پنجشنبه 29 اسفند 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سیَدا، عالی مقاما، رهبرا، تاج سرا، اميد رضا هم رفت، محمدرضا شکوهی فرد

mrshokouhifard@gmail.com

بغض تمام وجودم را گرفته. حسی مرکب از سکوت و عصبانيت. سکوتی که يک پرسش آنرا موجب می شود. اين سرنوشت پس از اميد منتظر کدامينمان است و عصبانيت از اينکه تا کی سکوت؟ حالم به هم می خورد از ... حقيقتا نمی توام بنويسم. در اين ظلمات رذالت قفل شده ام. تا پيش از شنيدن خبر رفتن اميد می توانستم بگويم، امروز يکی از بهترين روزها برايم رقم خورد، اقلا پس از يک سال.
باور نمی کنم، اصلا باور نمی کنم. خدايا ما داريم به کجا می رويم. اين جامعه را ره سوی کدام ترکستان است.
تا ساعت ده شب خوشحال بودم و سرمست و زنده روح از اينکه پس از يکسال فرزانه ام را ديدم و بوسيدمش و سر بر شانه هايش گذاردم و تا می توانستم گريستم. در آغوشم گرفتمش و لمسش کردم. پس از يک سال. خدا را سپاس و شکر می گذارم که راه را برايم ترسيم کرد و دلم راروشن.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اما اين حس خوشايند، اين لحظه های شادی که در اوج دوری و تنهايی و شايد هم خانه بدوشی سرمستم نموده بود،ديری نپائيد که جايش را سپرد به احساسی غريب. احساسی که اينبار انبانی از اشک و درد را در دل پراکنده کرد. اميدرضا رفت. اميد پرواز کرد. اما نه آن اميدی که سوداگران زشت سيرت مرگ عصاره توانمندی های دانشمندان ايران اسلاميشان می خواندندش بل اميد خودمان، اميدرضای خودمان، اميدی از جنس ما، اميدرضا ميرصيافی، همان که جز شعر و هنر و ظرافت را باور نداشت و به جرم ظرافت و مجعد انديشه اش راهی اوينش کردند، مگر چه کرده بود؟ آهای گورکنان، با شمايانم، جرمش چه بود؟
خدايا می دانم اين فصل سياه را هم پايانيست. اما هر چه در تاريخ اين زيبا وطن غور می کنم و بدنبال نظيری از تجميع اين همه زشتی و سياهی می گردم، نمی يابم جز همينان که مقارن و مقارب حالمانند و ملک عزيز گرفتار وجود منحوسشان است.
آقای خامنه ای می دانم که ديرساليست آن وجدانی که می گويند زمانی آگاه بوده و به نوای نی و سوز صدايی برانگيخته می شد، مرده است. پيامی برايت ندارم. تو را به هم عدليه ای که انتظارت را می کشد، می سپارم و صدالبته به خدايی که اميد را دوست می داشت. فقط اين را بدان که اميد ما جاودان شد. پرواز حقيقی از آن اميد ما بود و پرواز دروغين نصيب اميد شما که اکنون افتخارتان آنست که گرد مدار زمين می چرخد و چندی ديگر به درک واصل خواهد شد.
می خواستم دست بکاری زنم، که شايد وجدان معذب خويش را مرهمی فراهم شود، اما خدايم، همانکه هيچگاه مومنانه و خالصانه عبادتش نکرده ام اما عاشقانه همچون کودکی که در صعب و سختی به والدينش پناه می آورد، همه گاه گريه هايم را، خواست های متکبرانه ام را حواله اش نموده ام تا شايد باری دگر گوشه چشمی بر اين بنده ناچيز بيفکند و مهری دوباره نثارم کند، دگرباره نجاتبخشم بود.
آقای خامنه ای
اکنون نه پرسشی از تو دارم و نه پيشنهادی برايت و نه شکوائيه ای که دل سنگ آگينت را قدری بدرد آورد که صد البته از محالاتست. فقط بتو می گويم، من حقير و همه آنها که طالبان عشق و محبت و عدالت و وطن دوستی بوده اند و ساليان در اوين ها و گوهردشت ها و ........... طعم تلخ عدالت دروغينتان را چشيده اند، در انتظار موعد تتميم زعامتت خواهيم ماند و بی شک آنروز نه با مشت و کابل بر سر و صورت و جوارحت جراحت وارد می آوريم و نه قرصی و دارويی از همان ها که اميدرضا ها، حشمت ساران ها و.......... تلخ کامی بخشيدی به کامت می دهيم بل فقط تصاوير آنها و همه فرزندان ايران را که در سياهچاله های فعلا برقرارت جان داده اند و جاودانه گشته اند در مقابل ديدگانت قرار می دهيم و قطعا پيامدش جز دغ کردنتان نخواهد بود. به اميد آن روز زنده بمانيد، مرگتان برايمان فعلا بدترين خبرست زيرا تنور عدالت بی شعله می گذارد.
اميد جان
برايت فاتحه نمی خوانم چرا که برای مرده می خوانندش و صد البته خواندنش آرزويی ست که همه گاه بر دل قاتلانت خواهد ماند. برايت شعر می خوانم. شعری که عشق همان که در پستوی خانه ات نهانش نکردی و با همه مان همواره تقسيمش نمودی. شعری از تورج نگهبان
عشق بازا، يار اگر افيار شد تکليف چيست
گر طبيب ملتی بيمار شد، تکليف چيست
گرگ خون خوار است و با او وضع برَه روشن است
گر شبان برَه ها خون خوار شد تکليف چيست
سیَدا ، عالی مقاما ، رهبرا ، تاج سرا
گر ز کاری، کار ملت زار شد تکليف چيست
ملتی کز جان به رهبر می گذارد احترام
گر به حتک حرمتی، ناچار شد تکليف چيست
گيرودارٍ ناروای مؤمنی با مؤمنی
گر به سود، فرقه کفار شد، تکليف چيست
خون من گر ريخت، ريزد، هيچ
گر ز خون من، دامن اسلام لکه دار شد، تکليف چيست
گر به جای لاله از خون شهيدان وطن
داس و چکش بر سر بازار شد تکليف چيست





















Copyright: gooya.com 2016