چهارشنبه 7 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

برای روزنامه نگاران در بند: برای همکار شريفم احمد زيدآبادی...، سهيل آصفی

احمد زيدآبادی
بر آنم که آرامش و صبوری و نقش شرافت زيدآبادی در ميانه ی فصل کاسبی های رايج نمونه است. سيمای صبور و استوار احمد زيدآبادی خود مثالی است روشن از شرافت تاريخی روزنامه نگار ايرانی که در هر بزنگاهی ايستاد و بهای ايستادن را نيز با جان و دل پرداخت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


So.asefi@gmail.com

تلاش برای آزادی روزنامه نگاران زندانی يک مبارزه صنفی نيست. دفاع از آزادی اطلاع رسانی و در عين حال دفاع از حق دانستن است. يادآور اين امر است که بدون آزادی مطبوعات، آزادی و بدون مطبوعات مستقل و کثرت گرا دمکراسی وجود ندارد، اين مبارزه بايد امر همگان باشد.
از بيانيه سازمان گزارشگران بدون مرز "در دفاع از آزادی مطبوعات"

روزهايی که شماره می شوند ، خبر است از بند، بند و تکرار. به طنز می برد يا به هر چيز ديگر، بازی،اين بار بازی ديگری است که فصلی تازه را از پس مطالبات تاريخی انقلاب مشروطيت و انقلاب بهمن در سال ۵۷ بر بلندای رنگين کمانی از هر آنچه که بايد، پيش روی ما قرار داده است.

اينجا اما سر آن ندارم که بر تحولات اخير ريز شوم. سخن را کوتاه می کنم در سطوری چند بياد روزنامه نگاران در بند ايرانی و بياد همکار شريف و آزاده ی در بندم احمد زيدآبادی که هنوز خانواده و جمع همکاران چشم به راه و دلنگرانند و در طول اين مدت بازداشت تنها يک بار امکان تلفن زدن به مدت کوتاهی به او داده شده است.

به ياد همگانی که در بندند و بويژه روزنامه نگارانی که تنها جرم آنها کمک به گردش آزاد اطلاعات و فرا رفتن از دريچه های مسدود خبری بوده و هست. به کدام جرم؟! به جرم کلمه. از صوراسرافيل و دهخدا تا حيدر مهرگان و تا روزهای تکراری اکنون که دور تسلسلی را به ذهن می آورد ناگفته و ناشنيده. دورانی در تاريخ روزنامه نگاری ايران رقم خوردند که نوشته و نانوشته ی آنها هنوز تو را با خود همراه می کند. روزهايی پيش با همکار عزيزم جواد طالعی در بن، سخن از شب های شعر گوته بود، سخن از رحمان بود و سخن از اعتصاب تاريخی مطبوعات در آستانه ی انقلاب که فصلی ديگر را رقم زد و تصفيه ی کيهان در اندک زمانی پس از پيروزی بهمنی و همه ی حواشی ماجرا که هنوز سخن آنگونه که بايد از آن نرفته است. ما در کجای جهان ايستاده ايم؟!

فصل ديگر اما، پس از همه ی اين فراز و فرودها و به خزان نشستن فصل پر جنب و جوش روزهای کيهان پس از انقلاب بهمن در سال ۵۷و نيز خرداد ۷۶ ، فصلی بود که با تولد روزنامه ی "شرق" آغاز شد. روزنامه ای که تا آن زمان چنين رنگارنگی و تکثر را با نقش و کلام امروزی بر دکه ها ننشانده بود. "شرق" با تکاپوی بسياران، در دامان بخشی از اصلاح طلبان دينی و مسلمانان نو ليبرال زاده شد اما اين همه مانع از آن نبود که بخشی از دگرانديشان ايران نيز که از امکان داشتن هر گونه تريبون و نشريه ای محروم هستند گوشه ايی از آن را نگيرند و در روزنامه ی نوليبرال های دينی تا آنجا که مجالی فراهم می شد از "بامداد" نگويند و از "انسان ماه بهمن"، از ده شب شعر در انستيتو گوته ياد نشود و اينکه برادر همچنان "کاکلش آتشفشان" است. از "مزدک بامدادان" و از... از بزنگاههايی در تاريخ انقلاب و از روزگار رفته ی دهها روشنفکر و اديب و شاعر و فعال سياسی که پرداختن چنين بی پرده به آنها در زير تيغ تيز سانسور، شکستن خطی از سکون و انفعال بود که شکست.

بياد دارم بارها و بارها بازتاب های هريک از نوشته هايم در "شرق" را چه آن زمان که هاشمی رفسنجانی روزهايی پس از چاپ يکی از مقالاتم در مورد سوقصد مشکوک به او در اول انقلاب و نيز فصل تاريخی کشتار مطبوعات و توقيف "آيندگان" در مردادماه ۵۸ در نطقی از آنانی گفت که در نشريات کشور فکر می کنند "انقلاب مال آنها بود" و "موذيانه" مشغول عوض کردن تاريخ هستند. تا ده ها نامه و گزارش رسيده از مردم در سراسر ايران به سرويس تاريخ که احمد زيدآبادی سکاندار آن بود. آنجا مکانی بود و روزنه ای تا مقطعی مشخص و محدود برای قلم زدن "دگرانديشان" . "شرق" فرصتی بود برای نوشتن در مدت زمانی محدود. در ميانه ی اين فرصت ها بود که ساعت ها در سرويس تاريخ روزنامه که جايی ديگر بود و با تحريريه ی سياسی فاصله داشت با احمد زيدآبادی حرف می زديم. جدل می کرديم. می خنديديم و اميدوار بوديم به روزی ديگر. آنجا بود که واژه به واژه ی مقالات مرا می خواند تا گزکی به دست آقايان داده نشود و نيز از فيلترهای تنگ و نمور شورای سردبيری رد شود. تا تيتر را انتخاب کنيم،تا تصويری را که می خواهيم انتخاب کنيم .صفحه ام را ببندم و در انتظار سخنی ديگر در روز پا بزای.

و کار ادامه داشت . امير پا به پا می دويد و احمد زيد فضايی ديگر به تحريريه ای می داد که شوق تحول و خلاقيت از آن می باريد. هر روز روزنامه ای آراسته می شد بسان کودکی که روز نو را آغاز می کند . "ياس نو" نيز به ميانه بود و شوق نوشتن بر پا. هر بار که مطلبی بود و از بستن صفحه ام در "شرق" از ميدان آرژانتين بر می گشتم شور با من بود. صدا با من بود. اميد را نقش می زدم و انتظار برای چاپ شدن کاری ديگر و سخن گفتن از چيز ديگری در بستری که امکان و روزنه ای کوچک از کار حرفه ای روزنامه نگاری در آن مهيا بود. شکستن سدی ديگر شايد ، يادآوری تاريخی که چون برق و باد پرشتاب گذشت، در انسداد خبری و بی روزنگی اکنون.

در سراسر ايران هر آنکس که به دنبال روزنه ای از تنفس بود محصول کار جمعی روزنامه نگاری حرفه ای ايران را هر روز صبح در دکه انتظار می کشيد. مهم نبود که تعداد روزنامه نگاران دگرانديش و سياسی آن به انگشت دست هم نمی رسيد.مهم نبود که خودی و غير خودی سنت حاکم اين جنس از روزنامه ها دينی نوليبرال در جمهوری اسلامی است و پس از دوم خرداد، شيوه شده است. مهم اين بود که هنوز در گوشه ای و با وجود حجم غريب سانسور می شد قلم زد در روزنامه های چاپی.مهم، امکان و روزنه ای بود برای نوشتن . برای گفتن. برای گوشه ای و اشاره ای به تاريخ معاصر ميهن ورای ادبيات رايج و دلخواه حاکم. که صفحه ی ما گل سر سبد روزنامه بود. گوشواره ها ،اغلب از صفحه ی تاريخ بود هر چند که کليت روزنامه هرگز به روزنامه نگاری مستقل و دگرانديش روی خوش نشان نداد که به هر حال "غبر خودی" بود.

صفحه ای که احمد زيدآبادی سکاندارش بود کاسبی نمی کرد. او تلاش می کرد که فکر کند با نگاه و انديشه ی خود به جهان. و نمودار اين تفکر در مطالبی بود تا مقطعی از روزنامه ی شرق که الزاما از جنس بينش و تفکر او نبود و حتی در سويی کاملا مخالف از باورهای او قرار داشت، اما بر صفحه می رفت.

زير تيغ تيز سانسور حکومتی و دو خردادی بود که ما باز نفس می کشيديم و شوق نوشتن سطری و شطری انگيزه ی هر روزمان بود.پس با او می شد کار کرد. احمد زيدآبادی اصول و پرنسيب کاری خود را داشت. او از جنس انحصار طلبان بی مايه ای نبود که با استفاده از حجم غريب سانسور رسمی می خواهند که طرف ديگر انديشه را حذف کنند تا به ايدئولوژيک ترين روش ها "ايدئولوژی" را بکوبند برای نشر آنچه خود در نبود ميدان برای آلترناتيو انديشگی در ميهن، در انحصار گرفته اند. او خوب می دانست که اساسا دگرانديشان ايران نشريه ای از آن خود ندارند. تريبونی ندارند. او از معدود همکاران من بود که چنين با فراغ بال نشر انديشه ی ديگر را تاب می آورد.

هنوز می شد که روزنامه نگار مستقل در روزنامه ای قلم بزند. تا ساعت های پايانی شب با شوق و ذوق مطالب را آماده می کرديم. آنسوتر سرويس عکس بود و تکاپوی بچه ها و ديگر سو خلاقيت سرشار فيروزه مظفری و ديگر همکاران، نقش تحول می زدند با هر کارتون خود به مقالات و گزارش های ما.

اينجا اگر چه در سرويس سياسی مانند همه روزنامه های ديگر از آن جنس، همچنان مرز "خودی" و "غير خودی" با شدت و حدت رعايت می شد و نيروهای لائيک و دگرانديش و چپ امکان و مجالی برای حضور مستمر در سرويسی که سکاندارش همکار عزيز در بند ديگرم عبدالرضا تاجيک است را نداشتند اما باز روزنه ای بود و باز امکانی برای اينکه تو با مخاطبت سخن بگويی.

ما در بسياری از موارد از روزنه ای ديگر تحول را رج می زديم اما تلاش می کرديم که همديگر را بشنويم. ما تلاش می کرديم که همديگر را بشنويم و اين خطی بود که تا سلول تاريک بند ۲۰۹ در زندان مشهور اوين ادامه داشت. صدايی بود رسا صدای سلول بغل دستی. صدای روزنامه نگار در بند ديگری سعيد متين پور که از انسان می گفت و از آزادی. هر بار که امکان داشت که سخنی بگوييم اندک از دريچه ی کوچک با سعيد. تا افسر نگهبان بيايد و دريچه را ببنند که چرا "ارتباط" گرفته ايم ، غافل از اينکه تمام درد ما خلاء"ارتباط" است و تا سخن نگوييم گره از کار بسته باز نخواهد شد.

بر آنم که آرامش و صبوری و نقش شرافت زيدآبادی در ميانه ی فصل کاسبی های رايج نمونه است. سيمای صبور و استوار احمد زيدآبادی خود مثالی است روشن از شرافت تاريخی روزنامه نگار ايرانی که در هر بزنگاهی ايستاد و بهای ايستادن را نيز با جان و دل پرداخت. حالا او و بسياری ديگر از همکاران ما در بندند.چرا که تلاش داشتند که ازموانع سنگين پيرامون عبور کرده و وظيفه ی حرفه ای خود که همان کمک به روند گردش آزاد اطلاعات و نقد و تحليل پيرامون است را انجام دهند. آنها را به بند کشيده اند. به کدام جرم؟! به جرم کلمه؟! می دانيم که طبق اصل ۱٩ اعلاميه جهانی حقوق بشر هر فردی حق آزادی عقيده و بيان دارد و اين حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقايد خود بيم و نگرانی نداشته باشد و در کسب و دريافت و انتشار اطلاعات و افکار، به تمام وسايل ممکن بيان و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.

احمد زيدآبادی بود که در ساعات ديروقت عصرهای روزنامه، عصرهای گس پاييزی، زمستانی و هرم سوزان مردادی، گزارشی برای بی بی سی می نوشت. روبه رويش نشسته بودم و مشغول بازنويسی و بازنويسی و خودسانسور مقاله ام برای انتشار. سری که بلند می کردم او را می ديدم در ميانه ی غم نان که شرافت اوست که چگونه موشکافانه با باور خود و جهت فکری اش به کنکاش مسائل جاری می رود. او را می ديدم که جز ايران ،که جز آزادی، هيچ سودای ديگر به سر ندارد. اگر حضور او نبود در روزنامه ای که سکان و اداره اش همچنان بر محور "خودی" و "غير خودی" دور می زد، امکان تحمل دگرانديشان در آن صفحه ممکن نبود. هر چند سر آخر چنين نيز شد و مجال ادامه ی همکاری تنگ و تنگ تر و سپس ناممکن. که فصلی ديگر را از کار حرفه ای در فضای سايبر تجربه کردم.

احمد زيدآبادی را آخرين بار و پس از آزادی از زندان، روزهايی پيش از بدرود با ايران در مجمع عمومی انجمن صنفی روزنامه نگاران ايران ديدم که گرد يکديگر آمده بوديم برای حفظ خانه ای که بايد ورای دعوای "محافظه کار" و "اصلاح طلب" خانه ی روزنامه نگاران می شد. بيکار بودم و عملا در هيچ يک از روزنامه های موجود جايی برای من نبود. نه امکان ادامه ی تحصيل بود و نه کار برای روزنامه نگار مستقل و دگرانديش ايرانی. و زيد مرا که آشفته و پريشان بودم آرام می کرد و می گفت روزی نه چندان دور است که روزنامه ای آزاد خواهيم داشت. همگان روزنامه خواهند داشت. بايد کار کرد و بايد نوشت. او را با اتومبيلم تا خانه اش همراهی کردم. "کاشفان فروتن شوکران" و صدای بامداد در هرم آن تابستان ما را همراهی می کرد. اين در و آن در سخن به ميانه بود. غافل از اينکه ديدار واپسين در ميهن است. زيد می گفت از همه ی پيشرفت ها از اينکه اتفاق در درون جامعه روی داده است که کسی را يارای ايستادگی در برابر آن نيست.

حالا احمد زيدآبادی و جمع بزرگی از همکاران ما را به بند کشيده اند.روزنامه نگاری ايران همچون جمع بزرگ تحول خواهان، بيش از صد سال است که در تکاپوست. حالا باز ورد زبان اوين نام نامهاست. نام "زندانی" که اوج فرياد است و هر دم در ياد....

روزهای مکرری است که همسر و فرزندان احمد زيدآبادی و بستگان همه ی همکاران و زندانيان سياسی ديگر چشم به راه هستند و دلنگران. روزی نيست که چشممان به تصويری زيبا از جوان به خون خفته ی ديگری دوخته نشود و روزی نيست که دلنگرانی مادران بی پناه ما را با خود به آستانه ای از تاريخ نبرد که اميد به تحول در بطن خود می پرورد.

و اين بهای شرافت روزنامه نگار ايرانی است. حالا او که مدام از تو بازخواست می کند يک طرف ايستاده است و تاريخی از تحول خواهی و جانفشانی سويی ديگر. سيل کلمات، کلمات و نوشته ها. آنها غافلند . آنها نيم نگاهی نيز شايد که به تاريخ نکرده اند و يا شايد که می دانند و ناگزيری راهيست که در پيش گرفته شده است . شرافت را به بند کرده اند و همه جايی به توان پر شماره تر می شنويم که "تقوای ما خاموشی نيست." صدای روزنامه نگار در بند ايرانی که به چيزی جز گردش آزاد اطلاعات و حرکت در مسير تحول تاريخی نمی انديشد، خاموش شدنی نيست. صدای روزنامه نگار در بند ايرانی ،نماد شرافت اين روزهای ماست. ما را دريابيد.

آلمان / جولای ۲۰۰۹


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016