شنبه 21 فروردین 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

تا دقايقی که از شما باشم، سروده‌ای از بتول عزيزپور

بتول عزيزپور
... ما در کتابی کهنه راه می‌رفتيم / و سينه / در سوسوی مُصَوت می‌سوخت / چَنگی‌ای ژنده / هيبتی نا مُيسّر / و هاتفی / کتيبه‌ها را پُر حرف می‌کرد / گام‌هائی که خيابان‌ها را نوشتند / امروز را به ياد نياوردند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




در سيزده سالگی که راه برَوَم
جُوف سال ِ بعد
از گلوی ِ شما دست خواهم شُست
لباس ها
روزها را
اين رو و آن رو در آوَردَند
تا دهانی دلسرد
قلم بر افسردگی بِرَاند
ما در کتابی کهنه راه می رفتيم
و سينه
در سوسوی مُصَوت می سوخت
چَنگی ای ژنده
هيبتی نا مُيسّر
و هاتفی
کتيبه ها را پُر حرف می کرد
گام هائی که خيابان ها را نوشتند
امروز را به ياد نياوردند

ای «هُو»
« يا کوه»
من بانوی ِ خودم
بی سوار ِ ذوالجناح
نه «هُو»
نه تُو
مرا در نيافت
هوای ِ تار ِ اين بکارت
آقای ِ ما را
از جمعه ها انداخت
يا کوه
با «هُو»
بی «هُو»
«مرا در نياب»

از اين رو
در هیأتِ خود مُيسّر شدم
تبسّمی که آسفالت ها را از گونه ها می رُوبَد
سرخْ شُدم ِ شهری است
که از خانه خالی نيست

لختی در فارسی
دروغ پاره پاره می کنند
اين همه دِقّ
در سينهْ
آوارهْ
ما را پشتِ سَر نمی گذارد رنج ِ باريک
« خ » يعنی خار
حدس بی ربطی است در رابطهء ما؟
خوار
خواب؟
خواب،
ژوليده تر از کتيبه ها
عَضله ها را فربه ترْ
نَرْ می کند
تا
هم چنان
با
« يا هفت و پانصد
يا قِصّه کوتاه »
ها ا ا آ...
ما دهانی هستيم که در کتابی کهنه راه می رفت می رَوَد؟!
رِيتم ِ سه حرف
« تا»ی ِ ترس
اُرفِئُوس
B لُوتوس
نَحو بَر آب
خاک ِ پاک
چاک چاک

نَه بَر يک حال
نَه بَر يک بال
حال،
در «ثلث»
مَحکوک و کُوکيم
بفرمائيد
روزگاری که شمائيد
کی سِپری می شويم؟

تِلو تِلو هوا
وَ الله الله ِ هاوَنْگاه
در ضمير ِ مار
پنج خمار
خاطره ها را حَدّ می زند
بُخار ِنزول
در شعر ِ قند پهلو
چَنگ از چَنگ
به جَنگ می بَرَد
سوئی تير
سوئی مير
سوئی پير
تير مير پير ؟

بَسی
بَسی
بَسی بسيار
اگر کَسی
از گَلوی ِ ما دست بشويد
باشيدن ِ پَرسه
هوا می خُورَد تا بَعدها
اين هم از سال ِ سه بُعدی ِ تمام نما
نه ديروز در فردا
نه امروز در ديروز
ديروز فردا
امروز اينک
نَک
عليه دستخط ها قيام بايد کرد
چند سينه با نلرزيديم به توافق خواهيم رسيد
تا دار ِ ديگر؟

خيال ِ بی تخیّل
حرفِ حسابت کُو؟
ای بازجو!
تَناپُوهر
اندوه گُستر
صُوت وُ مُوتِ سالگار ِ بی اختر!
اين من، اين مَعبَد
فکری به های هوی خود کُنيد
ای غروبان ِ نشسته برمعبر!

پائيز و زمستان ۱۳۸۸


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016