جمعه 9 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

براي ندا و سهراب و برادرم، سهراب فرهادي

"در بيان وقت خوش ناب کمياب و ديريابي که زندگي زنده مي شود و مرگ ارزان"

در روزهاي نادر و گران قدر و گاهي ديرياب- چه بسا در پس چند قرن اما گاهي فقط در پس چند سال – "وقت" هايي را تجربه مي کنيم که در همه ي عمر تجربه نکرده ايم. سياست کلمه اي چند معني، مبهم، دستمالي شده، مظنون و مشکوک است؛ اما اگر فعلا به جاي استفاده از آن کلمه، وضع و حالي را وصف کنيم که زندگي با همه ي وجوهش، با همه ي پست و بالايش، با همه ي تلخ و شيرينش، يک مرتبه در نظر حقير مي آيد، مرگ ارزان مي شود؛ مرگ آسان مي شود؛ مرگ بر سر هر کوي و برزن چون نان و آب ميان تشنگان و گرسنگان تقسيم مي شود، در آن وقت خوش شيرين آدمي به جوهر حيات تعرض مي کند؛ آدمي، "آدم" مي شود، عشق با وجود شيوع توحش و ددمنشي و خونخواري، فوران مي زند. در این صورت توانسته ایم منظور خود را از امر سیاسی وتجربه ی سیاست در این نوشته بیان کنیم. در این حال هر کس را که مي بيني از مظلومان و از همراهان، از نفرين شدگان زمين و زمان (و اين نفرين شدگان تنها گرسنگان و محرومان نيستند؛ در قحط سالي عشق و اعتماد همه نفرين شده اند) گوشه اي از قلبت مي لرزد مي خواهي دست او را بگيري، موي او را نوازش کني، چند ضربه حتي نه چندان آرام، بر پشت او بزني؛ وقتي به او نگاه مي کني همه ي رمزهاي درد و سوگ و اميد به يکباره و در يک نگاه از چشم تو به چشم او سرازير مي شود؛ سکوت و بغض و يا گريه و اشک و شايد حتي تلخ خنده اي جگرسوز، تمام گفتگوهاي توست با او. اين لحظه ايست که حيات انساني در عميق ترين لايه هايش تجربه مي شود. به اين تجربه چه مي گويي؟ سياست؟ مشکلي نيست ولي بايد آن را از ساير معاني نظري، عملي و تاريخي آن جدا کني. سياست اگر "هست" (يعني حداقلي از نشانه ها و لوازم حيات اجتماعي مشاهده مي شود و هر چيزي کم و بيش آنچنان است که مي بايد باشد) نيست؛ چيزي نمي بيني. امنيت که شايد بزرگترين نشانه ي وجود سياست در کمترين سطح استقرار آن است همچون سلامتي اگر هست، نيست؛ يعني با هيچ حسي احساس نمي شود و در قالب هيچ تصوري، مفهوم نمي شود، و به شکل هيچ معرفتي و علمي، معروف و معلوم نيست. در غياب امنيت است که وجود آن معلوم و مفهوم و محسوس مي شود. سياست و از جمله نتايج آن مثل آزادي، عدالت و امنيت در غياب دهشتناک کلي و ناگهاني خود، تازه ظهور مي کند. اين ظهور زمان هر روزي را به وقت ناب يکپارچه ي غير قابل تقسيم به شب و روز و ساعت و دقيقه تبديل مي کند. در اين وقت خوش ناب کمياب، همه ي غمهاي بزرگ و اندوه هاي فرو خورده ي سالهاي عمر تو و عمر پدران و مادران خفته در گور به يکباره آتشفشاني مي شود سر به فلک کشيده، نعره زن و مست و کف بر لب و بر لب، جان؛ تا جان ملول و افسرده و گرفتار تو را از گرفتاري هاي کوچک و سؤالات حقيري مثل "تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا" آزاد کند. اين بزرگترين آزادي، نتيجه ي مواجهه با امر سياسي به معناي ظهور غول آسا و عظيم و رهايي بخش آن است. اين سياست درست در مقابل آن سياستي است که "رند عالم سوز" را با آن کاري نيست و اختصاص به ملک و مملکت دارد و "کار ملک است آنچه تدبير و تأمل بايدش"؛ نه! اين سياست عين نعره ي رندان عالم سوزي است که آرزو مي کنند تا بساط ننگين ظلم و دروغ و آدم کشي با سحر عشق و آبشر اشکهاي پاک، يکسره از ميان برود گرچه "يکسره" از بين نخواهد رفت اما مگر انسان آن کسي نيست که در دل هميشه تمناي محال داشته باشد. اين "قطره ي محال انديش" که از اقيانوس آرام خروشان تر و عظيم تر است درست به اين دليل عظمت دارد که در دل تمناي محال مي کند و اين تمناي محال يک آرزوي خام از آدمي رمانتيک، هپروتي، سودايي و سر به هوا نيست. تاريخ به ما مي آموزد که با هر کوششي در جهت دسترسي به اين آرزوي محال، آنچه را واقعيت زندگي و واقعيت مناسبات سياسي و اقتصادي مي نامند، کمي انساني تر، کمي لطيف تر و کمي اخلاقي تر شده است.

سياست رمانتيک و رمانتيسيسم سياسي سر از ظلمت فاشيسم و مخالفت با عقل (irrationality) بر مي کند؛ اما مواجهه ي نادر آدمي را با لايه هاي عميق زندگي - نامش انقلاب يا نهضت يا شورش و يا هر چيز ديگر مي خواهد باشد – نمي توان به رمانتيسيسم و شور رمانتيک تقليل داد؛ اين تجربه در حقيقت، وراي دستگاههاي مفهومي مشهور در سياست، جامعه شناسي، روانشناسي، آنتروپولوژي و فلسفه است.

2) در 31 سال پيش چنين تجربه اي براي مردم ايران پيش آمد. همين جا بگويم، مردم، مردم مي شوند وقتي چنين امري را تجربه کرده باشند. اين امر حيات بخش، تک تک افراد را به "مردم" تبديل مي کند. در گذشته اگر نهيب طبيعت يا ايلغار دشمن تک تک آدمها را به "مردم" تبديل مي کرده است، امروز علاوه بر آن دو تجربه عميق سياسي و اجتماعي که از قرن هجدهم به بعد "انقلاب" خوانده شده است نيز چنين اثري دارد. "جامعه" نامي است، عنواني است و تعبيري است که بر افرادي که "مردم" شده اند اطلاق مي کنيم. در اينجا نمي خواهم داستان نحوه ي پيدايش مردم را بازگو کنم از جمله به اين دليل که اين نوشته يک مقاله علمي جامعه شناختي يا سياسي و يا فلسفي نيست و لذا تنها به بعضي نکات اشاره اي مي کنم و مي گذرم تا حرف اصلي را بگويم. آن حرف اصلي نيز يک نظريه يا آموزه نيست؛ آن حرف اصلي دعوتي است براي مشارکت و همدردي با دردي که 31 سال دست از سر و قلب و جان من بر نداشته است. همين و تنها همين.

3) در 31 سال پيش، من که خود جواني بيست و چند ساله بودم، در اولين دقايق بعد از ظهر روز هجدهم شهريور شنيدم که برادرم در روز قبل - هفده شهريور پنجاه و هفت – به دست افسري از ارتش شاه در خون غلتيده است. برادرم بالا بلند بود با شانه هايي بزرگ و سينه اي فراخ، ابروان کشيده ي به هم پيوسته و چشمان به شدت سياه، برادرم فقط هفده سال داشت. شاد و خندان و محجوب بود چون جوان بود. هيچ وقت بر سفرش گريه نکردم. سالهايي چند گذشت تا اينکه شبي او را در خواب ديدم از خواب که بيدار شدم، تا صبح گريه امانم نداد. جنازه ي او را که دادند به ما توهين نکردند؛ حتي فرمانده ي واحدي که افسر قاتل در آن بود همدردي کرد به خانه ما آمد و به پدرم تسليت گفت. مرگ برادر جوانمرگم به زودي مادرم را راهي همان سفر کرد. چراغهاي خانه ي ما خاموش شد و خانه فرو ريخت اما شمعکي نازک و نازنين در آن سرسختانه مي سوخت و ما را اميد مي داد؛ به ما صبر مي داد، آن شمع، نور اميدي بود که با خود "بوي بهبود ز اوضاع جهان" مي آورد. هشت سال جنگ بيش از چهل تن از خويشان و دوستان مرا به خاک و به حافظه ي مجروح و به لايه هاي تو در توي دردهايي سپرد که از سالها پيش تا امروز سعي کرده بودم به هيچ کس – بله به هيچ کس – حتي به فرزندانم نگويم.

من هيچگاه از سفره ي پر از چرب و شيرين "انقلاب" چيزي نخواستم. مرا بس بود همين که مي ديدم مردم با دمپايي و تکه اي نان و صورت هاي تکيده و برقي در چشم و دلي شاد و پر اميد، دسته دسته براي دفاع از توحش کين توزانه ي همه ي عالم که پشت سر خونخوارترين حيوان زمان ما، صدام، جمع آمده بودند؛ از جان گذشته سرخوش به پيشواز مرگ مي رفتند تا خاک ما، خاک ما بماند. پس از جنگ زندگي ما از اين مدار و محور به مداري ديگر کوچ کرد و اين البته طبيعي بود. با همه ي کسري ها و نقصها، ظلمها و نامردمي ها، اما هنوز مي شد به امکان استمرار حيات اجتماعي که در آن اميدکي هرچند ناچيز به بارقه اي ضعيف از آزادي و عدالت وجود داشت، امیدوار بود.

سال هفتاد و شش، سال رويش ناگهاني اميد و زندگي و اخلاق بود. گويا مي شد به جوهر حيات انساني حرکتي که از 57 آغاز شده بود و در آن سالها سخت ضربه خورده بود، بار ديگر اميد بست. ادامه اين قصه تا سال 84 را "اين زمان بگذار تا وقت دگر". اما از سال 84 تا امروز که دروغ و وقاحت و جهالت و بلاهت در عريان ترين شکل خود بر ايران حکم مي راند فاجعه ايست که گاهي از شدت ظهور غائب مي شود! مشتي موجودات مشنگ و دبنگ وملنگ و الدنگ، عصاره ي بلاهت، چکيده وقاحت، دروغ مجسم، جهل متجسد، دريدگان متهتک بي ايمان، دين فروشان بي دين و بي معرفت هر چه خواستند کردند و اکنون نيز به سحر نيرنگي که آنچنان وقيحانه، ابتدايي و احمقانه است که باور کردني نيست (لذا بعضي دنبال کشف جنبه هاي زيرکانه آن برآمده اند چون ذهن ايشان تا حد مشخصي از حماقت و بلاهت را مي تواند تصور کند) مي خواهند ايران را نابود کنند، دين را از اين بيشتر منفور سازند و گزيده ترين و بهترين جوانان ما را تکه پاره کنند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


4) در اولين ساعت هاي پيروزي انقلاب سال 57، اوائل شب ماشينم را جلوي پسرکي که کارتوني از سيگار در مقابل خود گذاشته بود نگه داشتم. يک بسته سيگار خريدم. سيگار را روشن کردم با دود آن غمي که سالها گلوي مرا مي فشرد و فشاري که سالها بر دوش خود حس مي کردم آرام آرام سبکتر مي شد. بد نيست بگويم که ترس از دستگيري، شکنجه و زندان از کودکي به سراغ من آمد. هنوز ده سال بيشتر نداشتم که پدرم مجبور شد از دست شحنه گان شاهنشاه فرار کند و مادرم هر شب وقت خواب با گريه دعا ميخواند و ما – من و خواهر و برادرم – تکرار مي کرديم. او براي پدرم و همه ي مبارزان دعا مي خواند. در سالهاي نوجواني با خواندن شعر و ادبيات جديد، زبان زنده ي تازه کشف شده ي شعر و قصه ي آزادي خواه فارسي را شناختم. گرچه بر اثر کودتاي مرداد 32 شعرها همه خزان زده بود و بهترينشان "زمستان" و "شبانه" نام داشت اما چون من از آن کودتا تجربه اي نداشتم و آن ماجرا براي نسل ما که پس از آن حادثه متولد شده بوديم چنان نقل مي شد که گويا حادثه اي در پس پشت هفت هزار سال پيش بوده است (و طبيعت حکومت استبدادي چنين است که مي خواهد ظلم خود و مظلوميت مردم را چنان دور تصوير کند که نسل بعد تصور محسوس زماني روشني از آن نداشته باشد) لذا يأس بزرگترها بر ما اثري نداشت. نسل ما در مدرسه و دانشگاه، با خشونت و سياست، هر روز با تيله هاي مرگ و وحشت، بازي مي کرد. بارها بايد از دانشگاه فرار مي کردیم. وقتي خبر شهادت يکي از دوستانم را که بر اثر شکنجه شهيد شده بود شنيدم، تا مدتها فکر مي کردم به زودي دستگير خواهم شد. هميشه تحت "مراقبت" بودم يا فکر مي کردم تحت مراقبت هستم. فردي را که تنها بيست و چند سال دارد اما در ذهن و قلب خود اين همه تجربه ي هولناک گرد آورده است در پيش چشم خود مجسم کنيد. اين شخص يکمرتبه ببيند که ديگر کسي مراقب او نيست، کسي تلفن هاي او را گوش نمي کند، کسي اتاق کوچک دانشجويي او را زير و رو نمي کند، کسي دوستان او را يکي بعد از ديگري دستگير و شکنجه نمي کند، کسي برادر او را نمي کشد. او آزاد شده است بله آزاد شده است و اين آزادي را تنها در همين وضعيت مي توان فهميد، چشيد، بوييد و بوسيد. اين آزادي مفهومي نيست در ذهن، معشوقي است در آغوش؛ اين آزادي، هديه شب بيست و سوم بهمن 57، گلي بود که به سرعت پژمرد اما عطر آن چنان بود که مرا با زخم عميق مرگ برادر هفده ساله ام آشتي بدهد و آن را قابل تحمل کند.

5) چند روز است که آن تحمل و بردباري "همه بر باد آمد". برادرم دوباره همين چند روز پيش شهيد شد. اين بار نام برادرم سهراب است. چند روز است که خواهرم شهيد شده است. نام خواهرم نداست. خواهر من چندان امان نيافت که حتي کلمه ي سوختم را تماما به معلم موسيقي اش بگويد.

خواهران و برادران سوخته و در خون غلتيده ام يکي يکي معرفي مي شوند. آيا کسي مي تواند بپرسد چرا نام ايشان را يکباره نمي گوييد؟ چرا پيکرهاي پاک ايشان را يکباره به ما نمي دهيد؟ اگر مي ترسيد که اشک و فرياد ما خانه ي عنکبوتي شما را بلرزاند پس بدانيد ما شما را به وحشتي هولناک تر و عظيم تر نويد مي دهيم. خانه عنکبوتي شما را طوفاني که به همين زودي و در همين روزها سخت خواهد وزيد، چنان متلاشي مي کند که حتي يک تار از آن خانه و يک ذره از جسد بي مقدار عنکبوت و آن مگسي که شکار کرده بود و مي پنداشت تا قيامت خواهد خورد باقي نمي گذارد.

خانه ي ما پس از آن طوفان پاک کننده ي آزادي بخش سبز خواهد شد. سبز سبز. اين سبزي را شعور عميق شاعري که نخستين شاعر آزادي بود به ما وعده داده است:

"دستهايم را در باغچه مي کارم

سبز خواهد شد

مي دانم

مي دانم

ميدانم"

برادر ندا و سهراب

و همه ي ديگراني که به کاروان ايشان پيوستند


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016