چهارشنبه 11 فروردین 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

من را اعدام کنيد، ديگر تحمل کيفر ندارم! گفت‌وگو با اکرم مهدوی، زندانی محکوم به اعدام، کميته گزارشگران حقوق بشر

صبا واصفی ـ کميته گزارشگران حقوق بشر - در مرداد ماه سال ۱۳۸۵ همسر اکرم مهدوی به قتل رسيد و از شهريور همان سال ، اين زن به عنوان متهم دريف دوم اين پرونده در زندان به سر می­‌برد. وی طی نامه‌ای به حاج کاظم، رئييس زندان رجايی‌شهر اعلام کرد «تحمل کيفر ندارد» و خواستار اين شد که هر چه سريع تر به پرونده اش رسيدگی شود و در صورتی که امکان جلب رضايت شاکی نيست، «حکم اعدامش اجرا شود.» مينا جعفری، وکيل اين پرونده، از سال ۸۶ با ثبت وبلاگی به نام «اکرم»، سعی در جمع­‌آوری ديه و جلب رضايت اوليای دم کرده و تاکنون موفق به جلب رضايت ۳ تن از شاکيان شده است. شماره حساب ۰۳۰۲۹۱۷۷۵۰۰۰۱ سيبا نزد شعبه مبارزان بانک ملی هم‌چنان برای دريافت کمک‌های مردمی فعال است. گفت وگوی زير گپ کوتاهی است با اين زن زندانی:

واصفی - چرا اقدام به قتل شوهرت کردی؟



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


مهدوی - ۱۳ ساله بودم که به زور با پسر دايی‌ام ازدواج کردم. وقتی فهميدم هوو سرم آورده و با يک زن پولدار که از خودش هم بزرگ‌تر بود ازدواج کرده، از او طلاق گرفتم .بعد از اين که معتاد شد، حضانت دخترم را با هزار بدبختی گرفتم. دختر ۱۱ ساله‌ام را با خود به خانه­‌ی شوهر دومم بردم و هميشه از ناپدری‌اش شکايت داشت. او می گفت: «ناپدری با من ور می رود و من را دستمالی می­‌کند.» حتی يک شب به اتاق دخترم و بالای سرش رفته بود.
شوهرم ۷۵ سال داشت و من ۲۱ ساله بودم. با اين که هيچ وقت با او ارضا نمی‌شدم و از وی خوشم نمی‌آمد، ناچار بودم آزارهايش را به خاطر فقر تحمل کنم. ولی وقتی پای دخترم به ميان آمد، نتوانستم تحمل کنم. خانواده‌ی من خيلی فقير بود. ۵ برادر و ۲ خواهر داشتم. يکی از خواهرانم يک طرف بدنش فلج بود و من هم صرع داشتم. خانواده‌ام فقط فکر می‌کرد هر طور شده، يک نان خور کم تر شود. شوهر دومم هم به من نگفته بود زن‌های ديگری هم دارد. بچه‌هايش به من گفتند. يکی از زن‌هايش خمين است، يکی ديگرشان تهران. يکی ديگر هم مادر همين شاکی‌هاست که فوت کرده و من هم زن چهارمش بودم. البته ته دلم از شوهر دومم راضی بودم، بالاخره من را نگه داشته بود. ممنونش بودم، اگه او نبود چه کسی خرج من و دخترم را می‌داد.

واصفی – هيچ وقت اقدام کردی از شوهر دومت هم طلاق بگيری؟
مهدوی - بله، ولی موفق نشدم. يادم هست وقتی به دادگاه رفتم، قاضی گفت : «چی برايت کم گذاشته که می‌خواهی طلاق بگيری؟» گفتم: «مساله مالی نيست. اين ۷۵ سال دارد و من خجالت می کشم با اين آقا توی خيابان راه بروم. من را به زور به اين پيرمرد دادند. به همه می‌گويم پدر شوهرم است. دخترم بچه است، چشم وگوشش را باز می‌کند. قاضی اصلا به حرف‌های من گوش نمی کرد. تنها طرف حسابش شوهرم بود.

واصفی - چرا شوهرت حاضر نبود طلاقت بدهد؟
مهدوی ـ - خب، من از زن‌های ديگرش جوان‌تر بودم.

واصفی - چه طور شوهرت را به قتل رساندی؟
مهدوی - پنجشنبه هم جرمم سی تا قرص ديازپام آورد و دخترم فاطمه به مدرسه رفت. شوهرم هم رفت سر کارش. ۱۱ ظهر هم جرمم آمد، رفت تو جا رختخوابی قايم شد. پشيمان شده بودم اما هم جرمم مرا تشويق می­‌کرد. من را ياد بدی‌های شوهرم می‌انداخت. ساعت يک بعد از ظهر شوهرم به خانه برگشت و بعد از اين که آن شربت را خورد، قاشق از دستش افتاد و به خواب رفت.
هم جرمم گفت: «ضربه‌ی اول را تو بايد بزنی.» گفتم: «نمی توانم.» گفت: «نزنی با شوهرت می کشمت. چاقو را پرت کردم و به گردن شوهرم خورد.» از خواب پريد گفت: «اکرم دزد آمده؟» گفتم: «نه.» بعد هم‌جرمم با ۳۶ ضربه شوهرم را کشت. وقتی شوهرم را کشت با دست خونی‌اش زد به ديوارگفت:«چه جون سگی داشت.»
از خانه فرار کردم و دخترم را خانه‌ی خاله‌ام گذاشتم. وقتی برگشتم هم جرمم همه چيز را آتش زده بود. از ترس به شمال کشور رفتم. از آن جا به دخترم زنگ زدم. او هم از همان شربت خورده بود. گريه می‌کرد و می‌گفت: «حاجی مرده، نمی دونم کی حاجی را کشته.»

واصفی - فکر می کنی حکمی که برايت صادر شده عادلانه است؟
مهدوی - دادگاه نبايد به من حکم قصاص می داد. من حتی يک چاقو هم نزدم، بايد به من معاونت می دادند.

واصفی - چرا هم جرمت اصرار به قتل شوهرت داشت؟
مهدوی - فکر می کنم، شريک جرمم شوهرم را می شناخت و با او خرده حساب داشت چون شوهرم عتيقه فروش بود.

واصفی – چه طور دستگير شدی؟
مهدوی – من خود معرف بودم. ۳ روز بعد از اين ماجرا پدرم مرا از تهران به ازنا برد تا در زندان شهرمان در استان لرستان باشم. وقتی به دادسرای ازنا رفتم، گفتند: «بايد خودت را به آگاهی تهران معرفی کنی چون آن جا دنبال شما هستند و ما به تهران برگشتيم. ۱۲ شب بابام من را به آگاهی شاپور تحويل داد.

واصفی - چند روز در آگاهی شاپور بودی؟
مهدوی - ۹ روز زير مشت و لگد بودم.

واصفی - با توجه به اين که خود معرف بودی، برخورد افسر پرونده، چه طور بود؟
مهدوی - افسر پرونده‌ام آقای درزی بود و کتکم می زد. توی يک اتاق تاريک، من را آويزان کرده بودند، پاهايم بالا و سرم پايين بود. سه تا از دندان هايم همان جا شکست.
درزی تو صورتم می‌زد و می‌گفت: «شوهر جوون می خواستی؟» به خاطر حرف‌های رکيکی که به من زد، يک بار توی صورتش زدم و آن‌ها قپانم کردند. بعد مرا به وزرا آوردند. آنجا خانم پيری بود که خدا خيرش بدهد. او به من آب و غذا می‌داد.
من می‌خواهم بگويم چرا برای آقای درزی، دادگاه تشکيل ندادند؟ چرا حکم صادر نکردند؟ در کجای قانون گفتند مجرم را که دستگير می‌کنيد، حق داريد بزنيد لت و پارش کنيد؟ جرم من معلوم بود، خودم اقرار کردم، قصاصش هم مشخص است. کجا گفتند حق داريد يک اعدامی را اين جور مثل يک حيوان بزنيد. آقای درزی حرف‌های زشتی به من می‌زد که لياقت خودش را داشت. من برای دفاع از ناموسم، تنها دخترم، اين کار را کردم. اگر خدايی هست، قانونی هست، چه طور فقط برای ماست. اين قانون و خدا را نشان آن­ها هم بدهند. به ما نشان بدهند، ببينيم کجای قانون نوشته است بازپرس حق دارد از متهم درخواست رابطه کند. درزی به من گفت: «بيا صيغه­‌ی من بشو.»

واصفی - وقتی از آقای درزی شکايت کردی، تغييری در رفتارش به وجود آمد؟
مهدوی - وقتی شکايت کردم افسر پرونده‌ام را عوض کردند و آقای بوستانی شد. مرد محترمی بود، فقط کتکم می‌زد اما حرف رکيک نمی‌زد.

واصفی - چند سال است که در زندان هستی؟
مهدوی ـ ۵ سال. الان ۳۴ سالم شده است. شاکی ۳۰ ميليون تومان پول می‌خواهد. من هيچ کس را ندارم که به ملاقاتم بيايد چه برسد که اين پول را برايم جور کند. من در حال تبديل شدن به شهلا داريوشی هستم. به مرگ خود راضی‌ام.

واصفی - چه طور هم جرمت را پيدا کردند؟
مهدوی – هيچ آدرسی از آن پسر نداشتم. تا آن موقع نمی‌دانستم زن و بچه هم دارد. تا زمانی که بهنام زارعی هم جرمم را پيدا نکردند، می‌گفتند با برادرت قتل را مرتکب شده‌ای. يکباره يادم آمد جايی با او به جاده قم رفته بودم. آن‌جا تصادف کرديم و کارت ماشين و شماره‌اش را به جرثقيل داد.

واصفی - بعد از طلاقت کار می کردی؟ حرفه‌ی به خصوصی را بلد بودی؟
مهدوی - با کمک يکی از دوستانم ديپلم آرايشگری گرفتم و آرايشگاه باز کردم.

واصفی - تا حالا برای اجرای حکم رفتی؟
مهدوی - بله .يک بار.

واصفی - چه طور حکمت متوقف شد؟
مهدوی - ساعت ۶ خانم اسماعيل زاده دنبالم آمد. گفت: دادگاه داری اما فهميدم دروغ می‌گويد، می‌خواهند حکمم را اجرا کنند. از همه حلاليت طلبيدم. من را به سوئيت بردند. آن شب يعنی ۸۸/۷/۱۸ بهنود شجاعی هم با من بود. به سوئيت رفتم و غسل توبه کردم. ساعت ۳ نصف شب من را پای چوبه دار بردند. همان‌جا رئيس بند نسوان گفت: «وکيلت برايت رضايت گرفته.» مرده­‌ی من را توی بند برگرداندند. هيچ وقت يادم نمی رود خانواده‌ام حتی موقع قصاصم هم نيامدند. اصلا اگر آن‌ها بين دختر وپسرهايشان فرق نمی گذاشتند من الان اين جا نبودم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016