گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
13 آذر» شعار جمهوری ايرانی و ضرورتهای جنبش سبز، نقدی بر سخنرانی محسن کديور، آرش جودکی28 آبان» از دست خامنهای تا دستهای مردم، آرش جودکی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! ژاژخايیهای يک دکتر استرنجلاو وطنی، آرش جودکیمشکل اصلی دکتر استرنجلاو وطنی از کشتهشدن يک نفر يا صد نفر فراتر است، مشکل او که نمونهی اعلای صداقت و اسوهی راستگويی است، مشکلی اخلاقی است که از قتل و شکنجه و تجاوز، که اصلاً حرفاش را هم نمیزند، مهمتر است. او شکست جنبش سبز را در دروغگويی آن میبيند و آنقدر برای اثبات اين نکته دروغ پشت سرهم رديف میکند که در نهايت خودش هم ديگر نمیداند چه میگويدپيکار دائمی ميان نيکی و بدی، همچون دو عنصر آشتیناپذير وبنيادينِ جهان، از ديرباز اگر نه اصلیترين يکی از اصلیترين دستمايههايی بوده است که بر پايهاش اساطير، اديان، افسانهها، حماسهها و داستانها بنا شده و شکل گرفتهاند. نحلههای گنوسی اين پيکارِ بيرونی را درونی میکنند و از نيکی و از بدی دوپارهی آخشيجیِ روان آدمی میسازند. نزديکتر به ما، استيونسون در داستان تمثيلی «دکتر جکيل و مستر هايد»، که در آن اين دو تنِ در واقع يکتن هرکدام نمايانگر يکی از دو پارهی وجود انسان هستند، روايت مدرنی از اين دوپارگی، از اين دوگانگی شخصيت به دست میدهد. اما مشکلی که دکتر استرنجلاو ـ پرسوناژِ فيلمی از کوبريک به همين نام ـ با آن دست به گريبان است مشکلِ دوگانگی شخصيت نيست. درامِ دکتر استرنجلاو کشاکشِ ميان بدی و نيکی نيست. گرفتاری دانشمند آلمانی که پيشتر در خدمت رژيم نازی بوده و اکنون مشاور پنتاگون شده، هم سادهتر و هم به مراتب دشوارتر از دوپارگی سرشت بشری ست: دست راستش که هنوز به اربابان پيشين وفادار مانده است از او اطاعت نمیکند و اختيار زبانش هم گاهی از دستش درمیرود و تکيه کلامها و عبارتهايی از دهانش میپرند که گذشتهاش را افشا میکنند. بدا به حال کسانی که آشنايیشان با چنين پرسوناژی نه از طريق ديدنِ فيلم کوبريک که با خواندنِ هرزهدرايیهای ورسيون زنده و کاواک، زننده و ناپاکِ ايرانی آن صورت گيرد که در آن نه هنری به کار رفته و نه طنزی نهفته. همهاش اشمئزاز و سخافت، از سر تا به پا ابتذال و دنائت. شناسايی اين دکتر استرنجلاو وطنی ـ که اجتناب از بردنِ نامش تنها برای پيشگيری از انزجاری نيست که نوشتن نامم از جانب او در جوابی که شايد در پی بيايد برخواهد انگيخت بل بيشتر به پاس آبروی نام نويسندگانی است که پيش از اين و از اين پس حرفهايشان مورد نقد و بررسی نگارنده قرار گرفته و میگيرند ـ چندان دشوار نيست. کافی است سردار نقدی را بگيريد و ريشهايش را کمی کوتاه کرده کت و شلواری به جای جامهی اين روزها رسوای بسيجی بر او بپوشانيد و عينکی برای ظاهرسازی بر چهرهاش بيافزاييد میشود دکتر استرنجلاو وطنی. کشيدن اين همه زحمت هم چندان لازم نيست، چون او خودش تا دهان باز کند همهی اين پيرايهها میريزد: محاسن که از حُسن همان اندازه سهم دارند که شعائر از شعور به طرفه العينی انبوهتر میشوند، کت وشلواری که برای رد گم کردن به تن دارد ناگهان بدل میشوند به رخت بسيجی که همانا بر او برازندهتر است تا آن پوشش استتاری، و ترهاتی که اينجا و آنجا از لغات و اصطلاحات انگليسی چاشنی دارند طابق النعل بالنعل اصوات ناسازِ نعم البدل خودشان میشوند ـ البته نيکی بدل را قياس کنيد با همان رابطهی ميان حُسن و محاسن ـ همان اصواتی که اين روزها از دهان سردارهای ريز و درشت زياد بيرون میآيد وقتی میخواهند پارس از روی بزدلی و درماندگی را به جای غرش از روی شيردلی و کارآزمودگی جا بزنند. پيرايهها که برخاست، آرايهها که خشکيد، تازه آنوقت سردار نقدی بیهيچ نشانی از دوگانگی شخصيت و بیهيچ اثری از نافرمانی دست و لغزش زبان از دهان دکتر استرنجلاو وطنی میگويد: « من تقريباً مطمئنم قتل ندا آقا سلطان دسيسه ای حساب شده توسط کشورهائی بود که يکی از نگرانی هايشان تلطيف مناسبات بين ايران و آمريکا بوده و هست گذشته از آنکه تجربه تاريخی مويد شيطنت انگلستان در چنين مواردی است.» علاوه بر دانش تاريخیاش و خبرگیاش در کشف رمز و کارشناسیاش در روابطِ پشت پردهی بين الملل، دکتر استرنجلاو وطنی ما يکپا کارآگاه هم تشريف دارد. جانی دالر کوهپايههای زاگرس پرده از قتل ندا با اين دليل محکم برمیدارد که اگر آرش حجازی در پی انجام ماموريتی که سرويسهای جاسوسی انگلستان به او محول کرده بودند نبود از کجا و چگونه توانست چهل و هشت ساعت «بعد از حادثه با ويزای آماده در جيب!!! سر از بی بی سی» در بياورد و بگويد «ما قاتل ندا را گرفتيم کارتش را در آورديم و بسيجی بود». اگر هم کسی به او بگويد که آرش حجازی از قبل ويزا داشته و به طور اتفاقی آنجا بوده است، دکتر استرنجلاو وطنی که از خردگرايان نامدار و نامبردار هم هست، از بلندای پايگاه بسيجی خود آتش نگاهِ ژرفِ پر از اغماض خود را بر روی مدعی میگشايد که گفتهاند با پايگاه بسيج هرکه چپ افتاد تير خورد. سربلندی آرش حجازی همين بس که با عمل به وظيفهی حرفهایاش وگوش سپردن به ندای وجدان بر جبر حضور ناخواستهاش در جايی که نمیبايست و در لحظهای که نمیشايست از آزادی و اختيار بشری مهری زد، که ديگران را هم اگر گوشِ وجداننيوشنده و وجدانِ ندا دردهندهای میبود آبروی نداشته اينهمه ساده بر باد نمیدادند. اما تنها از بختِ بد او نيست که حرفش در دهان امثال دکتر استرنجلاو وطنی افتاده است، از بد اقبالی من هم هست که اقبال همنامی با او، آنچه از آن بيزاری میجستم را بر سرم میآورد وقتی که با مورد خطاب قرار دادن آرش حجازی دکتر استرنجلاوِ مچگيرنده و معما گشاينده ناخواسته نام کوچک مرا هم بر زبان میآورد: « بنده سوالم اين است آقای آرش و کليه کسانی که خبر را شنيديد. شما می گوييد جنبش سبز يک جنبش نايس ِ ملاطفت طلب است بعد هم توانستيد يک بسيجی آدم کش را که يک نفر را در مقابل چشم همه کشته خلع سلاح کنيد و کارت شناسائی اش را هم در آورده ايد ايشان هم تمام مدت مثل ماست وايساده و شما را نگاه کرده!؟؛ از کی تا حالا جنبش سبز اينقدر دلاور شده که يک قاتل مسلح را خلع سلاح کند بعد هم ولش کند؟ آيا روی پيشانی بنده و امثال بنده نوشته شده ابله!!!» بگذريم از اينکه اگر دکتر استرنجلاو وطنی قادر به خواندن آنچه میگويد بر پيشانیاش نوشته نيست ولی از سرتا پای تمام ژاژهايش میبارد میبود دستکم تا کنون در صدد پاک کردن آن پيشانی نوشته بر آمده بود يا از اين پس از خواناتر کردن آن به دست خودش احتراز میجست. فراموش نکنيم که عينک بر چهرهی او برای بهتر ديدن نيست برای بهتر ديده شدن است. هرچه هست «نايس»ترين بخش استدلال بالا همين تاکيد اوست بر ناممکن بودنِ خلع سلاحِ بسيجیِ آدم کش. در واقع خميرمايهی استدلال دکتر استرنجلاو وطنی همانی است که منکران واقعهی هولوکاست، نگاسيونيستها، بکار میگيرند و از ناممکن بودن فرضهايی که گردهم آمدنشان میبايستی هلاک ميليونها يهودی و غير يهودی را موجب میشده ناممکنی وقوع چنان کشتاری در آن ابعاد را نتيجه میگيرند، انگار که با ردِ پنداشتنی میتوان رويداده را نيز رد کرد. دکتر استرنجلاو وطنی تنها نمیخواهد ثابت کند که يک بسيجی ندا را نکشته است بلکه میخواهد ثابت کند که بسيجی اصلاً آدم نمیکشد چون اگر آدمکش بود چند جوان امثال همان «جوانی که در بدنه خيابان داد می زند نظارت استصوابی مشکلش نيست بلکه ترجيح میدهد با دوست دخترش در يک کافی شاپ کاپوچينو بخورد و بر سر کتابهای ميلان کوندرا گپ بزند» چطور میتوانستند او را دستگير و بدتر از آن خلع سلاح کنند؟ انگار همه آدمکشهای بسيجی بايد به کارکشتگی سردار نقدی باشند که از قتل در روز روشن ککشان هم نمیگزد و انگار آن جوانی که برای اين روز آمادهاش کرده بودند تا آتش به روی هموطنهای بیدفاع خود بگشايد رو در رو با عمل انجام گرفته نمیتوانسته است خود را باخته باشد و يکه خورده باشد و اسير چند کاپوچينو خورِ کوندرا خوان نشود. همينجا اين را اضافه کنم که دکتر استرنجلاو وطنی که درکش از کنش و اعتراض سياسی محدود میشود به سينه زدن در زير علم کسی يا چيزی و تفاوت ميان گرايشهای سياسی را تفاوتی از جنس اختلافِ دستههای سينهزنی میداند گاهی هم زير علم فرويد سينه میزند و بروز تمام مخالفتخوانیهای اجتماعی و سياسی را ناشی از «سرخوردگیها و کمپلکسها»يی میداند که «اقتضا سنی» جوانان است و فراآمد چنين برداشتی به اينجا میکشاندش که بگويد: « سياست مال جوان نيست سياست برای من و امثال من است که به ميانسالی می رسند اين حرفا را می زنيم». پس با اين حساب سررشتهی امور سياسی را بايد به دست کسانی سپردکه هفت شهر عشق را درنورديدهاند و از هفت دولت، خصوصاً از دولت عقل و دولت شرف و نه از دولت جمهوری اسلامی پاک آزادند. اما دکتر استرنجلاو ما که تمام همّوغمش ماندن در زير علمی است که زيرش سينه میزند تا نکند که غذای نذری از کفش به در رود، با اين حرفها کاری ندارد. او مشکل را در دروغگويیِ جنبش سبز میداند و اولين دروغ جنبش را در نسبت ناروای بيان خس و خاشاک به احمدی نژاد معرفی میکند: « خس و خاشاک نگفتند؛ همين جا می خواهم بگويم اين اولين دروغ جنبش بود. عين جمله آقای احمدی نژاد اين بود: ”پيروز انتخابات ۴۰ ميليون شهروندی بودند که در انتخابات شرکت کردند حال يکسری خس و خاشاک اين گوشه ها سرو صدا می کنند را نبايد خيلی توجه کرد“.» دزد و بز نيز که هم حاضرند و هم ناظر! اما قصد دکتر استرنجلاوِ موشکاف از اين چاپلوسی زير بزک زنهارداری، چيزی جز زنهارخواهی نيست: زدودن خاطرهی حمايت نابجايش از کروبی از ذهن سالار دروغزنان، رئيس جمهور کنونی. با همان استدلال نگاسيونيستی شائبهی انجام تقلب را اينگونه به خيال خودش پاک میکند: از آنجا که مردم پيش از انتخابات میگفتند « اگر تقلب بشه ايران قيامت می شه» ولی قيامت نشد پس تقلبی هم نشده بوده است. آيا لازم است که به او گفته شود که تقلب شد و ايران هم قيامت شد و هنوز اين قيامت ادامه دارد؟ او يکی ديگر از دروغهای جنبش سبز را خصلت مسالمتآميز آن میداند. از آنجا که دروغگو کم حافظه میشود، دکتر استرنجلاوِ اندرزگو فراموش میکند که خودش امکان خلع سلاحِ بسيجی آدمکش را نفی کرده بود، بعد به همين درگيری با بسيج متوسل میشود تا نفی خشونتی که مردم تا کنون بر آن پای فشردهاند را از پايه نفی کند. البته باز هم سردار نقدی لفافهی ظاهری را میدرد، پوستهی خرد ورزی ساختگی را در چشم بهم زدنی میشکافدو همچون غول بیشاخودمی هايل هيتلر گويان از چراغ جادوی دکتر استرنجلاوِ هلمنمبارزجو بيرون میجهد و مردم را به رزمتوزی و ستيزهجويیِ خشونتآميز تحريک میکند. از دهان او همان آرزوی پنهان حکومت را میشنويم که جز زبان خشونت، زبان ديگری نمیشناسد و دستش حسابی از رفتار مردم در پوست گردو مانده است. برای همين است که اينجا و آنجا، در کردستان و بلوچستان سعی در تحريک جوانان دارد تا با راديکاليزه کردن آنان و به سوی اعمال قهرآميز و خشونتبار سوق دادنشان دست خود را برای سرکوبِ خشنتر و خونينترِ جنبش بازتر ببيند. *** خوانندهی شکيبايی که تا اينجا را همراه نگارنده آمده است، حق دارد که صبر و قرار از کف بدهد و بپرسد که پرداختن به ژاژخايیهايی از اين دست اصلاً چه ارزشی دارد؟ برای پايان دادن به اين گفتار بايد به اختصار به علل پيدايش پديدهی دکتر استرنجلاوهای وطنی اشاره کنم. در نيمههای دوران اصلاحطلبی و به ويژه در پايان اين دوران، موج سرکوبِ قضائی که از سوی جناحهای اقتدارگرای حاکميت راه افتاد، کم کم به گسست کامل ميان نيروهايی که تا آن وقت در داخل حکومت بودند با بدنهی اصلی حکومت کشيد و پای همراهان سابق نظام را به خارج از کشور کشاند. اذهان عمومی جهان هم که ديگر حوصلهاش از دست اپوزيسون برونمرزی که درجا میزد و چيز جديدی به جز همان حرفهای هزار بار گفته برای گفتن نداشت سر رفته بود، با روی باز و آغوش گشاده از ورود اپوزيسيون جديد استقبال کرد. بیآنکه بخواهم صداقت بسياری از آنان که ديگر کم و بيش از جمهوری اسلامی بريده بودند را زير سوال ببرم، بايد اضافه کنم که حکومت هم از اين موقعيت سود برد و با توجه به حضور تعدادی از اعوان و انصارش که در اين ميان بُر خورده بودند تلاشِ مستمری را آغاز کرد تا شايد بتواند به اپوزيسيون جديد در خارج از کشور سمت و سويی که میخواهد را بدهد، يا از آن در جهت خواستهای خودش بهره برداری کند. چون هرچه که بود افراد اين اپوزيسين قبلاً از خودیها بودند و شايد میتوانستند منطق خودی و غير خودی را در خارج از مرزهای کشور هم گسترش دهند. و اينگونه بود که انواع و اقسام دکتر استرنجلاوهای وطنی از گوشه و کنار، در اروپا و آمريکا سربرآوردند. هرزهسرايیهای بازماندگان آنها که هنوز اينجا و آنجا دم میزنند و گاهی اظهار لحيه میکنند تنها دم جنباندنی است برای جلب توجه و برانگيختن حس ترحمِ دستِ نواله بخشی که با دخل و تصرف در ثروت اين کشور سفره بريزوبپاشهای ريزهخواری و بندهپروریِ بیحساب و کتاب را گسترده است. مگر دلقکهای وطنی در فرومايگی چه از دلقک فرانسوی ديودونه Dieudonné کمتر دارند که از اين نعمت محروم بمانند و سهم هنوز برنگرفتهی خود را از اين خوان يغما طلب نکنند؟ آرش جودکی Copyright: gooya.com 2016
|