Monday, Feb 5, 2018

صفحه نخست » شاهزاده پهلوی؛ شخصیت فردی و هویت سیاسی، مهدی خلجی

ghalamro_020418.jpgمهدی خلجی - قلمرو

پنج سالم بود که آقاجون را گرفتند و به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بردند؛ طلبه سی‌ساله‌ و خوش‌بیانی که منبری گرم داشت و سری سپرده به رهبر انقلابیون، آیت الله خمینی. به دعوت آقای پیشوایی، امام جماعت مسجد امام صادق، در خیابان خوش، بعد از نماز ظهر و عصرِ روزهای واپسین ماه رمضانِ دوران پهلوی، بالای منبر می‌رفت و در فضایی ملتهب و مضطرب، سخنرانی می‌کرد. از خوف آن‌که مبادا همان روزهای اول منبر و مسجد تعطیل شود و این فرصت مذهبی برای بسیج مردم علیه حکومت از دست رود، پدرم نامی از رهبرانِ انقلاب نمی‌برد و تند و توفانی بر حکومت نمی‌تاخت؛ تا آن‌که بعد از شب‌های احیاء، اطلاعیه آیت الله خمینی را خواند و مردم را به شور آورد.


بعد از منبر ظهر بیست و هفتم رمضان، نهم شهریور سال 1357، آقاجون با آقای پیشوایی، میزبان افطار آن شبش، به خانه او رفت. عصر آن روز، مأموران برای بازداشت مهمان به خانه میزبان ریختند. این جزئیات را بعدها از زبان پدرم و در حلقه دوستانش می‌شنیدم؛ وگرنه جز تصویری مات و محو از آن زمان در خاطره‌اش نماند. فقط این را می‌دانم که آن پسرک پنج‌ساله‌ای که من بودم، خبر زندانی‌شدن پدر را به خوبی فهمیده بود.

به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید


مادرِ ترک‌زبانِ پدرم را «ننه» صدا می‌کردیم. من فرزند ارشد پسر ته‌تغاریش، ارج و منزلتی نگفتنی در دلش داشتم. نازپرورده عشقی علاحده‌ ننه بودم و دائم در دست و دامن‌اش. طی دو ماهی که آقاجون در حبس بود، بیشتر شب‌ها را به آغوشش می‌رفتم و تا خوابم ببرد، به حرف‌های زیرلب‌اش گوش می‌دادم: یکی درمیان یا قربان‌صدقه من می‌رفت یا از ته دل نثار شاه را نفرین‌ می‌کرد و او را مسئول اسارت پسر بی‌گناهش می‌دانست. در لابه‌لای کلمات‌اش هم گاهی گریه می‌ریخت. بعضی وقت‌ها طاقت‌اش طاق می‌شد، فرش را کنار می‌زد و روی زمین می‌خوابید: «بچه‌ام روی زمین زندان خوابیده، من چطور روی تشک بخوابم؟»


هر بار فقط سه نفر از خویشان درجه اول زندانی، حق ملاقات با او را داشتند. یک بار هم، عمو میرزا، ننه و من را برای دیدن آقاجون برد. هنوز آن اتاق بزرگ را پیش چشمانم می‌بینم، دور تا دورش، صندلی خالی است، زندانیان را می‌آورند، هُرم و هوای همهمه‌ نفس را بند می‌آورد، هر زندانی‌، از زیر نگاه زندان‌بانان به سمت خانواده‌اش می‌شتابد. ننه را می‌بینم که بی‌امان اشک می‌ریزد، کراوات یکی از مسئولان زندان را در مشت می‌گیرد و بک‌بند می‌کشد، می‌نالد و با فارسیِ مختصرش این جمله تکرار می‌کند: «الاهی خدا تختِ شاه رو سرنگون کنه، بچه من رو آزاد کنین». کراوات که کشیده می‌شود، گره گردن‌ِ زندان‌بان تنگ‌تر و تنفس دشوارتر می‌شود. او هم به ناله و لابه می‌افتد که «مادر کراواتم را ول کن».


زندان‌بانِ کلافه در کابوس‌هایش هم جوخه داری در انتظار خود نمی‌دید؛ نمی‌دانست که چند پگاه دیگر، تیغ‌های تیز و تشنه خلایق، برهنه و بیزار به خیابان می‌ریزند و حریصانه بر سر و دست خدایان و خادمان قدرت می‌بارند، تیغ‌هایی دوزخ‌وش که هفت دریای خون هم از عطشناکی‌اش نمی‌کاهد.


و همین‌طور آن سیدِ سالخورده امام جماعت مسجدِ امام صادق؛کجا در خیال پیرمرد می‌گنجید که در همان سال‌های اول پس از انقلاب، به فرزند نوخاسته‌اش اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق می‌بندند و مستحق مکافات مرگ می‌شمارند و داغ و دردی بی‌درمان بر دل‌ او می‌نهند.

دیو چون بیرون رود، فرشته درآید؟»

پدرم با سودازدگان شورشگر و پرشور و بی‌شمار، هم‌رنگ و هماهنگ شده بود در خواب و بیداری، فکر و ذکری جز سرنگونی نظام شاهنشاهی نداشت. فعالیت و گفت‌وشنودها و رفت‌وآمدهای سرآسیمه و رمزآمیز، بر فضای خانه و و محیط مناسبات اجتماعی سایه می‌انداخت. جهان در جنگ دو قطب «دیو»، محمدرضاشاه پهلوی، و «فرشته»، «امام خمینی» خلاصه می‌شد. در خیالات خردسالی من، شاه، هم‌چون نهایت نیروی اهریمنی نقش می‌بست. بیست و ششم دی‌ماه شاه از ایران رفت. پنجم مردادماهِ سال 1359 هم در قاهره درگذشت. به محض آن‌که مخبر رادیو فارسی بی بی سی خبر این یا آن را خواند، پدرم از جا پرید. هجوم هیجان قرارش را گرفت. بی‌اختیار همه به کوچه رفتیم. همسایه‌های ما در محله آبشار هم بیرون ریخته بودند. جشن جمعی مردم در این‌سو و آن‌سوی ایران، شب را سفید می‌نمود.


رسانه‌های جمهوری اسلامی، به قصد اثبات حقانیت انقلاب و حکومتِ پی‌آیندش، از دوران پیش از انقلاب سیمایی سیاه می‌ساختند. دستگاه رسمی تبلیغات، از هیچ ترفندِ کهنه و نویی نمی‌گذشت و در امر مقدّس ذهن‌شویی توده‌ها مرز و محدودیتی را به رسمیت نمی‌شناخت. انقلابیون، چنان شیدا و شیفته دستاوردِ خویش بودند که انقلاب 57 حادثه‌ای شبیه بعثت پیامبر اسلام می‌خواندند. در الاهیات اسلامی، بعثت آخرین پیامبر، رشته زمان را برید و تاریخ بشر را به دو نیم شکافت: عصر «جاهلیت» در برابر دوران «اسلام»، یکی در حاکمیتِ «طاغوت» دیگری تحت حکومت «الله». نهضتِ اسلامی نیز زمانِ وجودی امت را دوپاره ساخت: جاهلیتِ پیش از آن و نورانیتِ پس از آن.


سال‌ها گذشت و بسیار چیزها رفت. هنوز نه تلویزیون‌های ماهواره‌ای را می‌شناختیم و نه اینترنت خبری داشتیم؛ ولی دروغ‌ و دغلِ حاکمان و روزی‌خوارانِ خوانِ آنان از چشمی‌ پنهان نمی‌ماند. عقل سلیم، از تکرار تصویر سیاه و سفید از دورخ‌های پهلوی/ اسلامی، مبتلای جنون می‌شد، زبانِ تبلیغات و توجیهات رسمی، دیگر از پس اقناعِ انقلابی‌های متعهد هم برنمی‌آمد.


در دهه دوم جمهوری اسلامی، بنیاد شهید، به صرافتِ تهیه آمار و فهرست دقیق کشتگان سیاسی دوران محمدرضاشاه پهلوی افتاد. مسئولان در کسب و ثبت رسمی چنین اطلاعاتی دو هدف را پی می‌گرفتند: سندسازی برای اثبات ادعای مکرر و مصرانه آیت الله خمینی مبنی بر این‌که سلطنت پهلوی، ده‌ها هزار مخالف سیاسی را کشتند، و آن هزاران«شهید» هزینه پیروزی انقلاب شد. قرار دادن خانواده‌های آن «شهدا» تحت چتر حمایتی بنیاد ظاهراً هدف دوم بود.


از جمله، عمادالدین باقی، کارمندِ آن‌ سالیانِ بنیاد شهید، موظف به تحقیق و گردآوری اطلاعات شد. سال‌ها بعد، او توانست نتایج این تحقیق رسمی را برای عموم فاش کند. باقی در کتابِ بررسی انقلاب ایران از صنعتِ تاریخ‌سازی ایدئولوژیک و زبانِ کذب حاکمان و دستگاه تبلیغات جمهوری اسلامی پرده برداشت. هم‌چنین در سخنرانی‌اش با عنوان «جعل تاریخ» سازوکار آمارسازی به قصد فریب افکار عمومی را شرح داد.


یکی از نتایج چشم‌گیرِ تحقیق باقی آن بود که در فاصله پانزده خرداد 1342 و بیست و دو بهمن 1357؛ جمع کلِ کسانی که به دلایل سیاسی، در زندان یا خیابان، اعدام شدند یا جان باختند، از حدود 3164 نفر فراتر نیست و ارقام ادعایی آیت الله خمینی و حکومت، اغراقی هدفمند و گمراه‌کننده بیش نیست. (بررسی انقلاب ایران، تهران، سرایی، چاپ دوم، 1383، صفحات 428 - 433)، به عبارت دیگر، کمیت کل قربانیان سیاسی ربعِ قرن پهلوی را قابل قیاس با آمار همه قربانیان جمهوری اسلامی نیست؛ بل‌که آن بیست و پنج سال را فقط می‌توان با یک قلم فتوای خمینی سنجید که طی چند شبِ تابستانی 1367، اوین را غریقِ خون هزاران زندانی خود ساخت.


از بس در راه رفت و برگشت مدرسه‌ام این جمله آیت الله خمینی بر روی دیوار کوچه بوعلی سینا می‌دیدم، انگار با همان اسپری و خط ناخوش و درشت بر دیوار ذهن‌ام حکّ شد: «اگر کسی با نهضت همکاری نکند، یا جاهل است یا سوء نیت دارد.» بزرگ‌ می‌شدیم و چشم و گوش‌مان بازتر می‌شد. کم کم عکس این جمله را صادق‌تر می‌یافتیم؛ کارگزاران و ذوب‌شدگان حکومت ولایی یا جاهل می‌نمودند یا بدخواه.

خواندنِ تاریخی نانوشته
در فقدان یا فقر سنت تاریخ‌نگاری علمی، باید به آثار تاریخی نیز با احتیاط نزدیک شد، یک‌جا دل به داوری‌ها و داده‌های آن نداد، ولو آن‌که شمایلی پژوهشی داشته باشند. پژوهندگان مستقل با کمبود منابع مکتوبِ معتبر مواجه‌اند و تنها جاعلان حقیقت و مورخان قدرت دسترسی آسان و آزاد به اسناد و بایگانی‌های مهم دارند. رژیم‌های تمامیت‌خواه به ایجاد چنین محیط مساعدی نیاز دارند تا اذهان عمومی را آماج تگرگ بی‌درنگِ دروغ‌های تبلیغاتی و تاریخ‌سازی‌های ایدئولوژیک کنند و قوه تشخیص درست از نادرست و راست از ناراست را ازِ شهروندان بگیرند.


مهاجرت به خارج از از فرصت‌های نادری است که مجال گریز شهروند را از امواجِ فلج‌کننده تبلیغاتِ تمامیت‌خواهی فراهم می‌آورد. او به جایی دور از تیررس تسلیحات و تبلیغات رژیم پناه می‌برد و برای کاویدن و آزمودن عقل و وجدان خود فراغت بالی لازم می‌یابد
. چندین نسل، از تیره‌های و تبارهای مختلف با تاریخ و تجربه فردی و جمعی متفاوت، جامعه مهاجر ایرانی را می‌سازند؛ از رئیس جمهوری معزول تا کارگرِ تهیدست بهائی. در تقابل با تاریخ تحمیلی و تبلیغاتِ تک‌ساحتی رژیم، به انبوهی مهاجر برمی‌خورد که روایت‌هایی چندآوایی‌تر از تجربه مشترک به دست می‌دهند و تصویریِ دموکراتیک‌تر و دربرگیرنده‌تر از خاطره جمعی و حافظه ملی می‌سازند. رودررویی مهاجرانی قرار می‌گیرد که شاهدان محذوف و مطرود تاریخ‌اند. گوش فراسپردن به این زبان‌های گویای تجربه زیسته گاهی زمین ذهن را زیر و زبر می‌کند و بازسنجی و بازنگری در عقائد یا افکارِ نیازموده و بدیهی‌انگاشته را به نیازی عقلانی و ضرورتی اخلاق بدل می‌گردد.


گفتن ندارد که گام نخست، شجاعت در اندیشیدن، تمرّد از تقلید و پرهیز از پیروی خواست دیگری. بدون ترک نابالغی خودخواسته، آزمودن تصورها و تصدیق‌های تصلب‌یافته آرزوی محال است.


جابه‌جایی جغرافیایی خودبه‌خود به پختگی و استقلال فکری مهاجر نمی‌انجامد؛ مهاجرانی را دیده‌ایم که ذهنیت تک‌سویه و مطلق‌گرای گذشته را وانمی‌گذارند و جمود فکری و رکودِ روحی‌شان حتی تَرَکِ اندکی از ماجرای مهاجرت برنمی‌دارد.

روزنامه‌نگاری و گفت‌وگو
روزنامه‌نگاری آدم را به دیدن دیگری و لمس آتش حادثه یا هم‌زدن خاکستر آن وامی‌دارد. ِ طی کار روزنامه‌نگاری در پنج سالِ اول مهاجرت‌، توانستم با حاملانِ و راویان گوناگونِ خاطره‌های فردی و جمعی دیدار کنم و از دریچه هر داستانی به کشف و شهود عوالمی عظیم و ناشناخته برسم.


در سال 1383، آخرین سال کارم در رادیو فردا، به مناسبت بیست و پنج‌سالگی انقلاب ایران سلسله برنامه‌ای رادیویی ساختم، در بیست بخش، هر بخش بیست دقیقه، با عنوان «سقوط پادشاهی و انقلاب ایران». برای این برنامه هم با پژوهش‌گران و هم با دیوان‌سالاران و کارگزاران سلطنت محمدرضا شاه پهلوی ده‌ها مصاحبه کردم.


از طریق ایرج گرگین، سردبیر رادیو، برای شهبانو فرح پهلوی درخواست مصاحبه فرستادم. حوالی یک غروب، تلفن خانه زنگ خورد: «سلام من فرح پهلوی هستم.» بیش از نیم ساعت، با لحن و حالتی خودمانی از کار و بار و تبارم پرسید. طبعاً از پدرم یاد کردم و از سابقه مبارزات ضدسلطنتی و حبس‌اش گفتم. حس می‌کردم در سکوتی دعوت‌کننده به حرف‌هایم گوش می‌دهد. چند روز بعد، مصاحبه رادیویی را ضبط کردم و دقایقی از آن را در بخش دوم برنامه گنجاندم، در کنار صدای محققانی چون غلامرضا افخمی، سید جواد طباطبایی، عمادالدین باقی، و محمد توکلی طرقی.


تنها ارتباط مستقیم من با خاندان پهلوی همین بود تا این‌که سال 1388 سررسید و «جنبش سبز» برآمد. یک روز، برای مصاحبه با تلویزیون الجزیرة به استودیوی آن در واشنگتن رفتم که دمِ در اتاق انتظار، شاهزاده رضا پهلوی را دیدم، در آستانه رفتن به روی صحنه برای مصاحبه. دقایقی کوتاه به سلام و احوال‌پرسی پرداختیم. با وجود داشتن دوستان نزدیکِ مشترک، دیگر فرصتی برای دیدار دست نداد، تا همین زمستان که ده‌ها شهر ایران به صحنه نمایش اعتراض‌های عمومی بدل گردید.


در جریان تظاهرات و اعتراضات اخیر، شعارهای تازه‌ای توجه‌ها را جلب کرد: اعلام برائت از اصلاح‌طلبان، ابراز پشیمانی از شرکت در انقلاب، طلب شادی برای روح رضا شاه پهلوی و هم‌چنین، اظهار هواداری از شاهزاده رضا پهلوی.


حمایت علنی تظاهرات‌کنندگان داخل کشور از شاهزاده پهلوی، در عمل، مانوری برای به رخ کشیدن پایگاه اجتماعی‌اش گردید، نه در میان شمال شهرهای تهران که در خیابان شهرهایی مانند قم که کارگاه و زرادخانه ایدئولوژیک نظام به شمار می‌رود.


در واکنش به اعتراضات، دو جناح اصول‌گرا و اصلاح‌طلب، با لحنی متفاوت موضعی واحد گرفتند و دوشادوش همدیگر در برابر آن ایستادند.


نام و نشانِ پهلوی، انکار آشکار جمهوری اسلامی و اصلاح‌طلبی یک‌جاست. در نتیجه، اصلاح‌طلبان برای رقابت با اصول‌گرایان در بازتولید تبلیغات پهلوی‌ستیزانه حکومت انگیزه‌ای‌ کافی داشتند و برای «عقب‌مانده» جلوه دادن برنامه سیاسی شاهزاده پهلوی فرصتی را از دست نمی‌داند. جمهوری اسلامی چهل سال است که وجود مخالفانی چون او را یا از بیخ نادیده می‌گیرد و از ناتوانی آن‌ها برای اثرگذاری در داخل کشور ابزار اطمینان می‌کند.

«سلطنت‌طلبی»: پیش به سوی گذشته
.شخصِ «سلطنت‌طلب» را شاید بتوان با چنین ویژگی‌هایی بازشناخت: کسی که علاوه بر تمنای براندازی نظام جمهوری اسلامی، خواهان احیای سلطنت و به تخت و تاج رساندن ولیعهد سابق است، و جز احیای شکل برافتاده سلطنت، بدیل دیگری برای حکومت کنونی نمی‌شناسد، به تاریخ معاصر، و بل‌که به سراسر تاریخ ایران به طرزی مطلق‌گرایانه و مانوی می‌نگرد، به راحتی از نظریه‌های توطئه تأثیر می‌پذیرد، آن‌ها را به جای سند و گواهِ تاریخی به کار می‌برد، شخصیت فردیِ پادشاه یا پیشوا را مهم‌ترین عامل پدیدآورنده و شکل‌دهنده تحوّل تاریخی و تغییر سیاسی می‌انگارد، عواطف و احساساتش نسبت به شخص پادشاه یا خویشان و خاندان سلطنت، از جنس شخصیت‌پرستیِ مذهبی و قدیس‌باوری مؤمنانه است، به علوم جدید سیاسی و اجتماعی و تاریخی وقع چندانی نمی‌گذارد، باکی از روشنفکر‌ستیزی و روشنفکری‌گریزی نمی‌ورزد، فاقد کارنامه‌ای کامیاب در خلق نخبه‌ فکریِ وفادار به سلطنت و پشتیبان و پایگاه نظری مشروعیت و ماندگاری آن است، گرایش خود را به روایتی انحصارگرایانه، استثناباورانه و نژادگرایانه از ناسیونالیسم نمی‌پوشاند، و حتّی دست اگر دهد، آن را مایه‌ای برای تفاخر می‌سازد، تا بتواند از گفت‌وگو با دیگری، گشودگی به روی دیدگاه‌های رقیب یا متفاوت، تعامل و همکاری با گروه‌های دیگر روی می‌گرداند و ارزشی اصیل و استراتژیک برای آن نمی‌شناسد.


نه لزوماً این شاخصه‌ها تنها علائم حیات و هویت یک «سلطنت‌طلب» است، و نه وجودشان به سلطنت‌طلبان منحصر می‌شود. برخی یا همه ویژگی‌های پیش‌گفته را در طیف‌ها و جریان‌های دیگر سیاسی هم می‌توان دید.


آیا نقد و نفی عقائد و آمال سیاسی چنین فردی برای ذهنِ تحصیل‌کرده و منطقیِ امروزی دشوار است؟ نه.


«بازگشت‌ناپذیری» (l'irréversibilité) نه یکی از وجوه و اوصاف زمان، که عین زمانیتِ (temporalité) زمان است. بنابراین، بازگشت به روزگار رفته سلطنت همان‌قدر محال است که بازگشت به صدر اسلام یا عصر علی بن ابیطالب. هم‌چنین، اگر کوشش برای برنامه یا طرحی، طی چهل سال به هیچ نتیجه‌ای نینجامید، به حکم عقل سلیم باید از آن دست کشید و سیاست و رویکردی تازه و متفاوت در پیش گرفت. اصرار بر تکرار و تداوم تجربه‌ای ناکام، تنها تأکیدی است بر بطلان و بیهودگی آن سعی.


یکی از چالش‌های نخستین و بنیادین ایده احیای سلطنت، توجیه مشروعیتِ آن است. نه فقط احیا که خودِ سلطنت پهلوی بحرانِ مادرزادی مشروعیت داشت و الان که به پشت سر می‌نگریم، سقوط آن را چندان عجیب و نامعقول نمی‌یابیم.


دست‌کم از زمان صفویه به این سو، تشیع، پشتوانه اصلی مشروعیت سلطنت گردید و تنها با تأیید علمای عصر، نائبان عام امام معصوم بود که حکم سلطانِ شیعه برای قاطبه رعیت مطاع به شمار می‌رفت.


رضاشاه با کودتای سوم اسفند و به ضرب زورِ نظامی سلطنت قاجار را برانداخت و از پی‌اش، بنیاد سلسله‌ای نو را نهاد. ولی تصرفِ قهرآمیز قدرت نبود که برای سلطنت پهلوی، بحران مشروعیتی همزاد خود آن سلطنت پدید آورد؛ چه دست‌کم در تاریخ ایران بعد از اسلام، انتقال قدرت همواره با قهر و غلبه صورت می‌گرفت و جهد نظری برای تدوین نظریه مشروعیت، نه در عالم سنّی ثمری داشت نه در بستر شیعی.


از واپسین دمی که پیامبر برآورد تا همین امروز، دارالاسلام، در کمال استیصال، با معضل مشروعیت، دست به گریبان دارد. میوه آن همه جهد نظری و جهادِ عملی برای مسلمان امروز، تثبیت اقتدارگرایی عثمانی در پوشش دموکراتیک اروپایی در ترکیه است، یا ولایت فقیه در ایران یا سرباز کردن زخم‌ عقده خلافت با داعش و القاعده. مسلمانان تا کنون نتوانسته‌اند ریشه‌های درونی بحران مشروعیت سیاسی را از میان ببرند.


اما عامل علی‌حده‌ای که مشروعیت سلطنت پهلوی را مخدوش می‌نمود، از اروپا و تجدّدش می‌آمد. رضاشاه و محمدرضاشاه، هر دو، مدرنیزاسیون را با سکولاریزاسیون عجین و قرین دانستند، و تضعیف نهاد روحانیت و نقش حقوقی و اجتماعی دین را شرط لازم و هزینه ناگزیر تشکیل دولت مدرن قلمداد نمودند.


طبق متمم قانون اساسی مشروطه، «مذهب رسمی ایران، اسلام و طریقه حقه جعفریه اثنی عشریه است. باید پادشاه دارا و مروج این مذهب باشد.»


ایرانیان از این‌که در میان کشورهای اسلامی پیشاهنگ و پیشگامِ مشروطه‌خواهی‌اند به خود می‌بالند. ولی این تقدم تاریخی توأم با توانایی در تدوینِ قانون اساسی منسجم و کارآمدی توأم نگردید. تا امروز ایران تنها کشور مسلمانی است که قانون اساسی‌اش، مذهب رسمی کشور را نه اسلام که یکی از مذاهب آن می‌داند.


گذشته از آن، پایبندی پهلوی‌ها، مثلاً به اصل دوم متمم قانون اساسی، چه پیامدهای احتمالی می‌داشت؟ تعهد به این‌که «در هیچ عصری از اعصار، مواد قانونیه آن ]مجلس مقدس شورای ملی[ مخالفتی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیرالانام نداشته باشد»، تشخیص ناسازگاری قوانین با شریعت به «علمای اعلام» و پنج تن از «مجتهدین و فقهای متدین» واگذار گردد؟


تنها نقض و نادیده گرفتن این اصول قانون اساسی بود که پیشبرد برنامه توسعه حقوقی و اجتماعی را برای سلطنت پهلوی امکان‌پذیر ساخت (از جمله در زمینه برابری زن و مرد). مشروعیتِ شیعی حکومت با رویه روحانیت‌ستیزی دولت و سکولاریزاسیون حقوقی و سیاسی سازگاری نداشت. این بغرنج در چارچوب سلطنت دو پادشاه پهلوی بی‌چاره و حلّ‌ناشده ماند. بدین سان، اعتبار و معنابخشیِ نهادِ سلطنت کم کم زوال یافت، تنش میان دولت و نسل‌ِ نو و طبقه نوپدید متوسط شهری دامن گسترد، و متحدّان تاریخی‌ آن، یعنی روحانیان و بزرگ‌ مالکان، نه پناه و پشت که در برابرش ایستادند و کمر به نابودی‌اش بستند.


به واقع، پیروزی انقلاب پیش از محو تدریجی وجاهت سنّتی‌ سلطنت و دگردیسی آن به آمیزه‌ای از عناصر ناهمساز و زمان‌پریش (anachronistic) بخت و امکان چندانی نداشت.

معایب مشابه اصلاح‌طلبان و سلطنت‌طلبان
آوردیم که حلاجی و نقّادی رویکرد سیاسی سلطنت‌طلبی آسان می‌نماید، ولی ذهن عقلانی و وجدان اخلاقی خرده‌ای را از دیگری نمی‌گیرد که به وجود همان عیب و نقص در خود آکاه است. انسجام فکری مقتضی پرهیز از کاربردِ ابزاری و بازیگرانه اصول و ثبات‌قدم در مسیر آن‌هاست.


«جمهوری اسلامی» با وقوف به ضرورت مشروعیت، به عادت همیشگی لاف و گزاف گفتن روی آورد، در قیاس با رقبای سیاسی و فکری، بنیادگرایان مسلمان همواره «هم این هم آن» را دارند، به تنهایی واجد همه آن‌چیزهایی که خوبان همه دارند، و شعارِ پوچِ سر دادند که «بهترین راه‌حل‌ها برای همه مسائل بشری» در خزانه ایدئولوژیک آن‌ها موجود است. بر این الگو، جمهوری اسلامی، مدعی مشروعیت سنّتی، ولایت فقیه، و مشروعیت دموکراتیک هردو شد تا نه اصالت اسلامی‌اش را به پرسش بگیرند و نه در پیشرفت معجزه‌آسایش در مصرف هرچه مدرن است، تردیدی روا دارند.


کارزار نظری و کشاکش اجتماعی-سیاسی مردم و دولت، طی چهار دهه گذشته، شاهد صادقی است بر پوچی و پوکی ادعاهایی از این دست. حتی برخی لایه‌های مذهبی و روحانی نیز، چشم عقل خویش را گشودند و بُن و باطنِ بدوی و نمرودی ولایت فقیه را عیان و عریان دیدند.


دیری است که نقاب حقانیت از چهره حکومت برافتاده است، با فقر فکری و فرهنگی ایدئولوژی اسلامی، تباین عمل و ادعای سیاست‌گذاران و تصمیم‌گیران کلان کشور، فسادِ فراگیر، قانون‌گریزی، دین‌ناشناسی و اخلاق‌ستیزی در ابعادی بی‌سابقه و ویرانگر.


حال، استمرار ایمانِ اصلاح‌طلبان به مشروعیت دینی یا دموکراتیک جمهوری اسلامی را یا باید نشانه ضعف قوه عاقله‌ آنان گرفت یا علامت بیهوشی وجدان اخلاقی‌شان. این فرض بدگمانانه بعید به نظر می‌رسد. قرائن می‌گویند حکومت خود سرمایه ایمان به حقانیت آن را به غارت برده و دیگر حتی گرفتن و یافتن ردّی از اعتقاد خالصانه و صادقانه بدان سهل نیست. فرض واقع‌بینانه آن است که اصلاح‌طلبان با علم به عدم مشروعیت جمهوری اسلامی برای دوام و قوام آن در تاب و تکاپویند. در نظر ایشان، نه بطلانِ محض مشروعیت حکومت دلیل موجهی برای تغییر آن است، نه سیاهه سیاهکاری، سرکوب، ستمگری و ناکارامدی رژیم. تغییر رژیم به طور مطلق گزینه‌ای نامطلوب است؛ هم‌چون اصل موضوعه یا خط قرمزی که مذاکره و مناقشه برنمی‌دارد.


اگر نادیده گرفتن فقدان حقانیّت و مشروعیت حکومت کنونی موجّه است، چرا همین درباره سلطنت ناموجّه باشد؟ چرا فقط در برخورد با براندازان است که ساحرانِ حکومت عصای مشروعیت را در میان می‌افکنند و آن را ماری غول‌آسا در چشم ناظران می‌نمایند؟ چرا گزینه سلطنت‌ تنها به خاطر بحران مشروعیت، ساده‌لوحانه و واپس‌مانده قلمداد شود؟ اگر فقدان مشروعیتِ نهادِ سلطنت، چه تفاوتی معنایی و مبنایی با فقدان مشروعیت نهادهای جمهوری اسلامی، مانند ولایت فقیه، دارد؟


خرده دیگری که به ویژه اصلاح‌طلبان از ایده سلطنت‌طلبی می‌گیرند به عنصر وراثت در سلطنت و بی‌اعتباری امروزیش برمی‌گردد.


البته مانند بسیاری از مردم، انتقال قدرت از دالان وراثت را نه در نظر پذیرفتنی می‌دانم و نه در عمل با سازگار با مقتضیات دولت مدرن.


در عین حال، می‌دانیم که اصلاح‌طلبان هنوز آیت الله خمینی را از تابوت تابوها بیرون نیاورده‌اند. به خیانت‌ها و جنایت‌های او آگاهی تمام دارند، ولی نقادی اخلاقی و سیاسی آشکار از کارنامه‌ خمینی را تهدیدی برای هویت سیاسی خود می‌شمرند و ضربه‌ای مهلک به ارزش سهام خود در بازار بورس قدرت تلقی می‌کنند. در عوض، به جای نقادی خمینی، از عقائد خودکامه و انسان‌ستیزانه‌اش تفسیرهای تصنعی و «فتوشاپی» ارائه می‌دهند، مدام از آن «امام خمینی واقعی» دم می‌زنند که فقط نزد آنان است. فرض مشترک هر دو جناح اصلاح‌طلب و اصول‌گرا آن است که برای تصرف قدرت، میراث‌داران معنویِ آیت الله خمینی از همه شایسته‌تر و برازنده‌ترند. ولی سند انحصار وراثت خمینی به نام اصلاح‌طلبان ممهور است. در مسابقه بر سر میزان تبعیت از آرمان‌های «امام راحل»، تظاهر مزورانه به خمینی‌گرایی را از حد می‌گذرانند.


از نظر اصلاح‌طلبان، میراث معنوی خمینی ارزشی بی‌بدیل دارد. این میراث اکنون به مناصب سیاسی و منابع اقتصادی بدل شده و دل بریدن از آن خطر سکته سیاسی را افزایش می‌دهد.


اصلاح‌طلبان بیست سالی است که مشغول سرمایه‌گذاری‌های کلان بر روی نوه بنیانگذار جمهوری اسلامی هستند، تا مگر اعجاز نام و نسبِ خمینی و «ژنِ خوبِ» وی، بیمه‌ و بلاگردان آن‌ها گردد و اتصال مستمر آن‌ها را به شبکه قدرت و حاکمیت تضمین نماید و رشته‌ای محکم برای پیوند همیشگی با هسته سخت جمهوری اسلامی در دست آنان بگذارد. «علامه آیت الله سیّد حسن خمینی»، جز آن‌که خلف خونی خمینی است، چه سرمایه‌ای اندوخته یا هنری آموخته؟ مگر جز با گواهی و ولادت و وراثت، به سرایه‌داری و پرده‌داری مزار فرعونی جدّش رسیده؟ با چه وجاهت و مشروعیتی، اموال عمومیِ مردم محروم و مظلوم را هزینه «مرقد» و «موسسه» خودکامه‌ای درگذشته می‌کند بدون هیچ مسئولیت‌شناسی و پاسخگویی به مردم ایران؟ توسعه و تجمل این «اهرام» ایرانی، و بت‌تراشی و بتخانه‌سازی رسوا و شرم‌آور را با کدام معیار سنّتی یا مدرن می‌توان پذیرفت؟ آن‌هم در نظامی که با عمر چهل ساله هنوز از مدیریت یک زلزله ناتوان است و سوء تدبیر حکومت به سرمامُردگی کودکان کرمانشاهی می‌انجامد؟


به راستی، در جعل و غصب نهادی نامشروع، تباه‌کردن ثروت ملی و عدم پاسخگویی به شهروندان، چه تفاوتی میان حسن خمینی و مجتبی خامنه‌ای یا دیگر مدیران مادام العمر جمهوری اسلامی می‌توان یافت؟ خویشاوندسالاری گسترده و بی‌حساب و کتابی که در هیچ دوره‌ای از تاریخ ایران جفتی ندارد. به واقع، نظام روابط و مناسبات سلطنتی، پس از انقلاب و به یُمن آن، به صورت مسخ‌شده‌ و ماشینی بازتولید شد و مثل ویروسی موذی و مزمن، در یکایک مویرگ‌های اندام جامعه و سیاست نفوذ یافت؛ تا بدان‌جا که امروزه نه تنها قبح بسیاری از رذایل اخلاقی و مفاسد سیاسی-اقتصادی ریخته، که اسباب و اثاث زرنگی و بزرگی قلمداد می‌شود . ریاست چندساله دو برادر بر دو قوه از قوای سه‌گانه کشور هم گریه‌آور است هم خنده‌آور. اصلاح‌طلبان با تن دادن به مناسبات و معادلات وراثتی و خویشاوندی جاری، و هم‌چنان از اصلاح‌پذیری رژیمی خودآزار و دیگرآزار دم زدن، منطقاً نباید در سازوکار وراثتیِ نهاد سلطنت عیبی عمده بیابند و از آن بهانه‌ای برای طرد مطلق سلطنت‌طلبی بتراشند.


پادشاهیِ پهلوی‌ها غیردموکراتیک بود. بیلان بلندبالای پدر و پسر در کژروی و کوتاهی و حق‌کشی در بایگانی تاریخ ثبت و ضبط است. با این‌همه، هیچ تراز و ترازویی، حجم هیولایی شرارت جمهوری اسلامی را قابل مقایسه با پادشاهی پنجاه ساله پهلوی‌ها نشان نمی‌دهد. هر ظلم و زیانی که از پهلوی‌ها نام ببرید، در قیاس با ابعاد مخوف و مهیب شرارت و شیطان‌صفتی در جمهوری اسلامی ذرّه‌ای در برابر بی‌منتهاست. محض نمونه، آمار قربانیان سیاسی دو نظام پهلوی و ولایی را با هم بسنجید.

بازمانده‌ای میراث‌خوار یا خودساخته‌ای سیاستمدار؟
شاهزاده رضا پهلوی درخواست مصاحبه من را پذیرفت. می‌دانست که نه سلطنت‌طلب‌ام نه فعال سیاسی، و بنابراین، ملاحظات معمول حلقه دوستداران و هواداران خاندان پهلوی را نمی‌شناسم و سرراستی و صراحت سئوال‌هایم چه بسا غافل‌گیرکننده باشند یا وی را در موقعیتی ناخوشایند قرار دهند.


پیش از مصاحبه، برای بحثی دوستانه درباره محورهای اصلی مصاحبه، جلسه‌ای گذاشتیم. هم‌صحبتی چند ساعته آن روز و نیز روز مصاحبه، پاره‌ای پیش‌داوری‌ها و برداشت‌هایم درباره شخصیت شاهزاده رضا پهلوی را دستکاری کرد، بدون آن‌که اصول تلقی و تفسیر مرا درباره تاریخ عصر پهلوی یا ایده سلطنت‌طلبی دگرگون سازد. یکی از چیزهایی که در میان حرف‌هایش توجه‌ام را برانگیخت، شکوه و شکایت تلویحی و تصریحی‌ و مکررش از هوادارانِ «سلطنت‌طلب»اش بود. گاهی زحمت و زیان مریدان متعصّب و متوقّع با گزند و گستاخی دشمن دانا سر به سر است.


می‌دانیم که شهرت کسی لزوما به شناخت بیشتر و بهتر از وی نمی‌انجامد. بسیاری از ایرانیان، باشنیدن نام و دیدن تصویری از این خانواده، به یاد جاه و جلال ایام تاج‌داری پهلوی می‌افتند، بدون داشتن درک درستی از محنت و مرارتی که در غربت بر پهلوی‌ها رفت و چاره‌ای جز کنارآمدن با تقدیر پیش رو نگذاشت، از جمله مرگِ خودخواسته لیلا و علیرضا، فرزندان کوچک‌تر خانواده. پس از درگذشت واپسین پادشاه، مرگ آن دو را شاید سنگین‌ترین ضربه‌های عاطفی در این سال‌ها دانست. من خود داغ برادر دیده‌ام و جگرشکافی این درد را خوب می‌شناسم. در سیما و سخن شاهزاده پنجاه و هفت ساله امروز می‌خواندم که گذشت روزگار، آموزگار سخت‌گیر و اثرگذار زندگی‌اش بوده است.


دنیای فکری او، برای هر دانش‌آموخته جهان‌دیده امروزی آشناست. دیدگاه‌هایش درباره مذهب، سیاست و جامعه، هیچ کدام سنّت‌گرایانه و محافظه‌کارانه به نظرم نیامد.


انقلابی که دفتر سلطنت سلسله‌اش را بست، مجال فرمان‌روایی و شاهی را از ولیعهد نوجوان ستاند. از شکوه شاهی آن‌چه برایش ماند، قطاری از توقعاتِ هواداران سلطنت‌ یا قضاوت مردمانی بود که کیفر پسر برای کرده‌ پدر را روا می‌شمردند و و در غیاب پادشاه، از بازخواست و بازپرسیِ ولیعهد وی بازنمی‌نشستند. بدون داشتن سابقه‌ای در قدرت و سازوبرگی در غربت، تحمل آوار این‌همه ستایش‌ و نکوهش‌ و سنجشِ‌ به‌جا و بی‌راه، باید ذهن‌فرسا و حوصله‌سوز بوده باشد. بعید نیست که یک‌جا در این مسیر ایستاده، با خود اندیشیده، بازنگری و بازتعریفِ رابطه با میراث پدری را ناگزیر یافته، و جایگاه مطلوب‌تری برای خود خلق کرده؛ و بدون چنین نقطه عطفی، راه پیش رو، ناهموارتر و فرساینده‌تر می‌نموده است.


گسستنِ سرگذشت و سرنوشت سیاسی و فکری خویش از تاریخ و تباری شاهانه، تنها با سعی بلیغ و بردباری بی‌دریغ شدنی است. پنداری، تمام توان‌اش را به کار گرفته تا دست‌کم داوری و دیدِ خودش درباره خودش، شبیه داوری و دید دیگران، دوستان و دشمنان، درباره او نباشد، ولایتعهدی میراثِ ننهاده‌ای را نپذیرد، و جای خالی تاج و تخت سلطنت را با خیال‌پروریِ دون‌کیشوت‌وار پر نکند: «صرفِ این‌که اسم من پهلوی است یا ژن این خانواده را دارم، دلیل نمی‌شود مثل آن‌ها فکر و رفتار کنم.» او درباره نسل پس از انقلاب هم به همین حق باور داشت که آن‌ها هم محکومِ تصمیم‌ها و اعمال پدران‌شان نیستند و حق تعیین سرنوشت خود را دارند. دو سه بار، با خنده حرف آیت الله خمینی را تأیید می‌کرد که به در اولین روز بازگشت به ایران گفت: « فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای داند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب، اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خودشان هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل است؛ لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند (ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشد، این به چه حقی ملت پنجاه سال از این، سرنوشت ملت بعد را معین می کند سرنوشت هر ملتی به دست خودش است... ما فرض می کنیم که این سلطنت پهلوی، اول که تاسیس شد به اختیار مردم بود و مجلس موسسان را هم به اختیار مردم تاسیس کردند و این اسباب این می شود که - بر فرض اینکه این امر باطل، صحیح باشد- فقط رضاخان سلطان باشد، آن هم بر آن اشخاصی که در آن زمان بودند و اما محمد رضا سلطان باشد بر این جمعیتی که الان بیشترشان، بلکه الا بعض قلیلی از آنها ادارک آنوقت را نکرده اند، چه حقی داشتند ملت در آن زمان، سرنوشت ما را در این زمان معین کنند.»


برایم جالب بود که شاهزاده می‌کوشید از جایگاهِ ناظر و ناقدی بیرونی و بیگانه به دوران پادشاهی پدرش بنگرد و آن را سنجش‌داوری کند: «پدرم باید به قانون اساسی مشروطه پایبند می‌ماند و سلطنت می‌کرد، نه حکومت... همان‌طور که شاه در شطرنج مهم‌ترین مهره است که همه مهره‌های دیگر سپر بلای آن می‌شوند تا بازی را نبازند، پدر من را که پادشاه مملکت بود، مدیر اجرایی و سیاست‌گذار اصلی دولت می‌شناختند و در نتیجه، مهم‌ترین عنصر نظام، به آسیب‌پذیرترین عنصرش بدل شد.» (البته بعد از این دیدار، به متن قانون اساسی مشروطه و متمم آن رجوع کردم و دیدم داستان به این سرراستی و یک‌دستی نیست. در جای دیگر می‌توان توضیح داد که تناقض‌های این قانون اساسی از تناقض‌های قانون اساسی جمهوری اسلامی چندان کم نمی‌آورد.) شاهزاده به روشنی می‌گوید مسأله اصلی امروز شکل نظام سیاسی نیست، و هیچ کس، پیش از همه‌پرسی قانونی و آزاد، حق تعیین آن را ندارد؛ مسأله بنیادی محتوای نظام است که باید دموکراتیک و سکولار باشد. او معتقد است که نظام حقوقی کشور باید سراپا سکولار شود و اجرای قوانین شریعت به حوزه خصوصی و انتخاب و اراده شخصی شهروندان محدود بماند.


نقش شاهزاده در این میانه چیست؟ ظاهراً میلِ چندانی به مدیریت نشان نمیدهد چه رسد به حکومت: «در آن مملکت از من مدیرتر خیلی زیاد است.» برداشت‌ام از حرف‌هایش این بود که شاهزاده، نقش اصلی خود را با تمرکز بر دوران گذار از جمهوری اسلامی به نظام دموکراتیک و سکولار تعریف می‌کند، نه در مقام مدیر و مجری که مشاوری دانش‌آموخته و تجربه‌اندوخته. شاهزاده، قدرت و قابلیتِ خود را در وحدت‌بخشی به طیف‌های گوناگون سیاسی مهم‌ترین وجه تمایزش با دیگر فعالان سیاسی می‌دانست. هدف‌اش ایجاد یکپارچگی میان آن دسته از نیروهای داخل و خارج است که اولاً در پی براندازی رژیم کنونی‌اند، و ثانیاً یگانه جایگزین آن را ساختاری تکثرگرا، دموکراتیک و سکولار می‌دانند: «من ایده دارم، نه ایدئولوژی. بنابراین، می‌توانم رشته ارتباط میان جریان‌های مختلف باشم از ناسیونالیست طرفدار تمامیت ارضی گرفته تا هوادار نظام فدراتیو، از مذهبی‌های سکولار تا چپ‌های دموکرات.»


چنین آرمانی هم جذابیت عمومی دارد هم ضرورتی حیاتی: گشودن راه تعامل و تبادل فکری و همگرایی عملی گروه‌های ناهمگون سیاسی با یکدیگر، و تبدیل مجمع الجزائرِ سترون اپوزیسیون به سرزمینی پهناور و بارور. چه شاهزاده این گام را بردارد چه هر شخصیت دیگر، ائتلافی تکثرگرا جهشی بزرگ در جنبش دموکراتیک پدیدمی‌آورد.


البته من حظی از خوش‌بینی شاهزاده ندارم. جدا از قدرت شاهزاده در ایفای چنین نقشی، به تداوم و تشدید تفرقه‌ها و اختلاف‌های موجود میان نخبگان سیاسی می‌اندیشم و آن در آینده نزدیک درمان‌پذیر نمی‌بینم. ریشه‌های ناهمگرانی و ناهمبستگی اجتماعی در سطح همگانی و نخبگانی ستبر و ژرف است، گویی در سرزمین آتشفشان‌هایی در آستانه فوران و طغیانیم. چنین وضعی، تنها به سود جمهوری اسلامی است و فرصت‌های فراخ و فراوانی پیش رویش می‌گذارد تا جنینِ هر بدیلی سیاسی یا اپوزیسیونی منسجم، متفکر و خلاق را درجا نابود کند.


عجز از خوش‌بینی شاید مهم‌ترین سبب دوری همیشگی من از فعالیّت سیاسی بوده است. کنش‌گر سیاسی باید سرشار از امید و ایمان به ثمربخشی خود باشد تا بتواند مردم پیرامون خود را هم به برانگیزد و بسیج کند. اگر پیشه و اندیشه کسی چون شاهزاده کنش‌گری سیاسی است، باید راه برون‌شد بن‌بست‌های عالم را در خیال خود بسازد، و حتی در برهوت بی‌امیدی هم از جوشیدن چشمه‌ای از دل سنگ خارا نومیدِ نومیدِ نگردد. کافکا جایی نوشته که «جهان آکنده از امید است، ولی برای خدا، نه برای ما». می‌توان این عبارت را این‌گونه هم تعبیر کرد که امیدواری خصلت خدایان و خالقان است. آن‌که به آفریدن آینده‌ای درخشان می‌اندیشد، تخیّل خلّاق و خداگونه‌ای دارد.


این نکته را هم باید افزود که شاهزاده تنها راه تغییر مطلوب سیاسی را براندازی جمهوری اسلامی می‌داند، ولی نه هرگز به بهای خشونت داخلی یا مداخله نظامی خارجی. از نظر او، تحول سیاسی تنها از راه مبارزات مدنی بی‌خشونت‌ مفید و مؤثر است. تأکید می‌کرد که هیچ آرمانی واجد قداست و قدرتی مشروع برای توجیه‌ خون‌ریزی و خشونت‌ورزی نیست. طبعاً با این دیدگاه راه شاهزاده از راه تشکیلاتی‌ترین بخش اپوزیسیونِ برانداز، یعنی سازمان مجاهدین خلق ایران، جدا می‌شود. در ائتلاف ایده‌آل او نیز تنها کسانی مجال مشارکت می‌یابند که به اصول خشونت‌پرهیزی و مبارزات مدنی و مسالمت‌آمیز باورمند و پایبندند. نه تنها از جنبه اخلاقی که از نگاه کارآمدی سیاسی نیز خشونت، ابزاری سودمند و نتیجه‌بخش نیست، بل‌که نقض غرض و مانع مهمی بر سر راه شکل دادن به جامعه‌ای دموکراتیک و تکثرگراست.

منش و دانش
در احوال محمدرضاشاه پهلوی نوشته‌اند که از سخت‌گیری‌ها و سرد روحی‌های پدرش خاطره‌های خوشی نداشت. به همین خاطر، با فرزندانِ خود رفتاری و روادار و نرم‌دلانه داشت، عواطف پدری‌اش را در سینه محبوس و مهار نمی‌کرد و بی‌دریغ‌ نثار آنان می‌کرد. اسدالله علم، وزیر دربار، در یادداشتِ روز بیست و دوم بهمن‌ماهِ 1348، یعنی نزدیک ده سالگی ولیعهد، می‌نویسد: «به شاهنشاه عرض کردم تا کی می‌خواهید با والاحضرت ولایتعهد مثل بچه رفتار کنید. اولاً ماشاء الله ده سال تمام دارد و واقعاً از بچه‌های پانزده‌ساله فهمیده‌تر است... این پسر را تا کی می‌خواهید در دست پرستار فرانسوی و فقط پرستار فرانسوی بگذارید. ایشان حالا باید به عادات ایرانی، روحیه ایرانی و علائق ایرانی خو بگیرد. اجازه فرمایید یک پیشکاری برای ایشان تعیین شود... اولین شرط پیشکار والاحضرت... این است که ایران‌پرست باشد. از این بچه‌های انترناسیونال که هر کدام چند پاسپورت در جیب دارند باید احتراز جست. شاهنشاه خندیدند و ملتفت شدند که منظورم همین وزرا و رجال کت سه چاکی آمریکایی می‌باشند که سرشان هزارجا بند است...» (جلد اول ص. 354) در یادداشت نیمه شهریورماه سال بعد از ناراحتی شهبانو به دلیل عدم اطلاع از گرفتن «معلم شرعیات» برای ولیعهد می‌نویسد: «معلّمی که برای این کار انتخاب کرده‌ام، به نام آقای فرهنگ است، قاضی عدلیه می‌باشد و عمّامه ندارد. به علاوه مرد ادیب و فارسی‌دانی است. به او سپرده‌ام فلسفه دین را به ولیعهد تفهیم کند، نه مسائل سطحی و قشری را. به او گفتم ... فلسفه دین را با مضامین شیوای فارسی بیامیزید و به ولیعهد در طول زمان حالی کنید که مسلمان بودن، غیر از عرب بودن است...» (جلد دوم ص. 108)


چنین می‌نماید که بعد از تربیت فرنگی‌مآبانه دوران کودکی و نوجوانی، مهاجرت، آموزش دانشگاهی، کار و زندگی در آمریکا، او را از میانگینِ معمول هم‌نسلان‌ ایرانی‌اش متمایز می‌نماید. هرچه باشد، دو برابر سال‌های اقامت در وطن را در مهاجرت گذرانده است. گاهی محسوس است که حتی وقتی به فارسی صحبت می‌کند، به زبان‌های فرانسه و انگلیسی می‌اندیشد. در عین حال، کاملاً مشهود است که به تسلّط بر زبان فارسی و ادبیات سیاسی روز اهمیت و اولویت داده و برای کسب چنین مهارتی بسیار کوشیده است. از سوی دیگر، در سال‌های اخیر،حلقه مشاوران‌ او گسترده‌تر، متنوع‌تر و جوان‌تر شده است. از افزایش و تنوع فزاینده ارتباط‌های روزانه‌اش با مردم و ملاقات‌هایش با فعالان سیاسی دیگر احساس رضایت می‌کند.


شاهزاده، نه تنها فن سخنوری که هنر شنیدن را هم آموخته است و اهمیت آگاهی از عقائد و آراء منتقدان و مخالفان را می‌داند. این در نظرم نشانه بلوغ سیاسی او و پیروزمندی‌اش در نبرد با توهمات و تخیلات است. از ایرانیانی است که می‌توان با او اختلاف نظر داشت، بدون آن‌که انگیزه‌ کاوش از وجوه مشترک فکری با او رنگ ببازد.

مخالفان سلطنت‌طلبی و واقعیت سلطنت‌طلبان
در اعتراض‌های اخیر، سلطنت‌طلبان سنتی یا انقلابیون پشیمان، مهرِ موجودیت خود را بر سنگ‌فرش خیابان‌ شهرهای دور و نزدیک زدند، ناخرسندی‌ها و خواست‌هایشان بر صحیفه و صفحه‌ رسانه‌ها ثبت شد. فرقی ندارد سلطنت‌طلب باشید یا مانند من از آن جرگه جدا. امروزه، دیگر انکارِ واقعیتِ طیف سلطنت‌طلب در جامعه داخل و خارج ایران ممکن نیست. ضدسیاسی‌ترین کار آن است که اثبات حقانیت رأی و راهِ خود را منوط به خاموشی و حذف و انزوای آن‌ها بدانیم.


هم‌چنین، فارغ از نوع نگاه و داوری هر کس درباره شاهزاده پهلوی، حضور و تکاپوی او را نمی‌توان نادیده گرفت. کمتر کسی را می‌توان یافت که اکثر ایرانیان در پایتخت‌های جهان یا روستاهای ایران با نامش آشنا باشند یا بدو مهر بورزند.


فارغ از مشروعیت یا عدم مشروعیتِ سلطنتی که به تاریخ پیوسته، گروه‌های سیاسی گوناگون ناگزیر از پذیرش یکدیگر و هم‌کنشی و رایزنی با همدیگرند، اگر تکثرگرایی و انسجام اجتماعی را شرط پیشرفت سیاسی بدانند.


کدام طیف و طایفه سیاسی است در کشاکش چهل ساله تحول نیافته باشد، گذشته خویش و هم‌کیشان و هم‌دوشان خود را بری از خطا بپندارد، یا بتواند دوباره هزینه مخاطرات تقلید متعصبانه از نسل گذشته را به جان بخرد؟ باید حق تغییر و تحول فکری و سیاسی را برای دیگران بپسندیم، و جز با کسی که دست‌هایی آلوده به خون مردم و سهمی در پایمالی حقوق شهروندان دارد، درهای همکاری و هم‌اندیشی با همگان را گشوده بگذاریم.


تحرکِ و تلاش هر یک از شهروندان برای تأثیرگذاری سیاسی در قلمرو عمومی، فضیلتی مدنی به شمار می‌رود. مشارکت فزاینده شهروندان در جنبشی دموکراتیک، برابری‌خواه و آزادی‌خواه، به خودی خود، گواه پیشرفت و پایداری آن است. نباید اجازه داد که زخم‌ها و خشم‌های درونی، سنگ‌واره‌هایی بی‌احساس و بی‌اعتنا به انسان‌های دیگر از ما بسازد. باید کینه‌ورزی و کین‌توزی‌ها را مهار کنیم تا حسّ همدلی و همراهی با دیگران را در درون‌مان نمیرد و قلمرو عمومی به قعر ظلمتی ظالمانه فرونرود. اگر به فردای فرزندان‌مان می‌اندیشیم و از تکرار تلخی‌های گذشته خود در آینده آنان بیمناکیم.

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy