جمعه 4 دی 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

با حجاب عليه حجاب، الاهه بقراط، کيهان لندن

الاهه بقراط
مقنعه؟ هرگز نداشتم. چادر؟ چند بار مجبور شدم به سر کنم. آخرين بار، دقايقی پس از آن‌که در يک نيمه‌شب دی‌ماه ۶۷ در فلزی سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسال‌ام بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و رنگ‌و‌رورفته‌ای را به درون دراز کرد و گفت: هی اينو بگير! هر وقت می‌آی بيرون بايد سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بيدارت می‌کنم. گفتم: من نماز بلد نيستم و نمی‌خوانم. به تحقير و نفرت گفت: پس مواظب باش خودت و بچه‌‌هات چادر رو نجس‌ نکنين!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


کيهان لندن ۲۴ دسامبر ۲۰۰۹
www.alefbe.com

نمی‌دانم آيا از اينکه در ايران شاهد از يک سو واپس‌مانده‌ترين انقلاب جهان در اواخر قرن بيستم بوديم و از سوی ديگر نخستين انقلاب حاصل از تکنولوژی ارتباطات را در آغاز قرن بيست و يکم تجربه می‌کنيم بايد شاد بود يا نه. به هر روی، هر دو رويدادهايی بی‌همتا هستند که کمتر نسلی در يک گسست تاريخی، بين گذشته و آينده، بين دو فرهنگ، آن را در کشور خود تجربه کرده است. شايد شوخی تاريخ در اين است که پيشرفته‌ترين پاسخ را به واپس‌مانده‌ترين پرسش تاريخ معاصر ما برگزيده است: واکنش و مبارزه نسل اينترنت عليه بنيادگرايی اسلامی.

يک انقلاب مجازی
البته طرف مقابل نيز از امکانات تکنولوژيک استفاده می‌کند ليکن ضعف بزرگ آن در اين است که چيز زيادی برای حل مشکلات جهان در چنته ندارد: وعده يک زندگی بی‌دغدغه و مبتذل در آن جهان که به قول سعدی «آن را که رفت، خبری باز نيامد»، عمليات تروريستی و انتحاری، نفرت و تفرعن ايدئولوژيک که بيش از آنکه آرمانی برای نجات بشريت جلوه کند، بيشتر به روان‌پريشی شبيه است.
نسل‌های جوان خاورميانه اما که ايران در ميان آنها به دليل تجربه بی‌همتای جمهوری اسلامی حامل کوله‌باری ارزشمند از راه‌کارهای سياسی، اقتصادی و فرهنگی است، در جستجوی جايگاهی برای کشورهای خود هستند که به عنوان نخستين مانع، حکومت‌های فاسد و غيردمکراتيک را در برابر خود می‌يابند. از اين رو تأثيرات و دامنه روند دمکراتيزه‌شدن ايران نيز درست مانند انقلاب اسلامی، در مرزهای آن محدود نخواهد ماند. اين تأثير اما جای نگرانی نيز دارد. ما مطمئن نيستيم اين همه برای «ديگران» نيز خوشايند باشد تا در رشد جوامع خودآگاه مانع‌تراشی نکنند. منظور، روسيه و چين از يک سو و اروپا و آمريکا از سوی ديگر است که با همه تبليغات و ادعاهايی که از سوی آنها برای حفظ يک جهان صلح‌آميز صورت می‌گيرد، ليکن اين مشکل را در برابر کشورهايی مانند ايران به وجود می‌آورند که چگونه می‌توان منافع ملی را بدون هارت و پورت‌های اتمی و ايدئولوژيک حفظ کرد بدون آنکه مجبور شد از در تقابل با جهان آزاد و کشورهای قدرتمند در آمد.
به نظر می‌رسد ايران جوان اين ظرفيت را در تاريخ معاصر خود پرورده باشد. با اين همه به کارگيری اين ظرفيت توسط تاريخ بديهی نيست. در اين کارزار همه‌جانبه و چندگانه که امروز جامعه ايران با آن درگير است، خطر تنها از سوی حکومت و وابستگان آن، و نگرانی تنها از سوی خارج از مرزهای ايران نيست. کسانی که درون جنبش بسر می‌برند اتفاقا بيشتر نقش تعيين‌کننده بازی می‌کنند. مشابه اين تجربه را ايران سی سال پيش البته با کيفيتی ديگر از سر گذرانده است. با اين همه کم نيستند نشانه‌هايی که اميد و خوش‌بينی را بر نگرانی و بدبينی چيره می‌سازند.
هنگامی که مجيد توکلی دانشجوی ۲۳ ساله دانشگاه پلی‌تکنيک اميرکبير روز ۱۶ آذر ۸۸ دستگير شد و يک روز بعد خبرگزاری وابسته و حکومتی فارس عکس وی را با چادر و مقنعه منتشر کرد که گويا برای دستگير نشدن، با حجاب اجباری قصد فرار داشته است، حرکتی سراسری در ايران و جهان، از سوی مردان جوان ايرانی شکل گرفت که خبرگزاری‌‌های خارجی نتوانستند نسبت به آن بی‌اعتنا بمانند. مقاله‌ها و گزارش‌های متعدد همراه با فيلم‌های ويدئويی درباره کارزاری منتشر شد که مبتکرانش بر آن نام «کمپين مردان با حجاب» نهاده بودند. مردان جوان ايرانی در سراسر جهان هر آنچه دم دستشان بود، از روسری و شال و چادر و پولوور و حوله و ملافه و روميزی و پرده بر سر خود انداختند و عکس گرفتند و آن را برای همبستگی با مجيد توکلی و پشتيبانی از حقوق زنان که حتی حجاب تحميلی‌شان از سوی خود حکومت به عنوان وسيله تحقير به کار می‌رود، در اينترنت قرار دادند. به تدريج مردان مسن‌تر، آنگاه کودکان و هم‌چنين جوانان کشورهای ديگر به اين کمپين پيوستند و سرانجام خود زنان نيز با کشيدن ريش و سبيل بر چهره خود و لچکی بر سر به اعلام همبستگی متقابل پرداختند.
«کمپين مردان باحجاب» نه تنها يکی از کنش‌های بی‌همتا در دهان‌کجی به يک حکومت خودکامه است که مردم هر اقدام آن را به تُف سربالا تبديل می‌کنند، بلکه در جنبش آزادی‌خواهی و جنبش زنان بی‌نظير است. روسری گذاشتن مردان برای اعلام همبستگی، در جامعه‌ای که «زن‌بودن» و «زنانگی» حتی در ادبيات تا حد دشنام برای تحقير مردان به کار می‌رفته و می‌رود، نه آغاز بلکه ادامه يک انقلاب فرهنگی در ذهن و روان جامعه است. آغازش را جمهوری اسلامی به خود اختصاص داده است!

سرگذشت يک حجاب
شايد اين همه را زنان با حساسيت بيشتری درک می‌کنند. برای من هنوز لمس اين واقعيت که نسلی در ايران پرورش يافته که جز جمهوری اسلامی نديده و تجربه نکرده است، و مثلا دخترکان دبستانی بايد مقنعه بر سر کنند، بسی مشکل است. اين فرهنگ به جامعه ايران تعلق ندارد. تا پيش از انقلاب اسلامی، اگر تحميلی وجود داشت، اتفاقا از سوی خانواده‌های سنتی و نسبت به دختران و زنان خانواده خودشان بود و اين در حاليست که نه قانونی در زمينه منع حجاب وجود داشت و نه کسی مانع کار و فعاليت زنان با حجاب می‌شد. حجاب زمانی به مشکل تبديل گشت که حامل و ابزار يک پيام سياسی ويرانگر و ايدئولوژيک شد.
در اين ميان، حجاب تحميلی ننگين‌ترين حادثه‌ای است که می‌توانست در جامعه ايران عليه حقوق زنان روی دهد. من در تمام ده سالی که پس از جمهوری اسلامی در ايران بسر ‌بردم، هرگز حاضر نشدم بيش از آنچه اجبار بود، برای تکه‌ای از اين پوشش اجباری هزينه کنم. بعدها به ويژه زنان جوان همين را نيز به مضمون مبارزه و دهان‌کجی به رژيم تبديل کردند.
من اما تنها دو روپوش داشتم که يکی سياه بود و مربوط به دوره‌ای که روپوش‌های کوتاه با آستين کيمونو مد شده بود و ديگری خاکستری که پارچه‌اش را هديه گرفته و خودم آن را دوخته بودم و بر خلاف روپوش‌های ساده آن زمان، روی مچ آستين و يقه‌اش را با تور سياه کار کرده بودم. از آنجا که به دليل زندگی مخفی به طور پراکنده کار می‌کردم، در زمستان عمدتا يک روسری ترکمنی بر سر می‌گذاشتم که هديه پسرعمه‌ام در دوران دبيرستان بود و در تابستان يک روسری ابريشمی آبی کار اصفهان که سوقاتی خواهرم بود. پس از هر رفت و آمد به خيابان هم با يکی دو دعوا با کسانی که می‌گفتند: خواهر، روسريت را بکش جلو! به خانه بر می‌گشتم و چند روز با فضولی و خشونت خيابان قهر می‌کردم و جز به اجبار از خانه بيرون نمی‌رفتم. من نفرت از حجاب را لمس می‌کنم و با تمام وجود می‌فهمم.
مقنعه؟ هرگز نداشتم و نمی‌دانم چگونه از آن استفاده می‌کنند. چادر؟ هرگز بر سر نگذاشتم. ولی چرا! چند بار مجبور شدم چادر به سر کنم که هيچ کدامش مال خودم نبود.
يک بار در زمستان ۶۱ بود که به همراه مادر همسرم برای يافتن پسر نوزده‌ ساله‌اش که مجاهد بود راهی مشهد شديم. به او گفته بودند که پسرش در آنجاست. فقط من بودم و او که از تبريز راهی تهران شده بود. من تا مشهد با روپوش و روسری اجباری بودم. او زنی به شدت مؤمن و خداشناس و من کمونيست! و دوتايی می‌رفتيم تا يک مجاهد را پيدا کنيم. برای رفتن به زندان من يکی از چادرهای سياه وی را به سر کردم. وقتی پرسان پرسان از زندانی بيرون مشهد سر در آورديم (که من ديگر يادم نيست کجا بود) هوا به قدری سرد بود که لبه چادر در دهانم که بلد نبودم چگونه آن را نگاه دارم، يخ زد. پاسداری که آنجا بود، دلش سوخت و ما را به درون اتاقکش که يک بخاری علاءالدين داشت برد تا ما را صدا کردند.
بار ديگر، چندين ماه بعد بود که وقتی در تهران از يک تلفن عمومی به زندان اوين زنگ زدم تا برای هزارمين بار نه خبر، بلکه بی‌خبری را برای مادرش ببرم، پس از انتظاری طولانی، يک «حاج‌آقا» گوشی را گرفت و گفت: ايشان خوشبختانه ديشب اعدام شد! من به خانه برگشتم. هيچ نگفتم. مادرش روی تخت نشسته بود و قرآن می‌خواند. به من نگاه کرد. هيچ نگفت. هرگز هيچ نگفت. چند روز بعد روبروی زندان اوين برای چند دقيقه چادر به سر کردم تا يک ساک و يک وصيت‌نامه تحويل بگيرم. در حالی‌ که مادرش در «بهشت زهرا» دنبال مزار او می‌گشت.
دو سه سالی گذشت تا يک بار چادر به سر کردم که به اسم يکی از خواهرانم به ملاقات برادرم بروم. مدتی بعد چادر به سر کردم تا به همان طريق به ملاقات خواهرم بروم. و بعد باز هم دو سه سالی گذشت.
دقايقی پس از آنکه در يک نيمه‌شب دی‌ماه ۶۷ در فلزی سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسالم بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و رنگ و رورفته‌ای را به درون دراز کرد و گفت: هیِ اينو بگير! هر وقت ميای بيرون بايد سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بيدارت می‌کنم. گفتم: من نماز بلد نيستم و نمی‌خوانم. به تحقير و نفرت گفت: پس مواظب باش خودت و بچه‌‌هات چادر رو نجس‌ نکنين! يک سطل گوشه «اتاق» هست.
آن روزها، آخرين باری بود که من اجبارا چادر به سر کردم.
حجاب و پوشش در تاريخ جنبش جهانی زنان و حجاب اجباری در ايران همواره نقطه کليدی برابری حقوق زنان با مردان بوده است. اين است که وقتی «مردان با حجاب» اتفاقا داوطلبانه و با حجاب به جنگ حجاب می‌روند و با اين کار رژيم را سکه يک پول می‌کنند، احساس می‌کنيد ديگر در آن دنيای قديمی نيستيد. چيزی عوض شده، چيزی تغيير کرده، بنيادهايی به هم ريخته است. جز سپاس از اين همه ابتکار و اين همبستگی و اين تفکر نو که می‌بالد و رشد می‌کند و ايران آينده را می‌سازد، چه می‌توان گفت؟ و جز اميد به پيروزی چه انتظاری می‌توان داشت؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016