مبتنی بر اعلاميهء حقوق بشر» پيروز بوده است، اما البته در مقياسی بلند مدت و گسترده و عميق. می خواهم خاطر نشان سازم که، متأسفانه، پيشرفت های تاريخی را نمی توان با «قاشق چايخوری» اندازه گيری کرد و در مقياس های تاريخی هم دردها و رنج های يک نسل و دو نسل، همچون درد زايمان مادران، اموری طبيعی (هر چند بی رحمانه)، گريزناپذير (هرچند بی انصافانه) و لازم (هرچند ناعادلانه) محسوب می شوند.
می خواهم از آنچه نوشتم چند نتيجه بگيرم:
۱. جوامع را نمی توان به اميد خود (و خدا!) رها کرد و باور داشت که جبر تاريخ آنها را بسوی صلاح و فلاح می برد.
۲. مبارزان سياسی ـ اجتماعی و فرهنگی بايد دارای اهداف و نقشهء راه باشند و بخواهند جوامع را بسوی آن «صلاح و فلاح» که گفتم بکشانند.
۳. اهداف و نقشهء راه نيز در صورتی در راستای تسريع روند تحولی عمل می کنند که منطبق بر گوهر آزاديخواه، ضد تبعيض و حق طلب آدمی باشند. تنها در اين صورت است که می توان از اين گوهر طبيعی همچون سنجه ای برای محاسبهء ميزان پيشرفت جوامع و پيروزی ها و شکست های کوتاه و بلند مدت جنبش های اجتماعی استفاده کرد.
۴. از شکست های موقتی و کوتاه مدت تنها در صورتی می توان نهراسيد که آن هدف و نقشه و انطباق، دوشادوش هم، وجود داشته باشند.
۵. ديالکتيک تحول تاريخی جوامع سرشار از پا پيش نهادن ها، عقب کشيده شدن ها، لحظه های سرخوش پيروزی و زمان های دردآور شکست است. اما جامعه ای به حال خود رها نشده که توانسته باشد در هر مرحله از تاريخ خود نيک انديشانی را بوجود آورد که هدف ها و برنامه هائی مبتنی بر حقوق بشر و مدرنيته داشته باشند، «محکوم به پيروزی» است.
صد سال پيش مادران و پدران ما همانگونه می زيستند که هزار سال پيشتر؛ از دوران پيش از اسلام کشورشان نيز قرن ها عقب مانده تر بودند؛ در حافظهء تاريخی خود چيزی جز شکست و تسليم شدگی و تجاوز شدگی و بی هويتی نمی يافتند و حتی، برای سخن گفتن با خدای خويش، ناچار از بکار بردن زبان مهاجمی بودند که کلمه ای از آن را درک نمی کردند. ايرانی ِ عهد قاجار را با ايرانی امروزی که در خيابان های کشورمان ظاهراً سبز سيدی می پوشد اما از سبز رويش و تازگی و نو شدن می خواند، و روز به روز به طرح خواست های مبتنی بر سکولاريسم و حقوق بشر نزديک تر می شود، مقايسه کنيد تا دريابيد که ما، به مدد دو سه جنبش بزرگ و چند حرکت کوچک، تا چه حد راه آمده ايم.
و اگر قانون طبيعی کنش و واکنش را درک و پذيرفته باشيم و باور کرده باشيم که هر «کنشی موجد واکنشی معکوس اما به همان اندازه قدرتمند می شود که خود هست»، آنگاه پيدايش حکومت مقتدر و سرکوبگر و بی اخلاق و مصلحت جو و خودکامهء اسلامی را صرفاً واکنشی ارتجاعی خواهيم يافت که دقيقاً بدان علت اينگونه قوی و سهمناک است که در صد سال گذشته خواست برجهيدن از مدار عقب ماندگی و ذلت، و پرواز بسوی مقصد مدرنيته و آزادی و سکولاريسم، نيز در ما بشدت ريشه دار و قوی بوده است و هست.
جنبش مشروطه «استبداد نوگرا و ملی گرای رضاشاهی» را با خود همراه کرده و از آن بعنوان وسيله ای در راستای تحقق آرمان های خود سود جست؛ جنبش ملی کردن صنعت نفت «مدرنيزه گرائی مستبدانهء محمد رضا شاهی» را وسيله ساخت تا ايران بعضويت کامل جهان نو در آيد؛ و جنبش ۵۷ نيز غول ولايت فقيه را ـ در قامت ولايت خمينی و ولايت مطلقهء خامنه ای ـ از شيشه بيرون آورد تا آن را در آفتاب تجربه ای سی ساله بخشکاند و بسوزاند. اين تشکل های حکومتی ـ سياسی همه، آن دو بصورتی مثبت و اين دو بشکلی منفی، کارگزار گذر بلند و صد سالهء ما بسوی جهان آزاد و مدرن شوند؛ و هر کجا هم سد و عايقی ايجاد شد فرصت خستگی در کردن و تمدد اعصابی نيز فراهم آمد تا کاروان ما برای بقيهء سفرش انرژی و راهتوشه برگيرد و ديگر باره براه افتد.
و سخن آخر اينکه رهبران راستين جنبش سبز امروز نيز ناگزير کسانی بايد باشند، يا خواهند بود، که از اهداف و نقشهء راه رسيدن به مدينهء مدرنيته با خبر باشند و استراتژی و تاکتيک های مبارزه را به ساز آن کوک کنند. آنکه بخواهد کاروان را متوقف سازد يا به منزلی که بيست سال است از آن گذشته ايم برگرداند، قابليت کاروانسالاری ما را ندارد و در اولين پيچ سخت اين جادهء کوهستانی از کاروان جدا شده و به اعماق درهء بدنامی و خيانت فرو خواهد افتاد، تا جايش را نيروهای جوان تر و باورمندتر به حقوق بشر بگيرند. اين درس تاريخ است، چه دوست داشته باشيم و چه نه.


برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت شخصی نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016