جمعه 19 آذر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"ايران يکپارچه" يعنی چه؟ جمعه‌گردی‌های اسماعيل نوری‌علا

اسماعيل نوری‌علا
حکومت اسلامی در ايران يک "حکومت ملی" (متعلق به آحاد ملت ايران) نيست، و در منطقه هم چنان رفتاری دارد که نان‌خوران‌اش حتی جرأت آن را پيدا کرده‌اند که اعلام دارند از ايرانيت ايران چيزی باقی نمانده و رهبران ايران اعراب حاکم بر ايران‌اند. در اين صورت ما چگونه می‌توانيم با داشتن اين "دشمن خانگی" در فکر نجات "يکپارچگی ايران" باشيم و تا آن حد پيش برويم که، برای تحقق همين هدف، در کنار "دشمن خانگی"مان بايستيم و، دون کيشوت‌وار، با بيگانگان مهاجم بجنگيم؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




esmail@nooriala.com

مدت ها است در اين فکر بوده ام که عبارت «تماميت ارضی ايران» (که تجزيه طلبان از آن بوی فاشيسم و، به اصطلاح خودشان، «شوونيسم فارس» را استشمام می کنند و، از سوی ديگر، مخالفان تجزيهء ايران به مناطق قومی و زبانی و مذهبی آن را به اصرار بکار می برند) چيزی را از واقعيتی که در نظر داريم جا می اندازد. نتيجه اينکه از يک سال پيش تصميم گرفته ام بجای «تماميت ارضی ايران» از «ايران يکپارچه» و يا «يکپارچگی ايران» ياد کنم. علت هم، لااقل برای خودم، روشن است: ايران تنها تکه ای خاک نيست که بخواهيم تماميت اش را حفظ کنيم. ايران يک سرگذشت، يک تاريخ و يک فرهنگ است که بر يک گسترهء جغرافيائی دائم التغيير آفريده شده و اکنون در مرزهای سياسی کنونی اش محصور گشته است. و تجربه نشان داده که «تغييرات ارضی» نتوانسته اند در آن مفهوم روشن تاريخی تغييری چشم گير ايجاد کنند. در اين صورت، يکپارچگی ايران، در جنبهء معنائی خود، از تماميت ارضی اش بر می گذرد و مردمان گوناگون ساکن در نقاط مختلف آن را بصورتی والاتر از هم سرزمينی، و در گستره ای که تنها در ذهن انسان معنا پيدا می کند ـ و، لذا، مفهومی انسانمدار است ـ بهم می پيوندد. يعنی، «ايران يکپارچه» آن کليتی است که بر فراز ترک و بلوچ و فارس و کرد و لر و عرب زبان بودن تک تک ما پل می زند و از هستی يگانه ای سخن می گويد که در اين همه رنگارنگی به وحدتی شگرف می رسد؛ آن سان که چه کرد باشی و چه ترک و چه عرب و چه لر، وقتی که در خيابان های جهان می شنوی که کسی صدا می کند: «آی! ايرانی!» تو سر بر می گردانی تا ببينی مخاطب صدا توئی يا شخص ديگری از همان «ايران يکپارچه».
آلمانی ها واژه ای دارند که زبان های ديگر نيز ناچارند همان را بکار برند: «گشتالت». شايد بشود با درهم آميختن چند مفهوم در زبان فارسی به معنای آلمانی اين واژه نزديک شد: نتيجه، کليت، طرحمندی، برآيند و غيره. در اين مورد مثال کوتاهی می تواند روشنگر مقصود باشد: يک «ساعت» تنها عقربه و پيچ و فنر نيست و اين «اجزاء» تنها در يک «يکپارچگی طرحمند» به ابزاری به نام ساعت تبديل می شوند، مفهوم ساعت يک «گشتالت» است. اجزائی معين، بر اساس طرحی معين، کنارهم قرار می گيرند و نتيجه کليتی می شود که با مجموعهء عددی و فيزيکی اجزاء متفاوت است. و، بنظر من، «ايران» نيز، در يکپارچگی اجزائش که در تطوری تاريخی کنار هم قرار گرفته و در يک کليت يکپارچه بهم متصل شده اند، يک چنين مفهومی انسانی است، چنبر زده بر فراز کوه و دشت و رود و دريای يک جغرافيا.

***

ساعت را به اجزائش تجزيه کنيد و آن اجزاء را در ظرفی بريزيد. همهء بازيکنان نمايش هنوز وجود دارند، اما از خود نمايش خبری نيست. ساعت مرده است. وقت گم شده است. هويت زمان از دست رفته است. و حال، همين ايران، حتی در همين شکل تکيده و سرزمين از دست داده اش، اگر منشاء هويت و شخصيت ما باشد، آيا نه اينکه بودنش ضرورت وجودی ما است و، در نتيجه، برای حفظ هويت خودمان هم که شده بايد حفظ آن را بر هر امر ديگری برتر بدانيم؟ و اگر بخشی از «ما» بخواهد تکه ای از اين جغرافيای تاريخی را از آن جدا کند و خود را نه ايرانی، که بهر اسم ديگری بخواند، آنگاه ما چگونه می توانيم با آن از «ايران مان» سخن بگوئيم؟ يا با آن برای «آيندهء ايران» همفکری کنيم، و راه و چاه مبارزه با دشمنانش را وابرسيم؟ جدا شدن از ايران جدا شدن از يک سرگذشت تاريخی است و اتخاذ هويتی تازه به دوران رسيده را می طلبد.
«جداسازی» و «تجزيه» کشتن «گشتالت» است و، در نتيجه، همهء اجزاء بايد در تصميم گيری نسبت به آن شراکت کنند. عقربه های ساعت نمی توانند خودسرانه اعلام جدائی کنند. اين کارشان بقيهء اجزاء ساعت را هم بی معنا و کارکرد می کند. و، به همين دليل ساده، جداسازی امری ساده و آسان نيست.
با نگاهی به ايران تاريخی، يا تاريخی که از آن ايران است، می توان ديد که در گسترهء اين پديده هزاران بار فرصت جدا سازی و جدا شدگی وجود داشته و تحقق نيافته است. انگار که ققنوسی در آتش بسوزد و از خاکسترش جوجه هاش همو را بازآفرينی کنند. در اينجا نظرم به آن «يکپارچگی ِ» تاريخی و فرهنگی است که اخباری اينگونه را معنا می بخشد: حملهء اعراب نومسلمان به ايران، حملهء مغول به ايران، تصرف شمال غربی ايران بوسيلهء روس ها و سپس شوروی ها، جدا شدن افغانستان غربی از ايران، جدا شدن بخشی از بلوچستان ايران و انضمام آن به پاکستان نوتأسيس به دست انگليس ها.
مگر نه اينکه در مرکز اين اخبار هميشه چيزی به نام «ايران» وجود دارد که شکست می خورد، غارت می شود، اندامش پاره پاره می شود، اما هنور و همچنان هست؟ مگر نه اينکه می گويند پس از سقوط ساسانيان تکه های مختلف کشورشان در خلافت گستردهء اسلامی مستحيل شد؟ مگر نمی گويند که در دوران سلسله های غزنوی و سلجوقی و مغول و تيموری ديگر ايرانی وجود نداشته است؟ مگر نمی گويند که تنها شاهان نوشيعهء صفوی بودند که، پس از ده قرن، ايرانی نوين را بوجود آوردند؟ اگر چنين بوده باشد چگونه بايد توضيح داد که ايرانيان، برخلاف مردم عراق و سوريه و لبنان و فلسطين و شمال افريقا، زبان عربی را نياموختند و به اعتبار آن عرب نشدند، تاريخ شان قمری نشد، و ديری نگذشت کخ ميترا و مهرشان از دل حافظ و مولوی شان شعله ور شدند؟ و چگونه بايد توضيح داد که، کمتر از قرنی گذشته از فروپاشی حکومت صفوی و پيدايش فرصت هرج و مرج و تجزيه، سلسلهء قاجاری ظهور می کند که بزرگان ترک زبانش بعنوان «شاهان ايران» تاج بر سر می گذارند و شاعران درباری شان می کوشد تا از شاعران فارسی زبان دربار شاهان غزنوی تقليد کنند؟
بله، درست است که نام «ايران» را رضاشاه پهلوی احياء و رسمی کرد اما آيا او «ايرانيت» ما را هم از هيچ اختراع کرد يا بيرون کشيد؟ و چگونه است که وقتی شاهان قاجار از «ممالک محروسهء ايران» سخن می گفتند و به نامش سکه و تمبر می زدند از اين هراس نداشتند که ممکن است ايران به آن «ممالک» تجزيه شود و هر گوشه برای خود سازی بزند؟ حتی چگونه است که وقتی مغول ها و تيموريان از آسيای مرکزی براه افتاده و بر شمال غربی ايران و سراسر آسيای صغير مسلط شدند، آنگونه که زبان مردمان اين قلمروی گسترده را عوض کردند، داستان تصرف شرق و شمال مديترانه و شمال افريقا و عرب شدن همهء ملل گوناگون ساکن در آن مناطق در اينجا تکرار نشد و شاه اسماعيلی که خود به ترکی شعر می گفت و فرمان صادر می کرد به فکر ايجاد «کشور ترکان» نيفتاد و کوشيد تا ايران را از حافظهء تاريخ بيرون کشد و در مقابل ترکان عثمانی کشوری را بوجود آورد که ايرانی باشد، نه ترک و نه عرب؟
****
اشتباه نشود؛ «ايران يکپارچه» به معنای انکار ظلم و تبعيض منطقه ای يا قومی هم نيست و گوشهء چشمی به مشت آهنين و چکمهء چرمی نظاميان «حکومت مرکزی» ـ که اغلب برآمده از همهء اقوام ساکن ايران، و بخصوص اقوام ترک زبان، بوده اند ـ ندارد. نه خواهان نفی سياست های رفع تمرکز است و نه مبلغ سياست های نافی رنگارنگی فرهنگی مردمانی که بر اين خاک زندگی می کنند. در واقع، به گواهی تاريخ، يکپارچگی رنگارنگ ايران را زور بوجود نياورده است که بخواهيم با زور آن را از ميان برداريم.
«ايران يکپارچه» حتی از صورت بندی سياسی اين سرزمين نيز فراتر می ايستد و اموری همچون تمرکز و عدم تمرکز حکومتی، فدراليسم غير قومی و زبانی و مذهبی، يا تمرکز فشردهء حکومتی نيز در قبال «حفظ آن» فرعی می شوند. چرا که هاضمهء تاريخی اين سرزمين نشان داده است که می تواند حوادث تلخ را بگوارد و «نظم طبيعی و هميشگی» را ديگرباره جاری سازد. مثلاً، بنگريم که هم اکنون بر اين خاک باستانی حکومتی متمرکز و فاشيستی مسلط است که، بنا بر اقتضای طبيعت فاشيسم، خواستار زدودن رنگارنگی است و هر آنچه را که در آفاق کوچک ذهن اش با فهم و درک و ارزش های او همخوانی ندارد غيرخودی و حتی گاه بيگانه می شمارد. اما اين يک واقعيت تعميم پذير و هميشگی نيست و تجربهء تاريخی نشان مان می دهد که چنين ذهنيت کنترل کننده و فاشيستی با ذهنيت فرهنگی ايرانيان خوانائی ندارد و تنها بر اثر شرايط تحميل شده بر کشورمان بوجود آمده و به سنت رايج حکومتی کنونی مبدل گشته است.
در اين راستا بيائيد به يک نمونهء روشن رجوع کنيم و برای اين پرسش کوچک پاسخی در خور بيابيم که فرق ميان ِ، مثلاً، ستارخان و پيشه وری چيست؟ چرا آن يکی در اوج ضعف حکومت مرکزی به «مرکز حکومت» لشگر می کشد تا مشروطه و قانون اساسی و دولت مدرن مرکزی را در اين کشور قرار کند؟ و چرا اين ديگری از نمايندگی مجلس ملی ايران تن می زند، به آذربايجان می رود، فرقهء دموکرات را بوجود می آورد، و مآلاً باعث جدائی موقت خطهء آذربايجان از بقيهء خاک ايران می شود؟ کدام اين دو بر اساس«وضع طبيعی» در تفکر ايرانی عمل کرده اند؟ و در فاصلهء سه دهه ای ِ بين انقلاب مشروطه و ماجرای فرقه دموکرات چه رخ داده است که آذربايجان ايران پناه ما به خطهء تسلط گروهی جدايی طلب تبديل گشته است؟

****

به نظر من، اگر ايران را بحال خود رها کنند، تجربهء دو هزار و پانصد سالهء اين مردم حاکی از کارائی برتر حکومت های غير متمرکز و توانائی های نهفته در خودگردانی های مناطق مختلف است. اين روش که با آفرينش ساتراپی های عهد شاهان سلسلهء ماد بنيان نهاده شد و سپس، به دست کورش بزرگ و داريوش هخامنشی، به کمال ديوانسالارانهء خود رسيد، چنان کارا بود که نه تنها بوسيلهء سلسله های اشکانی و ساسانی، که بدست متصرفان قلمرو حکومت آنان، يعنی اسکندر و سلوکيدها و خلفای اسلامی و ايلخانان مغول و تيموری نيز ادامه يافت و در لحظهء تولد ايران نوين، در قانون اساسی مشروطه بصورت پيش بينی مجالس شورا و حکومت های ايالتی و ولايتی، قانونيت مدرن يافت، هرچند که با پيدا شدن همسايگانی تازه (همچون شوروی در شمال و انگلستان در شرق و جنوب) و تحريکات دائم آنان امکان متحقق شدن اين پيش بينی ها فراهم نشد.
می خواهم بگويم اين قاعدهء کار بوده است و تنها وقتی وقتی «بيگانه» در کنار مرزهای ما ظهور می کند و به دلايل مختلف سياسی و اقتصادی می کوشد تا خود «ايران» را منتفی سازد آنگاه، ايدئولوژی های ضد «ملت گرائی» و نافی هويت های گسترده در کار می آيند تا خام انديشان را شستشوی مغزی دهند، در ذهن شان نسيانی تاريخی را مسلط سازند، و از آنان عروسک هائی برای پيشبرد مطامع خود بسازند. و اين حقايق آنگاه عريان و علنی می شوند که بيگانه، به طمع منافعی بالاتر، دست از پشت عروسک هايش بر می دارد و آنها را در برابر مردم شان تنها می گذارد.
نمونه ای بياورم. هم اکنون ما در آذر ماه هستيم و چند روز ديگر ۲۱ آذر (که در رژيم گذشته «روز نجات آذربايجان: خوانده می شد) از راه می رسد. من، برخلاف همهء تبليغاتی که از کودکی با آن مواجه بودم، هرگز فکر نکرده ام که در دههء بيست شمسی، اين ارتش قدر قدرت شاهنشاهی بود که آذربايجان را به ايران برگرداند. اگر دچار فراموشی نشده باشيم می توانيم به ياد آوريم که همين ارتش، تنها چهار پنج سال پيشتر از آن، در نخستين حمله های نيروهای متفقين، سلاح بر زمين گذاشته و تسليم شده بود، سربازان بخود رها شده بودند و برخی شان در خيابان ها گدائی می کردند. تيمسارانی را شخصاً می شناسم که بزدلانه از مراکز ارتشی گريخته بودند. چنين ارتشی چگونه چهار پنج سال بعد به جنگ تجزيه طلبان آنچه که «حکومت ملی آذربايجان» خوانده می شد برخاست و «سر ايران» را به تنش برگرداند؟ نه! چنين کاری ممکن نبود اگر ارتش شوروی که پشتيبان تجزيه طلبان بود، بخاطر منافعی که در جائی ديگر يافته بود، آذربايجان را به آسانی ترک نمی کرد؛ و نيز اگر مردم آذربايجان خود به مخالفت با حکومت پيشه وری بر نمی خاستند. آذربايجان را ارتش شاهنشاهی به ايران بازنگرداند؛ اين مردم آذربايجان بودند که، در پس تجربه ای تلخ و دردناک، عزم بازگشت سرزمين شان به ايران تاريخی را در دل پروراندند و در دست های خويش جاری ساختند.
در اينجا قصد من بهيچ روی تخفيف فداکارهای ارتشيان کشورم، نه در هنگام تصرف ايران بوسيلهء متفقين و نه در جريان پيدايش حکومت پيشه وری، نيست. اما به يقين می دانم که بی خواست مردم آذربايجان بازگشتی در کار نمی بود. اين نکته نيز که بازی درست و به جای دولتمردان ايران در صحنه های سياسی بين المللی باعث شد که شوروی خام شده و نيروهای خود را از شمال ايران پس بکشد نافی نظرات من نيست و حتی آنها را با قدرت بيشتری تثبيت می کند.
می خواهم نتيجه بگيرم که در ايرانيان هيچ کجای اين کشور تمايلی «درون زاد» برای جدا شدن از «ايران يکپارچه» وجود ندارد، بی آنکه کتمان کنم که حکومت های مرکزی، بخصوص در يکصد سال اخير، گاه به خاطر وجود تهديد واقعی تجزيه و گاه از سر اشتباه و بی خردی و ميهن ستيزی ـ چنانکه توضيح خواهم داد ـ، بر مردم نواحی کشور ظلم و تبعيض روا داشته اند، بی آنکه اعتقاد داشته باشم اين نامردمی ها ريشه در گرايشات نژادی و قومی داشته و حاصل ستم تيره ای از اقوام ايرانی عليه تيره های ديگری باشند.

****

اما امروز داستان تازه ای در کار آمده؛ چرا که آن «بيگانه» تبديل به «دشمنی خانگی» شده است که هرچه می کند و می گويد عليه يکپارچگی ايران از آب در می آيد و روندی را می پيمايد که در دو قطب گستردن نارضايتی های داخلی از يکسو، و دعوت کشورهای دور و نزديک به توطئه چينی عليه کشورمان، از ديگر سو، عمل می کند. آنگونه که می بينيم اين بار «ايران يکپارچه» را نه تنها خطراتی بيرونی، که عواملی درونی نيز، تهديد می کنند.
در ظاهر امر می بينيم که از يکسو مغرب زمين (بخصوص امريکا و اسرائيل) در هراس از اتمی شدن حکومت اسلامی و شعله ور کردن جنگ های مذهبی در منطقه، تجزيهء ايران را، بعنوان يک امکان، بر روی ميز عملياتی خود دارند و به جولان تجزيه طلبان منطقه ای ميدان می دهند، از سوی ديگر، ترکيه و روسيه، که همواره کفتاروار بر سر جنازه ظاهر می شوند اکنون نيز دندان تيز کرده اند و، از ديگر سو، به استناد همين اسنادی که اخيراً از جانب «ويکی ليکز» منتشر شده، همسايگان و هم منطقه ای های عرب ما، که خطر بالقوهء نيرو گرفتن حکومت اسلامی متجاوز را با پوست و گوشت خود احساس می کنند خواهان نابودی ايرانند. بدينسان، اين بار اگر دشمن بيگانه خود به سراغ مان نيامده است اين دشمن خانگی همگان را به تکه پاره کردن کشور دعوت می کند.
در اينجا و اين زمان، من از تجزيه طلبانی که می خواهند در برکه های کوچک ادای نهنگ را درآورند و بوی رياست جمهوری مادام العمر و وزارت و وکالت کشورهائی نيم وجبی مست شان کرده می گذرم چرا که اعتقاد دارم که هم ميهنانم اين معادلهء ساده و ابتدايی را به خوبی می دانند که حاصل چنان «روز مبادا» ئی چيست. براستی هم که در اين تجزيه و نابودی، مردم مناطق مختلف ايران، بهر زبانی که تکلم کنند و بهر مذهبی که اعتقاد داشته باشند، کدام سود را می برند؟ آيا بلوچ های ايران در پيوستن به بلوچستان پاکستان وضعيت بهتری خواهند داشت؟ آيا مردم آذربايجان در پيوستن به شرق ترکيه، به آناتولی عقب افتاده و تا گلو در لجن خرافه فرو رفته، ترقی خواهند کرد؟ يا در پيوستن به آران (که با تقلب خود را آذربايجان شمالی می نامد) بهرهء بيشتری دريافت خواهند داشت؟ مردم عرب زبان جنوب ايران چه؟ آيا در همين نزديکی های تاريخ مان رفتار لشگريان صدام را با آنان نديده ايم؟ آيا خرمشهر و آبادان از آن آنان نبودند و در زير آتش بمباران های صدامی نسوختند و مردم زحمت کش شان آوارهء شهرهای ديگر نشدند؟
تجزيهء ايران فاجعه ای با ابعاد مهيب و تصور ناکردنی است و به همهء همين دلايلی که آوردم است که می پندارم همهء معتقدان به يکپارچگی تاريخی و فرهنگی (و سپس سرزمينی ِ) ايران، بايد که آن «عوامل و دشمنان درونی» را که موجب قرار گرفتن ناخواستهء ايران و مردم آن در لبهء چنين خطری می شوند، يا شده اند، بشناسند تا نتيجه و تصميمی درست در مورد آيندهء سرزمين شان بگيرند.
اين ضرورت بخصوص در آنجا جنبهء حياتی بخود می گيرد که، با کمال تعجب، کسانی را می بينيم که، بر اساس همهء آنچه که گفته شد، به اين نتيجه می رسند که، پس، در شرايط کنونی، بايد از فروپاشی نظام اسلامی جلوگيری کرد و حتی، در برابر تجزيه طلبان، در کنار آن ايستاد.
اما، به نظر من، اين بزرگ ترين خطا است اگر در برابر به مخاطره افتادن «ايران يکپارچه» بخواهيم به جای روياروی شدن با حکومت اسلامی و برداشتن اين مهمترين مانع يکپارچگی ايران، روی حکومت اسلامی (در همهء صور قابل تصورش) حساب باز کنيم يا بخواهيم تقويت اش کنيم؛ چرا که عامل اصلی آفرينش اين خطرات خود حکومت اسلامی است که ادامه اش ظلم و تبعيض را نهادينه تر می کند، تمايلات جدائی طلبانه را آب و نان می دهد، همسايگان دور و نزديک را به فکر چاره جوئی در برابر تهديدهای تروريستی آن می اندازد و تجزيهء ايران را بعنوان يک راهکار ممکن بر روی ميزهای تصميم گيری شان قرار می دهد.

****

حکومت اسلامی در ايران يک «حکومت ملی» (متعلق به آحاد ملت ايران) نيست، به ارزش های ملی ايرانيان وقعی نمی نهد، با آنان رفتار غاصبان و فاتجان بيگانه و از خارج آمده را پيشه ساخته است، ثروت های آنان را به ثمن بخس می فروشد و آتش می زند، و در منطقه چنان رفتاری دارد که نانخورانش حتی جرأت آن را پيدا کرده اند که اعلام دارند از ايرانيت ايران چيزی باقی نمانده و رهبران ايران اعراب حاکم بر ايرانند. در اين صورت ما چگونه می توانيم با داشتن اين «دشمن خانگی» در فکر نجات «يکپارچگی ايران» بدست اينان باشيم و تا آن حد پيش برويم که، برای تحقق همين هدف، در کنار «دشمن خانگی» مان بايستيم و، دون کيشوت وار، با بيگانگان مهاجم بجنگيم؟
ما اگر ذره ای واقع بين باشيم بايد از خود بپرسيم که حکومت اسلامی، در برابر تجزيهء کشورمان، از چه چيز ايران دفاع خواهد کرد؟ و اصلاً کدام امکان را در برابر نيرومند ترين ارتش های جهان دارد، نيرويی که برای ويران کردن کشور ما آماده گشته است و مرتباً نيز از جانب همسايگان مان (از عربستان گرفته تا امارات و...) به اين کار ترغيب می شود؟ و ما ـ در اپوزيسيون خارج کشور ـ کدام نيرو را داريم که بتوانيم در آن «روز مبادا» در کنار حکومت اسلامی از کشورمان دفاع کنيم؟ اين چه رجز خوانی بيهوده ای است که فکر چاره را به عقب می اندازد و جادهء مبارزه با رژيم اسلامی را سنگلاخ می کند؟
ما اگر دوستدار ايران، معتقد به يکپارچگی آن، و مخالف تجزيه و از هم گسيختگی آن هستيم چاره ای نداريم جز اينکه هرچه زودتر دامن همت به کمر بسته و در برابر اين حکومت ايدئولوژی زده «مابه ازا»، «بديل» و «آلترناتيو»ی مدرن و امروزی بوجود آوريم که بتواند جهان را، و بخصوص همسايگان ايران را، قانع کند که چارهء کارشان اضمحلال ايران و فروپاشی يکپارچگی آن نيست و ويرانهء دچار جنگ های داخلی شده ای در سراسر شمال خليج فارس هرگز منافع هيچکس را تأمين نمی کند.
ادامهء حکومت اسلامی يعنی فقر و بدبختی بيشتر مردم، تکه تکه شدن کشور آن هم همراه با کشتار های نژادی و قومی و مذهبی، و نيز ويرانی سراسر آن به دست نيروهای بيگانه ای که چارهء کار خويش را در بلند مدت در نابودی رژيم اسلامی ِ نشسته بر ايران، و در نتيجه خود ايران، می دانند.
در اين ميان، پندار متمايل به «حفظ رژيم اسلامی بخاطر حفظ يکپارچگی ايران» اشتباه محاسبه ای دردناک است که هرچه زودتر بايد عواقب تلخ آن را بر همگان، چه ايرانيان و چه مردم کشورهای جهان، آشکار ساخت.
در منطق من، اين مهم نه به دست نيروها و شخصيت های منفرد سياسی، که تنها به دست يک «آلترناتيو ِ» مورد وثوق ملت ايران ممکن می شود. چرا که يک ايران مدرن، سکولار و معقول که رفاه و آسايش ملت اش را در نظر دارد، می تواند دوست همهء کشورهائی باشد که از دست حکومت اسلامی و توطئه های آن به جان آمده و می خواهند مرض را با کشتن مريض مداوا کنند.

با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
NewSecularism@gmail.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016