یکشنبه 13 شهریور 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

یادی از علی اشرف درویشیان، فریادپیر قصه گو، درآغوش اقیانوس، عرفان قانعی فرد

5:30 عصر ، از تلفن ، صدای خسته دوستی برآمد ، درپاسخ به پیام تلفنی ام ، گفت که در ایستگاه قطار منتظر من است. او چند روزی است میزبان علی اشرف است ، نویسنده سالهای ابری ، آبشوران و قصه های کردی و همان پیر سینه سوخته کانون نویسندگان ، بی اختیار دچار هیجان شده بودم ، آخر در دیدار با دوست ، یک لحظه آرام و قرار ندارم...درایستگاه قطار که مردمان چشم آبی و سفید چهره سیدنی ، خسته از کار روزانه ، در آغاز شب تعطیل راهی منزل بودند :اما تازه شور جوانی ، گُر گرفته بود و به دیداری می رفتم...انگار کسی را نمی دیدم ، خداخدا می کردم که زود برسم و بیشتر با او حرف بزنم ، از همه چیز و همه جا....آخر در اینجا با کسی آنچنان عیاق نشده ام ، تنها صبوری دل تنگ و نا آرامم شده است یاد و خواندن بعضی چهره ها و آشنایی با برخی اندیشه ها.....صبح ها گرفتار معیشتم وو ظهر ها در بند دانشگاه و شبها در خلوت و سکوت در جستن فرصتی برای نگاشتن، در آرامشی که گویی ، ملیجک آوازه خوانی، ترنم بهاری نو سر می دهد ! بسته اند

دراین افکار بودم و از پنجره قطار شتابان ، که در میان درختان شهر خاموش سیدنی ، هر از گاهی سوتکی می زد ، بیرون را تماشا می کردم ، خورشید بر بام بندر پهلو گرفته بود و کم کم به غروب می رفت ، درختها را می نگریستم که هر از آن ، صحنه ها در برابر چشمانم تغییر می کرد . پس از دو ساعتی ، به ایستگاه آخر رسیدم ، چهره خسته و چشمان منتظر آن دوست را دیدم ، که خیره به رفت و آمد مردمان غریبه می نگریست. دراتومبیل او فقط به لحظه دیدار فکر می کردم و او هم پکی به سیگارش می زد و از پنجره دودش را به بیرون حواله می کرد ، غروبی دلتنگ و سرد ، که نسیم درختان سر سبز جاده را به رقص در آورده بود و صدها مرغک دریایی آزاد، جیر جیر کنان به هر سو بال و پر می گشودند، غروبی در آغوش اقیانوس مواج...

گرد ا گردش میهمانان مشتاق و دلتنگ نشسته بودند ، یاد همان صحنه غم انگیز شهر "بم " افتادم که دور و بر ش را کودکان یتیم گرفته بودند و به شنیدن پدر قصه گوی داغ دیده ، گوش می دادند و یا برایشان زیر لب آواز کردی می خواند ، اما با یک تفاوت ، آنان نوباوگان آتی ساز وطن بودند و اینان پیران گوشه نشین غربت ، اما هر دو چشم به انتظار فردای میهن که شاید بهاری برسد ، بعد این همه خزانی که درویشیان در آثارش وعده می دهد!
چهره اش را بوسیدم ، ولی نه بوییدم! ، بوی ایران داشت ، بوی وطن ، بوی خاک زادگاهم...چون به تعبیری با او همشهری ام و هم زبان ، مانند محمد قاضی و ابراهیم یونسی و....، "کاک چونی ؟ "گفتنش انگار واژه گم شده من در شهر بود ، که مدتهاست جز تلفن زدن مادر رنجورم ، به آن زبان سخنی نمی گویم!



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




از ملاطفت و مهربانی اش ، ذوق زده شده بودم ، چهره بعضی یاران و هم رزمان او و نور چشمان درخاطرم زنده می شد..." محمود دولت آبادی ، سیمین بهبهانی ، محمد علی سپانلو ، سید علی صالحی ، محمد رضا باطنی ، کاظم کردوانی و....."

آری ، دنیایی حرف و سخن در ذهن عجول و شتابانم تلنبار شده بود .....غذای سفره " کوفته کردی " بود ، اما او که سالهاست درکردستان و کرمانشاه ، سخنرانی و ندارد و قصه نمی گوید، گویی ممنوع است درمیان همزبانان مهربانش ، لب به زبان مادری بگشاید و دست به نوشته بردنش هم با محاق سانسور و کینه و عتاب. همچو پدری دل سوخته و نگران ، از کانون می گفت ، شرح حال پریشان نویسندگان، بیداد پیدا و پنهان زمانه ، گرفتاری مردمان چشم به انتظار ، سایه های تلخ رایگان ، هر از چند گاهی از نهان خانه ای سینه پر صدایی را می شکافد!...
علی اشرف ، از میهمانان جدا شد و در پستوی خانه ، ضبط کردن صدایش را پذیرفت ، تا فریاد و غوغای درون سینه اش را مانند قاصدکی خوش خبر ، باز گوید.....خبر از وطن و مردمانش ، خبر از زیر گنبد مینای مه آلود و ابری میهن . به سوالاتم نگاه می کرد و عینکش را روی بینی جابجا و بعد تمرکز و ادای کلام. اعترافش سخت نیست اگر بگویم ، از تواضع و فروتنی و شرافت و حرمت این جهان سوز رند ، بعض داشتم ، از سر جوانی و شتاب عاشقانه شرمسار بودم. چند دقیقه از نصف شب گذشت که به او و شب خاطره انگیزش بدرود گفتم !..عین آن شبی سرد که روشنک داریوش را دربیمارستان رها کردم....انگار همیشه در غربت این شبها برایم خلق می شوند و تکرارش محال !

درراه بازگشت ، درایستگاه خلوت قطار ، تنها ی تنها نشستم ، با ذهنی آشفته ، بی هیچ ریا و دروغ یا با هیجان و مبالغه ، خود زنی می کردم و به خویش می گفتم " چرا چنین باید ؟...چه باید کرد ؟ و...دراین بیداد زمانه ، سی و چند سال درزیر سقف با عشق نشستن و نوشتن ، کار کمی نیست و یا اندک ثمری !، آنگاه برخی، حتی از آواز این میراث داران فرهنگ و هنر ، سخت وحشت دارد و هراسان است. شرح دیدار امشب را می نوشتم. گوییا دیدن کسی همچو علی اشرف در این کنج دور ، آسان به دست نمی آید....هر جند او آمده است تا یکشنبه شب در کتابخانه مرکزی سیدنی ، حرف و سخنش را باز گوید ، قصه بخواند و فریادش را دراقیانوس مواج ، به گوش همه عالمیان برساند،راست می گفت : قلم نویسندگان ایران ، زنده است ! ( نوشته شده در صبح 12 اکتبر 2004 – سیدنی)


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016