بخوانید!
9 اسفند » ایستگاه های ثابت و سیار پلیس برای مقابله با جوانان در چهارشنبه سوری، شهرزادنیوز
9 اسفند » قصه «آليس در سرزمين عجايب» تيم برتون - اين يک فيلم مستقل است، اعتماد 9 اسفند » اين دنيا از صداها انباشته است - نوشتاري از يان کات درباره رئاليسم بکت، اعتماد 9 اسفند » توبیخ اریکه ایرانیان به خاطر ساسی مانکن، خبرآنلاین 8 اسفند » گزارش ايلنا از دامنه افزايش مجدد قيمتها در آستانه شب عيد
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! اين دنيا از صداها انباشته است - نوشتاري از يان کات درباره رئاليسم بکت، اعتمادويني تا کمر در خاک مدفون شده است. نمايش «چه روزهاي خوشي،» با صداي گوشخراش يک زنگ اخبار آغاز مي شود. لحظه يي بعد دوباره زنگ به صدا درمي آيد. ويني بيدار شده، سرش را بلند کرده و چشم هايش را مي گشايد. صداي زنگ علامت چيست؟ ويني مرتباً درباره زنگ صحبت مي کند و در سراسر پرده اول منتظر به صدا درآمدن زنگ است. زنگ هنگامي به صدا درمي آيد که زمان خوابيدن يا برخاستن از خواب فرارسيده باشد. زماني که من در بيمارستان بودم خبري از زنگ نبود، پرستاران ما را از خواب بيدار مي کردند يا هنگام شب چراغ ها را خاموش مي کردند. ولي هنگامي که در آسايشگاه اقامت داشتم زنگ وجود داشت. زنگ صداي وحشتناکي داشت و هر روز صبح ما را از خواب بيدار مي کرد. هنگام شب نيز وقتي زنگ به صدا درمي آمد اجازه نداشتيم چراغ روشن کنيم. در همان ابتداي پرده اول «چه روزهاي خوشي» زنگ دو بار به صدا درمي آيد. در پرده دوم زنگ چندين بار به صدا درآمده و تک گويي هاي ويني را قطع مي کند و به همين دليل ساده است که زمان در پرده دوم سريع تر مي گذرد. هرچه مدت بيشتري از بيماري کسي بگذرد، زمان نيز براي او سريع تر مي گذرد. پرده اول طولاني است و يک روز طول مي کشد. پرده دوم تقريباً نصف پرده اول است ولي دربرگيرنده چندين روز است. وقتي انسان مدت زيادي در بيمارستان باشد بيشتر اوقاتش به فواصل کوتاهي بين خواب و بيداري تقسيم مي شود. ويني مي گويد؛ «(مکث) سابق فکر مي کردم... (مکث)... مي گم سابق فکر مي کردم بين يک جزء از ثانيه و يک جزء ديگرش هيچ فرقي نيست.(مکث) سابق مي گفتم... (مکث)... سابق با خودم مي گفتم، ويني، تو هرگز عوض بشو نيستي، هيچ فرقي بين يک جزء از ثانيه و جزء ديگرش نيست.» دنيايي که «ويلي» و «ويني» در آن محکوم به فنا هستند، دنيايي است بسته که فقط در يک لحظه، هر دو ميهمان در آن آواره و سرگردانند. اما اين دنيايي قريب الوقوع نيست بلکه دنيايي است که از خارج تنظيم و کنترل مي شود. زنگ اخبار در خارج از دنياي ويلي و ويني قرار دارد. زنگ اخبار چيزي است متعالي، و رنج و عذاب ويلي و ويني طي اين زمان اتفاق مي افتد. ويني در سمت چپ خود يک کيف دستي مشکي دارد و در سمت راستش يک چتر آفتابي زهوار دررفته قرار گرفته است. چتر آفتابي، دسته درازي دارد که مي توان آن را بيرون کشيد. من ديده ام که افراد فلج از چنين چترهايي استفاده مي کنند، همچنين کيف هاي مشابهي را در کنار زناني ديده ام که ماه ها رختخواب خود را ترک نکرده اند. آنها در داخل اين کيف ها آينه، شانه، مسواک و خيلي اشياي عجيب ديگري دارند. آنها هنگام صبح همچون ويني کيف هاي خود را باز کرده و آينه هاي خود را از کيف بيرون مي آورند و در آن به خود مي نگرند؛ «خداي من، (لب بالا را کنار مي زند تا لثه ها را معاينه کند) خداي مهربون، (گوشه دهانش را کنار مي زند و دهانش را باز مي کند) آه خوبه، (با گوشه ديگر دهان نيز همين کار را مي کند) بدتر نشده (معاينه را کنار گذاشته و با صداي عادي)، نه بهتره، نه بدتر (آينه را کنار مي گذارد)، هيچ فرقي نکرده...» زنان فلج عادت داشتند آينه هاي خود را درآورند تا لثه هاي خود را مشاهده کنند، آرايش کنند، شانه هاي خود را درآورند، شانه ها و آينه هاي خود را گم کنند، کيف هايشان را باز کنند و در آن به دنبال چيزي بگردند. همه آنها کيف هاي بزرگي داشتند. بکت در انتخاب اين اشيا خست بيشتري به خرج داده است- دنيا انباشته از آدميان و اشياست و در خارج از اين دنيا تنها يک زنگ قرار دارد. هنگامي که بکت يک آينه، يک مسواک يا يک شيشه دوا را به کار مي برد، مي توان دريافت اين نشانگر دقت و وسواس وي در اين باره است. ويني شيشه خالي را به دور مي افکند و آينه را مي شکند. به هر حال دنياي ويني و ويلي دنيايي کاملاً بسته نيست زيرا اشيا دوباره در آن ظاهر مي شوند. «(مکث آينه را برمي دارد) اين آينه کوچک را برمي دارم، مي زنمش روي سنگ (اين کار را انجام مي دهد)، مي اندازمش دور...(آينه را به پشت سر پرتاب مي کند) اما فردا باز توي کيف پيدايش مي کنم، و بدون هيچ خراشي تا پايان روز من رو همراهي مي کنه.» چرا اشياي اين دنياي خاص دوباره ظاهر مي شوند؟ زيرا هنگام صبح پرستاران داروها را در کنار ميز فلج ها قرار مي دهند و براي آنها آينه و شانه مي خرند. بيماران آنها را درون کيف هاي خود مي گذارند، آنها را گم مي کنند، به دنبال آنها مي گردند و بالاخره آنها را مي شکنند. دنيا نه به انسان که به اشياي پيرامون آنها تقليل مي يابد. هر کسي که مدت زيادي را در بيمارستان، آسايشگاه يا زندان گذرانده باشد اين موضوع را قلباً احساس مي کند. دنيا به سادگي به يک کيسه پلاستيکي بزرگ انباشته از آينه، مسواک و شانه تقليل مي يابد. در دنياي تقليل يافته بکت، حتي مگسي که در اطراف در حال پرواز است براي مدت کوتاهي مورد توجه قرار مي گيرد؛ اين موضوع مهمي است، مانند کک در نمايشنامه «آخر بازي» که به صورت کلوزآپ مورد توجه قرار مي گيرد و اين در حالي است که آن کک توپ کوچک سفيدي را در ميان پاهاي کوچک خويش قرار داده است، اين نيز مساله مهمي است. در دنياي ويني و ويلي با هم بودن به اين معنا نيست که همديگر را ببينند يا بتوانند همديگر را ببينند. من در اتاق بيمارستان، بيماران فلجي را ديده ام که براي ماه ها مي توانستند حرف هاي يکديگر را بشنوند يا با همديگر صحبت کنند اما هرگز نمي توانستند يکديگر را ببينند يا حداقل فقط گهگاه مي توانسته اند همديگر را ببينند و آن هم وقتي بوده است که متکاهاي آنان به طرز خاصي قرار گرفته باشد و در اين وضعيت اغلب يکي از بيماران مي توانسته ديگري را ببيند در حالي که ديگري نمي توانسته او را ببيند. «نمي دونم از اونجا مي توني من رو ببيني يا نه؟ هنوزم نمي دونم .(مکث) نه؟ (به جلو مي چرخد.) البته مي دانم وقتي دو نفر باهم باشند (صدايش مي شکند) اين طوري (صداي عادي) معني اش اين نيست که چون يکي شان اون يکي را مي بيند، پس آن يکي هم او را مي بيند، زندگي اين را بهم ياد داده است....اين را هم...(مکث) زندگي لابد کلمه ديگري نيست.» اين دنياي تقليل يافته که اشيايي چند در آن دوباره ظاهر مي شوند، صداي زنگ تنها صدايي است که در آن از خارج به گوش مي رسد و اين دنيا از صداها انباشته است. بيماران تک گويي هاي خودشان را ادا مي کنند و روزنامه مي خوانند. تک گويي هاي ديگران براي آنها مثل صداي ويزويز است. روزنامه با صداي بلند خوانده مي شود اما هنوز صداي ويزويز از دنيا مي آيد و هرگز معنايي ندارد. روزنامه ها متعلق به زمان ديگري هستند و به همين دليل است که در بيمارستان ها انسان مي تواند روزنامه هاي فردا را درست مانند روزنامه هاي ديروز يا روزنامه هاي يک هفته قبل يا يک سال پيش بخواند. روزنامه ها در بيمارستان تاريخ ندارند. در بيمارستان اشتياق براي خواندن آگهي هاي کلاسه شده تجارتي به همان اندازه خبرها و تيترهاي صفحه اول است. آنها تنها صداي ويزويز هستند و هيچ گونه معنايي ندارند. ويلي با صداي بلند مي خواند؛ «حضرت عاليجاه...پدر روحاني....دکتر کارلوس هانتر در وان حمام فوت کردند.» ويلي با صداي بلند مي خواند؛ «جوان فعال استخدام مي شود.» باز هم ويلي با صداي بلند مي خواند؛ «جوان باهوش مورد نياز است.» در پرده دوم ويلي کاملاً فلج است. فقط مي تواند چشم هايش را بچرخاند. حالا ديگر زمان با سرعت هرچه بيشتر شروع به حرکت مي کند. زمان براي بکت چه معنايي دارد؟ ساده ترين تعريف براي زمان- قبل از اينشتين- مقايسه آن با نقاطي بود که روي خطي راست قرار گرفته اند. زمان متوالي است. وقتي به ما دو لحظه از زمان را بدهند، مي توانيم بگوييم يکي متقدم و ديگري متاخر است. اين زمان هم راستا در نمايش هاي «آخر بازي»، «آخرين نوار کراپ» و «چه روزهاي خوشي» رخ مي دهند. اين گذشت زمان به معناي پير شدن، فاسد شدن و مردن است. اين زمان شامل هر دو موضوع «متقدم تر» و «متاخرتر» است. اما بکت زمان ديگري را نيز به کار مي برد. شخصيت هاي بکتي زمان حال و گذشته را درمي يابند ولي همه آنچه در گذشته رخ مي دهد به شکل متقدم و متاخر رخ نمي دهد. هر چيزي که در گذشته بوده دوبعدي و البته در گذشته رخ داده است. حال گاهي قسمتي از آنچه مقدم تر رخ داده است در مواقع ديگر موخرتر است؛ يک انباري بود. ويني کسي را بوسيد. کسي او را بوسيد. مرد محترمي آمد. وي شاور يا کوکر نام داشت. ويلي به ويني پيشنهاد داد. کسي عروسکي داشت. آن دختر عروسکي داشت. موشي روي پاي دختر پريد. کسي شعري نوشت. ويني کسي را بوسيد. اينها هيچ کدام متقدم تر يا متاخر نيستند. به نظر مي رسد دنيايي که ويلي و ويني در آن زندگي مي کنند، گاهي در آن هيچ شکاف يا خلئي وجود ندارد و اين دنيا به گونه يي استوار با صداها، اشيا و خاطرات پر شده اند ولي همه اين صداها، خاطرات و اشيا ناپايدارند، آنها به گونه يي اتفاقي و بي هيچ مقصودي مانند خرت و پرت هاي لازم و غيرلازم در ته کيسه پلاستيکي چپانده شده اند. در اين دنياي استوار بکتي، استعاره يي اگزيستانسياليستي براي اولين بار و به شکلي کاملاً واضح پديدار مي شود؛ هوشياري همچون شکافي در وجود، اين چاله بي انتها وجود دارد. بکت در انتخاب خود از اشيا بسيار مصر است. ويني رولوري را از کيف خود بيرون مي کشد و در پرده دوم رولور روي پشته خاک قرار دارد. چرا رولور؟ دنياي ويني و ويلي دنياي بسته يي است. با اين حال انسان مي تواند از آن بگريزد. انسان مي تواند آن را رها کند. اما براي چه؟ در هر صورت زنگ به صدا درخواهد آمد ولي قبل از آنکه به صدا درآيد، شادي هاي بسياري وجود داشته است. بيچارگي ما هميشه برازنده شادماني هاي ماست. ويني تا گردن (مدفون و) فلج شده است. ويلي هنوز هم مي تواند بخزد اما ويلي قادر نيست تا محل ويني بخزد و خود را به او برساند ولي به هر حال قادر است به او نگاه کند. بنابراين شکافي در وجود قادر است به شکافي ديگر در وجود بگويد؛ «ويني من،» دنياي بکت قابل اثبات و دقيق است و تابع هر موشکافي حتي در رئاليسم است. اين نوع رئاليسم، فرارئاليسم و مادون رئاليسم نامگذاري مي شود. در يک نمايشنامه از بکت يک تعميم گسترده (آن موقعيت انساني تمام و کمال) هميشه با موقعيت فردي، واقعي و ملموس مطابقت دارد. آن موقعيت را هميشه مي توان نشان داد و مي توان به اجرا درآورد. در نمايش «در انتظار گودو» که در تونس به اجرا درآمد، درختي که شکوفه مي کند، درخت انجير بود. در زير درخت انجير دو فلاح که دشداشه پوشيده در بر داشتند در انتظار گودو بودند. اما نمايش در «انتظار گودو» در تونس اتفاق نمي افتد، نمايش «چه روزهاي خوشي» نيز در بيمارستان اتفاق نمي افتد، يا اينکه تنها در آنجا نيست که اتفاق مي افتد. Copyright: gooya.com 2016
|