دوشنبه 11 بهمن 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

اگر ديوانگی کردم دلم خواست، پدرام فرزاد

می‌نشينی به مرور سوالاتی که قرار است جواب بدهی، می‌پردازی. تنها راهِ کم نياوردنت هم همين است؛ شايد هم فوت کوزه‌گری‌ات. آماده می‌شوی اسمت را بخوانند، بگويند کدام اتاق. می‌روی می‌بينی اين بار بازجو فرق کرده؛ جوان‌تر شده، خيلی جوان‌تر. شايد از خودت هم کم‌سن و سال‌تر. برای اين که جو را به نفع خودت عوض کنی و فضای ترس را از اتاق بيرون کنی، به او می‌گويی بزرگ‌ترت را بگو بيايد، با طرح‌کادی‌ها کاری ندارم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


فصل جديد بگير و ببندها از اوايل خرداد امسال شروع شد، در هفته دوم خرداد به اوج رسيد، مانور نمايش قدرت نيروی انتظامی (نيرويی که فعلا تبديل به پادوی دو لشکر سيدالشهدا و حضرت رسول تهران شده است) در سطح شهر به منظور ارعاب و خالی کردن ته دل کسانی که می‌خواستند ياد دوستانی که ديگر در جمعشان نيستند را گرامی بدارند و رای‌های دزديده شده‌شان را نيز.

اعدام‌های اخير بدجوری ته دل مردم را خالی کرده، حتی به شهروندی که تبعه هلند بود نيز رحم نکردند. ظاهرا شمشير اينان برای ارعاب ملت از رو بسته شده؛ خيلی هم تابلو.

کش دادن زمان، کشتن وقت و آوردن بهانه‌های بنی‌اسرائيلی جهت صدور مجوز برای راهپيمايی‌ای که براساس نص صريح قانون اساسی، راهپيمايی نيازی به اخذ مجوز ندارد و تا زمانی که مخل نظم جامعه نشده، اقدام به حمل سلاح‌های سرد و گرم نشود و ... هيچ کس حق جلوگيری از راهپيمايی را ندارد و آوردن دسته دسته از جوانان و ميانسالان و حتی پيران به محلی به نام «هيئت تحقيق» به اين بهانه که به راديو فردا زنگ زده‌ايد، به راديو امريکا زنگ زده‌ايد، به راديو فلان و به تلويزيون بهمان زنگ زده‌ايد که بدون اين که قطره‌ای خون به مغرشان راه يابد که تشت رسوايی شنود تلفن از طريق عمله و اکره سپاه پاسداران (که ديگر صاحب مخابرات و وزارتخانه‌اش نيز شده) از بام بر زمين می‌افتد و صرفاَ به منظور ترساندن مردم که «بله... تلفن‌های شما شنود می‌شود» در حالی که از ترس شناسايی‌شان توسط بازجويی‌شونده‌ها حتی جرئت برداشتن ماسکی که روی صورتشان بود (ماسکی که جهت جلوگيری از ورود ذرات آلوده در هوا، جلوی بينی زده می‌شود) را نيز نداشتند، مبادا خودشان، خودشان را بشناسند، چون آنهايی که احضار شده بودند با حربه «انتظار» اين اشخاص، به قدری در خودشان بودند و غرق در ميان کارهايی که کرده و نکرده‌اند و دنبال جواب برای سوالاتی که قرار بود از آنها پرسيده شود که ديگر حتی يادشان نمی‌ماند بازجو که بود، چه شکلی بود، بلند قد، کوتاه، چاق، لاغر... اصلاً آدم بود يا جانوری شبيه آدم؟

داشتی به وقاحت رحيمی (معاون اول احمدی‌نژاد) فکر می‌کردی که چه راحت و ساد‌ه‌لوحانه سعی در بی‌گناه نشان دادن خود و تبرئه از اتهاماتی است که به وی وارد شده که صدايت می‌کنند و می‌نشانندت روی يک صندلی آهنی مربوط به حداقل ۲۰ سال قبل که با ديدنش، ياد دوره دبستان می‌افتی. از پشت سر و صدالبته به صورتی که حق برگرداندن سرت را هم نداری، شروع می‌کنند به پرسيدن سوال‌هايی که دلشان می‌خواهد.
درصورتی که تازه‌کار باشی، اول به حدی منتظرت می‌گذارند که استرس درونت را به منتها درجه ‌برسانند، به قدری که فقط بخواهی از آنجا بيايی بيرون و به خاطر همين بيرون آمدن حاضری هر انگی به تو می‌چسبانند را با تک مضراب «غلط کردم»، «اشتباه کردم» يا «قول می‌دهم ديگر تکرار نشود» تکميل کنی و با تکميل کردن فرم تعهدی که تو را وادار می‌کند عين هرچيزی غير از آدم فقط بروی سرکار، بيايی خانه، شامت را بخوری، حتی تلويزيون را نيز نگاه نکنی چون می‌ترسی مبادا از آن جعبه جادويی سری بيرون بيايد و بگويد «ديدی ديدمت!!» و سريع می‌خوابی.

تا ماه‌ها اين وضع زندگی‌ات است و شايد هم برای هميشه. می‌شوی همچون گوزنی که به جای کشتنت، فقط شاخ‌هايت را، سلاحت را، وسيله دفاعی‌ات و جلال و جبروتت را از تو گرفته‌اند و می‌مانی خودت و خودت؛ بدون هيچ عزتی، بدون کمترين احترامی درون جنگلی که تا ديروز برايشان سمبل مبارزه تا سرحد مرگ بودی.

اگر رفت و آمدت به اين مراکز محدود به اين يک بار نباشد و با استرس اوليه و انواع و اقسام بازجوها و کلمات محبت‌آميزشان (!!) کنار آمده باشی، راحت می‌نشينی و می‌شوی نظاره‌گر اطراف. چشم‌های جستجوگر، دل‌های بدون جگر، پسرهای با پدر، پدرهای بی‌پسر، دختران با مادر و بی‌مادر، مادران خون‌جگر و ... خرد شدن بی‌صدای غرور آدم‌ها را می‌بينی و می‌شنوی. عجب «دنيا»يی شدی دنيا، راستی چرا معکوس شدی؟ جای اين که آوار بر سر آدميان خراب کنند، سر آدميان را به همان سقفی می‌کوبند که قرار بود سرشان آوار شود. کدام قطعه اين پازل گم شده؟ خروج از حيوانيت، آدميت، محبت، شرافت، انسانيت يا ... کدام يک؟
آب که از سرت گذشته باشد ديگر برايت فرقی نمی‌کند چندمين بار است که احضار می‌شوی. انگار داری می‌روی سرکار، يا همان بقالی سر کوچه، شايد هم نانوايی که البته به خاطر در صف ايستادن، بيشتر به نانوايی شباهت دارد تا بقالی، منتها اينجا ديگر يک قرص نان را بدون صف نمی‌دهند. دليل؟ همه يک قرص نان می‌خواهند، همه. بعضی‌ها تک نفره می‌خواهند، بعضی ديگر با والدينشان اما همگی فقط يک نان می‌خواهند و بس.

يکی می‌گويد به خدا کاری نکرده‌ام که پايم به اينجا باز شود. تا حالا کلانتری هم نرفته‌ام چه رسد به وزارت اطلاعات. می‌گويی پدرجان، کسی که بايد اين حرف‌ها را بشنود من نيستم، آن آقايی است که ماسک زده بر صورتش و خيلی راحت انواع و اقسام الفاظ چارواداری را خيرات ديگران می‌کند. خيره نگاهت می‌کند و به تو می‌گويد: تو هم ... می‌گويی بله. من هم يکی مثل تو.

بلند می‌شود، می‌رود. انحنای فشار روزگار در گذران زندگی را بر هيکلش می‌بينی که شبيه پرانتز باز شده. چه کسی می‌داند؟ شايد روبروی اين پرانتز باز، پرانتز بسته‌ای قرار دارد که زندگی اين پيرمرد و پسرش نيز لای اين دو پرانتز تحت فشار و در حال له شدن است. دعا می‌کنی بازجويی‌اش زودتر تمام شود، قيمتش مهم نيست؛ حتی اگر بگويد «غلط کردم تلفن‌های بچه‌ام را چک نکردم». برايت مهم نيست به چه لطايف‌الحيلی از اينجا خارج شود، فقط دعا می‌کنی خارج شود؛ هرچه زودتر، بهتر....

می‌نشينی به مرور سوالاتی که قرار است جواب بدهی، می‌پردازی. تنها راهِ کم نياوردنت هم همين است؛ شايد هم فوت کوزه‌گری‌ات. آماده می‌شوی اسمت را بخوانند، بگويند کدام اتاق. می‌روی می‌بينی اين بار بازجو فرق کرده؛ جوان‌تر شده، خيلی جوان‌تر. شايد از خودت هم کم‌سن و سال‌تر. برای اين که جو را به نفع خودت عوض کنی و فضای ترس را از اتاق بيرون کنی، به او می‌گويی بزرگ‌ترت را بگو بيايد، با طرح‌کادی‌ها کاری ندارم.

نگاهت می‌کند، پرونده نيمچه قطورت را می‌بيند و می‌گويد ظاهرا قرار نيست آدم شوی؟ می‌گويی به تو اين حرف‌ها نيامده، بگو بزرگ‌ترت بيايد. دوست ندارم به يک بچه آموزش بازجويی بدهم. تمام سعی خودت را به کار می‌گيری تا مجبور شود بازجوهای بلندپايه‌تر از خودش را بياورد که حداقل شروع بازجويی را بلد باشند و با لنگ و پاچه گرفتن پسرخاله نشوند.

بازجوی قديمی می‌آيد، بدون ماسک. می‌شناسی‌اش. می‌شناسدت. ساعت‌ها با تو صحبت کرده‌ و سعی کرده، تمام سعی خودش را کرده تا تو را اصلاح کند اما خب، نشدی. دست خودت که نيست، همينی که هستی. اين، جواب هميشگی‌ات به بازپرس قديمی‌ات بود. فحش‌ها شنيدی، کتک‌ها خوردی، روزها و شب‌ها در بازداشتگاه‌های بی‌نام و نشان و ثبت نشده روی کاشی زمين يا کف سيمان شده خوابيدی، تابستان و زمستان هم نداشت. يکی، دو بار هم وقتی برای بردنت به دفتر، خانه يا محلی که در آن کار می‌کردی، آمدند، سابقه زد و خورد داری. هرچند در نهايت به نفع اينها قصه خاتمه پيدا کرد اما حداقل توانستی به آنها بفهمانی ترس نداری، اما يک مقدار «قاطی» داری! نشان داده‌ای (يا حتی ادای آن را درآورده‌ای) که ترسی از اينها نداری و اگر هم داشتی، ترست ريخته.

می‌نشيند پشت ميز. تعارف ندارد. می‌داند که می‌شناسی‌اش. می‌گويد چه بگويم؟ می‌گويی بازجو تويی. من چه بگويم؟ فقط انتظار پشيمانی نداشته باش که بيخود است.

بعد از اين چند سال که با هم سپری کرده‌ايد، حالا می‌توانيد برخلاف عرف آنجا، عين دوتا آدم، محترمانه با هم صحبت کنيد. می‌پرسی اين بار داستان چيست؟ حداقل اين دفعه خيالم راحت است پا روی دم کسی نگذاشته‌ام. مگر چند خبری که بدانم ، چيز ديگری نيست که بخواهم به خاطر آن احضار شوم. ظاهراً يک صفحه از بيلان ساليانه است که بايد تکميل شود.

می‌گويد بعد از اين همه سال رفتن و برگشتن، ديگر نمی‌خواهم کار به جايی برسد که مجبور شوم تهديدت کنم جلوی ادامه تحصيل و کار کردن اعضای خانواده‌ات را می‌گيرم. خودم هم می‌دانم درست نيست اما مجبورم نکن.

چند سال با اسامی مختلف، با امضاهای مختلف، با ضرباهنگ‌های مختلف نوشته‌ای، بدون اين که خودت را لو بدهی و لو نرفتی؛ يا زرنگ بودی يا خوش‌شانس.

اما اين بار تهديد سنگينی است، تنت می‌لرزد و ستون فقراتت تير می‌کشد. نمی‌توانی بفهمی کی قرار است اينها قواعد بازی جوانمردانه را رعايت کنند و به خاطر کاری که تو کرده‌ای، فقط با تو طرف شوند، نه با کسی که حتی يک بار هم در اين خط راه نرفته. کی؟ حاضر هستی هر بلايی سر خودت بياورند (همان طور که تا به حال آورده‌اند) اعتقادت است، ايمانت است، باورت است که به خاطر آن حاضری هرچيزی از خودت را هزينه کنی، اما ... پست‌ترين راه برخورد را برايت برمی‌گزينند. راهی که در آن «ديگران» بايد تاوان برنگشتنت را پس بدهند آن هم «ديگران»ی که از خون تو هستند، تمام دنيايت هستند و حاضر نيستی خون از دماغشان جاری شود. چه بايد کرد؟

خيلی دلت می‌خواهد به سياق قديم ميز و صندلی را (حتی اگر با دستبند به آن ميخکوبت کرده باشند) بکوبی به ديوار، پنجره را بشکنی و هرچه دم دستت می‌آيد را به هر طرف که دلت می‌خواهت پرت کنی و بريزند سرت و آن قدر با باتوم، شوکر و هر چيز ديگری که دارند بزنند تو را که از حال بروی، به درک که می‌زنند، خودت را خالی می‌کنی، همين مهم است... اما اين دفعه بايد فکر کرد. پای آينده چند نفر ديگر که برايت عزيزترين‌های دنيا هستند، به ميان آمده.

خودخواهی موقوف، سرتق نشو، خنگ‌بازی هم درنيار، چراغ روشنت را خاموش کن، يا نرو و يا چراغ خاموش برو؛ اين تنها راه است و بس.

وقتی چند وقتی ترجيح می‌دهی خانه‌نشين شوی، وقتی دست از نوشتن (گيريم برای دو هفته) می‌کشی و کاری به اتفاقاتی که می‌افتد نداری، همان عزيزترين‌هايت اولين کسانی هستند که به تو می‌خندند. طنز روزگار است ديگر؛ تلخ است و بدتر از زهرمار. بايد بخوری و تازه، بَه‌بَه هم بگويی. اين هم نوع ديگری از پررويی و کله‌شقی است. چه می‌دانند به خاطر رسيدن آنها به آرزويشان بايد از حداقل‌هايت هم بگذری، چه می‌دانند؟

برايت تحمل اين فشار روحی، بسيار سخت است، سنی نداری، هنوز ۴۰ سالت هم نشده، به خصوص اگر چند روز قبل با فشار خون ۱۷ بر روی ۱۰ رفته باشی اورژانس اولين بيمارستان سر راهت و نوار قلبت خبر از سکته‌ای داده باشد که خيلی مماس از بغل آن، رد شده باشی و کلا دست چپت تعطيل شده باشد و تايپ کردن مطالبت برای تو شده باشد مصيبت به تمام معنا. به ضرب و زور قسم آيه و قرآن و انواع و اقسام خالی‌بستن‌ها از دست دکتر و بيمارستانی که اصرار داشتند «حتما» بايد آن شب را بيمارستان بمانی تا شرايطت تثبيت شود در می‌روی، رضايت هم می‌دهی که اگر بلايی سرت آمد به صورت خودخواسته بوده ولاغير. بايد انجام دهی ولی برايت خيلی سخت است که جلوی ديگران، بيماری‌ات (يا بيماری‌هايت) را رو کنی و همچنان قبراق باقی بمانی که مبادا ذره‌ای افت در تو ببينند، بعضی‌هاشان (درست يا غلط) به تو دل بسته‌اند و چه کهنه‌درختی را برای تکيه زدن انتخاب کرده‌اند؛ درختی که کم کم از درون در حال خورده شدن و پوسيدن است و فقط نمايی از آن باقی مانده.

می‌زنی بيرون. کاری را بهانه می‌کنی و از محل کارت بيرون می‌روی. شروع می‌کنی پياده رفتن به ... کجا؟ هر طرف که شد... مهم نيست... فقط می‌روی... هميشه تنهايی را دوست داشتی، عاشقش بودی. تمام دوستانت از تو شاکی هستند که حتی يک بار هم با آنها خارج از تهران نبودی چه رسد به اين که چند روزی برای تفريح، جايی رفته باشيد.

شروع می‌کنی به تحليل کارهايت، تحليل خودت، شخصيتت. هنوز به چيزهايی که ايمان داشتی، مومنی. خب، جای خوشحالی دارد اما چرا خوشحال نيستی پس؟

پرايدی سبزرنگ برايت بوق می‌زند، فکر می‌کند مسافری و منتظر ماشين. دست چپت را به علامت «نه» بلند می‌کنی که برود پی کسی ديگر (خوشحالی که دختر نيستی، وگرنه بايد بارها اين دست چپ پر از دردت را بالا و پايين می‌کردی يا از پياده‌رو می‌رفتی). هيچ وقت از پياده‌روی در پياده‌رو خوشت نمی‌آمد، هنوز هم همان طور باقی مانده‌ای، فقط بزرگ‌تر شدنت باعث شده خجالت بکشی پا روی جدول‌های کنار خيابان بگذاری و حفظ تعادل کنی و بروی، مبادا يکراست داخل جوی آب سقوط کنی! زمانِ پايين آوردنِ دستت، درد را در قفسه سينه و پشتت «حس» می‌کنی؛ حس خوبی نيست، خبر خوبی نيز. اما حداقل جای خوشبختی دارد که قبل از زانو زدن، ايستاده می‌کشدت.

خوشبختانه (تو بگو بدبختانه) سيگاری هم نيستی که حداقل با کشيدن يک نخ سيگار، سر خودت را شيره بمالی شايد آرام شوی. مجبوری به قرص‌هايی که داری اکتفا کنی، با آن که می‌دانی آنها هم ديگر کارآيی ندارند.

پژوی ديگری از کنارت رد می‌شود؛ باز هم بوق‌زنان. گوگوش می‌خواتد: اگر ديوانگی کردم دلم خواست / زخود بيگانگی کردم دلم خواست...

برای خودت زمزمه می‌کنی: اگر ديوانگی کردم... بغض می‌کنی...

پدرام فرزاد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016