چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

يادی از علی‌محمد حق‌شناس، ناصر زراعتی و "بودن با بودگانی‌ها"، نوشته‌ای از سيمين بهبهانی در باره شعرهای دکتر حق‌شناس

علی‌محمد حق‌شناس
شايد خيلی‌ها ندانند که دکتر علی‌محمد حق‌شناس غير از زبان‌شناس‌بودن و ترجمه و تأليف کتاب‌های زبان‌شناختی و ادبی و نقد و...، شعر هم می‌نوشت و شاعر هم بود. به‌تازگی کتاب "ياد بعضی نفرات" (مجموعۀ نوشته‌های خواندنی سيمين بهبهانی در مورد شاعران و نويسندگان مختلف) به دست‌ام رسيده و مشغول خواندن آن‌ام. در اين کتاب، سيمين خانم نازنين، با همان سعۀ صدر هميشه‌گی و نگاه و زبان مهربانِ مادرانه، مطلبی دارد در مورد دفتر شعر دکتر حق‌شناس

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




زمان سريع ميگذرد و دوستان يکی‌يکی، به‌نوبت و بی‌نوبت، از اين دنيا می‌روند؛ تا کِی نوبت به ما برسد. از مرگ گزير نيست؛ که ديروزود دارد، اما سوخت‌وسوز ندارد. خوشا به حال آنان که از خود نامی نيک به يادگار می‌گذارند و بدا به حال آن کسان که تا هستند، آرزوی مرگ‌شان در دل‌هاست و چون رفتند، از آنان به زشتی ياد می‌شود!
از دکتر علی‌محمد حق‌شناس غير از ديدارهای گاه‌به‌گاهی در دفتر نشر آگاه در اوايل دهۀ شصت، هنگام انتشار «نقد آگاه»ها که متأسفانه چهار شماره بيشتر ادامه نيافت و در سال‌های ميانی و پايانی همان دهه، در «نشر دانشگاهی»، وقتی برای ديدار دوستان، به‌خصوص مصطفی اسلاميه به آن‌جا می‌رفتم و حق‌شناس آماده‌سازی و انتشار فصلنامۀ «زبان‌شناسی» را عهده‌دار شده بود و مصطفی مطالب آن را ويرايش می‌کرد و ديدارهای ديگر در نشست‌ها و گردهم‌آيی‌های فرهنگی و ادبی در تهران، دو خاطرۀ مشخص در ذهن‌ام زنده است:
در همان سال‌ها، دنبال جزوه‌ای بودم از ميس لمپتُن پژوهشگر مشهور انگليسی که خيلی سال پيش، با عنوان «سه لهجۀ ايرانی» دربارۀ لهجه‌های جوشقانی و ميمه‌ای و يکی از روستاهای دوروبر تهران نوشته‌بود و در سری انتشارات زبان‌شناسانۀ دانشگاه کمبريج منتشر شده‌بود و کم‌ياب و (بهتر است بگويم) ناياب بود. چون در يکی از ديدارها با دکتر حق‌شناس صحبت آن کتاب پيش آمد، گفت که نسخه‌ای از آن را دارد و هنگامی که با نااميدی تمام و با احتياط بسيار، از او پرسيدم که آيا ممکن است يک فتوکپی از آن را به من بدهد يا آن را چند روزی امانت بگيرم و خودم فتوکپی کنم؟ با گشاده‌رويی پاسخ مثبت داد و در ديدار بعدی، آن کتاب کوچک اما مهم و ارزشمند را برای‌ام آورد که من هم البته پس از فتوکپی گرفتن، صحيح و سالم پس‌اش دادم.
پاييز ۱۳۶۹ بود که مهدی اخوان ثالث از دنيا رفت. برای تشييع جنازه از منزل‌اش در خيابان زرتشت، پايين ميدان ولی‌عصر، راه افتاديم و تا گورستان بهشت‌زهرا رفتيم. پس از شستن جنازه و برگزاری نماز میّت، گفتند که قرار است پيکر او را به خراسان ببرند و کنار آرام‌گاه فردوسی به خاک بسپارند. (حکايت آن روز مفصل است که بايد زمانی آن را دقيق بنويسم.) در برگشت، در آن روز آفتابی پاييزی، با دکتر حق‌شناس هم‌راه شديم. من بودم و سه دوست شاعر (عبدالعلی عظيمی، احمدرضا قايخلو و رضا چايچی). هر پنج نفر سوار هيلمن قراضۀ کِرم‌رنگ من شديم و راه افتاديم. در راه، صحبت از اخوان بود. بيش‌ترين خاطرات را دکتر حق‌شناس داشت که از همۀ ماها بزرگ‌تر بود و بيش‌تر با آن شاعر بزرگ نشست و برخاست کرده‌بود. ميان راه، جايی در بيابان، به جويباری زلال رسيديم که کنارش انگور می‌فروختند. ايستاديم و مقداری انگور ياقوتی خريديم و در آن جويبار شستيم و زير آن آفتاب دل‌چسب، دور هم نشستيم و انگور خورديم. (گمان‌ام نان بربری تازه هم بود. شايد پنيری هم پيدا کرده‌بوديم...) طعم خوش آن انگور، پس از بيست سال، هنوز زير زبان‌ام هست. دکتر حق‌شناس ماجرای يک ميهمانی را از عصر يک روز تا بامداد روز بعد نقل کرد که اخوان نيز در آن مجلس بوده و به‌تعبيرِ معروفِ خودش «مثلِ پلنگ» بيدار مانده‌بوده و به‌نوبت نوشيده بوده و انواع دخانيات و تلخيات را به‌ترتيب، با آدابِ تمام، مزۀ نوشانوش خويش کرده‌بوده و حريفان را، يک‌به‌يک، از ميدان به در کرده‌بوده و خود هم‌چنان مشغول بوده‌است.
ماجرا را دکتر حق‌شناس با طنزی دل‌نشين تعريف می‌کرد.
در اين سال‌ها، دورماندن از ايران مرا از ديدن او و بسياری دوستان عزيز ديگر محروم کرده‌است. در سفرهای معدود و گاه‌به‌گاهی هم متأسفانه فرصتی دست نداد که او را ببينم؛ اگرچه هميشه از کارها و فعاليت‌های فرهنگی و ادبی‌اش و کتاب‌هايی که می‌نوشت يا ترجمه و منتشر می‌کرد باخبر بودم.
شايد خيلی‌ها ندانند که دکتر علی‌محمد حق‌شناس غير از زبان‌شناس‌بودن و ترجمه و تأليف کتاب‌های زبان‌شناختی و ادبی و نقد و...، شعر هم می‌نوشت و شاعر هم بود.
به‌تازگی کتاب «ياد بعضی نفرات» (مجموعۀ نوشته‌های خواندنی سيمين بهبهانی در مورد شاعران و نويسندگان مختلف) به دست‌ام رسيده و مشغول خواندن آن‌ام. در اين کتاب، سيمين خانم نازنين، با همان سعۀ صدر هميشه‌گی و نگاه و زبان مهربانِ مادرانه، مطلبی دارد در مورد دفتر شعر دکتر حق‌شناس. اين مطلب در تاريخ ۲۱ شهريور ۱۳۶۸ نوشته شده‌است.
فکر کردم به ياد و احترام دوست فرهيختۀ درگذشته، کم‌ترين کاری که می‌توانم بکنم تايپ و انتشار اين مطلب است در اينترنت.
با آرزوی شادی روان برای زنده‌ياد دکتر علی‌محمد حق‌شناس و بردباری برای بازماندگان و تن‌درستی و عمر دراز هم‌راه باعزّت برای سيمين خانم بهبهانی عزيز.

ناصر زراعتی
گوتنبرگِ سوئد

***

بودن با بودگانی‌ها
نوشتۀ سيمين بهبهانی

عزيزم حق‌شناس!
امروز ظهر اميد به خانه آمد و گفت که برای‌ات از دوستی هديه‌ای دارم. دفتر شعرت را گرفتم (البته با اندکی شگفتی). شنيده‌بودم که شعر هم می‌گويی، اما هرگز از زبان خودت نه اين «اقرار» را شنيده‌بودم و نه شعرت را.
مدتی‌ست تو را نديده‌ام: از هنگامی که پس از جراحی آن غدۀ کذائی‌ام، با جکی و بچه‌ها به سراغ‌ام آمده‌بودی. دوباره امسال به بيمارستان افتادم، به‌علت تصادف. مرگ را به چشم ديدم. يک لحظه فکر کردم که «ديگر تمام شد!» ـ لحظه‌ای بود که چهار متر آن سوتر از محل تصادف با سر به زمين آمدم و ديگر قدرت کوچک‌ترين جنبشی نداشتم. فکر می‌کنی در آن لحظه چه حالی داشتم؟ آرامش مطلق، شايد همان «نيروانه». نه پُر بودم، نه خالی؛ نه شاد، نه غمگين؛ نه انديشناک، نه آسوده‌خاطر؛ نه اميدوار، نه نوميد. اگر بگويم هيچ دروغ است، چون «هيچ» معنايی دارد؛ و در آن لحظه نه همه‌چيز بودم نه هيچ. بگذريم. هرچه بود لحظۀ کوتاهی بود. پس از اين لحظه، درد به سراغ‌ام آمد و زندگی دوباره آغاز شد. بيست روز در بيمارستان بستری بودم، يعنی روی يک تختخواب دومتری زندانی بودم. روزهای اول چيزی جز درد نداشتم. چندان به فکر آمدن‌ها و رفتن‌ها نبودم. مرفين گيج‌ام کرده بود، درحالی که دردم را آرام نمی‌کرد.
اما ده دوازده روز که گذشت، به فکر ياران افتادم ـ دوستان قديم، آن‌ها که تازه ديده‌بودم‌شان، آن‌ها که چندی نديده‌بودم‌شان؛ آن‌ها که به ديدن‌ام آمدند، و آن‌ها که نيامدند. در ميان نيامده‌ها، چند بار تو و جکی و بچه‌ها را به ياد آوردم. می‌دانستم که خبر نداشته‌ايد. می‌گفتم چه بهتر. باشد تا وقتی که به خانه بروم. نزديک هفت هفته از تصادف‌ام می‌گذرد. مدتی‌ست که در خانه استراحت می‌کنم. حالا خودم روی دو پا راه می‌روم، با کمی لنگی.
*
دفتر شعرت در چنين موقعيتی به دست‌ام رسيد. نگفته‌بودی که شاعری. يا لااقل به من نگفته‌بودی. می‌ترسيدم که بازش کنم. می‌دانی چرا؟ ما هرچه داريم، بيش از آن‌که از داشتن‌اش لذت ببريم، از احتمال از دست دادن‌اش وحشت داريم. دوستی‌ها هميشه هم‌راه اضطراب است. «مبادا چنين» و «مبادا چنان»! در حالی که دفترت در دست‌ام بود، اين «مبادا» به سراغ‌ام آمده‌بود: مبادا اين دفتر آن‌طور که من می‌خواهم نباشد. مبادا چهرۀ «حق‌شناس»ی را که تا حال شناخته‌ام مخدوش کند. اگر نثر بود، اگر نقد و نظر بود، اگر مبحث ادبی بود، اگر مربوط به زبان‌شناسی بود، هرگز چنين انديشه‌ای در من راه نمی‌يافت. اما برای شعر هميشه دست و دل‌ام می‌لرزد، حتی هنگامی که از دست و دل ديگران برمی‌آيد.
*
روی تخت افتادم و خواندم:
نان می‌جُستم چندی
و چندی نام
و حالا علم.
پس کِی تو را بجويم، ای عشق!؟
همان نخستين شعر آرام‌ام کرد و سرشار از حال و شور. کلامی بود از اين دست:
در کودکی، بازی
در جوانی، مستی
در پيری، سُستی
پس، ای عزيز! خدا را کِی پرستی؟
[«بودگانی» ۱]
همان دريغ را داشت بر خواسته‌ای ديگر، با کلامی امروزين، ساده‌تر و بی‌تکلف‌تر.
شعر دوم تصويری بسيار زيبا، تصويری سراسر حسی، از آن حالاتی که توان دريافت و نتوان گفت:
حالا
با قطره می‌توانم
از انتهای برگ بياويزم
در باد
لرزان.
[«بودگانی» ۲]
در کدام حال و شور به رقّتِ قطره‌ای شده بودی که از نوک برگ در باد بياويزی؟ با اين تصوير چه حسرتی می‌توانی در جان من و ديگران پُر کنی! برای چنين لحظه‌ای، برای چنين رقتی.
سومی هم تصويری حسی بود:
شبی که کاجی بودم
ديدم
باد
چه گَردِ سبزِ سرودی بر برکه می‌پاشيد.
[«بودگانی» ۳]
بايد کاج شد تا بتوان گردِ سبزِ سرودی را ديد که باد روی برکه می‌پاشد. اگرنه کاج می‌شوی، باری، به سبزیِ کاج باش.
و چهارمی: بی‌پول، هيچ‌بودن و بی‌هيچ، پول‌بودن را می‌گفت: يک معادلۀ جبری؛ چه از اين سو و چه از آن سوی، پوچی مطلق بود ـ با طنزی تلخ.
بی‌پول
هيچ بودم؛
آن هيچ هم نهادم؛
حالا
بی‌هيچ
پول‌ام.
[«بودگانی» ۴]
می‌دانی، می‌خواهم از بعضی صرفِ‌نظر کنم، حيف‌ام می‌آيد؛ می‌ترسم پاری را از دست بدهم.
اما مگر قرار است همۀ دفتر را بازنويسی کنم؟ عمداً ورق می‌زنم و بی‌ترتيب نگاه می‌کنم. نکته‌ها بسيار دقيق و موجز هستند. هيچ شعری خالی از يک نکتۀ ظريف يا يک تصوير دقيق نيست. و هيچ شعری را به دور از ايجاز کامل نمی‌توان يافت. آخر اين «يک لحظه» راه که «تا مرز بی‌نهايت» داری، و خود به درازی بی‌نهايت است، مرا وسوسه می‌کند، چنگ به دل‌ام می‌زند، زير لب می‌خوانم:
بر لبِ بحر فنا منتظريم، ای ساقی!
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين‌همه نيست....
از من
تا مرز بی‌نهايت
يک لحظه بود،
وان لحظه بی‌نهايتِ راهی بود.
[«بودگانی» ۱۹]
اين فاصلۀ کوتاه ميان لب و دهان را ببين که مسافت انسان تا بحر فنا، تا ابديت، را در خود دارد؛ يعنی اين‌همه نيست و اين‌همه هست!
باز پريشان ورق می‌زنم و روی اين شعر می‌مانم: «پروانه بود بايد...»:
پروانه بود بايد
تا ديد
هستی
از لای برگ‌های شناور
در نور
پروانه‌ای‌ست
با بال‌های روشن و تاريک.
[«بودگانی» ۹]
و باز از حافظ می‌خوانم:
گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
ورنه هر سنگ و گِلی لؤلؤ و مرجان نشود...
منظور يکی و منظر دوتاست. غرض قابليت ذات است:
«گوهر پاک ببايد...» يا «پروانه‌ای بود بايد...»
«آموختن نه»، راست می‌گويی، «از ياد خود زدودن» گاهی چندان دشوار است که بايد دو تا، نه، ده تا معلم داشت: يکی برای آموختن و نُه تا برای از ياد خود زدودن.
آموختن نه،
از ياد خود زدودن دشوار است.
اين را
آدم
وقتی که زنگ ياد
از ذهن می‌زدايد
می‌بيند.
*
بايد دو تا معلم داشت.
[«بودگانی» ۲۲]
آخر هنگامی که بر صفحه چيزی می‌نويسی، بر آن می‌افزايی؛ اما وقتی می‌زدايی، چيزی از صفحه را نيز با نوشته می‌زدايی. هنگامی که می‌خواهی فراموش کنی بايد پاره‌های تن‌ات، پاره‌های دل‌ات را، بتراشی و دور بريزی. اين‌ها را برای خودم می‌نويسم. برای اين‌که از خواندن شعرت تازيانه می‌خورم؛ بايد فريادی بکشم.
آيينه‌ای‌ست سخت خطاپوش
روی دوست:
با آن‌که من در آن
عمری‌ست خيره‌خيره به خود می‌کنم نگاه.
جز عکس آن‌چه هستم
در آن نديده‌ام.
[«بودگانی» ۲۹]
باز به ياد حافظ می‌افتم:
پير ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت ـ
آفرين بر نظر پاک خطاپوش‌اش باد!
در روی دوست می‌نگری و جز عکس خود نمی‌بينی و اين «عکس» چه ايهامی دارد!
باز هم نکته‌ای ديگر:
اين نکته را
وقتی که غنچه بودم
فهميدم:
تا لب به خنده وا نکنی
گل نمی‌شوی.
[«بودگانی» ۳۳]
مصرع آخر می‌تواند مَثَلِ ساير شود: آن‌قدر طبيعی‌ست که گمان می‌کنم پيش‌تر هم آن را شنيده‌ام و حال آن‌که اين صداقت سخن است که آن را در نظرم به صورت يک «اصل» جلوه می‌دهد.
هر بار عاشقانه‌نظرکردن را
از ياد می‌برم
دنيا به پيشِ چشم‌ام
بی‌غوله‌ای‌ست مأمنِ غولی به نام من.
[«بودگانی» ۳۵]
و من بارها چنين غولی بوده‌ام: جانا سخن از... و باز بارها بوده که «از اولين کرشمۀ بادامبُن به باغ» يا شايد زودتر از آن، حتا از اولين برفی که مثل شکوفه روی شاخه‌ها می‌نشيند، منتظر بهار بوده‌ام و «تا واپسين تبسم ختمی» در باغ رقصيده‌ام و اين «ختمی» حتا اگر آخرين گل پاييز نباشد، باز ختمی‌ست و پيام آخرين بودن را در نام خود دارد، حتا اگر «خطمی» باشد.
از اولين کرشمۀ بادام‌بُن به باغ
تا واپسين تبسم خطمی
در بزم ساليانۀ گُل
با برگ
می‌رقصم؛
آن‌گاه با ترنم پاييزی
از پای می‌نشينم
گل‌گون؛
با برگ.
[«بودگانی» ۴۴]
«در حضرت حقيقت» شط‌حيات عارفان را به خاطر می‌آورد. نکته‌ای‌ست کوتاه و پُرمعنی، با ضربی قاطع، هم‌ارج آن‌چه گفته‌اند، اما نه تکرار آن‌چه گفته‌اند.
در حضرت حقيقت
چيزی
واقع نمی‌شود:
آن‌جا
جمال واقع
ذات حقيقت است.
[«بودگانی» ۴۸]
در صفحۀ بعد اين شعر را می‌خوانيم که:
«بودن»
کمال «بايد» محض است:
بودن اگر نباشد
بايد چيست؟
[«بودگانی» ۴۹]
عرفان در اين شعر پذيرای فلسفه می‌شود و کريمانه جای خود را به او ميسپارد. وقتی به چيزی شک می‌کنی، يا ـ به‌زعم شاعرـ خود را به چيزی مُلزم می‌کنی، پس هستی. چنان که گفتم، هيچ شعری از اين دفتر خالی از تصويری يا نکته‌ای دقيق نيست. تصويرها و نکته‌ها گاه از نوع حسی و گاه از نوع فلسفی و به‌ندرت نيز از گونۀ ظنز هستند. بايد حس کرده‌باشی تا بگويی:
وقتی
با ابر می‌خرام‌ام
در باد،
رؤيای دشت عطشان‌ام
در خواب آفتاب.
[«بودگانی» ۱۷]
يا:
وقتی
با خيل اختران
در کاسۀ سپيده‌دمان
آب می‌شوم،
احساس می‌کنم
ديگر
تاريک نيستم.
[«بودگانی» ۲۵]
و بايد انديشيده‌باشی تا بگويی:
آدم
تا چشم خود نبندد
باور نمی‌کند
بی‌آن‌چه غيرِ اوست
کسی نيست.
*
اما
آيا آدم
با آن‌چه غيرِ اوست
کسی هست؟
[«بودگانی» ۲۴]
و نيز بايد با طنزی رندانه بر حرمان خويش نگريسته‌باشی تا بگويی:
يک روز
در نيمه‌راه زندگی از خود جلو زدم؛
حالا
ديری‌ست
وامانده‌ام به راه:
در انتظارِ خويش.
[«بودگانی» ۳۴]
و گاهی تصويرت چنان ساده، چنان معمول و چنان ملموس می‌شود که خواننده را گيج می‌کند. آرزو می‌کنی در واقعيت، صحنه را تماشا کنی. کودکی باشی باطراوت؛ سرشار از سلامت و زيباتر از هرچه زيبايی، که معصومانه از هستی لذت می‌برد:
وقتی خود نباشم
....
آن کودک‌ام که دارد می‌ليسد
انگشت چرب‌وچيل خودش را.
[«بودگانی» ۴۶]
دوست عزيز، دفترت کوچک است و کم‌حجم، اما بارها بايد خوانده‌شود. در حالات مختلف می‌توان به سراغ‌اش رفت. شعرها را می‌توان به خاطر سپرد و جای‌جای بر زبان راند. حشو ندارد. کلام از انسجام لازم برخوردار است. با هر ديد که بر آن بنگری و با هر قلم که در کف دوست يا دشمن باشد، ايراد لفظی و معنوی بر آن راه ندارد. وزن شعرها، در عين يک‌نواختی قالب، به‌لحاظ موسيقی ناشی از حرکات و سکون‌ها و ماهيت واژه‌ها، با ذات شعر سازگار می‌شود.
در پايان بايد بگويم غافل‌گيرم کردی و هنری تازه يا، بهتر بگويم، «چشمه»ای تازه نشان دادی که آغازی بسيار چشم‌گير است. بار ديگر از حافظ مدد می‌گيرم و می‌گويم: مبادا خاليت شکّر ز منقار! و، در ادامۀ اين راه و شگردهای ديگر آن، نيتت خير مگردان که مبارک فالی‌ست.

۲۱ شهريور ۶۸


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016