جمعه 25 دی 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف های همسايه ۹، عليرضا فرزان

...گفت می خواهم وقتی بزرگ شد بدهم به خودش، يا قابش کنم يادگاری نگه دارم و بيست سال ديگر که به ياد بياورد، اين روزها را به ياد بياورد و به ياد بياورد که دستبند سبز می بست و کلاه سبز سرش می گذاشت و با مادرم می رفت خيابان، قبل از انتخابات، زنجيره ی انسانی سبز. حالا بيست سال بعد ماست، يادت می آيد؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


۱. "آدم بزرگسال می تواند ترس را بپذيرد و تسليم آن شود، و يا دريچه های ذهن خود را به روی آن ببندد. کودک اما در اين مورد هيچ حق انتخاب واقعی ندارد. کودک فقط می تواند نوميدانه به ايمان احمقانه به دنيايی که در آن بزرگ شده است بچسبد، به عبارت دقيق تر، به دنيای قصه های پريان، که در آن نيروهای خير در جنگی پايان ناپذير با نيروهای شر پيروز می شوند؛ جايی که در آن جادوگرها گول می خورند و سر اژدهايان از تنشان جدا می شود. ممکن است در يک اردوگاه کار اجباری حرف زدن از قصه های پريان تناقض آميز به نظر بيايد، اما اين فقط شامل هم سن و سال های من و خودم که به آن دنيا فرار می کردم نمی شد؛ بزرگسال ها هم که ناتوانی شان تفاوت چندانی با ناتوانی ما نداشت، همين کار را می کردند."*
۲. "خاطره فقط از طريق ثبت وظيفه شناسانه ی يک تجربه ی خاص بيان نمی شود؛ اين، درواقع، مسئوليتی ست که از وقوف بر پيوند با هر آنچه پيشتر روی داده، با تمام پيشينيان مان، نشئت می گيرد، به عبارت ديگر مسئوليت در قبال چيزی ست که اگر بنا باشد نگذاريم سروکارمان به خلاء بکشد، نبايد فراموش شود."*
* از کتاب "روح پراگ" نوشته ی "ايوان کليما"

از اين همه نفرت خسته ام. اغلب خواسته ام که فراموش کنم؛ کجا می رود؟ همين است که خسته ام، يک جايی تلنبار می شود و بعد يک روزی بيرون می ريزد: از اين همه نفرت خسته ام! کسی مدام توی گوشم نجوا می کند. صداش کودکی ست از کودکیِ خودم. آنوقت دوستی می آيد و از تخته و کلاسش می گويد، از آنجا که فراموشش نمی کنی و نمی خواهی به يادش آوری. پرسيدم بچه ها چه کار می کنند؟ چه می گويند؟ از دنيای شان چه دورم. به الف می گويم از برادرت بگو. چند سالش بود؟ اغلب از يادش برده ايم، آن روزها را. درپوش بزرگ فلزی ای وسط حياط مدرسه بود، می گفتند پناهگاه بوده، ما که رفتيم مدرسه ديگر بمباران نبود، الف می گويد، آن وسط اما درپوش فلزی بزرگ بود که هميشه فکر می کرديم زيرش چيست و پناهگاه بوده، بزرگترها می گفتند. ما کلاس اول بوديم، تازه امام مرده بود يا قرار بود بميرد و جنگ تمام شده بود. دوست معلم ام می گويد بچه ها روی ديوارها شعار می نويسند و روی تخته و روی هرجا که بتوانند، با هم پچ پچ می کنند و دنبال دوست می گردند، دوست يعنی هرکس ميان ما معلم ها که بتوانند اعتماد کنند و برايش توضيح دهند که چه فکر می کنند و سوال هايشان را بپرسند، نظرشان را بگويند. مرز می کشند بين هم، اگر بفهمند کسی پدرش يا برادرش نسبتی با دولت دارد با حکومت دارد، طردش می کنند؛ اينطورند ديگر، نفرت شان را نشان می دهند، زود نشان می دهند. يادم می آيد، می گويم يکبار توی بمباران، آژير که صدايش آمد، صدايش از توی بلندگوی توی حياط پخش شد، ما در کلاس بوديم و معلم مان دستپاچه شد، گفته بود بچه ها برويم پناهگاه. عادت داشتيم؟ در خانه هم می شد که مادر بزندمان زير بغلش ببردمان زيرزمين يا زيرپله يا هرجايی که فکر می کرد امن تر است اگر آوار بشود ساختمان، وقتی آژير قرمز برمی خاست. چطور جمع مان کرد؟ چطور سی نفر يکهو با هم می خواستيم از در کلاس بزنيم بيرون؟ کسی جا می ماند؟ يادم نمی آيد. توی تاريکی يادم می آيد و نور چراغ قوه يادم می آيد و يکی از پسرها که بغل دستم بود و دست به سينه نشسته بود و نمی دانم به چه فکر می کردم، همه ی مدرسه توی آن زيرزمين تاريک بود و يادم هست که چشمهايم را جمع می کردم تا معلم ها را تشخيص دهم، صورتهای آشنا را پيدا کنم، مدير هم آنجا بود؟ آقای ناظم هم بود، صدايش که بود، يکجايی داشت داد می زد و لابد اسمهايی که يادش می آمد را پرت می کرد در هوا بدون اينکه بداند آن کسی که دارد سرش فرياد می زند که فلانی سرجايت بنشين، واقعا کجاست و يا شايد با همان نور چراغ قوه می ديد و اينطور آراممان می کرد؟ الف می گويد برادرش دوم دبستان است. قبل از انتخابات يک کاغذی را چسبانده بود روی شيشه ی ماشين کنار عکس موسوی، رويش نوشته بود "خواهش می کنم به موسوی ری بدهيد"، با خط بچگانه نوشته بود، به الف گفته بودم اين ديگر چيست؟ برادر کوچکش نوشته بود و روی "ر" فتحه گذاشته بود که يعنی رای - اصرار کرده بچسباندش روی شيشه کنار عکس موسوی، هر روز می آمد به الف می گفت چرا نچسباندی، آخر الف چسب را برداشته بود و چسبانده بودش، با سبز نوشته بود. - خنديديم با هم؛ گفتم بده درستش کند، دوباره بنويسد. الف دلش نيامده بود و آن کاغذ را نگه داشته. گفت می خواهم وقتی بزرگ شد بدهم به خودش، يا قابش کنم يادگاری نگه دارم و بيست سال ديگر که به ياد بياورد، اين روزها را به ياد بياورد و به ياد بياورد که دستبند سبز می بست و کلاه سبز سرش می گذاشت و با مادرم می رفت خيابان، قبل از انتخابات، زنجيره ی انسانی سبز. حالا بيست سال بعد ماست، يادت می آيد؟ يکروز رفتيم مدرسه و ديديم عکس آن يکی که عمامه ی سفيد داشت را از ديوار کلاس برداشته اند و عکس امام مانده به ديوار فقط. رفتم خانه به پدر گفتم عکس آقای منتظری را چرا برداشتند؟ پدر يک چيزی گفت، گول خورده، آدم بدی شده، از اين حرفها. درست يادم نيست. از قيافه اش خوشم نمی آمد، از عينکش خوشم نمی آمد، پيش خودم گفتم بهتر که برداشتند و اينکه چطور آدمها يکهو بد می شوند، گول می خورند! شيطان گولش زده؟ بعد فهميدم که شيطان را اعدام کرده بودند، اسمی هم داشت؛ سال هفتادوشش که نوار حرفهای منتظری را يواشکی گوش می کرديم، همان حرفهای معروفی که آن روزها زده بود، همان وقتها بود که فهميدم، دوباره از پدر پرسيدم که جريان چه بوده، يک چيزهايی که يادش می آمد گفت. اينکه شيطان برادر داماد آقای منتظری بوده و يک کاری کرده بوده و يک حرفی زده بوده و گفته بودند آقای منتظری که ساده بوده، باور کرده بوده حرفهايش را و گول خورده بوده و اينطور شده بود که عکسش را آورده بودند پايين و چيزهای ديگر و شيطان را اعدام کردند!! الف می گويد آن وقت ما هم مدرسه می رفتيم و عکسهای خاتمی را پخش می کرديم و با بچه های ديگر بحث می کرديم و فکر می کرديم خاتمی که بيايد بهتر می شود. چه چيز بهتر می شود؟ رای اولمان بود. می خواستيم باشيم. نشان دهيم که هستيم. به يادشان بياوريم که از يادمان برده اند، سياه لشکر بزرگی که هر سيزده آبان و بيست و دو بهمن می بردندمان انقلاب و آن همه راهمان می بردند، سياه لشکر نبود، آدم بود، و ديگر بچه نبود. حالا اما اين بچه ها که اصلا رای نداده اند، سنشان نرسيده، قانون عوض شده، روی تخته شعار می نويسند و بحث می کنند و نظر دارند. دوست معلمم می گويد يکی از همکارانش گفت تخته را که پاک می کرده، يک گوشه ی بالای تخته را بچه ها "V" نوشته بودند به نشان پيروزی، کمی مکث کرده و نگاهش کرده و بی آنکه پاکش کند شروع به درس دادن کرده. آنوقت بچه ها برايش دست زده اند. همه دست زده اند، يکباره از پشت سرش صدای کف زدنشان را شنيده و به روی خودش نياورده و درس اش را شروع کرده. بعد توی اتاق دبيران، برای بقيه تعريف کرده. گفتم توی همکارهايتان بسيجی نيست؟ فقط يکی ست که آن روز نبود. و بعد از آن روز همه مان، معلم ها، قرار گذاشتيم که همان کار را بکنيم، تخته را پاک کنيم تا آن گوشه، تا آن پيروزی. حالا بيست سال بعد ماست. لابد به لطف مدرسه ی شاهد، چندم دبستان که بودم، معلم دينی مان توی نمازخانه، يکروز، اسلحه ای آورد - کلت کمری بود - بين دو نماز نشانمان داد، تشريح اش کرد، اجزايش را از هم باز کرد، دوباره سر هم اش کرد. می گفت يادتان باشد به طرف کسی نگيريد، حتا اگر مطمئن باشيد که فشنگ ندارد، حتا اگر خشاب تويش نباشد. دستمان داد که ما هم باز و بسته اش کنيم. چه چيز يادمان می داد؟ يک دستش سوخته بود، رويش جای سوختگی مانده بود، معلم مان. توی جنگ سوخته بود، اينطور می گفتند. از دستش می ترسيدم؟ همه می گفتند توی يک مدرسه ديگر يک معلمی اسلحه برده بود و آن شده بود که نبايد می شد، تير در شده بود از آن تفنگ و يکی زخمی شده بود و يا کودکی افتاده بود، شايد دروغ بود، نمی دانم. عمويم اما که کمی بزرگتر بود می رفت ميدان تير، آموزش دفاعی، با مدرسه می رفت، کلاشينکف و ژ-۳ می دادند دست بچه های تازه. تير می انداخت و شب که می ديدم اش، برايم تعريف می کرد، گاهی تعريف می کرد، هيجان داشت و می گفت. سنگينی تفنگ روی شانه اش هنوز بود که می گفت. لگد می اندازد وقتی تير در می کنی و شانه ات درد می گيرد. لوله اش داغ می شود و می سوزد دستت اگر بخورد. لابد او هم می خواست آنجا نباشد، هنوز جنگ باشد، برود جبهه. جنگ اما تمام شده بود ولی من دلم می خواست هنوز جنگ بود و زود که بزرگتر می شدم، جبهه می رفتم و شهيد می شدم. برای همين با دوستی که باباش کشته شده بود يا گم شده بود يا اسير، هميشه جنگ بازی می کرديم. گلوله می خورديم و شهيد می شديم و يکی بر سر ديگری می نشست و گريه می کرد، يادم هست که يکبار چقدر گريه کرد کنار جنازه ام که بلند شدم و بغلش کردم و گفتم جنگ تمام شد و بعد از آن بود که ديگر هفت تير بازی نکرديم. بعد از آن بود که نفرتم چرخيد، ديگر نمی خواستم با تفنگ الکی، توی قصه ای الکی، آدمی الکی باشم که تيری الکی می خورد و واقعی جان می کند و برادرش، دوستش، پدرش کنارش می نشيند و گريه می کند. نفرتم چرخيد و زياد شد که از خودم پرسيدم چرا؟ حالا می پرسم: چرا؟ چرا دوست الکی، دشمن الکی؟ تفنگ واقعی، فشنگ واقعی توی ده سالگی واقعی برای چه؟ هيچکس هيچ چيز نمی پرسد. دلم می خواهد به پدرم بگويم تقصير توست که نيامدی آن روز، مدرسه نيامدی و نگفتی که چرا اين کار را می کنيد. يادم می آيد که برايش نگفتم اصلا. يادم می آيد که چقدر حرف نمی زديم. الف می گويد جلوی بچه مادر هی لب می گزد که اين چيزها را نگوييد، ناخوش می شود، شب خوابش نمی برد، خوابش که ببرد کابوس ببيند، کابوس که ببيند – من که کابوس می ديدم اغلب هرچه می ديدم افتادن بود توی سياهی، غرق شدن بود توی سياهی و فرياد سقوط بود و عرق کرده و رنجور، از خواب که بيرون می آمدم، گريان می رفتم و صورت کف پای مادرم که خواب بود می چسباندم، يادم می آيد که خيسی صورتم بر پايش می نشست – به هم می ريزد، عصبی ست و همه اش بعد از انتخابات شد که خون اينطور راحت بحث خانه بود و توی تلويزيون بود و توی مدرسه بود و يکروز که آمد گفت فلان بچه ی همکلاسی شان که احمدی نژادی ست گفت موسوی دروغگوست و من گفتم نه، احمدی دروغگوست و همينطور کری خوانده بودند برای هم و می خنديد و می گفت ما بيشتريم، او ترسيد، جا زد. يکباره عرق کردم. دردم گرفت. همه چيز آن سالها تصويرهايی سينمايی شد در خاطرم، فريم به فريم. با خودم گفتم شايد توی پناهگاه را از خودم ساخته ام، شايد هيچوقت توی پناهگاه نرفته بودم، يا يک وقت ديگری رفته بودم، بعد از بمباران رفته بودم و همه ی آن تصويرها چون رويايی جان گرفته بود، يا باقیِ داستانی مانده بود از فيلمی، توی ذهنم. شايد کابوسی بود که ديده بودم و يادم آمد چهارشنبه شب ها همه جمع می شدند خانه مان، "ارتش سری" ببينند. نمی فهميدم چرا آن همه دوستش دارند. همه اش شب بود، کدر بود، تاريک بود. آدم خوبی کشته می شد، گم می شد. آدم های خوب کدام اند؟ آدم های خوب، بد از آب در می آمدند، دروغ از آب در می آمدند، خاين از آب در می آمدند. مجذوب می شدند همه و غرق می شدند و من غرق تماشای آنها. - چند سالم بود؟ - نمی فهميدم. حالا می فهمم. چهره ی "کسلر" از همانوقت توی ذهنم حک مانده. عينک پنسيش، بی رحمی توی صداش، قساوت صورت استخوانيش. حالا می فهمم. فکر که می کنم می بينم نفرتی همه جايی بود، توی هر خانه بود. هرکس خودش را توی آن گروه مقاومت می ديد. سنگينی هوا بود که آنها را می نشاند آنجا ميخ تلويزيون، سنگينیِ بيرون، تلنباریِ نفرت.همذات پنداری ای بود، توی هرکس مان يکی بود که زير ماسکش منتظر بود، نفرت جمع می کرد؛ شب ديگری بود، روز ديگری. شايد اينطور باشد، حالا اينطور فکر می کنم، حباب می ترکد. همان دوست معلمم گفت. گفت يکی از پسرهای همين آقايان که قبلا شاگردش بود را توی انقلاب ديده بود، سيزده آبان، شانزده آذر. آمد و سلام کرد و گفت آقافلانی يادتان هست گفته بودم مثل بابام نيستم؟ الف می گويد اين همه اسباب بازی و پلی استيشن و اين چيزهای ديگر برای چه؟ آن وقتها عشق مان بود که بزرگتر شويم، دوچرخه کورسی بخريم و يا برويم تکواندو، کونگ فو يا يک کوفت رزمی ديگری ياد بگيريم که چه بشود؟ چه چيز يادمان دادند؟ يکباره بزرگ شدی و يکباره داخل آدم شدی و يکباره فهميدی هيچکس به هيچکس راستش را نمی گويد، دروغ می گويد و همه اش يک چيزی يک جايی پنهان است، گم شده و کانون ات به هم ريخت و ديوارهای دورت بالاتر رفت و برادرت که بت ات بود، و پدرت که بت ات بود و تلويزيون و معلم هايت و هرچيز ديگری، دود شد، دروغ شد. حباب ترکيد. پسربچه ای چهارده پانزده ساله شد که می دويد و دستش را گرفته بود و درد می کشيد و می خنديد، پشتت می آمد، يک روزی توی همين روزها، توی انقلاب يا وليعصر و تو برگشتی و پرسيدی چه ات شده و نگاهت کرد و گفت که باتون به دستش خورده. بی رحم ها. اشک توی چشمهايت را پر کرد. نگاه معصومی بود که دنبال جواب می گشت. تحمل نگاهش را نياوردی. نگاهت را از نگاهش برداشتی. گفتم مراقب خودت باش. برگرد خانه. اينها حيوان اند. و به زمين خيره شدی و تندتر رفتی، می خواست حالت به هم بخورد. می خواستی بالا بياوری. اين همه نفرت را از کجا آورده ای؟ و دوست معلمم تعريف می کند که سر کلاس يکی از همکارها، بعد از عاشورا و بعد از آن روز نمايش دولتی، بچه ها به کل کل افتاده اند و يکی گفته برنده ايم و کار اينها تمام است و اين همه نمايش برای اين است که خون روی دستهايشان را که از عاشوراست بزدايند و مگر خون به سادگی از ياد می رود؟ و يکی ديگر گفته ما نمی گذاريم و امکان ندارد و سبزها خودشان قاتل اند و شما خودتان کشتيد و... آن ديگری پرسيده چقدر احتمال می دهی که بمانيد؟ می گويد -هشتاد درصد. و جواب می شنود که پس برای آن بيست درصد منتظرم باش. آنوقت هر چندشنبه صبح، زيارت عاشورا بود، شش صبح، شش و نيم صبح، آخرش هم صبحانه. به عشق صبحانه، با هم بودن و خنديدن و نمره ی انضباط، می رفتيم. همه اش همين بود؟ الف می گويد. از من می پرسد. به هم نگاه می کنيم. بازی بود؟ نمی خواهم برادرم اينطور بشود، شبيه من بشود. برادر الف هفت ساله ست. برادر الف که تازه از "بابا آب داد" آمده، هفت ساله ست و هربار که الف از خانه می رود نگران می ماند تا برادرش برگردد، هزاربار گوشی را برمی دارد و زنگ می زند به الف بپرسد کی می آيد؟ و الف که می آيد، ويرانه تر می آيد هر روز و می گويد، صدای از کودکيش می گويد، از اين همه نفرت خسته ام و نمی خواهم. . .

عليرضا فرزان


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016